eitaa logo
بهشتیان 🌱
32.2هزار دنبال‌کننده
127 عکس
38 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 _سلام‌بابا پرخاشگر گفت _سلام و زهر مار! من الان‌باید بفهم شما ها دارید چه غلطی می‌کنید! نسیم‌شرمنده سرش رو پایین انداخت _یعنی اگر برادرت نمی‌تونست ماشینش رو بفروشه اصلا به من نمی‌گفتید؟ هیچ جوابی برای پدرشون ندارن _خودت کم بودی دختر مردم رو هم گرفتار کردی؟ چقدر این لحن توبیخ گرانه‌ی پدر نسیم آزارم میده. فکرم رو مستقیم میبره پیش نگاه مرد طلبکاری که بعد از بیست و دو سال برگشته _نسیم حقشه همین الان وسط خیابون... حرفش رو خورد _لا اله‌الا الله. دختر تو چه بی فکری که دسته چک گرفتی! کی به تو اجازه داد سرخود اینکار رو بکنی. باید تا روزی که زنده‌م که اگر شما دو تا بزازید و عمرم رو کوتاه نکنید، روزی صد بار سحده‌ی شکر به جا بیارم که ماشین فروش نرفت دلم‌میخواد تنها باشم و مطمعنم نسیم نمیزاره.‌ بی صدا از ماشین پیاده شدم و به جهت مخالف شون رفتم بی هدف بدون اینکه مقصدی رو انتخاب کنم شروع به راه رفتن کردم. حتی دلم‌نمی‌خواد به چیزی فکر کنم. به پارکی رسیدن و روی اولین صندلیش نشستم. نگاه خشمگینش رو با نگاه توی عکس تو ذهنم مقایسه کردم. خودش بود! اما انقدر تغییر کرده که تو نگاه اول فقط حس آشنایی غریبه داشتم.‌ گوشیم رو که چند دقیقه‌ای می‌شد از صدای زنگ مرتضی اروم گرفته جلوی صورتم گرفتم و شماره‌ی دایی رو گرفتم. دایی شماره ی این خطم رو نداره و مطمعنم جواب میده گوشی رو کنار گوشم گذاشتم جمله‌ی دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می‌باشد بیشتر توی بهت فرو بُردم. خیره به زمین موندم جواب ندادن و خاموش کردن دایی مهر تاییدی به چیزی که شنیدم و دلم‌می خواست دروغ باشه اشک‌روی صورتم ریخت. یعنی واقعا برگشته؟ چه سخته با مردن کسی سال‌ها کنار بیای و بعد بهت بگن هنوز هست همه‌ی عمرم حسرت آغوشی پر از محبت داشتم. اما نبود و درست وقتی که مرتضی تمام قلبم شد اومد اونکه باید می بود و هیچ وقت نبود عاقبت روزی رسیدکه نباید باشه... که نمی‌خوام باشه بیست سال هر کی رسید شد بزرگتر من! یه عمر حسرت پدری که می‌گفت معتاد بوده رو داشتم که باشه و نبود من تازه داشتم دل می بستم. می بستم نه! دلم بستم. الان چه وقت برگشتنه پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۸۳۱هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
Ehaam - Bezan Baran (320).mp3
12.56M
بزن باران‌که شاید گریه‌م پنهان بماند
رمان تو وی آی پی با ۸۴۱ پارت تموم شد😍
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 _خانوم حالت خوبه؟! سر بلند کردم به دختری که همسن خودم بود نگاه کردم _میخواید شماره بدید زنگ بزنم به پدر و مادرتون؟! انگار دنیا دست به دست هم دادن تا به من بفهمونن پدر داری.‌ دیگه نای اشک ریختن و گریه کردن ندارم. بی حال نگاه ازش گرفتم و جوابی ندادم کنارم نشست _قصد فضولی ندارم. من و نامزدم چند ساعتی هست اومدیم‌ پارک. شما نشستی اینجا زل زدی به زمین.‌ گوشیتونم هر چی زنگ میخوره جواب نمیدید! گفتم شاید حالتون خوب نیست! گفت چند ساعت؟‌ به سختی با صدای گرفته گفتم _ساعت چنده؟ _نزدیک هفتِ نگاهم سمت آسمون رفت. هوا تاریک‌شده و انقدر تو بُهت بودم که زمان از دستم در رفته و متوجه تاریکی هوا نشدم دستم رو به صندلی تکیه دادم ایستادم.‌ _ممنون خانم. خوبم بی توان سمت خیابون راه افتادم. حتی نمی‌دونم کجام! کنار خیابون ایستادم و هر موتور سواری که از جلوم رد می‌شه انگار زخمی از غم و درد به قلبم اضافه می‌کنه.‌ چی بگم به مرتضی! صدای بوق ماشینی باعث شد تا نگاهم رو به ماشین روبرم بدم. همون دختر تو پارک بود _اینجا ماشین واینمیسته. سوار شید تا سر خیابون می‌رسونیمتون _خیلی ممنون. پیاده می‌رم از لحن سرد و بی‌حالم، خودم می‌ترسم چه برسه به این بنده‌های خدا که از حالم خبر ندارن. _مسیر طولانیه ها _ایرادی نداره مسیرم رو کج کردم و بعد از بیست دقیقه به سر خیابون رسیدم. دیر شده ولی حوصله صبر اومدن تاکسی رو ندارم. سمت ایستگاه اتوبوس رفتم که صدای بوقی باعث شد تا برگردم. با دیدن تاکسیِ خالی از مسافر فوری جلو رفتم _اقا دربست می‌رید؟ _بله روی صندلی ماشین نشستم و در رو بستم.آدرس رو گفتم و سرم رو پایین انداختم و نگاهم به انگشتر مرتضی توی دستم افتاد. انگشتری که از یک تصمیم اشتباه نجاتم داد. و باعث شد تا انتخاب درستی بکنم انتخاب درستی که داره روی سرم آوار می‌شه. اشکی که توی چشمم خشک شده بود با یا آوری اینکه دیگه شاید نتونم مَحرم مرتضی بشم دوباره جوشید و پایین ریخت توی تمام این سالها با تمام رنج و سختیش، بی پولی و بی کس و کاری و صد بزرگتری، دلم نمی‌خواست بمیرم اما الان دلم می‌خواد قبل از اینکه چشمم به چشم مرتصی بیفته بمیرم و همه چیز تموم شه ماشین نگهداشت. _خانم رسیدیم. برم تو کوچه؟ سر بلند کردم و به کوچه نگاه کردم‌ چه جوری برم خونه؟ _نه آقا. داخل نرید؟ کرایه رو دادم و پیاده شدم. با تردید، نا امید و درمونده، سمت خونه رفتم. کلید رو توی در فرو کردم در رو باز کردم و داخل رفتم. با دیدن مرتضی وسط حیاط که عصبی نگاهم می‌کرد تمام خاطرات خوب این ده روزمون یادم افتاد و پر بغض بهش خیره موندم.‌ مهدیه با عجله جلوش وایستاد _مرتضی صبر کن حرف بزنه نگاه مرتضی چپ‌چپ شد. خواهرش رو کنار زد و تهدید وار گفت _کدوم قبرستوتی بودی تو! با قدم های بلند سمتم اومد و من حتی دلم نمیخواد نگاه از نگاه عصبیش بردارم مهدیه زودتر اومد جلوم وایستاد با تشر گفت _عه! مرتضی! یه بار خودت رو کنترل کن نگاهش رو به من داد و با اخم گفت _کجا بودی تو؟ نمی‌گی الان دایی‌نا می‌رسن! تو امشب خونه‌ت مهمون نداری؟ رو به مرتض پر بغض با صدای لرزون گفتم _رفتم مزون ناباور و عصبی گفت _امروز وقت مزون رفتن بود؟ من دارم از استرس میمیرم بعد تو ول کردی رفتی جواب تلفتنم نمیدی! مهدیه که از عکس العمل‌های مرتضی می‌ترسه دستش رو پشت کمرم گذاشت _خیلی خب حالا بیا برو بالا حاضر شو. از جلوی مرتضی رد شدم و با صدای بلند گفت _غزال امشب تموم می‌شه‌ بعد من می‌دونم با تو مهدیه آهسته گفت _خیلی کارت بد بود. برو بالا برات لباس خریده. اونا رو بپوش الان دایی‌نا میان.‌ منم این رو آروم می‌کنم عمرا دایی امشب بیاد. پله ها رو تنهایی بالا رفتم. مریم از خونه‌ی خودشون بیرون اومد و گفت _اومد؟ کجا بوده؟ _هیچی نگو مریم. امیرعلی جواب داد؟ _نه اونم هرچی زنگ میزنم جواب نمیده‌. در خونه رو باز کردم و داخل رفتم. با دیدن حجم زیادی بادکنک که به سقف چسبونده بودن بغضم سرباز کرد. دستم رو روی دهنم گذاشتم تا صدای گریه‌م بالا نره و همونجا روی رمین نشستم پارت زاپاس کل رمان با ۸۴۱ پارت ۵۰ تومان دوستان الویت با این‌کارته اگر نشد کارت دوم رو انتخاب کنید بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی فاطمه علی کرم فیش رو برای این ایدی ارسال کنید @onix12 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
