کلاس پیش دانشگاهی میرفتم که متوجه یه پسر شیک و خوش قیافه موتور سوار شدم که من رو از مدرسه تا خونه تعقیب میکرد، دلهره و دلشوره افتاد به جونم که اگر بابام و یا داداشم ببینه چه دعوایی بشه، و مطمئن بودم که من رو هم تقصیر کار میدیدن، چند روزی ، من رو تعقیب کردو و یک روز خانمی به عنوان خواستگار اومد خونه ما، برای همون پسری که من رو تعقیب میکرد، بابام مخالفت کرد و به من گفت این پسره آدم نیست، ولی من ....
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
۱۳ آذر ۱۴۰۳
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت355
💫کنار تو بودن زیباست💫
نگاه خیرهای بهم انداختیم.نسیم دستم رو گرفت و از اتاق بیرون برد
_بیا رو صندلی بشین
گنگ گفتم
_کی بود این؟
_نمیدونم. مگه پدرت فوت نکرده! اصلا چرا نموند! چرا پول رو داد رفت؟
خیره به سرامیک موندم. نسیم کنارمنشست و با تردید پرسید
_تو مطمعنی پدرت فوت کرده؟!
نگاهم رو به چشمهاش دادم و پرسید
_این مرده، راننده همون شاسی بلند مشکیِ نباشه!
حس درموندگی رو تکتک اعضای بدنم حس میکنم.
لبهای خشک شدهم رو به سختی تکون دادم و با صدای گرفته و از ته چاه دراومدهای لب زدم
_داییم گفت!
حس کنجکاویش بیدار شده. ایستاد و دستم رو گرفت
_پاشو بریم گوشیت رو بگیر زنگ بزن به داییت
پر بغض دنبالش راه افتادم.
اوننگاه پر از خشمو عصبانیت چی بود!
چرا پول رو داد و رفت!
سپهر مجد!
گوشی رو سمتم گرفت
_بگیر زنگ بزن
از شدت بهت نمیتونم دهنم رو ببندم نگاهی به کلانتری انداختم و اصلا متوجه نشدم کی اومدم بیرون.
_بگیر زنگ بزن دیگه!
انقدر شنیدن حرفها برامسنگین بوده که صدام عوض شده.
_زنگ بزنمچی بگم؟
_خب بگو اینکیه!
روی جدول کنار خیابون نشستم.
_غزال...
بر خلاف میلم شمارهی دایی رو گرفتم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم. صدای امیرعلی رو شنیدم
_سلام
با همون صدای گرفته گفتم
_سلام. دایی نیست؟
_نه رفته بیرون.کارش داری؟
_نه...من یه چیزی شنیدم
_چی!
_امیرعلی من الان کلانتری بودم
تشرمانند گفت
_اونجا برای چی؟
مبهوت به خیابون لب زدم
_برای چک
رنگ عصبانیت تو صداش معلوم شد
_مگه نگفتی پاس شد!
مردی که اون روز تو بهشت زهرا از دور من و مرتضی رو نگاه میکرد، خودش بود!
صدای بلند امیرعلی رو شنیدم
_غزال...
صداملرزید
_یه لحظه فقط گوش کن باشه
_اول بگو چک چی شد
_مشکلم چکنیست.من تو کلانتری بودم منتظر برادر دوستم که پول بیاره...
_تازه میخواست پول بیاره!
ناخواسته صدامبالا رفت و همزمانکه بغضم سر باز کرد فریاد کشیدم
_امیرعلی گوش کن. یکی اومد توکلانتری پول چک رو داد و رفت. اونجا گفته پدر منِ. کارت شناسایی داشته. میگن سپهر مجد بوده
چند لحظهای سکوت کرد و متعجب گفت
_تو دیدیش؟!
اشکم رو پاک کردم و دوباره درموندگی سراغم اومد
_دایی کجاست؟
امیر علی هم شوک شده
_نمیدونم... رفت بیرون... فکر کنم یه نیم ساعت دیگه برگرده. تو کجایی؟
_من رو ول کن.بگرد دایی رو پیدا کن ازش بپرس
_صبر کن الان بهت زنگ میزنم
تماس رو قطع کرد. چشمم رو بستم.
