eitaa logo
بهشتیان 🌱
32.2هزار دنبال‌کننده
127 عکس
37 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت142 🍀منتهای عشق💞 کیف و چادرم رو برداشتم و سمت اتاق خواب
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _سلام.‌ سلام بر بانوی پنجه طلا با خنده گفتم _پنجه طلا کجا بود! جلو اومد و در قابلمه رو باز کرد و نگاهی بهش انداخت _به‌به سبزی پلو! درش رو گذاشت. هیچ سوالی در رابطه با چشم قرمزم و پیاز نکرد. _عصر می‌خوام آش بزارم. _می‌گم پنجه طلایی بگو نه صورتم رو بوسید و سمت اتاق خواب رفت _تا لباس عوض کنم میز رو بچین وارد اتاق خواب شد.‌ پیاز خورد شده رو توی ظرفی ریختم و درش رو گذاشتم. میز ناهار رو چیدم و منتظر علی موندم. آش که درست کنم برای مهشید نمی‌برم.‌ علی از سرویس بیرون اومد و حوله‌ی توی دستش رو روی دسته‌ی مبل گذاشت و پشت میز نشست. برای خودش کشید و کاسه‌ی ماست رو جلوش کشید. کمی نگاهش کردم _چرا نمی‌خوری! کفگیر رو برداشتم و کمی برنج برای خودم ریختم. گرسنه بودم ولی حرف مهشید، اشتهام رو کور کرده _می‌خورم _تو همی!؟ لبخند زدم و قاشقم رو پر کردم _نه عزیزم.‌ یکم خسته‌م شروع به خوردن کردم.‌ اگر به علی بگم اشتهاش رو از دست می‌ده. اصلا در برابر این زخم زبون چه کاری از دستش بر میاد، که بدونه. غذامون رو خوردیم و میز رو جمع کردم. هیچ جوره نمی‌تونم فکرم رو از حرف تلخ مهشید دور کنم. همیشه برای آرامش علی گلگاوزبون دم می‌کنم اینبار برای خودم. لیوان ها رو روی میز گذاشتم و به بخارشون خیره شدم. _گلگاوزبونه؟ بدون اینکه نگاهم رو از بخارشون بردارم با سر تایید کردم _چطور برای خودتم ریختی! لبخند بی جونی رو لب‌هام نشوندم _من نخورم؟ _بخور نوش جونت. آخه هیچ وقت برای خودت نمی‌ریختی! _حالا یه بار امتحان کنم تو چشم‌هام ذل زد _رویا چت شده؟! _هیچی.‌خیلی خسته شدم _این دختره، خواهر حسن حرفی زده؟ _نه. امروز اصلا ندیدمش. با اون حرف‌هایی که بهش زدم فکر نکنم دیگه بیاد سراغم. _رویای همیشه نیستی! خودم رو بهش نزدیک کردم و خندیدم _همیشه کیه؟ من رویای علی‌ام دستش رو از پشت گردنم رد کرد و بغلم کرد _اون که بله. ولی حالت یه جوریه چقدر دلم می‌خواد گریه کنم.‌ ازش فاصله گرفتم _خوبم. ایستادم. _برای تو هم نبات بیارم؟ _نه. من همینجوری میخورم        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 نگاهش کمی رنگ طلبکاری داره اما مثل ظهر پر خشم نیست. پله های اخر رو هم بدون اینکه نگاه ازم برداره بالا اومد.‌ تو چهارچوب در ایستاد و حامد طوری که هم جا خورده هم عصبی شده ایستاد و گفت _تو دیگه کی هستی! نگاهم سمت مرتضی که هنوز داست مریم‌ رو تهدید می‌کرد، رفت سرچرخوند و با تعجب به سپهر نگاه کرد. از اشپزخونه بیرون اومد و عصبی گفت _مرتیکه هر دری باز بشه میای تو! امیرعلی بازوش رو گرفت و سپهر رو به من‌ ابرویی بالا داد! نگاه متحیر مرتضی سمت من اومد عصبی گفت _این‌کیه؟ برو بیرون ببینم! خواست سمتش حمله کنه که امیرعلی گفت _صبر کن مرتضی. غریبه نیست... پر غصه گفت _بابای... غزالِ ابروهای مرتضی بالا رفت و با تعجب و سوالی به من که به سختی نفس می‌کشم نگاه کرد و خاله آب پاکی روی دست همه ریخت _یا ابوالفضل..‌. آقا سپهر شمایی! سپهر قدم دیگه‌ای برداشت و داخل اومد. _سلام بتول خانم.‌ زیر نگاه همه روی دسته‌ی مبل زوار دررفته‌ای که احتمالا بیست سال پیش خودش خریده، نشست نگاهی به امیر علی و مرتضی که با دهن باز نگاهش می‌کرد، انداخت و رو به من با لحنی که انگار مچم رو گرفته گفت _همه رو صدا کردی! پس اون پسره همکلاسیت کجاست؟ دست‌هام شروع به لرزیدن کرد.‌یادم‌نبود که توی این چند ماه چند باری من رو با موسوی دیده! هدیه‌ی کوچکی که دستش بود رو روی مبل گذاشت.نگاهش رو به زمین داد _بله منم. شش ماهی هست که برگشتم‌ اما فهمیدم که نصرت خان به شما گفته من مُردم‌.‌و متاسفانه خبرهایی دارم که مطمعن شم حتما شم ازش شکایت می‌کنم. نگاهش رو به من داد _امروز اومدم محل کارت که باهات حرف بزنم ولی دیدم مامور اومد بردتون. خودم رو رسوندم کلانتری فهمیدم بدهکاری. دلم‌نمی‌خواست تو دیدار اول توبیخ و داد و بیداد باشه. فکر می‌کردم امشب تنهایی. گفتم میام تولدش رو تبریک‌ می‌گم حرفمم می‌زنم. اما انگار بدموقع اومدم ایستاد و نگاهش رو بهم داد و طوری که می‌خواد اتمام حجت کنه گفت _میرم تو یه فرصت مناسب میام رو به خاله با اجازه‌ای گفت و بیرون رفت.