Ehaam - Hale man (320).mp3
12.73M
سهم ما از عشق هم شد قسمت زجر آورش زندگی با خاطراتت اتفاقی ساده نیست...
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت358 💫کنار تو بودن زیباست💫 _خانوم حالت خوبه؟! سر بلند کرد
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 لباسم رو به اصرار مهدیه عوض کردم. و گوشه‌ای نشستم و زانوهام رو بغل گرفتم _خیلی بی فکری غزال! اصلا فکرش رو نمی‌کردم. مرتضی گفت بهت گفته که امشب می‌خواد تو رو از دایی خواستگاری کنه. آره؟ گفته؟ جوابی ندادم _اگر گفته پس چرا اینجوری تنهاش گذاشتی؟‌ اومد خونه با هم برید لباس بخرید نبودی هر چی زنگ زد جواب ندادی با ناراحتی تنها رفت. هر بادکنکی که چسبود بهت زنگ زد... صدای یا الله گفتن آقا حامد از پایین بلند شد و مهدیه با التماس گفت _تو رو خدا اونجوری زانوی غم بغل نگیر ابروی من جلوی حامد میره _بیا بالا عزیزم حامد خوشحال گفت _تولد بالاست دیگه! _اره بالاست. بچه ها دیگه بیاید بچه ها رو صدا میزنه که با شلوغ کردن هاشون حواس حامد رو پرت کنن روسریم رو مرتب کردم و ایستادم. حامد داخل اومد و سلام و احوال بی حالی باهاش کردم و دوباره سرجام نشستم. بچه‌ها همه با هم اومدن و چون کم میان بالا حسابی ذوق دارن و به سمت بالا می‌پرن تا بتونن بادکنک بکنن. سر و صداشون خیلی زود باعث شد تا حامد بی خیال حال گرفته‌ی من بشه و با بچه‌هاش مشغول بازی بشه‌. مریم قابلمه‌ی خوروشت رو بالا آورد و رو به در گفت _مرتضی قابلمه داغِ، با دستگیره بیار دستت نسوزه سمت آشپزخونه رفت و غذا رو روی گاز گذاشت. مرتضی داخل اومد نگاه پر از دلخوری و همراه با اخمی بهم انداخت و قابلمه رو روی اپن گذاشت. نگاهش روم ثابت موند با ابرو به پام اشاره کرد. تونیکم کمی بالا رفته. روی پام کشیدم و سربزیر موندم.‌ _مرتضی مادر، بیا از پشت هوای من رو داشته باش نیفتم مرتضی با عجله بیرون رفت تا کمک خاله کنه. حامد گفت _همون پایین می‌گرفتید دیگه. بنده خدا با این هیکلش چه جوری بیاد بالا! مهدیه گفت _منم گفتم. اصرار مرتضی بود. صدای زنگ خونه بلند شد و مریم گوشی اف‌لف رو برداشت _کیه؟ لبخند روی لب هاش نشست _بفرمایید گوشی رو سرجاش گذاشت. _دایی‌نا اومدن واقعا دایی اومده! مهدیه روسریش رو مرتب کرد. _امیرعلی هم میاد؟ مریم گفت _آره خودش بودگفت باز کن حامد گفت _مهدیه برو چادرت سر کن _چرا؟ لباسم که بلنده! حامد نیم‌نگاهی به من انداخت و گفت _برو چادر سر کن _وای از دست تو حامد! غزال چادر سفیدت کجاست؟ برای شکم بیرون زده‌ش میگه.‌به سجاده‌م اشاره کردم سمتش رفت گفت _تو روزه‌ی سکوت گرفتی؟ حرف بزن‌دیگه خاله نفس‌نفس زنون داخل اومد دونه های عرق روی پیشونی مرتضی خبر از خستگیش می‌ده. صدای یا الله امیرعلی بلند شد و مرتضی نگاهش سمت مریم رفت. مریم که دیگه لبخندش رو جمع و جور کرده، خودش رو تو آشپزخونه درگیر کرد و خاله گفت _بیا بالا عمه جان با حرص به در نگاه کردم تا دایی بیاد و تمام سوال‌هام رو ازش بپرسم همه جز من ایستادن و امیرعلی با چهره‌ای ناراحت داخل اومد و سلام کرد جوابش رو با تعجب دادن و خاله گفت _تنهایی؟ مامان بابات کجان؟ پارت زاپاس کل رمان با ۸۴۱ پارت ۵۰ تومان دوستان الویت با این‌کارته اگر نشد کارت دوم رو انتخاب کنید بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 بانک ملی فاطمه علی کرم فیش رو برای این ایدی ارسال کنید @onix12 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 نگاه پر از درد امیرعلی سمت من اومد و غمگین گفت _نمیدونم. من تنها اومدم. شاید خودشون بیان _خوش اومدی عمه جان! بیا بشین دقیقا روبروی من نشست بالشت کوچکی که پشتش بود تا بهش تکیه بده رو توی بغل گرفت و تو چشم‌های هم زل زدیم وداغی اشک، تیرک بینیم رو سوزوند. اشکی که اصلا دلم نمی‌خواد پایین بریزه. توی این جمع فقط امیرعلی درد من رو می‌دونه. برای اینکه اشک از چشمم پایین نریزه نگاهم رو به سقف دادم. خدا رو شکر سر و صدای بچه‌ها انقدر زیاده که کسی حواسش به من نیست مهدیه گفت _مرتضی برو پایین کیک رو بیار. یخچال غزال جا داره مرتضی باشه ای گفت و پایین رفت. نگاهم از سر بیچارگی دوباره سمت امیرعلی رفت. مریم از نبود مرتضی استفاده کرد و با چایی کنار امیرعلی نشست انگار امیرعلی هم قصد نداره نگاه از من برداره. اشک بالاخره راه خودش رو پیدا کرد و پایین ریخت و مریم ناراحت و شاکی گفت _تو که به مرتضی جواب بله دادی برای چی داری با حسرت به امیرعلی نگاه می‌کنی. امیرعلی با بالشتی که دستش بود به بازوی مریم زد _مریم از هیچی خبر نداری ببند دهنت رو! صدای بلند امیرعلی باعث شد تا بچه ها ساکت شن. همه متعجب از لحن امیرعلی بهش نگاه کردم و مرتضی با کیک داخل اومد. سکوت توی خونه و نگاه ها که سمت امیرعلی بود باعث شد تا نگاهش روی مریم که با چشم‌های اشکی به امیرعلی خیره بود ثابت بمونه. مریم فوری ایستاد و وارد اشپزخونه شد و همزمان صدای زنگ خونه بلند شد. نرگس سمت اف‌اف رفت و بدون اینکه بپرسه کیه در رو باز کرد. خاله گفت _بپرس کیه بعد باز کن! _داییِ دیگه! مرتضی کیک رو روی اپن گذاشت و روبروی مریم تو آشپزخونه ایستاد و حرفی زد که هیچ کس نشنید چشم به در دوختم تا دایی بیاد و جواب سوال‌هام رو جلوی همه بده. در خونه باز بود و نگاهم روش ثابت‌. توی سکوت خونه که به لطف فریاد امیرعلی ایجاد شده صدای پای دایی رو شنیدم. پله ها رو بالا میاد سراسر خشم شدم و تپش قلبم به اوج رسیده و با دیدن سپهر که نگاهش به نگاهم گره خورد احساس ضعف کردم و ضربان قلبم با اون همه سرعت یکدفعه ایستاد. پارت زاپاس کل رمان با ۸۴۱ پارت ۵۰ تومان دوستان الویت با این‌کارته اگر نشد کارت دوم رو انتخاب کنید بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 بانک ملی فاطمه علی کرم فیش رو برای این ایدی ارسال کنید @onix12 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
Salar Aghili - Khoshksali (320).mp3
7.98M
پدر و دختری☹️ تو رفتی تا بماند قایقم در گل... رها کردی مرا تنها لب ساحل...