اونکه اون روز بهم تنه زد و باعث شد تا گوشی از دستم بیفته هم خودش بود!
نسیم با احتیاط پرسید
_چی گفت؟
بدون اینکه چشمم رو باز کنم و حرفی برنمسرم رو بالا دادم و گفت
_میگم اگر درستگفته باشن احتمالا سنگ قبر هم کار ایشونِ! نه؟
دوست دارمبه نتیجهای برسمکه اشتباه باشه و این حرف نسیم اذیتم میکنه
_الان پسرداییمزنگ میزنه
کنارم نشست و دستم رو گرفت و برای همدردی شروع به ماساژ دادن، کرد
صدای گوشیم بلند شد شتاب زده به صفحهش نگاه کردم و با دیدن اسم مرتضی بغضمسرباز کرد و اشک بی صدا روی صورتم ریخت.انقدر زنگ خورد تا قطع شد. نفس سنگینی کشیدم و دوباره اسمش روی صفحهی گوشیم ظاهر شد.
گوشی رو کنارم، روی جدول گذاشتم. چشمم رو بستم و اجازه دادمآهنگ زنگ مرتضی احساساتم رو بیشتر تحریک کنه.
یعنی اونی که زنگ زد و فکر کردم مزاحم هست هم خودش بوده!
نسیم هول شده گفت
_پسر داییته فکر کنم!
فوری چشمم رو باز کردم و شمارهی امیرعلی رو شناختم و به امید اینکه بگه همه ی حرف ها دروغه جواب دادم. نسیم گوشش رو به گوشیم نزدیککرد
_الو چی شد؟
تعللش توی حرف زدن ته دلم رو خالی کرد
_اومد... بهش گفتم...
هیچ وقت اینجوری روی حرفی که میشنوم تمرکز نکردم
_غزال بابامحرف نزد... ولی... یه حالی شد! بعدم رفت. هر چی هم زنگ زدم جواب نداد.میخوای خودت زنگ بزن
با این حرف امیرعلی دنیا روی سرم آوار شد و تماس رو قطع کردم
چشمم رو بستم تا هیچ جا رو نبینم ای کاش میتونستم گوشم رو هم ببندم
"دایی بعد خبر فوت بابام کسی نگفت کجا دفنش کردن؟
با لحنی پر از حرص گفت
یه قبرستونی بردن دیگه"
نسیمناباور گفت
_اگر راست باشه، عقدت با پسرخالهت مشکل دار میشه که!
تیز نگاهش کردم و همزمان صدای گوشیمبلند شد و اسممرتضی روی صفحه ظاهر شد
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۸۲۹هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
۱۳ آذر ۱۴۰۳
Ehsan khajeh amiri _ Bayad Barghasht (320).mp3
9M
باید برگشت به لحظه های رفته
۱۳ آذر ۱۴۰۳
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت355 💫کنار تو بودن زیباست💫 نگاه خیرهای بهم انداختیم.نس
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت356
💫کنار تو بودن زیباست💫
چشمهام از اشک پر شد و به اسم مرتضی خیره موندم.
قلبم داره از جا کنده میشه. صدای زنگ قطع شد و همزمان صدای گوشی نسیم بلند شد.
_سلام داداش پس تو کجایی؟!
اشک از چشمم پایین ریخت
_نه، اصلا دیگه پول نمیخوایم.
نیمنگاهی بهم انداخت و چند قدمی ازم فاصله گرفت و تن صداش رو پایین اورد که نشونم
_یکی اومد کلانتری گفت پدر غزالم، پول داد و رفت
_آره. بیچاره خودشم فکر میکرد پدرش فوت کرده.
دستم رو روی سینهم فشار دادگ تا شاید از سوزش قلبم کم کنم
_کارت شناساییش رو دیدن. راست میگفته
_هیچی بیچاره نشسته لب جوب. یه جوری رفته تو بُهت که میترسم
_ماشین دارم خودم میرم
_چرا صبر کنم!
