eitaa logo
بهشتیان 🌱
31.4هزار دنبال‌کننده
136 عکس
47 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت146 🍀منتهای عشق💞 "رضا لطفاً زنت رو جمع کن. اومده اینجا
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 بغض توی گلو گیر کردو حرفی که روی سینه‌م سنگینی می کرد رو به زبون آوردم _گفت دیشب داشتم با خودم فکر می‌کردم آدم‌اگر بهترین جهیزیه‌ی دنیا رو هم داشته باشه پدر و مادر نداشته باشه هیچی به چشمش قشنگ نمیاد. بی اختیار جلو رفتم و تو پناه بدن علی خودم رو غرق کرد. اشک از چشمم پایین ریخت و دست علی روی کمرم نشست. تو بهت و ناباوری گفت _مگه چیزی بهش گفتی؟ با صدای لرزون لب زدم _نه به خدا! صبر کرد تا آروم بشم.‌ بازوهام رو گرفت و از خودش فاصله داد و نگاه پر از دلسوزیش رو توی صورتم چرخوند. _چرا به من نگفتی! _از سر کار اوندی خسته و مونده، منم بشینم بهت گلایه کنم دستش رو پشت سرم گذاشت و به سینه‌ش چسبوند. _گریه نکن.‌ نفس سنگینی کشید _درستش می‌کنم. روی سرم رو بوسید. برای اینکه حالم رو عوض کنه به شوخی گفت _پس اون پیاز رو برای پنهان کاری خورد کردی! اشکم رو پاک کردم و ازش فاصله گرفتم با اینکه غصه‌ش هنوز به دلم مونده ولی دوست ندارم علی ناراحت باشه. کوتاه خندیدم و با سر تایید کردم. با انگشت روی بینیم زد _تو قرارمون پنهان کاری هم ممنوع بود لب‌هام رو جلو دادن و خودم رو مظلوم کردم _قیافت رو اونجوری نکن! جریمه‌ی این پنهان کاری درست کردن همون آشی هست که گفتی. لبخند روی صورتم کش اومد. _چشم _چشمت بی بلا. بیا گلگاو زبونتنون رو بخوریم کنار هم نشستیم.‌ لیوان رو برداشت و به لب‌هاش چسبوند. به روبرو خیره شد. جوری عمیق تو فکر رفته که مطمعنم بی کار نمیشینه. صدای کوبیده شدن در خونه‌ی رضا بلند شد و از فکر بیرون آوردش. _فک کنم مهشید داره میره کمی از دمنوشش رو خورد و با حرص گفت _به جهنم پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 جلوی ماشین عصبی گفتم _گفتی میخوای باهام حرف بزنی. حرفت رو بزن می‌خوام برم تو چشم‌هام خیره شد با حرص تلاش کردم دستم‌ رو از دستش بیرون بکشم. _حرف هم‌می‌زنیم _بگو باید برم.‌ دلم‌می‌خواد اندازه‌ای که تو تمام این سال‌ها سختی کشیدم روی سرش آوار بشم _تو فکر کردی همه مثل خودتن که چند تا چند تا زن بگیرن که رفتی پشت سر من حرف زدی این سه تا دوست پسر داره؟ از شنیدن این حرف جا خورد _تقصیر خودت نیست. از اول جونیت انقدر غیرت تو جونت فوران کرده که به دختر خودتم تهمت میزنی. نگاهش رنگ تهدید گرفت و از اینکه میتونم ناراحتش کنم خیلی خوشحالم _چیه؟ بهت برمیخوره! اگر از بی غیرتی نبوده از چی بوده که به مادرم نگفتی زن داری، بعد گرفتیش! بعدشم ولش کردی رفتی؟ تلخ‌تر از قبل گفتم _نکنه واقعا معتاد توی جوب بودی و ترکت دادن یه شبه انقدر پولدار شدی؟ انگشتش رو جلوی صورتم گرفت _اون دهنت رو ببند.‌ خیلی داری زیاده روی می‌کنی. _گفتم بهش بابا تیز نگاهش رو به پسرش داد. جاوید حق به جانب اما مظلوم به سپهر نگاه کرد _چی شده؟! _دارم برات آقا جاوید. برسیم خونه بهت می‌گم بیچاره نمی‌دونه چی شده! ریموت ماشین رو زد. در عقب رو باز کرد دستم رو رها کرد و منتظر موند تا بشینم _بشینم که کجا بری؟ حرفت رو بزن کار و زندگی دارم دستش رو روی سرشونه‌م گذاشت کمی فشارداد و مجبورم کرد تا بشینم‌ در رو بست جاوید روی صندلی جلو نشست و سپهر پشت فرمون حرکت کرد و بعد از چند لحظه گفت _زنگ بزن‌به عمه‌ت بگو داریم میایم _بگم با غزال؟ نگاه چپ‌چپی بهش انداخت و جاوید چشمی گفت گوشی رو کنار گوشش گذاشت. گفت عمه‌! خاله همیشه میگفت عمه‌ت باعث بهم خوردن زندگی پدر و مادرت شد. با بغض اما عصبی گفتم _داری من رو میبری پیش اون که پایه‌های زندگی مادرم رو خراب کرد؟ جوابی نداد و جاوید گفت _سلام عمه.‌ ما داریم میایم. _دیگه بابا گفت زود میایم نیم‌ نگاهی به سپهر انداخت _فکر نکنم بگیره _چشم‌ خداحافظ تماس رو قطع کرد و کلافه گفتم _تو چرا جواب من رو نمیدی! _چی میگه عمه‌ت؟ _گفت سر راه بریم‌ دارهای مادرجون رو بگیریم _پس شهاب چه غلطی می‌کنه! از اینکه نسبت به حرف‌هام بی اعتنایی می‌کنه کفری شدم _شهاب هم پسر زن سومته؟ نفس سنگینی کشید _چند تا زن داری از اول بگو بدونم با کی طرفم هر چی من بد حرف میزنم جاوید بیشتر توی خودش کُپ می‌کنه _یه پیام بده به شهاب بگو بره بگیره _چشم _الان‌مثلا من رو نمیبینی! پوزخند زدم _من بیست و دو ساله به ندیدن و نبودن تو عادت کردم عصبی دستی پشت گردنش کشید _حرفت رو که‌ مصری بگی تموم بشه، میرم. بازم فکر میکنم یه معتادی بودی که تو جوب مُردی ماشین رو روبروی خونه‌ای نگهداشت درش باز شد و داخل رفتیم. دیگه احساس امنیت ندارم. پارت زاپاس کل رمان با ۸۴۱ پارت ۵۰ تومان دوستان الویت با این‌کارته اگر نشد کارت دوم رو انتخاب کنید بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 بانک ملی فاطمه علی کرم فیش رو برای این ایدی ارسال کنید @onix12 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بعد از عروسی خواهرم و دیدن رفتارخوب شوهرش، چشمش برادرش رو گرفت و برای اینکه خودم رو بهش قالب کنم هر روز به بهانه های مختلف می‌رفتم خونه‌ی خواهرم و دلبری می‌کردم. موفق شدم و قرا شد منم بگیرن برای اون یکی پسرشون ولی درست شب خواستگاری وقتی وارد اتاق شد... از اون به بعد خودم رو مخفی میکردم.‌ دلم نمی‌خواست هیچ کس من رو ببینه https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌369 💫کنار تو بودن زیباست💫 جلوی ماشین عصبی گفتم _گفتی م