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت142 🍀منتهای عشق💞 کیف و چادرم رو برداشتم و سمت اتاق خواب
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _سلام.‌ سلام بر بانوی پنجه طلا با خنده گفتم _پنجه طلا کجا بود! جلو اومد و در قابلمه رو باز کرد و نگاهی بهش انداخت _به‌به سبزی پلو! درش رو گذاشت. هیچ سوالی در رابطه با چشم قرمزم و پیاز نکرد. _عصر می‌خوام آش بزارم. _می‌گم پنجه طلایی بگو نه صورتم رو بوسید و سمت اتاق خواب رفت _تا لباس عوض کنم میز رو بچین وارد اتاق خواب شد.‌ پیاز خورد شده رو توی ظرفی ریختم و درش رو گذاشتم. میز ناهار رو چیدم و منتظر علی موندم. آش که درست کنم برای مهشید نمی‌برم.‌ علی از سرویس بیرون اومد و حوله‌ی توی دستش رو روی دسته‌ی مبل گذاشت و پشت میز نشست. برای خودش کشید و کاسه‌ی ماست رو جلوش کشید. کمی نگاهش کردم _چرا نمی‌خوری! کفگیر رو برداشتم و کمی برنج برای خودم ریختم. گرسنه بودم ولی حرف مهشید، اشتهام رو کور کرده _می‌خورم _تو همی!؟ لبخند زدم و قاشقم رو پر کردم _نه عزیزم.‌ یکم خسته‌م شروع به خوردن کردم.‌ اگر به علی بگم اشتهاش رو از دست می‌ده. اصلا در برابر این زخم زبون چه کاری از دستش بر میاد، که بدونه. غذامون رو خوردیم و میز رو جمع کردم. هیچ جوره نمی‌تونم فکرم رو از حرف تلخ مهشید دور کنم. همیشه برای آرامش علی گلگاوزبون دم می‌کنم اینبار برای خودم. لیوان ها رو روی میز گذاشتم و به بخارشون خیره شدم. _گلگاوزبونه؟ بدون اینکه نگاهم رو از بخارشون بردارم با سر تایید کردم _چطور برای خودتم ریختی! لبخند بی جونی رو لب‌هام نشوندم _من نخورم؟ _بخور نوش جونت. آخه هیچ وقت برای خودت نمی‌ریختی! _حالا یه بار امتحان کنم تو چشم‌هام ذل زد _رویا چت شده؟! _هیچی.‌خیلی خسته شدم _این دختره، خواهر حسن حرفی زده؟ _نه. امروز اصلا ندیدمش. با اون حرف‌هایی که بهش زدم فکر نکنم دیگه بیاد سراغم. _رویای همیشه نیستی! خودم رو بهش نزدیک کردم و خندیدم _همیشه کیه؟ من رویای علی‌ام دستش رو از پشت گردنم رد کرد و بغلم کرد _اون که بله. ولی حالت یه جوریه چقدر دلم می‌خواد گریه کنم.‌ ازش فاصله گرفتم _خوبم. ایستادم. _برای تو هم نبات بیارم؟ _نه. من همینجوری میخورم        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 نگاهش کمی رنگ طلبکاری داره اما مثل ظهر پر خشم نیست. پله های اخر رو هم بدون اینکه نگاه ازم برداره بالا اومد.‌ تو چهارچوب در ایستاد و حامد طوری که هم جا خورده هم عصبی شده ایستاد و گفت _تو دیگه کی هستی! نگاهم سمت مرتضی که هنوز داست مریم‌ رو تهدید می‌کرد، رفت سرچرخوند و با تعجب به سپهر نگاه کرد. از اشپزخونه بیرون اومد و عصبی گفت _مرتیکه هر دری باز بشه میای تو! امیرعلی بازوش رو گرفت و سپهر رو به من‌ ابرویی بالا داد! نگاه متحیر مرتضی سمت من اومد عصبی گفت _این‌کیه؟ برو بیرون ببینم! خواست سمتش حمله کنه که امیرعلی گفت _صبر کن مرتضی. غریبه نیست... پر غصه گفت _بابای... غزالِ ابروهای مرتضی بالا رفت و با تعجب و سوالی به من که به سختی نفس می‌کشم نگاه کرد و خاله آب پاکی روی دست همه ریخت _یا ابوالفضل..‌. آقا سپهر شمایی! سپهر قدم دیگه‌ای برداشت و داخل اومد. _سلام بتول خانم.‌ زیر نگاه همه روی دسته‌ی مبل زوار دررفته‌ای که احتمالا بیست سال پیش خودش خریده، نشست نگاهی به امیر علی و مرتضی که با دهن باز نگاهش می‌کرد، انداخت و رو به من با لحنی که انگار مچم رو گرفته گفت _همه رو صدا کردی! پس اون پسره همکلاسیت کجاست؟ دست‌هام شروع به لرزیدن کرد.‌یادم‌نبود که توی این چند ماه چند باری من رو با موسوی دیده! هدیه‌ی کوچکی که دستش بود رو روی مبل گذاشت.نگاهش رو به زمین داد _بله منم. شش ماهی هست که برگشتم‌ اما فهمیدم که نصرت خان به شما گفته من مُردم‌.‌و متاسفانه خبرهایی دارم که مطمعن شم حتما شم ازش شکایت می‌کنم. نگاهش رو به من داد _امروز اومدم محل کارت که باهات حرف بزنم ولی دیدم مامور اومد بردتون. خودم رو رسوندم کلانتری فهمیدم بدهکاری. دلم‌نمی‌خواست تو دیدار اول توبیخ و داد و بیداد باشه. فکر می‌کردم امشب تنهایی. گفتم میام تولدش رو تبریک‌ می‌گم حرفمم می‌زنم. اما انگار بدموقع اومدم ایستاد و نگاهش رو بهم داد و طوری که می‌خواد اتمام حجت کنه گفت _میرم تو یه فرصت مناسب میام رو به خاله با اجازه‌ای گفت و بیرون رفت.‌ مرتضی سوالی و طلبکار گفت _این کی بود؟! چی می‌گفت؟‌ اشک روی گونه‌م ریخت امیرعلی گفت _غزال خودشم خبر نداشت.‌ ظهری زنگ زد به بابام‌ نبود من جواب دادم امیرعلی شروع به گفتن کرد و من تو فکر اینم چه جوابی به مرتصی بدم.‌ هم موسوی رو گفت هم کار رو هم کلانتری رو تولدم خراب شد. برنامه هامون خراب شد. انقدر اومدنش همه رو تو بهت و ناباوری برد که یکی رفتن و ترجیح دادن من تنها بمونم ‌ جز مرتضی که کمی اون طرف از من با اخم‌های تو هم نشسته هیچ‌کس بالا نمونده. آهی کشیدم و نیم نگاهی بهش انداختم. با صدای گرفته بدون اینکه نگاهم کنه دلخور گفت _امروز که نبودی، کلانتری بودی؟! پر حسرت نگاهش کردم حاضرم برای تمام اشتباهاتم‌ از طرفت توبیخ بشم اما از دستت ندم تنها کسی که بهم تو زندگی محبت داشته اونم عاشقانه و صادقانه، مرتضی‌ست. پارت زاپاس کل رمان با ۸۴۱ پارت ۵۰ تومان دوستان الویت با این‌کارته اگر نشد کارت دوم رو انتخاب کنید بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 بانک ملی فاطمه علی کرم فیش رو برای این ایدی ارسال کنید @onix12 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌361 💫کنار تو بودن زیباست💫 نگاهش کمی رنگ طلبکاری داره ام