_باشه فقط زود بیا
تماس رو قطع کرد،سمتم اومد و کنارم نشست
_میخواستم بریم. داداشم میگه صبر کن بیا ببینمت بعد برید. نزدیکه الان میرسه
نگاهش سمت اشک روی صورتم رفت و پر غصه گفت
_نمیخوای از داییت بپرسی؟
اشک بعدی جایگزین شد و با صدای گرفته و لرزون گفتم
_نسیممن الان باید چیکار کنم؟
چونهش شروع به لرزیدن کردد و هر دو دستش رو بار کرد و من رو توی آغوش خودش جا داد.
تمام وجودم به این آغوش نیاز داشت و هقهق گریهم بالا رفت.
چرا دایی این دروغ رو گفته و سپهر این همه سال کجا بوده!
چرا بعد از بیست و سه سال با نگاهی پر از خشن و عصبانیت اومده!
چرا به جای اینکه بیاد جلو چند وقته خودم و دوستام رو تعقیب میکنه!
دست نسیم نوازش وار روی کمرم کشیده میشد و ریز ریز باهام گریه میکرد. با صدای لرزونگفتم
_نسیم
پر غصه تر از قبل گفت
_جانم
_دقیقا زمانی که همه چیز داشت خوب میشد مثل یه زلزله آوار شد رو سرم
شدت گریهم بیشتر شد
_من مرتضی رو دوست دارم.خیلی دوستش دارم
_الهی بمیرم برات
انقدر تو آغوشش گریه کردم که از نفس افتادم و تمام مدت گریهم مرتضی دست از زنگ زدن برنداشت.
_غزال پاشو بریم تو ماشین
دستهاش شل شد و ازم فاصله گرفت به گوشی اشاره کرد
_جواب این بیچاره رو بده!
دوباره چونهم لرزید
_چی بهش بگم؟
نفس سنگینی کشید. نگاه ازم گرفت و ایستاد
_پاشو بریم تو ماشین. اینجوری هر کی رد میشه نگاهمون میکنه.
دستم رو گرفت و بیحال گوشیم رو برداشتم و ایستادم.
روی صندلی ماشین نشستم. تکیه دادم و چشمم و بستم.
نسیم ترسیده گفت
_غزال بدبخت شدم! داداشم، بابام رو آورد
چشمم رو باز کردم و از تو اینه نگاهی به ماشین پشت سری انداختم. پدرش از ماشین پیاده شد و نسیم سمتشون رفت
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۸۳۱هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
۱۴ آذر ۱۴۰۳
عزیزانی که پرسیده بودن رمان تو کانال وی آی پی کی تموم میشه حدود هشت پارت دیگه بیشتر نمونده😍
قیمت ۵۰ تومن
دوستان الویت با اینکارته اگر نشد کارت دوم رو انتخاب کنید
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی
فاطمه علی کرم
کارت دوم
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
`6274121193965407
بانک اقتصاد نوین
فاطمه علی کرم
دوستان رسید های واریزی وی آی پی برای این آیدی بفرستید
@Onix12
۱۴ آذر ۱۴۰۳
مادرم بعد از فوت پدرم مجبور شد به خاطر خرج و مخارج زندگی زن شریک قاتل بابام بشه. من ۵ سالم بود و هر چی گفتم خودن دیدم اونا بابا رو کشتن ولی حرفم رو گوش نکردن.۲۰ سال گذشت و درست زمانی که....
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
۱۴ آذر ۱۴۰۳
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت142
🍀منتهای عشق💞
کیف و چادرم رو برداشتم و سمت اتاق خواب رفتم
یعنی مهشید این حرفها رو به خاطر سوپی که من برای رضا پختم زده! خب باید خوشحال هم باشه اگر من برای شوهر تو سوپ درست نکرده بودم شوهرت گرسنه میموند کنار اون همه سرکوفت برای تنها گذاشتنش، نبودن غذا رو هم باید تحمل میکردی.
بعد من که سرخود این کار رو نکردم به درخواست خاله برای رضا سوپ درست کردم.