‌ مرتضی سوالی و طلبکار گفت _این کی بود؟! چی می‌گفت؟‌ اشک روی گونه‌م ریخت امیرعلی گفت _غزال خودشم خبر نداشت.‌ ظهری زنگ زد به بابام‌ نبود من جواب دادم امیرعلی شروع به گفتن کرد و من تو فکر اینم چه جوابی به مرتصی بدم.‌ هم موسوی رو گفت هم کار رو هم کلانتری رو تولدم خراب شد. برنامه هامون خراب شد. انقدر اومدنش همه رو تو بهت و ناباوری برد که یکی رفتن و ترجیح دادن من تنها بمونم ‌ جز مرتضی که کمی اون طرف از من با اخم‌های تو هم نشسته هیچ‌کس بالا نمونده. آهی کشیدم و نیم نگاهی بهش انداختم. با صدای گرفته بدون اینکه نگاهم کنه دلخور گفت _امروز که نبودی، کلانتری بودی؟! پر حسرت نگاهش کردم حاضرم برای تمام اشتباهاتم‌ از طرفت توبیخ بشم اما از دستت ندم تنها کسی که بهم تو زندگی محبت داشته اونم عاشقانه و صادقانه، مرتضی‌ست. پارت زاپاس کل رمان با ۸۴۱ پارت ۵۰ تومان دوستان الویت با این‌کارته اگر نشد کارت دوم رو انتخاب کنید بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 بانک ملی فاطمه علی کرم فیش رو برای این ایدی ارسال کنید @onix12 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌361 💫کنار تو بودن زیباست💫 نگاهش کمی رنگ طلبکاری داره ام
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 با سر تایید کردم _آره.‌ تیز نگاهم کرد و دلم ریخت. چشم‌هام پر اشک شد _به خدا می‌خواستم امشب همه چیز رو بهت بگم. گفتم قبل از اینکه دایی بیاد حرف می‌زنم باهات طلبکار گفت _الان‌ بگو شرمنده سربزیر شم دایی خیلی بهم کم‌پول می‌داد. از پس کرایه رفت و برگشتمم برنمی‌اومدم. یه روز نسیم که شرایطم رو می‌دونست گفت بیا معرفیت کنم یه جا کار ببری خونه انجام بدی. کار دوخت تزیینات رو لباس عروس بود.‌ پنهانی از همه‌تون کار می‌اوردم خونه تا نیمه‌های شب می‌شستم می‌دوختم. پول خوبی داشت برام. یه مدت که گذشت نسیم گفت بیا خودمون مزون بزنیم. همه چی از اون دوخت و دوز از من. اولش خوب بود ولی اونقدری که فکر می‌کردیم درنیاورد و از پس بدهی ها برنیومدیم و کارمون به کلانتری رسید _چرا از اول نگفتی؟ _میخواستم بگم ولی نشد.به خدا می‌خواستم امشب بگم سرش رو پایین انداخت _قسم نخور اشک روی صورتم ریخت.‌ سر بلند کرد و با دیدن اشک بهم نزدیک شد. دستش رو بالا اورد تا اشکم رو پاک‌کنه که صدای نسیم توی گوشم پیچید "عقدتون مشکل داره که!" دستش که به صورتم نزدیک شد کمی خودم رو عقب کشیدم.‌سوالی نگاهم کرد و با بغض گفتم _اگر راست بگه! تکلیف عقدمون چی می‌شه! متوجه منظورم شد‌ وار رفته انگشت‌هاش رو اهسته مشت کرد و دستش رو پایین برد. نفس سنگینی کشید و تو فکر رفت _مرتضی من زندگی خیلی سختی داشتم. توی این چند روز انقدر بهت دل بستم که احساس خوشبختی کردم. دلم نمی‌خواد تموم شه. با هق‌هق گریه گفتم _مرتضی دوست ندارم تموم شه شاکی گفت _چی تموم شه!؟ _اگر بیاد بگه... _چی بگه بعد از بیست و دو سال! اصلا تا الان کدوم قبرستونی بوده که یهو وسط زندگی ما سبز شده از حمایت مرتضی به وجد اومدم و ادامه داد _دایی به دروغ گفته مُرده تو که نمردی چرا نبودی! چرا نیومدی این همه سال کنار دخترت وایستی. یهو سر و کله‌ش سبز بشه بیاد بگه من‌پدرم! مگه شهر هرته؟ به دیوار تکیه داد و نگاهش رو به روبرو داد ناباور گفت _نمیتونه این حرف رو بزنه؟ نگاهش رو بهم داد _میتونه؟! این ناباوریش دوباره سرم اوار شد و درمونده گفتم _این فکر داره دیونه‌م میکنه گوشیش رو از جیبش بیرون اورد و شماره‌ای گرفت _صبر کن‌ زنگ بزنم‌به حاجی به دنبال روزنه‌ی امیدی خودم رو جلو کشیدم _بزن رو بلندگو با سر تایید کرد و روی حالت بلند گو گذاشت و با صدای بوق انگار دلم زیر رو میشه و بالاخره صداش تو فضای خونه پیچید _بَه! سلام‌اقا مرتضی _سلام حاجی _کار خیرت چی شد؟‌خوش خبری؟ _راستش حاجی یه اتفاقی افتاده همه چیز بهم ریخته _خیره ان شالله! _نه حاجی خیر نیست.‌ امروز وسط تولد یکی اومد گفت که پدر خانوممه صدای متعجب حاجی بلند شد؟ _مگه فوت نکردن؟! _والا ما هم همین رو فکر می‌کردیم. گویا داییم تمام این سال‌ها زنده بودنش رو از همه‌مون پنهان کرده _استغفرالله. _الان خانومم نگرانِ. میگه با وجود ایشون تکلیف عقد ما چی میشه؟ چند لحظه سکوت کرد و گفت _شرایط داره مرتضی نگاهی بهم انداخت و پرسید _چه شرایطی؟ _خب ایشون بیست سالی نبودن. باید دید توی این مدت شرطی از ولایت داشتن روی دخترشون رو اجرا کردن یا نه. اگر عقدتون ثبت شده بود با عقدنامه می‌رفتید دادگاه و ثابت می‌کردید که ایشون دیگه ولایت نداره.