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 ماشین رو داخل برد به عقب نگاه کردم‌ در که بسته شد انگار یکی دست و پام رو بست. جاوید پیاده شد و در رو بست سپهر به عقب برگشت و نگاهم کرد _بهت حق میدم تلخ حرف بزنی. چند روزی با خودت کنار بیا تا به اوضاع سر و سامون بدیم _حرفت همین بود؟ تموم شد؟ باز کن در رو میخوام برم _غزال تا دلت می‌خواد تلخی کن ولی بی ادبی رو بهت اجازه نمی‌دم. هر کس برای خودش حرمت قائله. حرمت خودت رو حفظ کن با لحن خودش گفتم _سپهرمجد در رو باز کن می‌خوام برم _کجا؟ _خونه‌ی خودم دستگیره‌ی در رو کشید _خونه ی تو اینجاست‌ منبعد همینجا زندگی می‌کنی.‌ پیاده شد. با این حرفش هم گریه‌م گرفت هم عصبی شدم. من میخوام برم پیش مرتضی در سمتم رو باز کرد. با تهدید و دعوا که کوتاه نمیاد بهتره مظلوم نمایی کنم شاید بزاره برم چشم‌های پر اشکم رو بهش دادم _تو رو روح مامانم بزار برم لحن مظلوم و پر از التماسم هم روش جواب نداد _می‌خوای بدونی علت این سال‌ها که تنها بودی و من نبودم چیه؟ پس پیاده شو دنبالم بیا _نه نمی‌خوام بدونم. فقط می‌خوام برم دست دراز کرد و مچ دستم رو گرفت و پیاده‌م کرد. آروم گفت _ما جمعی زندگی می‌کنیم پس برای حفظ آبروی خودت مودبانه رفتار کن اشکم رو با دست آزادم‌پاک‌کردم _کی میزاری برم؟ دستم رو رها کرد _خونه‌ی ما طبقه‌ی دومِ.بریم بالا حرف میزنیم. دنبالم بیا _بعدش میزاری برم. نفس سنگینی کشید _حالا بیا رفت و تازه نگاهم به حیاط بزرگ‌و سرسبزی افتاد که تا چشم میخورد ماشین های مدل بالا توش پارک بود.‌ برای اینکه زودتر بتونم‌ خودم رو از دستش نجات بدم دنبالش راه افتادم. نگاهم‌به ساختمون افتاد.و طبقاتش رو شمردم.‌ پنج طبقه! یعنی پنج تا خانواده اینجا زندگی می‌کنن! در خونه باز شد و دو تا دختر به همراه یه پسر وارد حیاط شدن.‌ با دیدن من که پشت سپهر راه می‌رفتم تعجب کردم هر سه با هم سلام دادن‌که سپهر بدخلق جوابشون رو داد.‌پسر گفت _عمو نگفته بودی قراره دخترعمو رو بیاری! نگاه خشکی به هرسه شون که لبخند به لب داشتن انداختم و سپهر گفت _تو که خونه‌ای چرا نرفتی داروهای مادرجون رو بگیری؟ پس شهاب پسر برادرشه! حق به جانب و طوری که میخواد از خودش دفاع کنه گفت _کسی به من نگفته! سپهر با سر به داخل اشاره کرد _برو از عمه‌ت‌ نسخه رو بگیر بخر بیار شهاب نیم‌نگاهی به من انداخت.‌یکم از لحن بهش برخورده.‌سربزیر گفت _چشم یکی از دخترها جلو اومد و دستش رو سمتم دراز کرد _سلام. من نازنینم خواهر شهاب... رو به سپهر با لحن تندی گفتم _زودتر بریم بالا حرف‌هات رو بگو سپهر نیم‌نگاهی بهم انداخت و بدون اهمیت به تعجب این سه نفری که جلومون ایستادن داخل رفت و پشت سرش رفتم. صدای آهسته‌شون رو شنیدم _این چرا اینجوریه! بد بخت شدیم از این دختراست که خودش رو می‌گیره وارد راهرو شدیم.‌ سپهر سمت خونه رفت که گفتم _من‌ که مهمونی نیومدم! گفتی حرف داری خونه‌ت هم طبقه‌ی بالاعه برگشت و کلافه ابروهاش رو بالا داد اما حرفش رو خورد _سلام داداش نگاهم سمت زن جا افتادی رفت که خاله حسابی ازش برام تعریف کرده. "بابات یه خواهر بیشتر نداشت. اسمش مهین بود. وقتی اینا پنهانی خانواده‌ی پدرت عقد کردن مهین فهمید. بابات رو تعقیب کرد اینجا روپیدا کرد.‌یه قشرقی به پا کرد که خوشی عقد رو از دماغ هر دوشون درآورد. بعد هم خانوادگی قشون کشیدن اینجا. انقدر موش دوند تو زندگیشون که بابات رو سرد کرد" نگاه مهین به من افتاد و ذوق زده گفت _الهی دورت بگردم! رو به سپهر گفت _غزالِ؟ تا الان لبخند رو لب‌هاس سپهر ندیده بودم.‌ با سر تایید کرد و مهین هر دو دستش رو باز کرد و سمتم اومد کف دستم رو جلوش گرفتم و بهش فهموندم جلو نیاد. وا رفته از رفتارم ایستاد.‌رو به سپهر گفتم _گفتی می‌خوای توصیح بدی؟ بریم بالا دیگه اخم‌هاش توی هم رفت _غزال به عمه‌ت سلام کن! با نفرت نگاهم رو به مهین دادم _من اینجا فقط یه ویرانگر می‌بینم صدای پر عتاب سپهر بالا رفت _غزال... مهین ناراحت گفت _عیب نداره داداش. اذیتش نکن.‌ ناهار آماده‌ست. شهاب رو فرستادم بره دنبال باباش. اومد صداتون‌ می‌کنم سمت خونه رفت. نگاهم رو از نگاه پر غیظ سپهر گرفتم پارت زاپاس کل رمان با ۸۴۱ پارت ۵۰ تومان دوستان الویت با این‌کارته اگر نشد کارت دوم رو انتخاب کنید بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 بانک ملی فاطمه علی کرم فیش رو برای این ایدی ارسال کنید @onix12 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
کلاس پیش دانشگاهی میرفتم که متوجه یه پسر شیک و خوش قیافه موتور سوار شدم که من رو از مدرسه تا خونه تعقیب میکرد، دلهره و دلشوره افتاد به جونم که اگر بابام و یا داداشم ببینه چه دعوایی بشه، و مطمئن بودم که من رو هم تقصیر کار میدیدن، چند روزی ، من رو تعقیب کردو و یک روز خانمی به عنوان خواستگار اومد خونه ما، برای همون پسری که من رو تعقیب میکرد، بابام مخالفت کرد و به من گفت این پسره آدم نیست، ولی من .... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت147 🍀منتهای عشق💞 بغض توی گلو گیر کردو حرفی که روی سینه‌م