سوپ هم که فقط مختص رضا نبود و انقدر زیاد بود که همه ازش خوردن.
نمیفهمم چرا مهشید به من حسادت میکنه شاید جهیزیه من به خاطر رنگش زیباتر به نظر برسه اما تو که خودت با پدرت مادرت با سلیقه خودت همه رو تقریباً توی سطح جهیزیه من خریدی، چرا باید حسادت کنی! بیای این حرفها رو بزنی.
روبروی آینه ایستادم نگاه غمگینی به خودم انداختم
از اون روزهایی که از علی خواستگاری کرده بودم و توی جواب دادن تعلل میکرد هیچ وقت غم پدر و مادرم آزارم نمیداد.
امروز هم به اون روز اضافه شد اتفاقی که برای من افتاده دست خودم نبوده حتی مطمئنم اگر پدر و مادرم هم دست خودشون بود دوست داشتن بمونن و بزرگ شدن منو احتمالاً خواهر برادرهای دیگهای که به دنیا میآوردند رو ببینند. این تقدیر بوده و دست کسی نیست که بخواد عوضش کنه.
سرزنش و سرکوفت و این حرفهای تلخ باید برای کسی باشه که خودش اشتباهی کرده. مثل مهشید! که خودش شوهرش رو تنها گذاشته نه برای من که این اتفاق به واسطه اتفاقهای تلخ زندگی و خواست خدا افتاده.
صدای علی رو از پایین شنیدم. اومده و داره با میلاد کشتی میگیره. اشک رو از زیر چشمم پاک کردم چشمهام قرمز شده و کمی نوک بینیم به سرخی میزنه.
اصلاً دوست ندارم علی از این غصه من با خبر بشه گل سر پشت موهام رو باز کردم موهام رو شونه کردم و دورم ریختم از اتاق بیرون رفتم.
وارد آشپزخونه شدم پیازی برداشتم و نگاهش کردم تو باید جور این اشک و گریه رو بکشی. چاقو برداشتم پوستش رو کندم و شروع به خورد کردنش کردم اگر بپرسه ما که ناهار داریم برای چی خورد میکنی، میگم دلم آش خواسته و بعد از ظهر هم آش درست میکنم.
سر و صداشون از پایین قطع شد و این یعنی علی داره میاد بالا.
کمی دستم رو برای خرد کردن پیازها کُند کردم تا حداقل علی به آخرش برسه و بتونم بهانه بیارم
در خونه باز شد لبخند روی لبهام نشست و به علی نگاه کردم
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
۱۴ آذر ۱۴۰۳
مادرم بعد از فوت پدرم مجبور شد به خاطر خرج و مخارج زندگی زن شریک قاتل بابام بشه. من ۵ سالم بود و هر چی گفتم خودن دیدم اونا بابا رو کشتن ولی حرفم رو گوش نکردن.۲۰ سال گذشت و درست زمانی که....
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
۱۴ آذر ۱۴۰۳
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت357
💫کنار تو بودن زیباست💫
_سلامبابا
پرخاشگر گفت
_سلام و زهر مار! من الانباید بفهم شما ها دارید چه غلطی میکنید!
نسیمشرمنده سرش رو پایین انداخت
_یعنی اگر برادرت نمیتونست ماشینش رو بفروشه اصلا به من نمیگفتید؟
هیچ جوابی برای پدرشون ندارن
_خودت کم بودی دختر مردم رو هم گرفتار کردی؟
چقدر این لحن توبیخ گرانهی پدر نسیم آزارم میده. فکرم رو مستقیم میبره پیش نگاه مرد طلبکاری که بعد از بیست و دو سال برگشته
_نسیم حقشه همین الان وسط خیابون...
حرفش رو خورد
_لا الهالا الله. دختر تو چه بی فکری که دسته چک گرفتی! کی به تو اجازه داد سرخود اینکار رو بکنی. باید تا روزی که زندهم که اگر شما دو تا بزازید و عمرم رو کوتاه نکنید، روزی صد بار سحدهی شکر به جا بیارم که ماشین فروش نرفت
دلممیخواد تنها باشم و مطمعنم نسیم نمیزاره. بی صدا از ماشین پیاده شدم و به جهت مخالف شون رفتم
بی هدف بدون اینکه مقصدی رو انتخاب کنم شروع به راه رفتن کردم.