‌اما الان که عقد ثبت نشده دستتون به جایی بند نیست. نا امید بهم نگاه کردیم و مرتضی گفت _الان تکلیف عقد ما چیه؟ حاجی کمی مکث کرد و گفت _اول برید با این بنده خدا صحبت کنید ببینید حرف حسابش چیه و این مدت کجا بوده‌ بعد از عقدتون بگید تا ببینیم چی می‌شه؟ _حاجی جواب این سوالم رو بده من بدونم حد و حدودم چیه؟ نفس سنگینی کشید و گفت _علی الحساب روی اون خطبه‌ی عقدی که خوندم حساب باز نکنید انگار یکی آب سردی رو روی سرم ریخت پارت زاپاس کل رمان با ۸۴۱ پارت ۵۰ تومان دوستان الویت با این‌کارته اگر نشد کارت دوم رو انتخاب کنید بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 بانک ملی فاطمه علی کرم فیش رو برای این ایدی ارسال کنید @onix12 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت143 🍀منتهای عشق💞 _سلام.‌ سلام بر بانوی پنجه طلا با
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 صدای بلند دعوای مهشید و رضا دوباره تو خونه پیچید. مهشید گفت _بعد تو چرا باید ناراحت بشی! _چون خواهرمه _خواهر کجا بود! خودت می‌دونی داری چرت می‌گی! به علی نگاه کردم. ابروهاش بالا رفت _دارن سر تو دعوا می‌کنن؟! من سکوت کردم دعوا نشه خودش رفته به رضا گفته. _اصلا خوب کاری کردم گفتم.‌به تو چه؟ توی این خونه هر کس داره کاری رو انجام میده که هیچ ربطی بهش نداره. به اون چه ربطی داره که برای تو سوپ درست می‌کنه؟ به خواهرت چه ربطی داره که از پایین میاد بالا سر می‌زنه ببینه من دارم برای تو چیکار می‌کنم؟! به مادرت چه ربطی داره که مدام زنگ می‌زنه می‌گه اگر چیزی خواستی بگو مگه من خودم مادر ندارم که اون بخواد حواسش به زندگی من باشه _ مهشید چرا داد می‌زنی! فکر می‌کنی داد بزنی حرفت شنیده می‌شه یا اینجوری می‌خوای بی‌ادبیتو به همه ثابت کنی. الان اگر تو هویج نداشته باشی زنگ بزنی عمو برای تو هویج بیاره از اونجا تا اینجا چقدر طول می‌کشه؟ _ هر چقدر طول بکشه نمی‌خوام می‌فهمی؟ تن صداش رو بالاتر برد _نمی‌خوام.... همتون بفهمید من اگر کوتاهی می‌کنم اگر کم و کسری توی زندگیم هست به هیچکس ربطی نداره اگر کسی بخواد تو کارم دخالت بکنه یه جوری ناراحتش می‌کنم که خودش نفهمه از کجا خورده! صدای زهره بلند شد _آی مهشید خانوم.‌ بیا بیرون تو چشم‌هامون نگاه کن حرف بزن چرا پشت در بسته میگی. خاله با التماس گفت _زهره بس کن _چی رو بس کن مامان! اصلا چرا نگهش داشتید. بزلرید بره گمشه. نگه برای رضا دختر کمه که ما این بیشعور رو نگهداریم علی تچی کرد و زیر لب لا اله الا اللهی گفت.‌ زهره ادامه داد _من الان زنگ میزنم به عمو بیاد این سگ هارش رو جمع کنه ببره. پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 استاد از کلاس بیرون رفت. سرم رو روی میز گذاشتم. فکر و خیالی که از دیروز دارم و یک لحظه رهام نکرده باعث سردردم شده. رفتن مرتضی با بغض و ناراحتی از خونه‌م داره دیونه‌م میکنه. ما تا جشن عروسی هم برنامه ریزی کردیم و سپهر یکدفه سر و کله‌ش پیدا شد. اصلا تا الان کجا بوده؟ مرتضی راست میگه دایی دروغ گفته تو که زنده بودی چرا نبودی! بیست و دو سال تنهامون گذاشت و باعث خیلی اتفاق‌های تلخ غیرقابل جبران شد و الان برگشته که چی بشه بعد از این همه سال نامردی به جای اینکه از در محبت وارد بشه نگاه پر از خشم بهم میندازه و جلوی همه آبروم رو میبره. شانس آوردم دیشب انقدر حرف تو حرف اومد که مرتضی از اون همکلاسی که سپهر گفت سوال نپرسید. دیشب گفت یه فرصت دیگه میاد. وقتی بیاد جوری باهاش حرف میزنم که بره پشت سرشم نگاه نکنه حیف که برای عقدم با مرتضی بهش نیاز دارم کاش نسیم اومده بود. گفته بود اگر بابام بفهمه باید قید درس و دانشگاه رو بزنم بی‌حال ایستادم و کیفم رو برداشتم و از کلاس بیرون رفتم. صدای تلفن همراهم بلند شد. گوشیم‌رو برداشتم و با دیدن تماس‌های از دست رفته‌ی مرتضی که دیروز بهم زده بود و نمی تونستم جوابش رو بدم بغض توی گلوم گیر کرد. آهی کشیدن و تماسی که از امیرعلی بود رو وصل کردم _ بله _سلام. خوبی؟ _سلام. به نظرت میشه خوب باشم.‌ اشک تو چشم‌هام جمع شد _همه چی سرم آوار شده.‌ _مامانم میخواست باهات حرف بزنه... _من اصلا حوصله ندارم امیرعلی. کاری نداری؟ _صبر کن.‌ یه چیزایی به من گفته که باید بدونی بی حوصله گفتم _میشه بعداً حرف بزنیم؟ _نه. شاید دیر شه. باید بدونی. بابام از دیروز خونه نیومده. جواب تلفن هم نمیده _خیلی دوست دارم حرف‌های دایی رو بشنوم _غزال مامانم میگه چند وقت پیش متوجه یه تماس با بابا میشه. از خارج از کشور بوده بعد اون حساس میشه بین مدارک‌بابا میگرده و یه چیزایی از بابات میفهمه. اینکه زنده‌ست و بیست و دو سال پیش خانوادگی از ایران رفتن.‌ بغضم رو کنترل کردم _ولش کن دیگه برام‌مهم نیست _مهمه چون پدرت هیچ وقت فراموشت نکرده! عصبی گفتم _اون‌پدر من نیست! _غزال تو تمام این سال‌ها به حساب بابام برات پول می‌ریخته‌. اونم خیلی زیاد متاسف ادامه داد _بابام دلش نمی‌اومده اون‌پول ها رو به تو بده جمع کرده همون خونه‌ای رو خریده که بهت گفتم سندش رو لای مدارکش دیدم و به نام خودته اشک‌روی گونه‌م ریخت _امیرعلی تو تمام این سال‌ها که فکر می‌کردم یتیمم تنها چیزی که بهش فکر نمی‌کردم پول بود. چیزی که ازارم نمی‌داد فقر بود.‌ میدونی حسرت چی رو می‌خوردم؟ وقتی عمو رضا مریم و مهدیه رو بغل می‌کرد حسرت می‌خوردم. من محبت می‌خواستم که نبود _تو نمیزاری من حرف بزنم! بابام بهش گفته بوده که تو اصلا نمی‌خوای... _به اندازه‌ی کافی حال خرابم رو خراب‌تر کردی.‌ الان وقت گفتن این حرف ها نیست. من دارم یه کوهی از غصه‌ها و چرا ها روی دوشم این ور و اون ور می‌برم.‌ بارم انقدر سنگین هست که کمرم داره می‌شکنه بزار یکم آروم شم یکم با خودم کنار بیام بعد بگو بی خداحافظی تماس رو قطع کردم و چشم‌های اشکیم رو به زمین دادم. تنها جایی که الان آرومم می‌کنه بهشت زهراست از دیشب که مرتضی با ناراحتی از خونه‌م رفت دیگه طاقت ندارم صداش رو بشنوم. براش پیامی نوشتم "من می‌رم بهشت زهرا" پیام رو ارسال کردم و چشم به گوشی دوختم.‌مطمعنم جوابم رو می‌ده انتظارم طولانی نشد و پیامش روی صفحه‌ی گوشیم ظاهر شد "برو ولی زیاد نمون. زود برگرد" این حس مالکیت مرتضی رو دوست دارم.‌ اشک حسرت از چشمم پایین ریخت و براش نوشتم "چشم" سوار تاکسی شدم و نگاهم رو به انگشتر توی دستم دادم. صفحه‌ی گوشی رو باز کردم و توی آلبوم رفتم و عکس دونفرمون که توی مزون انداختیم و انتخاب کردم انگشتم رو روی عکس مرتضی نگه داشتم و تصویرش رو بزرگ‌کردم. آهی کشیدم‌که همزمان پیامش بالای صفحه ظاهر شد‌ انگار مرتضی هم طاقتی برای شنیدن صدام نداره. فوری بازش کردم "نگران نباش‌. دلم روشنه درست میشه" چشمم رو بستم و تلاش کردم به این‌ امیدی که هیچ اعتمادی بهش ندارم دل ببندم. گوشی توی دستم لرزید و چشم باز کردم‌ پیام بعدیش حال دلم رو زیر رو کرد "خوبی؟" پشت این خوبی خیلی حرف هست. چونه‌م شروع به لرزیدن کرد و براش نوشتم "نه. خوب نیستم مرتضی‌. فکر نمی‌کردم انقدر زود بهت دلبسته بشم. دارم میمیرم" ارسال پیام رو زدم و با گوشه‌ی آستینم اشکم رو پاک کردم "منم بهت دلبستم‌. خدا بزرگه.‌ یه فکرایی کردم‌ رسیدی خونه زنگ بزن منم بیام‌ با هم حرف بزنیم" "باشه" از صفحه‌ی پیام‌ها بیرون‌اومدم و دوباره به عکسش خیره شدم. 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫
Hojat Ashrafzadeh _ Refigh (320).mp3
11.54M
رفیق بغص هر شبم هوای گریه و تبم به گریه های من بگو خیال دیدن تو کو
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 فصل دوم سر مزار مامان رفتن اینبارم، با تمام روزها فرق داره. بطری از روی زمین‌پیدا کردم. پر از آبش کردم و مثل هر بار گل نخریدم و سمت مامان رفتم.‌ پایین قبر نشستم و ظرف آب رو یکجا روی قبر ریختم و با دست روش کشیدم تا گرد و خاکی که روش نشسته رو کامل پاک کنم. پر از بغضم اما دلم نمی‌خواد مامان رو ناراحت کنم.‌ لبخند تلخی رو لب‌هام نشوندم و آهی کشیدم. چطور روش شده برگرده. چقدر باید پرو باشه که بعد از این همه سال با کلی ادعا برگشته.‌ با دیدن یک‌جف کفش ورنی سیاه روبروم ته دلم خالی شد. دوست نداشتم اینجا دوباره بیاد سراغم.‌ اصلا دلم‌نمی‌خواد جلوش کم بیارم. اخم‌هام توی هم رفت و اشک زیر چشمم رو پاک کردم. نشست و شاخه گلی که توی دستش بود روی قبر گذاشت و انگستش رو چند بار روی سنگ زد و زیر لب شروع به خوندن فاتحه کرد دلم‌می‌خواد بلند شم برم ولی پای رفتن ندارم _تنها کاری که توی این مدت ازت دیدم و تحسینت کردم همین مدام سر زدن به مادرت بود. تمام نفرتم رو توی صدام ریختم و بدون اینکه نگاهش کنم گفتم _یکی که دق مرگ بشه گل به چه دردش می‌خوره. برای کم کردن عذاب وجدانت خریدن گل مسخره ترین کاری که می‌تونی بکنی سکوت کرد و بعد از چند ثانیه گفت _ته این تلخ حرف زدن به چی میخوای برسی؟ لحنش و تن صداش با اینکه آرومه تمام دلم رو می‌لرزونه. _به حضوری که از اول نبوده و الانم نیست. _هست. اومده که بمونه نگاه پر از خشمم‌رو بهش دادم _بیخود کرده اومده. برگرده همون جایی‌که تمام این بیست و دو سال بوده _شاید نبودم ولی فکرم پیش تو بوده پوزخندی زدم و اشک تو چشم‌هام‌جمع شد _فکر می‌خواستم چیکار! یه عمره به من‌گفتن سپهر مرده. الانم برو بمیر که فایده‌ی مرده‌ت برام‌بیشتره اخم کمرنگی وسط پیشونیش نشست _درست حرف بزن _بلد نیستم مدل من همینه.‌ چشم ریز کرد و گفت _اومدم یادت بدم که حرمت نگهداری ایستادم و اشکم رو پاک‌کردم _برو عمو! برو خدا روزیت رو جای دیگه‌ای حواله کنه. دختری که روبروت ایستاده بیست و دو ساله به بی پدری عادت کرده. برو که نبودت برام‌بهتره.‌اگر دنبال حرمت و احترامی دیگه نزدیکم نیا _جوری یادت میدم حرمت نگهداری که تو خوابم نمی‌بینی با حرص گفتم _چیزی مصرف کردی اومدی اینجا توهم میزنی! شدت گریه‌م بیشتر شد _نامرد تو اگر بلد بودی می‌موندی یادم مید‌ادی. وقتی ول می کنی میری و باعث مرگ‌مادرم‌میشی الان به چه کارم میای.‌ مسیرم رو کج کردم و با قدم.های بلند ازش فاصله گرفتم _باید باهات حرف بزنم زیر لب گفتم _من با تو حرف ندارم مچ دستم اسیر دستش شد و تلاش کردم از دستش بیرون بکشم اما بی فایده بود. حرصی دست آزادم رو مشت کردم و روی سینه‌ش کوبیدم _ولم کن می‌خوام برم پر اخم و جدی بهم خیره موند _اومدم که ببرمت باهات حرف بزنم.‌آسمون به زمیین برسه می‌برمت.‌ پس بهتره خودت باهام بیای که آسیب نبینی _من با تو حرف ندارم _من حرف دارم _نمی‌خوام بشنوم بی اهمیت بدون اینکه مچ دستم رو رها کنه به جهت مخالفی که می‌رفتم شروع به راه رفتن کرد و من رو به اجبار با خودش همراه کرد. پارت زاپاس کل رمان با ۸۴۱ پارت ۵۰ تومان دوستان الویت با این‌کارته اگر نشد کارت دوم رو انتخاب کنید بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 بانک ملی فاطمه علی کرم فیش رو برای این ایدی ارسال کنید @onix12 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت144 🍀منتهای عشق💞 صدای بلند دعوای مهشید و رضا دوباره تو خ
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 صدای مهشید نزدیکتر شد و با گریه گفت _همه‌ش زسر سر اون رویای آب زیرکاهه. رضا گفت _رفتی حرف بارش کردی میخوای اعتراض نکنه! _اعتراض کنه چرا دعوا می‌ندازه با تعجب به علی که توی تعجب کردن کم از من نداره و سوالی نگاهم می‌کنه نگاه کردم. من که اصلاً حرفی نزدم! مثل یک بغض توی گلو نگهش داشتم و به هیچکس نگفتم و منتظر شدم تا خدا جوابش رو بده چرا اینجوری میگه؟! آهسته لب زدم _ من که حرفی نزدم! علی ایستاد سمت در رفت در رو باز کرد و رو به مهشید طوری که بخواد آرومش کنه گفت _ چه خبرته صداتو اینجوری انداختی روی سرت؟! _ من چه خبرمه! برو از زنت بپرس برای چی به رضا پیام میده؟ اصلاً چرا باید این با رضا پیام خصوصی داشته باشه! دیگه سکوت کردن جایز نیست روسریم رو روی سرم انداختم بغض توی گلوم گیر کرد. کنار علی ایستادم طوری که یه جورایی خیالم راحته که پناهم میده از کنارش به مهشید نگاه کردم و گفتم _ من کی به رضا پیام داد؟! مهشید اشکش رو پاک کرد پوزخندی زد و گفت _ فکر کردی زرنگی! رفتی پاکش کردی؟ از گوشی خودت پاک کردی از گوشی رضا که نمی‌تونی پاک کنی الان میارم نشون علی میدم ببینه تو چه مارموز و مارمولکی هستی سمت خونه رفته رضا عصا زیر بغلش بود و به چهارچوب در تکیه داده بود. عصاش رو جلوی مهشید گرفت و گفت _ نکن یک جمله کوتاه یک کلمه‌ای، اما پر از حرف و تهدید. اگر علی اینجوری به من گفته بود من همون لحظه کوتاه میومدم اما برای مهشید این تهدیدها فایده‌ای نداره. رو به علی که متوجه حضورم شده بود و کمی خودش رو عقب کشیده گفتم من هیچ پیامی به رضا ندادم _مید‌دونم عزیزم مهشید گفت _ می‌دونی عزیزش! برو گوشیش رو نگاه کن جمله مهشید علی رو ناراحت کرد اما برای اینکه بهش ثابت بکنه حرف من رو به درستی قبول داره گفت _برو گوشیت رو بیار فوری داخل رفتم‌ کی مهشید می‌خواد دست از این کارها برداره هیچ وقت دوست نداشتم رضا طلاقش بده اما با رفتارهای امروزش دلم می‌خواد دیگه توی این خونه نبینمش. گوشیم رو دست علی دادم، گرفت و صفحه‌اش رو باز کرد. به صفحه نگاهی انداخت ابروهاش بالا رفته با تعجب نگاهش رو به من داد. انقدر شوک و تعجب توی نگاهش هست که روی نوک پام ایستادم و سرم رو سمت گوشی چرخوندم و با دیدن پیامی که به رضا از طرف من رفته بود چشم‌هام گرد شد. پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌364 💫کنار تو بودن زیباست💫 فصل دوم سر مزار مامان رفتن اینب