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 منتظر عکس العمل خاله بودم ولی هیچ صدایی ازش بلند نبود‌ بیچاره رضا که توی این شرایط تنها موند.‌ نیم‌ساعتی توی سکوت گذشت.‌ایستادم و خواستم برای درست کردن آش سمت آشپزخونه برم که علی گفت _روسریت رو سرت کن برو پایین نگاهم رو بهش دادم.‌ لیوان رو روی میز گذاشت. _تا نگفتم هم بالا نیا سر جام نشستم _چرا برم؟ _می‌خوام با رضا حرف بزنم. _خب بزار منم بمونم! آهی کشید _نه عزیزم. پاشو برو پایین _مهشید که نیست تو برو خونه‌ی رضا منم آشم رو بزارم سر چرخوند سمتم و خیره نگاهم کرد.‌ انگار اصرارم بی فایده‌ست. _باشه میرم. فقط،صبر کن برم اتاق لباسم رو عوض کنم. با این معذبم ایستاد.‌ _میرم رضا رو بیارم.‌ تو هم حاضر شو برو پایین با سر تایید کردم و علی بیرون رفت. وارد اتاق خواب شدم. لباسم رو درآوردم و لباسی که کمی از اون بلندتر و کمی هم گشادتر بود رو پوشیدم. دست سمت روسریم بردم که صدای علی رو شنیدم _ رضا گند زدی به زندگیت با این انتخابت! علی برگشته رضا رو هم با خودش آورده و فکر می‌کنه من پایینم. آخ که چقدر دوست دارم بی صدا توی همین اتاق بمونم و حرفاشون رو بشنوم اما می‌دونم برام عواقب داره و علی دعوام می‌کنه. _ من چه می‌دونستم اینجوریه! علی کمی تن صداش رو بالا برد اما با ملاحظه که صداش پایین نره _آخه پسر من چند بار به تو گفتم این به درد نمی‌خوره! چند بار گفتم به ما نمی‌خوره! چند بار گفتم پا می‌ذاره جا پای زنم‌عمو، تو مثل عمو نیستی بتونی کسی مثل زن عمو رو جمع کنی پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💯 بعد ازدواج خواهر کوچیکم، تب مالت گرفتم و افتادم. مردم روستا فکر میکردن از حسودی مریض شدم وقتی عمه‌م برای پسرش که تازه از خارج اومده بوده و تا حالا اصلا ندیده بودمش اومد خواستگاریم، پدرم مجبورم کرد زنش بشم گفت اگر شوهر نکنی آبروی من میره. زن بهرام شدم ولی دقیقا هر شب شوهرم یه تحریک‌عمه‌م....😢 https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌370 💫کنار تو بودن زیباست💫 ماشین رو داخل برد به عقب نگاه
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 جلو اومد و گفت _کاری نکن که به خاطر رفتارت خجالت زده و شرمنده بشم اون وقت... _زیاد خودت رو ناراحت نکن. عین این بیست و دو سال خودت رو بکش عقب. بگو این دختر حاصل تربیت من نیست. هر چی خوبی داره به خاله‌ش که هم‌ براش پدر بوده هم مادر مربوطه، هر چی هم باب میل شمانیست برمی‌گرده به نفرتی که از همه‌ی شما مخصوصا اون خواهرت داره‌‌ نگاه خشمگینش رو کنترل کرد و به بالا اشاره کرد _برو بالا از کنارم رد شد و پله‌ها رو بالا رفت. بی میل دنبالش راه افتادم. بالای پله ها جلوی در ایستاد و همزمان در خونه‌‌ی بغلی باز شد و زنی با ظرف سوپ بیرون اومد _عه سلام داداش. کی اومدید؟ خوشحال رو به من گفت _تو غزالی!؟ _سپهر مجد در رو باز کن من برم تو رنگ و روی زن‌ پرید و سپهر گفت _سلام زن‌داداش.‌ شما برید پایین ما هم الان‌‌ میایم زن سری به تایید تکون داد و پایین رفت.‌ سپهر در رو باز کرد و کناری ایستاد. نگاه ازش گرفتم و وارد شدم. اولین چیزی که نظرم رو جلب کرد بزرگی خونه و وسایل شیکش بود.‌ جاوید از اتاقی بیرون اومد و رو به پدرش گفت _آماده‌ست. سپهر سری به تایید تکون داد و روی مبل نشست _اتاقت اونجاست. طلبکار گفتم _اتاق می‌خوام چیکار! من خودم خونه دارم. اگر حرف داری بزن. نداری بزار برم ایستاد و چند قدمی سمتم اومد. هر دو دستش رو توی جیب شلوارش کرد و خونسرد گفت _تو دیگه اجازه نداری برگردی اون خونه. به قول خودت بیست و دو سال نبودم و کم‌گذاشتم الان برگشتم که باشم و جبران کنم. متعجب نگاهش کردم _اولاً کم نذاشتی، کلا اصلا نذاشتی. نبودی که بخوای کاری کنی. دوماً مرد باش سر حرفت وایسا. بزار برم _من کی گفتم میزارم بری که سرحرفم بمونم! عصبی گفتم _تو گفتی حرف داری! _حرفم همین بود. میای اینجا میمونی. با شناختی هم که توی این شش ماه ازت به دست آوردم‌ دختری نیستی شایستگی تنها بیرون رفتن رو داشته باشی. چون درس و دانشگاه خیلی برام‌مهمه تا روز اخر دانشگاهت یا خودم می‌برمت یا جاوید میری. چون ادب هم نداری تو هر کجای این خونه حق نداری تنهایی بری تا یاد بگیری چه جوری باید حرف بزنی _تو کی من میشی که اینجوری حق میدی و میگیری! _چه بخوای چه نخوای پدرتم فکر اینکه دیگه مرتضی رو نبینم باعث شد تا گریه‌م بگیره _آقا تو من رو کشتی! اون روز هایی که بهت نیاز داشتم که بغلت کنم سرم رو بزارم تو سینه‌ت گریه کنم کجا بودی. اون شب هایی که از ترس توی خودم مچاله شدم کجا بودی؟ اون شب هایی کا سرم رو توی بالشت فرو کرده بودم بتو رو گاز می‌گرفتم تا صدای جیغم به گوش کسی نرسه کجا بودی. الان یه کاره پیدات شده اومدی میگی من پدرتم! اشکم رو پاک‌کردم _نخواستم. این همه سال نبودی الانم نباش. نباش که نبودت بیشتر بهم آرامش میده. با نفرت نگاهش کردم _گمشو که گم‌بودنت برام شیرین‌تره گم کن گورت رو از زندگیم که حالم از روزهایی که می‌تونستی باشی و نبودی بهم می‌خوره. جاوید با احتیاط با کمی فاصله بهمون نزدیک شد _من تمام دوران کودکیم به خاطر خودخواهی تو تنها بودم. مادرم رو خیلی زود از دست دادم چون تو ولمون کردی.