حتی دلمنمیخواد به چیزی فکر کنم. به پارکی رسیدن و روی اولین صندلیش نشستم.
نگاه خشمگینش رو با نگاه توی عکس تو ذهنم مقایسه کردم.
خودش بود! اما انقدر تغییر کرده که تو نگاه اول فقط حس آشنایی غریبه داشتم.
گوشیم رو که چند دقیقهای میشد از صدای زنگ مرتضی اروم گرفته جلوی صورتم گرفتم و شمارهی دایی رو گرفتم.
دایی شماره ی این خطم رو نداره و مطمعنم جواب میده
گوشی رو کنار گوشم گذاشتم
جملهی دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد بیشتر توی بهت فرو بُردم. خیره به زمین موندم
جواب ندادن و خاموش کردن دایی مهر تاییدی به چیزی که شنیدم و دلممی خواست دروغ باشه
اشکروی صورتم ریخت. یعنی واقعا برگشته؟
چه سخته با مردن کسی سالها کنار بیای و بعد بهت بگن هنوز هست
همهی عمرم حسرت آغوشی پر از محبت داشتم. اما نبود و درست وقتی که مرتضی تمام قلبم شد اومد
اونکه باید می بود و هیچ وقت نبود عاقبت روزی رسیدکه نباید باشه... که نمیخوام باشه
بیست سال هر کی رسید شد بزرگتر من!
یه عمر حسرت پدری که میگفت معتاد بوده رو داشتم که باشه و نبود
من تازه داشتم دل می بستم. می بستم نه!
دلم بستم.
الان چه وقت برگشتنه
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۸۳۱هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
۱۵ آذر ۱۴۰۳
۱۵ آذر ۱۴۰۳
۱۶ آذر ۱۴۰۳
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت358
💫کنار تو بودن زیباست💫
_خانوم حالت خوبه؟!
سر بلند کردم به دختری که همسن خودم بود نگاه کردم
_میخواید شماره بدید زنگ بزنم به پدر و مادرتون؟!
انگار دنیا دست به دست هم دادن تا به من بفهمونن پدر داری. دیگه نای اشک ریختن و گریه کردن ندارم. بی حال نگاه ازش گرفتم و جوابی ندادم
کنارم نشست
_قصد فضولی ندارم. من و نامزدم چند ساعتی هست اومدیم پارک. شما نشستی اینجا زل زدی به زمین. گوشیتونم هر چی زنگ میخوره جواب نمیدید! گفتم شاید حالتون خوب نیست!
گفت چند ساعت؟ به سختی با صدای گرفته گفتم
_ساعت چنده؟
_نزدیک هفتِ
نگاهم سمت آسمون رفت. هوا تاریکشده و انقدر تو بُهت بودم که زمان از دستم در رفته و متوجه تاریکی هوا نشدم
دستم رو به صندلی تکیه دادم ایستادم.
_ممنون خانم. خوبم
بی توان سمت خیابون راه افتادم. حتی نمیدونم کجام! کنار خیابون ایستادم و هر موتور سواری که از جلوم رد میشه انگار زخمی از غم و درد به قلبم اضافه میکنه.
چی بگم به مرتضی! صدای بوق ماشینی باعث شد تا نگاهم رو به ماشین روبرم بدم. همون دختر تو پارک بود
_اینجا ماشین واینمیسته. سوار شید تا سر خیابون میرسونیمتون
_خیلی ممنون. پیاده میرم
از لحن سرد و بیحالم، خودم میترسم چه برسه به این بندههای خدا که از حالم خبر ندارن.