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 با سر تایید کردم _آره.‌ تیز نگاهم کرد و دلم ریخت. چشم‌هام پر اشک شد _به خدا می‌خواستم امشب همه چیز رو بهت بگم. گفتم قبل از اینکه دایی بیاد حرف می‌زنم باهات طلبکار گفت _الان‌ بگو شرمنده سربزیر شم دایی خیلی بهم کم‌پول می‌داد. از پس کرایه رفت و برگشتمم برنمی‌اومدم. یه روز نسیم که شرایطم رو می‌دونست گفت بیا معرفیت کنم یه جا کار ببری خونه انجام بدی. کار دوخت تزیینات رو لباس عروس بود.‌ پنهانی از همه‌تون کار می‌اوردم خونه تا نیمه‌های شب می‌شستم می‌دوختم. پول خوبی داشت برام. یه مدت که گذشت نسیم گفت بیا خودمون مزون بزنیم. همه چی از اون دوخت و دوز از من. اولش خوب بود ولی اونقدری که فکر می‌کردیم درنیاورد و از پس بدهی ها برنیومدیم و کارمون به کلانتری رسید _چرا از اول نگفتی؟ _میخواستم بگم ولی نشد.به خدا می‌خواستم امشب بگم سرش رو پایین انداخت _قسم نخور اشک روی صورتم ریخت.‌ سر بلند کرد و با دیدن اشک بهم نزدیک شد. دستش رو بالا اورد تا اشکم رو پاک‌کنه که صدای نسیم توی گوشم پیچید "عقدتون مشکل داره که!" دستش که به صورتم نزدیک شد کمی خودم رو عقب کشیدم.‌سوالی نگاهم کرد و با بغض گفتم _اگر راست بگه! تکلیف عقدمون چی می‌شه! متوجه منظورم شد‌ وار رفته انگشت‌هاش رو اهسته مشت کرد و دستش رو پایین برد. نفس سنگینی کشید و تو فکر رفت _مرتضی من زندگی خیلی سختی داشتم. توی این چند روز انقدر بهت دل بستم که احساس خوشبختی کردم. دلم نمی‌خواد تموم شه. با هق‌هق گریه گفتم _مرتضی دوست ندارم تموم شه شاکی گفت _چی تموم شه!؟ _اگر بیاد بگه... _چی بگه بعد از بیست و دو سال! اصلا تا الان کدوم قبرستونی بوده که یهو وسط زندگی ما سبز شده از حمایت مرتضی به وجد اومدم و ادامه داد _دایی به دروغ گفته مُرده تو که نمردی چرا نبودی! چرا نیومدی این همه سال کنار دخترت وایستی. یهو سر و کله‌ش سبز بشه بیاد بگه من‌پدرم! مگه شهر هرته؟ به دیوار تکیه داد و نگاهش رو به روبرو داد ناباور گفت _نمیتونه این حرف رو بزنه؟ نگاهش رو بهم داد _میتونه؟! این ناباوریش دوباره سرم اوار شد و درمونده گفتم _این فکر داره دیونه‌م میکنه گوشیش رو از جیبش بیرون اورد و شماره‌ای گرفت _صبر کن‌ زنگ بزنم‌به حاجی به دنبال روزنه‌ی امیدی خودم رو جلو کشیدم _بزن رو بلندگو با سر تایید کرد و روی حالت بلند گو گذاشت و با صدای بوق انگار دلم زیر رو میشه و بالاخره صداش تو فضای خونه پیچید _بَه! سلام‌اقا مرتضی _سلام حاجی _کار خیرت چی شد؟‌خوش خبری؟ _راستش حاجی یه اتفاقی افتاده همه چیز بهم ریخته _خیره ان شالله! _نه حاجی خیر نیست.‌ امروز وسط تولد یکی اومد گفت که پدر خانوممه صدای متعجب حاجی بلند شد؟ _مگه فوت نکردن؟! _والا ما هم همین رو فکر می‌کردیم. گویا داییم تمام این سال‌ها زنده بودنش رو از همه‌مون پنهان کرده _استغفرالله. _الان خانومم نگرانِ. میگه با وجود ایشون تکلیف عقد ما چی میشه؟ چند لحظه سکوت کرد و گفت _شرایط داره مرتضی نگاهی بهم انداخت و پرسید _چه شرایطی؟ _خب ایشون بیست سالی نبودن. باید دید توی این مدت شرطی از ولایت داشتن روی دخترشون رو اجرا کردن یا نه. اگر عقدتون ثبت شده بود با عقدنامه می‌رفتید دادگاه و ثابت می‌کردید که ایشون دیگه ولایت نداره.‌اما الان که عقد ثبت نشده دستتون به جایی بند نیست. نا امید بهم نگاه کردیم و مرتضی گفت _الان تکلیف عقد ما چیه؟ حاجی کمی مکث کرد و گفت _اول برید با این بنده خدا صحبت کنید ببینید حرف حسابش چیه و این مدت کجا بوده‌ بعد از عقدتون بگید تا ببینیم چی می‌شه؟ _حاجی جواب این سوالم رو بده من بدونم حد و حدودم چیه؟ نفس سنگینی کشید و گفت _علی الحساب روی اون خطبه‌ی عقدی که خوندم حساب باز نکنید انگار یکی آب سردی رو روی سرم ریخت پارت زاپاس کل رمان با ۸۴۱ پارت ۵۰ تومان دوستان الویت با این‌کارته اگر نشد کارت دوم رو انتخاب کنید بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 بانک ملی فاطمه علی کرم فیش رو برای این ایدی ارسال کنید @onix12 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت143 🍀منتهای عشق💞 _سلام.‌ سلام بر بانوی پنجه طلا با
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 صدای بلند دعوای مهشید و رضا دوباره تو خونه پیچید. مهشید گفت _بعد تو چرا باید ناراحت بشی! _چون خواهرمه _خواهر کجا بود! خودت می‌دونی داری چرت می‌گی! به علی نگاه کردم. ابروهاش بالا رفت _دارن سر تو دعوا می‌کنن؟! من سکوت کردم دعوا نشه خودش رفته به رضا گفته. _اصلا خوب کاری کردم گفتم.‌به تو چه؟ توی این خونه هر کس داره کاری رو انجام میده که هیچ ربطی بهش نداره. به اون چه ربطی داره که برای تو سوپ درست می‌کنه؟ به خواهرت چه ربطی داره که از پایین میاد بالا سر می‌زنه ببینه من دارم برای تو چیکار می‌کنم؟! به مادرت چه ربطی داره که مدام زنگ می‌زنه می‌گه اگر چیزی خواستی بگو مگه من خودم مادر ندارم که اون بخواد حواسش به زندگی من باشه _ مهشید چرا داد می‌زنی! فکر می‌کنی داد بزنی حرفت شنیده می‌شه یا اینجوری می‌خوای بی‌ادبیتو به همه ثابت کنی. الان اگر تو هویج نداشته باشی زنگ بزنی عمو برای تو هویج بیاره از اونجا تا اینجا چقدر طول می‌کشه؟ _ هر چقدر طول بکشه نمی‌خوام می‌فهمی؟ تن صداش رو بالاتر برد _نمی‌خوام.... همتون بفهمید من اگر کوتاهی می‌کنم اگر کم و کسری توی زندگیم هست به هیچکس ربطی نداره اگر کسی بخواد تو کارم دخالت بکنه یه جوری ناراحتش می‌کنم که خودش نفهمه از کجا خورده! صدای زهره بلند شد _آی مهشید خانوم.‌ بیا بیرون تو چشم‌هامون نگاه کن حرف بزن چرا پشت در بسته میگی. خاله با التماس گفت _زهره بس کن _چی رو بس کن مامان! اصلا چرا نگهش داشتید. بزلرید بره گمشه. نگه برای رضا دختر کمه که ما این بیشعور رو نگهداریم علی تچی کرد و زیر لب لا اله الا اللهی گفت.‌ زهره ادامه داد _من الان زنگ میزنم به عمو بیاد این سگ هارش رو جمع کنه ببره. پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