همه شدن بزرگ‌تر من و هر کسی به خورش اجازه میداد تنبیهم کنه چون تو رفته بودی الانم برو. الانم نباش ناراحت نگاهش رو ازم گرفت و روی مبل نشست _نیومدم که برم _اومدی بشی کابوس من؟ _کابوس تو نه، کابوس اونی که از دوستی با تو واسه خودش توهم و خیال زده. اونی که انقدر حالیش نیست تو رو می‌شونه ترک موتوروش و میبرت این‌ور و اون ور با حرص گفتم _آخه به تو چه. تو چی کاره‌ای... عصبی ایستاد و خواست بهم نزدیک بشه که جاوید محتاط گفت _بابا ببخشید. به نظرم بهتره شما برید پایین. نگاه تیز سپهر سمت پسرش رفت‌ جاوید سربزیر شد و گفت _البته اگر صلاح میدونید نفس سنگینی کشید نگاه چپ‌چپی بهم انداخت و با قدم‌های بلند از خونه بیرون رفت پارت زاپاس کل رمان با ۸۴۱ پارت ۵۰ تومان دوستان الویت با این‌کارته اگر نشد کارت دوم رو انتخاب کنید بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 بانک ملی فاطمه علی کرم فیش رو برای این ایدی ارسال کنید @onix12 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌371 💫کنار تو بودن زیباست💫 جلو اومد و گفت _کاری نکن که
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 روی زمین‌ نشستم و با صدای بلند شروع به گریه کردم.‌ انقدر گریه کردم تا بی حال شدم.‌ نگاهم رو به جاوید دادم.‌ پر غصه روبروم نشسته بود. _کاری از دست من برمیاد؟ نگاهم رو به زمین دادم، باید به مرتضی بگم. گوشی رو از کیفم بیرون آوردم و شماره‌ش رو گرفتم فوری جواب داد _الو غزال! پس چی شد؟ بغضم دوباره سرباز کرد و با گریه گفتم _مرتضی این نمی‌زاره من بیام. _گریه نکن بفهمم چی میگی؟ نفس صدا داری کشیدم و صدای گریه‌م رو به سختی کنترل کردم _نمی‌زاره بیام. می‌گه باید اینجا بمونم عصبی گفت _مگه بچه‌ای که اینجوری می‌گه! _حرف حرف خودشه! _لوکیشن بفرست بیام دوباره گریه‌م‌گرفت _نه. من می‌خوام بیام‌ پیش تو _گریه نکن. صبر کن ببینم چیکار می‌شه کرد. من الان رسیدم خونه.‌مامان گفت صبح اومده اینجا تمام کتاب‌هات رو جمع کرده برده درمونده اشکم رو پاک‌کردم _فکر همه جاش رو کرده. کاش خاله بهم زنگ می‌زد _زنگ زده. می‌گه خاموش بودی _من که روشنم! _شماره‌ی این خط رو نداشته. الان کجایی؟ _خونه‌ی اینا پرغصه گفتم _مرتضی این زن گرفته. بچه داره. من رو می‌خواد چیکار؟ _دارم دنبال دایی می‌گردم‌.‌ _هر چی شد به منم بگو _باشه. تو فقط روشن باش. _چشم.‌ _کاری نداری؟ _زود زنگ بزن. خداحافظ جواب خداحافظیم رو داد و قطع کرد‌ فوری به شارژ گوشیم نگاه کردم. دیشب یادم رفت بزنم شارژ بشه و فقط کمی از شارژم مونده. با اینکه دلم نمی‌خواد از این خانواده چیزی بخوام نگاهم رو جاوید دادم _شارژی داری که به این بخوره؟ نگاهی به گوشیم انداخت.و سرش رو بالا داد _نه ما از اینا نداریم ولی اگر بخوای می‌رم برات می‌خرم _خودم می‌رم می‌خرم _تو رو که نمی‌زاره بری بیرون! نور صفحه‌م‌رو کم‌کردم تا شارژ کمتری مصرف کنه _مرتضی کیه؟ نیم‌نگاهی بهش انداختم و جوابش رو ندادم _اون روز که بابا دید ترک موتوروش نشسته بودی خیلی قاطی کرد. من فکر می‌کردم دختر چادر‌ی‌ها خیلی مقید هستن! _برام‌ مهم نیست در رابطه با من چه فکری می‌کنید.‌خدا باید از من راضی باشه که توی این یه مورد می‌دونم راضیه. _انقدر گریه کردی چشم‌هات باد کردن جوابی بهش ندادم _اون اتاق برای توعه. می‌تونی بری استراحت کنی صدای گوشی خونه به صدا دراومد. ایستاد و گوشی رو کنار گوشش گذاشت _بله _ فکر نکنم غزال بیاد! _چشم‌ الان میام گوشی رو سرجاش گذاشت و نگاهم کرد _میای بریم‌ پایین ناهار؟ برو بابایی زیر لب گفتم. _ببخشید که مجبورم تنهات بزارم‌ پدربزرگ خیلی ناراحت می‌شن کسی برای شام و ناهار دیر بره. بابا گفت که اگر نیای پایین غذات رو میارن بالا برید دور هم کوفت کنید. جماعتی که مادر من رو بین خودشون نپدیرفتن بیخیال منم بشن بیرون رفت و در خونه رو بست. پارت زاپاس کل رمان با ۸۴۱ پارت ۵۰ تومان دوستان الویت با این‌کارته اگر نشد کارت دوم رو انتخاب کنید بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 بانک ملی فاطمه علی کرم فیش رو برای این ایدی ارسال کنید @onix12 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
هدایت شده از بهشتیان 🌱
شوهرم خیلی زیبا بود و همین باعث دردسر زندگیم بود بهش شک‌داشتم. شکم هم بیجا نبود.‌ هر شب با لبخند به گوشی نگاه میکرد و پبام‌بازی میکرد.‌صبحم با صدای پیامکش بیدار میشد و در حالی که مجذوب گوشیش بود می رفت سرکار.‌ باید میفهمیدم کجای زندگی ایستادم.‌ گوشیش رمز داشت و نمیتونم چکش کنم.‌ یه روز که از خونه رفت بیرون دنبالش رفتم هنوز به شرکت نرسیده بود که متوجه شدم.... https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت148 🍀منتهای عشق💞 منتظر عکس العمل خاله بودم ولی هیچ صدایی