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 تلاشم برای بیرون کشیدن دستم از بین انگشت‌هاش بی‌فایده است و فقط باعث میشه تا درد بیشتری بکشم چون هیچ جوره حاضر نیست دستم رو رها کنه جلوی همون ماشین مشکی شاسی بلندی که بارها و بارها دیده بودم و نمی‌دونستم کی توی این ماشین نشسته، ایستاد در رو باز کرد و کمی دست‌ش رو شل کرد _بشین طلبکار گفتم _ کجا بشینم! مگه من قراره با تو جایی بیام داری به زور می‌بریم؟ دستش رو پشت کمرم گذاشت و به زور سمت ماشین هولم داد و مجبورم کرد روی صندلی جلو پ، کنار خودش بشینم. در رو بست و بلافاصله ریموت ماشین رو زد در رو قفل کرد تا مدت زمانی که خودش ماشین رو دور می‌زنه و می‌خواد پشت فرمون بشینه نتونم فرار کنم پشت فرمون نشست و ماشین رو روشن کرد طلبکار سمتش چرخیدم _ چی میگی تو! داری کجا منو می‌بری؟ من نمی‌خوام با تو بیام. در رو باز کن برم وگرنه انقدر جیغ می‌کشم تا آبروت بره بی‌ اهمیت به حرفی که زدم ماشین رو روشن کرد شروع به حرکت کرد _ با تواما می‌گم می‌خوام برم چی میگی تو اومدی اینجا داری منو با خودت می‌بری من اصلاً دوست ندارم با تو بیام! باز هم اهمیتی به حرفم نداد برای اینکه تا می‌تونم ناراحتش کنم گفتم _ بیست و دو سال ما رو ول کردی رفتی شایعه کردی که مُردی. که دستم بهت نرسه و چیزی ازت نخوام منم نخواستم خودم با سیلی صورتم رو سرخ نگه داشتمو بزرگ شدم. الانم نمی‌خوامت سر قبرم بهت گفتم تو خبر مرگت الان بیشتر به کار من میاد چون زندگیم داشت به گلستون تبدیل تو اومدی گلستونم رو سوزوندی‌ نگهدار بزار من پیاده شم از بهشت زهرا خارج شد و وارد اتوبان شد و به ماشین سرعت داد اینکه اصلاً جوابم رو نمیده عصبی‌ترم می‌کنه حریفش نمیشم به جهت مخالف نگاه کردم تو اولین فرصتی که ماشین رو نگه داره در رو باز می‌کنم و با تمام قدرت ازش فرار می‌کنم اگر حرفی هم داره باید بیاد تو خونه خودم جلوی مرتضی حرف‌هاش رو بزنه باید جایگاهش رو بدونه صدای تلفن همراهش بلند شد نگاهی به مانیتور جلوی ماشین انداخت و انگشتش رو روی دکمه‌ای زد و خشک و جدی گفت _ چی میگی بهرام؟ صداش شخصی که اون پشت بود و اسمش بهرام بود تو فضای ماشین پیچید و گفت _سلام قربان. قربان من چند بار اتاقتون رو گشتم ولی چک رو پیدا نکردم _ روی پوشه زرده روی میزه. دیگم به من زنگ نزنید کار واجبی دارم که نمی‌تونم جوابتون رو بدم _ قربان شرمنده ولی چک نیست اون بارم آقا جاوید تو پرداخت چک تعلل کردند و یه مقدار نسبت به ما بی‌اعتماد شدند اول کاری اگر بازار اینطور نسبت بهمون فکر بکنه کارمون خراب میشه.‌من وظیفه دارم این حرفا رو بزنم اگر لطف کنید برگردید چک رو بدید ممنون میشم کلافه به اطراف نگاه کرد و نفس سنگینش رو با صدا بیرون داد و گفت _ الان میام چک رو بهت میدم بدون خداحافظی تماس رو قطع کرد راهنمای ماشینش رو زد و به سمت دیگه‌ای از خیابون رفت _کجا داری منو می‌بری! مگه من مچل توام از اینور به اون ور خیابون با تو راه بیفتم. جای کار داری برو یه روز دیگه بیا طعنه وار گفتم _برو هر وقت کارات تموم شد بیا سراغ من انگار نیت کرده فقط بشنوه و حرفی نزنه به روبرو نگاه کردم. باید به مرتضی خبر بدم چون منتظر من بعد از بهشت زهرا برم خونه می‌خواستم برم ساندویچی با هم بریم تو راه کلی حرف بزنیم دلم می‌خواست بریم پیش آقا سید و دنبال راه چاره‌ای باشیم که حرفی بزنه به محرمیتمون دل ببندم عصبی نگاهش کردم _ خیلی بهت خوش می‌گذره نه؟‌ سوار ماشین باکلاسی گوشی مدل بالا دستته بهت قربان قربان می‌کنن.‌ خبر داشتی منو مامانم چه جوری زندگی کردیم. مامان بیچاره من که به یک سال نکشید. از همون روزایی که ولش کردی رفتی به خوشگذرونی و به همه گفتیم معتاد شدی افتادی توی جوب مُردی، غصه خورد تا مرد. ما فکر می‌کردیم تو توی جوب از خماری مُردی. نگو یه جای دیگه داشتی حال و صفا می‌کردی و بقیه خبر نداشتن نیم نگاهی بهم انداخت دوباره نگاهش رو به روبرو داد پوزخند زدم _ می‌دونی چقدر خجالت کشیدم از نوع مردنی که به همه گفته بودی؟ هر وقت هرکی می‌گفت غزال بابات کجا مرده تو دلم می‌گفتم چی بگم بگم تو جوب؟ من ساده فکر می‌کردم تو مردی و تو داشتی واسه خودت خوش میگذروندی پارت زاپاس کل رمان با ۸۴۱ پارت ۵۰ تومان دوستان الویت با این‌کارته اگر نشد کارت دوم رو انتخاب کنید بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی فاطمه علی کرم فیش رو برای این ایدی ارسال کنید @onix12 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌365 💫کنار تو بودن زیباست💫 تلاشم برای بیرون کشیدن دستم از