_مسیر طولانیه ها
_ایرادی نداره
مسیرم رو کج کردم و بعد از بیست دقیقه به سر خیابون رسیدم. دیر شده ولی حوصله صبر اومدن تاکسی رو ندارم. سمت ایستگاه اتوبوس رفتم که صدای بوقی باعث شد تا برگردم. با دیدن تاکسیِ خالی از مسافر فوری جلو رفتم
_اقا دربست میرید؟
_بله
روی صندلی ماشین نشستم و در رو بستم.آدرس رو گفتم و سرم رو پایین انداختم و نگاهم به انگشتر مرتضی توی دستم افتاد.
انگشتری که از یک تصمیم اشتباه نجاتم داد. و باعث شد تا انتخاب درستی بکنم
انتخاب درستی که داره روی سرم آوار میشه.
اشکی که توی چشمم خشک شده بود با یا آوری اینکه دیگه شاید نتونم مَحرم مرتضی بشم دوباره جوشید و پایین ریخت
توی تمام این سالها با تمام رنج و سختیش، بی پولی و بی کس و کاری و صد بزرگتری، دلم نمیخواست بمیرم اما الان دلم میخواد قبل از اینکه چشمم به چشم مرتصی بیفته بمیرم و همه چیز تموم شه
ماشین نگهداشت.
_خانم رسیدیم. برم تو کوچه؟
سر بلند کردم و به کوچه نگاه کردم چه جوری برم خونه؟
_نه آقا. داخل نرید؟
کرایه رو دادم و پیاده شدم. با تردید، نا امید و درمونده، سمت خونه رفتم. کلید رو توی در فرو کردم در رو باز کردم و داخل رفتم.
با دیدن مرتضی وسط حیاط که عصبی نگاهم میکرد تمام خاطرات خوب این ده روزمون یادم افتاد و پر بغض بهش خیره موندم.
مهدیه با عجله جلوش وایستاد
_مرتضی صبر کن حرف بزنه
نگاه مرتضی چپچپ شد. خواهرش رو کنار زد و تهدید وار گفت
_کدوم قبرستوتی بودی تو!
با قدم های بلند سمتم اومد و من حتی دلم نمیخواد نگاه از نگاه عصبیش بردارم
مهدیه زودتر اومد جلوم وایستاد با تشر گفت
_عه! مرتضی! یه بار خودت رو کنترل کن
نگاهش رو به من داد و با اخم گفت
_کجا بودی تو؟ نمیگی الان دایینا میرسن! تو امشب خونهت مهمون نداری؟
رو به مرتض پر بغض با صدای لرزون گفتم
_رفتم مزون
ناباور و عصبی گفت
_امروز وقت مزون رفتن بود؟ من دارم از استرس میمیرم بعد تو ول کردی رفتی جواب تلفتنم نمیدی!
مهدیه که از عکس العملهای مرتضی میترسه دستش رو پشت کمرم گذاشت
_خیلی خب حالا بیا برو بالا حاضر شو.
از جلوی مرتضی رد شدم و با صدای بلند گفت
_غزال امشب تموم میشه بعد من میدونم با تو
مهدیه آهسته گفت
_خیلی کارت بد بود. برو بالا برات لباس خریده. اونا رو بپوش الان دایینا میان. منم این رو آروم میکنم
عمرا دایی امشب بیاد.
پله ها رو تنهایی بالا رفتم. مریم از خونهی خودشون بیرون اومد و گفت
_اومد؟ کجا بوده؟
_هیچی نگو مریم. امیرعلی جواب داد؟
_نه اونم هرچی زنگ میزنم جواب نمیده.
در خونه رو باز کردم و داخل رفتم. با دیدن حجم زیادی بادکنک که به سقف چسبونده بودن بغضم سرباز کرد. دستم رو روی دهنم گذاشتم تا صدای گریهم بالا نره و همونجا روی رمین نشستم
پارت زاپاس
کل رمان با ۸۴۱ پارت ۵۰ تومان
دوستان الویت با اینکارته اگر نشد کارت دوم رو انتخاب کنید
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771بانک ملی فاطمه علی کرم فیش رو برای این ایدی ارسال کنید @onix12 🖊 : فاطمه علیکرم 🍂 هدیبانو🍂 🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫 ╔═💫🍂════╗ @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
۱۷ آذر ۱۴۰۳