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 گفتی مثل مادرش نیست، بهم قول داده، باهاش حرف زدم. نتیجه اون حرف‌هات شده امروزت. از وقتی که ازدواج کردید اصلاً یک روز شده که شما داد و بیداد نداشته باشید؟ هر روز دعوا! هر روز داد و بیداد! وضعیت زندگی داریش رو هم که دیدیم. رضا پرغصه گفت _ چیکار کنم؟ میگی طلاقش بدم! ته این حرفش حسابی دلخوری بود علی گفت _ نه! مگه من حرف از طلاق زدم؟ بهت گفتم نگیر گرفتی بهت گفتم یه خورده سفت رفتار کن، نکردی. گفتم جلوش وایسا، واینستادی. هر وقت میگه مسافرت پاکج می‌کنی، فوری سوار ماشین می‌شی می‌بریش. هر وقت می‌گه خرید سوار ماشینش می‌کنی می‌بریش خرید. درسته عمو داره به تو زیاد پول میده اما تو نباید این مدلی خرجش کنی! رضا آینده‌ای هم برای زندگیت هست. _ تو بگو چیکار کنم؟ به خدا کم آوردم هر کاری بگی می‌کنم. _ تو روش وایسا عیبی نداره که تو صداتو ببری بالا. اون هی داد می‌زنه تو هی داری مراعاتش رو می‌کنی. توی خونه شبیه یه آدم بی‌عرضه داری نشون داده میشی. در حالی که اینطوری نبودی. دوران مجردی چه قلدری‌هایی سر مهشید و رویا می‌کردی. الانم اون کارت رو تایید نمی‌کنم ولی تو اون رضای سابق نیستی. چرا انقدر وا دادی! مردی که توی زندگی اقتدار نداشته باشه نتیجه‌اش میشه زندگی تو. که زنش حرمت مادر و خواهر و برادرش رو نگه نمی‌داره. می‌خوام ببینم اگر تو یه روزی به زن عمو جلوش حرف بد بزنی ناراحتش کنی عکس العمل مهشید چیه؟! مثل تو فقط می‌گه جمع کن برو؟ یا جلوی جمع می‌پره بهت؟ جای زن و مرد تو خونه شما عوض شده! توهین کردن کار اشتباهیه اما مهشید کاری کرده که تو از اون حساب می‌بری نه اون از تو! مدیر یک زندگی مرده، مرده که زندگی رو جمع و جور می‌کنه. رضا پرغصه گفت _ خب بگو چی‌کار کنم؟ پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
شوهرم خیلی زیبا بود و همین باعث دردسر زندگیم بود بهش شک‌داشتم. شکم هم بیجا نبود.‌ هر شب با لبخند به گوشی نگاه میکرد و پبام‌بازی میکرد.‌صبحم با صدای پیامکش بیدار میشد و در حالی که مجذوب گوشیش بود می رفت سرکار.‌ باید میفهمیدم کجای زندگی ایستادم.‌ گوشیش رمز داشت و نمیتونم چکش کنم.‌ یه روز که از خونه رفت بیرون دنبالش رفتم هنوز به شرکت نرسیده بود که متوجه شدم.... https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌372 💫کنار تو بودن زیباست💫 روی زمین‌ نشستم و با صدای بلند
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 سرم‌روی زانوهای بغل گرفته‌م گذاشتم.هیچ وقت، هیچ کجای زندگیم به این روزها فکر نکرده بودم. تو دوران بچگی‌م خیلی آرزو داشتم که کنارش زندگب کنم ولی پدری مهربون مد نظرم بود. در خونه باز شد و بی اهمیت بهش عکس العملی نشون ندادم.‌ _ای وای! شرمنده نمی‌دونستم کسی بالاست! سر بلند کردم‌و به چهره‌ی زنی که تیپ و قیافه‌ش به اهالی این خونه نمی‌خورد نگاه کردم. با تعجب گفت _اهل این خونه نیستی؟ سرفه‌ای کردم‌که از صدای گرفته‌م نجات پیدا کنم _نه.‌ چند ضربه به در خونه خورد و باز شد‌ جاوید با سینی غذا داخل اومد. _عه! سلام.‌ حمیده خانم شما کی اومدید؟ _سلام‌. عموتون دیشب زنگ زد که بیام! _دستت درد نکنه. خیلی هم‌کار خوبی کرده‌ با خنده گفت _از اتاق من‌شروع کن _چشم جاوید نگاهش رو به من داد و لحنش رو مهربون کرد _غذات رو آوردم‌ بالا.‌بخور بابا می‌خواد ببرت پیش پدربزرگ نگاه ازش گرفتم‌ و دوباره سر به زانو گذاشتم _حمیده خانوم اول غذا رو بده به غزال بعد شروع کن _چشم در خونه بسته شد و حمیده خانم گفت _شما رو تا حالا اینجا ندیدم ولی از حرف های آقا جاوید متوجه شدم خواهرشی. آره؟ سر بلند کردم و نفس سنگینی کشیدم. _نه سینی غذا رو برداشت و کنارم نشست و جلوم گذاشت سینی رو عقب فرستادم با اینکه خیلی ضعف دارم ولی حاضر نیستم از مال اینا بخورم. _ نمیدونم کی هستی ولی وقتی آقا جاوید میگه آقا سپهر گفته بخوری، بخور _اشتها ندارم.‌ ایستاد و سمت اتاقی رفت.‌ از نبودشون استفاده کردموو نمازم رو خوندم و دوباره سرجام تو همون حالت قبلی نشستم نگاهی به ساعت انداختم.‌ یک ساعتی میشه حمیده خانم در حال کار کردنِ.‌ پاهام خشک شده اما دلم نمی‌خواد از این حالت خارج بشم در خونه باز شد و سپهر در حالی که به خاطر حضور حمیده خانم یا الله می‌گفت وارد شد و پشت سرش جاوید هم اومد. اخمم رو توی هم کردم و نگاه ازشون گرفتم _چرا غذات رو نخوردی؟! روی مبل نشست _حمیده این غذا رو گرم کن _چشم‌آقا از آشپزخونه بیرون اومد که گفتم _زحمت نکشید من نمیخورم نگاهش بین من و سپهر جابجا شد.‌ سپهر گفت _بلند شو بریم پایین پدربزرگت میخواد ببینت _خانواده‌ی پدری من بیست و دو سال پیش همشون کنار خودت تو جوب مُردن. نفس سنگینی کشید و گفت _بلندشو بریم پایین _نمیام. مگه به زور روی زمین بکشونیم و ببریم پایین. اون وقت منم چشمم رو می‌بندم و دهنم رو باز می‌کنم. بعد اندازه‌ی بیست و دو سال یتیمی ناسزا بارشون می‌کنم. نگاهش چپ‌چپ شد اما انقدر مقصر هست که نتونه حرف بزنه جاوید گفت _بگم خوابه؟ سپهر متاسف و ناراحت سرش رو پایین انداخت _بگو فعلا شرایط روحیش مناسب نیست _ناراحت می‌شن! _چاره‌ چیه؟ _چشم.‌ همین رو میگم پارت زاپاس کل رمان با ۸۴۱ پارت ۵۰ تومان دوستان الویت با این‌کارته اگر نشد کارت دوم رو انتخاب کنید پارت زاپاس بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 بانک ملی فاطمه علی کرم فیش رو برای این ایدی ارسال کنید @onix12 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌373 💫کنار تو بودن زیباست💫 سرم‌روی زانوهای بغل گرفته‌م گذ