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 صدام لرزید _الان چی می‌خوای از من؟ اشک تو چشام جمع شد _ منی که یه عمر بی تو زندگی کردم با یتیمی با بی‌کس و کاری با طعنه‌ها و کنایه‌ها با تحقیرا کنار اومدم الان همین مدلی دوست دارم ادامه بدم برو بفهم که بودنت به درد نمی‌خوره برو دست از سر من بردار برو بزار همه فکر کنن مُردی برو یه اختیار بهم بده که بتونم زندگی کنم مثل این بیست و دو سال نباش ماشین رو نگه داشت خاموش کرد و کمربندش رو باز کرد و نیم نگاهی بهم انداخت _پیاده شو _ تو با خودت چی فکر کردی! فکر کردی منم الان مثل بقیه قراره بهت بگم بله چشم نمی‌خوام پیاده شم منو برگردون همون جایی که سوارم کردی بی‌اهمیت به حرفی که زدم در رو باز کرد ماشین رو دور زد و در سمتم رو باز کرد و دوباره مچ دستم رو گرفت و کشید و مجبور به پیاده شدنم کرد _دستم رو ول کن آدم بیشخصیت کمی بهم نزدیک شد و آهسته گفت _درست حرف بزن وگرنه بد میبینی.‌ از اول راه داری چرت و پرت میگی منم به خاطر اینکه نمی‌شناسیم و با اخلاقم آشنا نیستی هیچی بهت نگفتم‌ ولی دارم کم میارم. پس حرف دهنت رو بفهم. داریم می‌ریم تو دفتر کارم. یک کلمه حرف نمیزنی تا بیایم بیرون مردی با عجله سمتمون اومد _سلام جناب مجد.‌ سوییچ ماشینش رو سمتش گرفت _یه جای نزدیک پارکش کن زود برمی‌گردم سویبچ رو گرفت _ چشم دستم رو کشید و شروع به راه رفتن کرد وارد ساختمون اداری شدیم. _ول کن دستم رو، داره میشکنه! کمی از فشار دستش روی مچم کم کرد.‌مردی به احترامش ایستاد و سلام بی جوابی گفت و در اتاق رو باز کرد سپهر داخل رفت و من رو هم بدنبالش برد.‌ برام جالبه که نه اون مردی که سوییچ گرفت نه مردی که در اتاق رو براش باز کرد من رو نگاه نکردن.‌ سه تا مردی که تو اتاق بودن به احترامش ایستادن. دو تاشون انقدر قدشون بلنده و هیکلشون درشته که آدم ازشون میترسه سپهر نگاهی به میز انداخت _پوشه زرده کجاست؟ _نیست قربان من کل اتاق رو گشتم نگاهم به پسری خورد که قدش کوتاه نیست اما کنار اینا ریز به نظر میرسه و نمیتونست نگاهش رو روی من کنترل کنه از داخل کشو برگه‌ای رو بیرون آورد _کنار این بوده؟ _شرمنده‌م. دیروز با خودتون نبردید؟ سپهر کلافه دستش رو توی جیب کتش کرد و با تعلل برگه‌ای رو بیرون آورد. تچی کرد و روی میز گذاشتش. _کی گذاشتم توی جیبم! مرد جلو اومد _با اجازتون بدم بهش؟ روی صندلی نشست و نفس سنگینی کشید _ببر هر دو دستش رو سرش گذاشت. _یه لیوان آب براتون بیارم؟ _نه کلافه گفتم _من رو از اینجا ببر. نیم نگاهی بهم انداخت _با توام ها. من رو آوردی اینجا که چی بشه؟ _صبر کن میریم رو به مردی که مضطرب نگاهمون می‌کرد گفت _خرید رستوران رو انجام دادی؟ خواستم بیرون برم اما دستگیره‌ای روی در ندیدم. با غیظ گفتم _حوصله‌ی شنیدن این چرت و پرتا رو ندارم میخوام برگردم. بگو در رو باز کنن. عصبی نگاهم کرد _بشین‌ رو مبل. تا من نگفتم هیچ کجا نمیری دستم رو بی اهمیت تکون دادم _برو بابا. واسه خودش سرخوشِ. فکر کردی حرف تو برام‌مهمه! رو به مردی که عین عصا قورت داده ها کنار در ایستاده بود گفتم _باز کن میخوام برم هیچ اهمیتی به حرفم نداد. نگاهم رو عصبی به سپهر دادم _به این قولچماق بگو در رو باز کنه. وگرنه انقدر جیغ می‌کشم که آبروی نداشته‌ت بره روی مبل نشست _بیرونم بهت گفتم حرف دهنت رو نفهمی بد میبینی _ادای پدر ها رو درنیار چون پدر نیستی چپ‌چپ نگاهم کرد. _بگو در رو باز کنن مرتیکه‌ی نامرد عصبی بلند شد و با چند قدم بلند خودش رو بهم رسوند و روبروم ایستاد _دهنت رو میبندی یا نه! مردی که تا الان فقط نگاهم میکرد و خواست جلو بیاد اما جرئت نکرد _دهنم رو نمیبندم مثلا میخوای چه کار بکنی؟ تو هیچ وقت تو زندگی من پدر نبودی. هر لحظه بیشتر از قبل تنفرم ازت بیشتر میشه چشم ریز کرد و خواست بهم نزدیک‌ بشه که دست اون‌مرد بی جرئت پر تردید روی بازوش نشست. _بابا خواهش می‌کنم! با چشم های گرد نگاهم بین هردوشون جابجا شد چی گفت! گفت بابا! پارت زاپاس کل رمان با ۸۴۱ پارت ۵۰ تومان دوستان الویت با این‌کارته اگر نشد کارت دوم رو انتخاب کنید بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 بانک ملی فاطمه علی کرم فیش رو برای این ایدی ارسال کنید @onix12 . 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت145 🍀منتهای عشق💞 صدای مهشید نزدیکتر شد و با گریه گفت _