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 جاوید بیرون رفت و سپهر ایستاد. _من و تو باید باهم حرف بزنیم نگاه ازش گرفتم _من با تو هیچ حرفی ندارم. فقط میخوام برم ایستاد _نظرم عوض شد. فکر امتحان‌‌های آخر ترم رو از سرت بیرون کن. چون تصمیم گرفتم اونجا هم نری.‌ همزمان که سمت اتاقی می‌رفت ادامه داد _تا زمانی که بخوای لج‌بازی کنی و ادای بچه ها رو دربیاری نمیزارم رنگ آسمون رو ببینی ته دلم از حرف‌هاش خالی شد. حمیده خانم گفت _آقا اینجا تموم‌شد کجا برم؟ _خونه‌ی پدرم این رو گفت و وارد اتاقی شد و در رو بست. حمیده خانم نگاهش رو به من داد. سینی غذا رو از جلوم برداشت.‌ _تو همون دختر آقا سپهری؟ اشک تو چشم‌هام جمع شد اگر نزاره برم دانشگاه چیکار کنم! _رنگ و روتون پریده. این غذا رو از خونمون آوردم.‌ بگیر بخور درمونده با چشم‌های پر اشک گفتم _شما کی میخوای بری؟ _کارم که تموم شه.‌ _می‌شه منم با خودتون ببرید؟ ترسیده به در اتاق سپهر نگاه کرد _من الان چهار سالِ دارم اینجا کار می‌کنم. دلم نمی‌خواد بیکار شم _اینا چهارسالِ اینجان؟ _همشون نه. پدر و مادرشون که کلا ایران بودن. بقبخ‌هم اول آقا سعید و خانمشون برگشتن.‌ بچه‌هاشونم یه ده سالی هست برگشتن آقا سپهر اخرین نفر بود که اومد. در خونه باز شد و جاوید داخل اومد. حمیده خانم ایستاد. کیفش رو برداشتدو بیرون رفت. جاوید روی مبل نشست و آهسته گفت _بابا کجا رفت؟ از اینکه باباش طوری خطاب میکنه که انگار پذیرفتمش خوشم نمیاد.‌ جوابش رو ندادم _من می‌تونم کمکت کنم بری بیرون شاید راست بگه.‌ با سر به اتاقی که سپهر برای استراحت داخلش رفته اشاره کردم و بی صدا لب زدم _اونجاست نیم‌نگاهی به در انداخت. ایستاد و خواست سمتم بیاد که صدای سپهر بلند شد _جاوید حاضر شو با سروش برید برای رستوران خرید کنید. بهرام‌نتونسته نا امید سرجاش ایستاد و رو به در اتاق گفت _چشم نگاهش رو به من داد و آهسته گفت _نشد! شب حرف میزنیم. برو تو اتاقت اینجوری رو سرامیک‌نشستی کمرت درد میگیره سمت در رفت و آهسته تر گفت _شب برات شارژر میخرم میارم صدای در خونه بلند شد. همزمان که دستگیره‌ش رو پایین می داد گفت _اومدم‌سروش در رو باز کرد و بیرون رفت. نمی‌دونم می‌شه بهش اعتماد کرد یا نه پارت زاپاس رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 بانک ملی فاطمه علی کرم فیش رو برای این ایدی ارسال کنید @onix12 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
معلم زیست💯 تنها معلم مرد مدرسه، هر روز کنار میزم می‌ایستاد و درس میداد. تمام توجهش توی کلاس به من بود اوایل بدم می‌اومد تا اینکه محبت‌هاش زیاد شد و خیال خام به سرم زد حتما میخواد بیاد خواستگاریم‌تو ذهنم باهاش ازدواج هم کردم تا اینکه یک روز از یکی شنیدم....😢 https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت149 🍀منتهای عشق💞 گفتی مثل مادرش نیست، بهم قول داده، باهاش
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _ خوب بگو چیکار کنم رو از دوران نامزدیتون گفتی! من گفتم اهمیت ندادی اگر این خوب بگو گفتنت رو مثل اون سریاس حرف نزنم سنگین‌ترم _ نه به خدا کلافه شدم. بگو چیکار کنم؟ حرفت رو گوش می‌کنم. وای خدا باید برم پایین بیشتر از این بالا بمونم علی خیلی ازم ناراحت میشه _پس بیا بشین روی مبل چند لحظه‌ای به سکوت گذشت سمت در رفتم دستم سمت دستگیره رفت علی گفت _ از فردا محدودش کن. _ رفت! _ برمی‌گرده. عمو نمی‌ذاره یه روزم از خونه دور بمونه. ولی از فردا محدودش کن بهش اجازه رفتن خونه عمو رو نده باشگاه رفتنش رو کنسل کن. یه ذره جلوش جدی وایسا. کارت عابر بانک تو ازش بگیر. این همه اختیار توی زندگی بعد از گذروندن ده ،پونزده سال از زندگی به همسر داده می‌شه نه اولش. این حرفی که می‌زنم در رابطه با همه صدق نمی‌کنه ولی زن‌هایی مثل مهشید باید محدود بشن تا قابل کنترل باشن. یه خورده سخته هم برای تو هم برای اون. چند ضربه به در زدم. دیگه موندن جایز نیست. در رو باز کردم و علی ناباور نگاهم کرد. شرمنده و خجالت زده گفتم _ من داشتم لباس عوض می‌کردم خیلی زود برگشتید نگاهش تیز شد اما جلوی رضا خودش رو کنترل کرد از نگاه تیز علی خندم گرفت انتظار داشت به محض اینکه توی خونه اومدن من اعلام کنم هنوز هستم. کنترل خندم از دید علی پنهان نموند سمت در رفتم _ ببخشید من میرم پایین خداحافظ با عجله از خونه بیرون رفتم و به محض بسته شدن در قیافه اخم آلود علی وقتی فهمید هنوز نرفتم پایین جلوی نظرم اومد و بیشترخندم گرفت. دستم رو روی دهنم گذاشتم و از پله‌ها پایین رفتم پایین پله‌ها متوجه خاله شدم. روی مبل نشسته بود و هر دو دستش رو روی سرش گذاشته بود. زهره و میلاد بیخیال حالِ خاله گوشه‌ای نشسته بودند به صفحه گوشی نگاه می‌کردند و ریز ریز می‌خندیدن. حال خاله باعث شد تا لبخندم که به خاطر قیافه علی، وقتی فهمید به حرفش گوش نکردم و پایین نرفتم، محو بشه جلو رفتم و کنارش نشستم.. _ خاله خوبی؟ نفس سنگینی کشید نیم نگاهی بهم انداخت و بی‌جون گفت _ میزارن خوب باشم؟ _ مهشید رفت؟ با سر تایید کرد _انقدر از حرفاش ناراحت شدم که نرفتم جلوش رو بگیرم. پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
معلم زیست💯 تنها معلم مرد مدرسه، هر روز کنار میزم می‌ایستاد و درس میداد. تمام توجهش توی کلاس به من بود اوایل بدم می‌اومد تا اینکه محبت‌هاش زیاد شد و خیال خام به سرم زد حتما میخواد بیاد خواستگاریم‌تو ذهنم باهاش ازدواج هم کردم تا اینکه یک روز از یکی شنیدم....😢 https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌374 💫کنار تو بودن زیباست💫 جاوید بیرون رفت و سپهر ایستاد
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 دوباره زانوهام رو بغل گرفتم. اگر نگران‌شارژ گوشیم نبودم اصلا تماسم با مرتضی رو قطع نمی‌کردم دستم رو زیر مقنعه‌م بردم و پلاک‌و زنجیری که برام خریده بود رو روی گردنم توی مشتم گرفتم و آه کشیدم فکر می‌کردم همه چیز تموم‌می‌شه و بعد از اینکه به همه گفتیم با هم زندگی می‌کنیم در اتاق سپهر باز شد. نیم‌نگاهی بهم انداخت سمت میز رفت کنترل کولر رو برداشت روشنش کرد _رو زمین نشین کمردرد می‌گیری _توی این بیست و دو سال یاد گرفتم چه جوری از خودم مراقبت کنم. مثل تمام ایپون سال‌ها که نبودی نمی‌خواد نگران من باشی نفس سنگینی کشید و سمت اتاقش رفت. اینبار درش رو باز گذشت. زیر چشمی نگاهش کردم روی صندلی گهواره‌ای نشست و سرش رو به بالاش تکیه داد و چشم‌هاش رو بست بی اهمیت بهش سرم رو روی زانوهام گذاشتم و چشم‌هام رو بستم.‌ از شدت ضعف و گرسنگی بیدار شدم.‌ چششم رو باز کردم و نگاهم سمت اتاق سپهر رفت. روی صندلی نیست. یعنی رفته بیرون. لقمه‌ای که محبوبه خانم برام گذاشته بود رو از مشما بیرون آوردم و شروع به خوردن کردم.‌ نصفش رو خوردم که دری باز شد و سپهر حوله به دست بیرون اومد‌ نگاهی بهم انداخت و حوله رو روی صندلی گذاشت و در سرویس رو بست. _تو یخچال غذا هست _من نیازی به غذای شما ندارم از بالای چشم‌نگاهم کرد و ترجیح داد سکوت کنه. وارد اتاقش شد. سجاده‌ای پهن کرد و رو به قبله ایستاد. از حرصم گفتم _به نظرت خدا نمازت رو قبول می‌کنه؟ باز هم جواب نداد و قامت بست. نگاه پر از نفرتم رو ازش گرفتم.‌ بقیه‌ی لقمه‌م رو خوردم. نگاهی به ساعت گوشیم انداختم. اذان مغرب رو گفته. با دیدن شارژ گوشیم که قرمز شده بود آه از نهادم بلند شد. در خونه به صدا دراومد سپهر از پای سجاده ایستاد و سمت در رفت و بازش کردم _سلام. چرا نیومدی؟ از جلوی در کنار رفت _بیا تو مردی با قد و هیکل خودش داخل اومد. _گردنم درد می‌کنه! _لیلا گفت غزال رو آوردی! سپهر نیم‌نگاهی بهم انداخت و باعث شد تا اون مرد متوجه حضورم بشه. لبخندی زد و گفت _سلام‌ خوش اومدی! نگاه از هردوشون گرفتم و جوابی ندادم _سعید من شاید یه چند روزی نیام. مرد نگاه ازم گرفت _عیب نداره داداش. بمون خونه _سالن رو جز سروش به کسی نسپر. نه جاوید حواس درستی داره نه شهاب مسئولیت پذیری داره _با جفتشون عصر حرف زدم. جاوید یهو غیبش زد هر چی هم زنگ زدم جواب نداد. وقتی اومد یه جوری باهاشون حرف زدم که با تعطیلی رستوران بیان خونه. سپهر ناراحت گفت _یه چند روزی برای شام و ناهار هم پایین نمیام. یه جوری به مادرجون بگو بابا رو آماده کنه. _درکت می‌کنن.‌ سمت در رفت. _به لیلا می‌گم‌شام رو براتون بیاره بالا _دستت درد نکنه بیرون رفت و در رو بست و تشر مانند گفت _بار آخریه که یکی توی این خونه بهت سلام می‌کنه و بی جواب می‌زاری. دفعه‌ی بعد ساکت نمی مونم که آبروم بره _برو به همه بگو برای تربیت غزال کاری نکردی که آبروت گرو رفتارش باشه انگشتش رو تهدیدوار سمتم گرفت _تموم کن این رفتارت رو _بزار برم که تموم شه _تو خواب ببینی که ولت کنم هر غلطی دلت میخواد بکنی. یه روز سوار ماشین یکی بشی فرداش با یکی قرار بزاری قهوه بخوری و ترک موتور یکی دیگه بشینی. به قول خودت نبودم الان اومدن که درست رفتار کردن رو یادت بدم _اصلا برام‌مهم نیستی پس هیچ کدوم رو برات توضیح نمی‌دم‌که آگاه بشی. تو همین جهل خودت بمون _جهلی بهت نشون بدم اون‌سرش ناپیدا پر بغض از لحنش گفتم _همه فکر می‌کنن بعد بیست و دو سال تشریف اوردی جبران کنی.‌نمی‌دونن یزید رفتی شمر برگشتی نگاه پر مکثی بهم انداخت _میزازی! آنچنان شمشیرت رو از رو بستی ووبی ادبی می‌کنی... _اشتباه دیدی سپهر مجد. شمشیر نیست... _ساکت شو. محترمانه دارم بهت میگم. بیست و سه سالته.‌مجبورم نکن مثل دختربچه‌های سیزده ساله باهات رفتار کنم به خاطر تو برای اولین‌بار می‌خوام شام‌و ناهار پایین نرم _منت نزار.‌ برو که من با رفتنت بیشتر خوشم خیره نگاهم کرد و نفس سنگینی کشید. روی مبل نشست و به زمین خیره موند.‌ کاش میرفت تو اتاقش! اینحوری نشسته جلوم دارم اذیت میشم.‌ پارت زاپاس رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋 قیمت ۵۰ تومن بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 بانک ملی فاطمه علی کرم فیش رو برای این ایدی ارسال کنید @onix12 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫