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 "رضا لطفاً زنت رو جمع کن. اومده اینجا هرچی از دهنش در اومده به من گفته مگه من و تو خواهر برادر نیستیم؟ اگه غیرت داشتی الان یه دونه می‌کوبیدی توی دهن زنت" چشم‌های گرد شده از تعجب رو ناباور به علی دادم و گفتم _ به قرآن من بهش پیام ندادم! صدای زهره باعث شد تا همه نگاهش کنیم _ من پیام دادم. با گوشی رویا رو به مهشید گفت _تا تو باشی دیگه به خودت اجازه ندی به به رویا بگی بی کس و کار بی پدر و مادر جهاز داری ولی پدر مادر نداری غصه می‌خوری. وقتی این حرف رو به رویا زدی رویا ناراحت شد اما چون خانومه نه به روی تو آورد نه به هیچ کس دیگه گفت، که بدونن تو چه آدم کثیفی هستی اما من طاقت نیاوردم همون موقع گوشی خونه زنگ خودرویا رفت جواب بده منم از فرصت استفاده کردم به رضا گفتم تا یاد بگیره چه جوری ادبت کنه نفس راحتی از این رفع اتهام کشیدم مهشید گفت _ فضولی کردن تو کار شما خانواده است. رضا گفت _مهشید یا دهنت رو ببند یا بیا تو وسایلات رو جمع کن برو خونه بابات از شرمندگی و خجالت حرف مهشید نتونست بایسته روی اعصاب تکیه کرد و چرخید و وارد خونه شد. مهشید رو به زهره گفت _مثلاً این کارو کردی که رضا من رو بزنه؟ آخه رضا جرات می‌کنه! الان زنگ می‌زنم به بابا هم بیاد دنبالم ببرم.‌هم به تو حالی بکنه باید چه حرفی بزنی چه حرفی نزنی. سمت خونه رفت زهره بدون اینکه اهمیتی به رفتن مهشید و بستن محکم در خونه‌ش بده با صدای بلند گفت _ هم رضا جرات داره بزنت هممونم دیدیم هم زنگ بزن به بابات بیاد من بهش بگم چیکار کردی. این بار علی به زهره نگفت ساکت بشه فقط خیره به در بسته خونه رضا نگاه کرد. مچ دستم رو گرفت داخل آورده درو بست و گفت _ مهشید چی به تو گفته؟ پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 نگاه تیزش رو به پسرش داد و باعث شد قدمی عقب برداره هر چی می‌گذره نفرتم بیشتر میشه رو به پسرش گفتم _تو... چند سالته؟ انگار قرار بوده حالا‌حالا از حضورش با خبر نشم‌ چون با این‌سوالم هم نگاه سپهر تیز‌تر شد و هم پسرش عقب‌تر رفت رو به سپهر با گریه گفتم _خودت گذاشتی رفتی، بعد زنم گرفتی؟ پی خوشیت بودی؟ بلد نبودی زن داری کنی غلط کردی زن گرفتی از مردایی مثل تو حالم بهم میخوره.‌ بدم میاد ازت سپهرمجد با حرص هر چی روی میز بود روی زمین ریختم و جیغ کشیدم _پول دار های بی درد که عاشق دختر های کمتر از خودشون می شنو نابودشان می کنند با نفرت، نفس‌نفس زنون‌نگاهش کردم _یه عوضیِ تمام عیاری آقا برو همون جایی که تا حالا بودی برو دیر اومدی دختری که اون زمان زمین می‌خورد باید بودی تا بغلش می کردی الان خانمی شده برای خودش. تو هم آغوشت خالی نبوده و پسرت رو بغل کرده بودی و تو ناز نعمت بزرگش کردی دیگه الان میخوامت چیکار؟‌به درآمد رسیدم کهنه پوشیدم اما آبرو داری کردم ناراحت از وضع پیش اومده خواست دستم رو بگیره که اجازه ندادم _خیلی دیر اومدی خیلی خیلی دیر اومدی من مُرده‌ت رو بیشتر از زنده‌ت دوست دارم دیگه توان ایستادن ندارم.‌ روی مبل خودم رو رها کردم با حسرت ادامه دادم _یک عمر هر که از راه رسید. تیر به قلبم زد میدونی چه تیری؟ تیر هایی که می گفتند بی کسی، کس کار نداری، یتیمی حالا اومدی چی بگی. قلب من از نبودت پر درده. نامردِ عوضی ناراحتِ اما نمی‌خواد از موضعش کوتاه بیاد‌ انگشتش رو تهدید وار سمتم گرفت _درست حرف بزن! _کجا بودی که یادم بدی حرف زدن درست چیه راه چیه، چاه چیه شاید تو کوچه خیابان گیر یه عوضی می‌افتادم اما فریادم قرار نبود به جایی برسه چون نبودی تا مثل همه دخترا داد بزنم بگم بابا... بابا بیا که ندارمت بابا بیا که تو نباشی گرگا تیکه پاره ام می‌کنن بابا بیا که وقتی تو رو پشتم ببینن، میرن. به پسرش اشاره کردم _تو رفتی زن‌گرفتی! مامانم تو نبودت آب شد قلبش سوخت، انقدر آب شد و آب شد که فقط اسمش موند. اونوقت تو داشتی خوش میگذروندی چقدر پرویی که اومدی سراغم با هق‌هق گریه گفتم _باز کن این در لعنتی رو بزار برم 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