مادرم بعد از فوت پدرم مجبور شد به خاطر خرج و مخارج زندگی زن شریک قاتل بابام بشه. من ۵ سالم بود و هر چی گفتم خودن دیدم اونا بابا رو کشتن ولی حرفم رو گوش نکردن.‌۲۰ سال گذشت و درست زمانی که.... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 با باز شدن در خونه نگاهم سمت جاوید رفت سلامی گفت و نگاهش بین هر دومون جابجا شد. سپهر با اخم نگاهش کرد _چرا الان اومدی؟ _عمو گفت زودتر بیام روی مبل جابجا شد _زن‌عموت شام رو اورده بالا. بخوریم بمون بالا من باید برم پیش عمه‌ت _چشم.‌تو آشپزخونه می‌خوریم؟ ایستاد _آره نگاهش رو به من داد _بلند شو بیا شام یعنی اگر چند ده ساعت کنارش بشینم محلش ندم عین خیالش نیست و دوباره حرف خودش رو می‌زنه.‌نگاه ازش گرفتم که با غیظ گفت _نمی‌خوری بلند شو برو تو اتاقت.‌از ظهر نشستی زانوهات رو بغل گرفتی جاوید گفت _الان میره. شما بشینید خودم می‌فرستمش نگاه چپ‌چپش رو ازم برداشت و روی صندلی نشست. جاوید جلو اومد خم‌شد و دسته کیفم رو گرفت و آهسته گفت _برات شارژر خریدم. پاشو برو اتاق نزار ببینه. هم من رو دعوا می‌کنه که چرا بی اطلاعش برات خریدم هم گوشی تو رو می‌گیره انگار چاره‌ای ندارم جز اینکه به این حرفش گوش کنم و برم تو اتاقی که می‌گه وارد اتاق شدم و جاوید پنهانی شارژر روی بهم داد و بیرون رفت در رو بستم و متاسفانه کلیدی پشتش نیست که قفلش کنم. فوری پریز برق رو پیدا کردم گوشی رو به شارژ زدم و برای مرتضی نوشتم "شارژر پیدا کردم.‌گوشیم رو زدم شارژ.‌ نمی‌تونم بهت زنگ بزنم می‌ترسم صدام رو بشنوه گوشیم رو بگیره" روی تخت نشستم و نگاه پر حسرتم رو توی اتاق چرخوندم‌. تو انقدر داشتی و من از اول بچگی تو فقر دست و پنجه نرم کردم. خدا هیچ وقت از این گناهش نمی‌گذره صدای پیامک‌گوشیم بلند شد و هول شدم و دستپاچه گوشی رو روی حالت سکوت گذاشتم و پیام‌مرتضی رو باز کردم "لوکیشن بفرست بیام ببینم حرفش چیه" "اومدنت فایده نداره. نمی‌زاره. صبر کن خودم حلش می‌کنم. دو سه روز دیگه برمی‌گردم" پیام رو ارسال کردم. هر چند خودم به این حرفم اعتقادی ندارم ولی چاره‌ای جز امید دادن ندارم "غزال من کلافه‌م.‌ این بالا بودی خیالم راحت بود.‌ انقدر که از صبح اعصابم خراب توی این چهار سال نبود" اشک تو چشم‌هام جمع شد.‌از بس گریه کردم پشت پلکم درد می‌کنه "منم حالم بده. دوست دارم برگردیم به اون روز تو مسجد بگم باید عقدمون رو ثبت کنید" "ای کاش میگفتیم.‌" پیام بعدیش اومد "کی بهت زنگ بزنم؟" آهی کشیدم "بست نشسته تو خونه که من تنها نشم و نتونم جایی برم. یا خودش یا پسرش کنارم هستن.‌ با خودش که نمیشه کنار اومد اما پسرش انگار مثل خودش نیست " پیام‌رو ارسال کردم ک دستی به پشت پلکم کشیدم. چقدر درد میکنه. گوشی توی دستم لرزید و پیامش رو باز کردم "تو که نمیشناسیشون. به پسرش زیاد نزدیک‌نشو " بین اون همه غصه و اشک از غیرتی شدن مرتضی لبخند رو لب هام نشست. ای کاش حسش رو به خودم از خیلی وقته پیش می‌دونستم و در برابر این غیرت زیباش انقدر نمی ایستادم. فوری براش نوشتم "چشم.‌ خیالت راحت حواسم هست" "من خیالم از تو همه جوره راحتِ" لبخند رو لب‌هام عمیق تر شد "انقدر گریه کردم چشمم درد می‌کنه" "درست میشه. به گوشی نگاه نکن. برو استراحت کن. صبح اگر نبود زنگ بزن" "باشه.‌ شب بخیر" گوشی رو زیر بالشت روی تخت پنهان کردم تا هم شارژ بشه هم دیده نشه. مقنعه‌م رو درآوردم و کنار چادرم گوشه‌ای گذاشتم.‌ چشمم به کارتنی افتاد که مرتضی ازش حرف زد. صبح رفته کتاب‌هام رو جمع کرده آورده اینجا که هیچ بهانه‌ای برای رفتن نداشته باشم. پارت زاپاس رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋 قیمت ۵۰ تومن بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 بانک ملی فاطمه علی کرم فیش رو برای این ایدی ارسال کنید @onix12 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت150 🍀منتهای عشق💞 _ خوب بگو چیکار کنم رو از دوران نامزدیت
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 خاله از صدای ریز ریز خندیدن زهره و میلاد عصبی شد و با تشر بهش گفت _ تو بچه‌ت کجاست؟ زهره در حالی که روی سر میلاد راو می‌بوسید نگاهی به مادرش انداخت و گفت _ گذاشتم پیش مادر شوهرم ایستاد و نگاهی به پله‌ها انداخت _ رضا تنهاست من میرم بالا خاله گفت _ بشین سر جات! به اختلافشون دامن نزن _ من کاری ندارم! می‌خوام برم ببینم بالا برادرم چه کمکی نیاز داره، کنار دستش باشم. زنش که دیدی ول کرد رفت! خاله نفس سنگینی کشید رو به زهره گفتم _علی داره با رضا حرف می‌زنه حرفشون خصوصی بود به منم گفتن برو پایین فعلاً بالا نرو روی مبل نشست با حس خوشحالی سرشاری که داره، به در خیره شد طوری که انگار اون باعث این اتفاق شده و موفقیت خیلی بزرگی برای خودش کسب کرده. خاله یستاد سمت میز تلفن رفت. گوشی رو برداشت روی زمین گذاشت و نشست. تردید رو توی نگاهش میشه دید گوشی رو برداشت شماره گرفته و کنار گوشش گذاشت چند لحظه‌ای منتظر موند و بالاخره گفت _ سلام آقا مجتبی حالتون خوبه؟ پس خاله می‌خواد شکایت مهشید رو به عمو بکنه شما کجایید میتونید. بیاید اینجا؟ زهره ذوق زده کف هر دو دستش رو بهم مالید و زیر لب گفت _ایول! این درسته _پس منتظرتونم.‌ خدانگهدار گوشی رو سرجاش گذاشت و تهدید وار رو به زهره گفت _عموت بیاد اینجا یک کلمه حرف نمیزنی. فهمیدی زهره، خوشحال گفت _چشم الهی دورت بگردم. پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بعد از عروسی خواهرم و دیدن رفتارخوب شوهرش، چشمش برادرش رو گرفت و برای اینکه خودم رو بهش قالب کنم هر روز به بهانه های مختلف می‌رفتم خونه‌ی خواهرم و دلبری می‌کردم. موفق شدم و قرا شد منم بگیرن برای اون یکی پسرشون ولی درست شب خواستگاری وقتی وارد اتاق شد... از اون به بعد خودم رو مخفی میکردم.‌ دلم نمی‌خواست هیچ کس من رو ببینه https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌376 💫کنار تو بودن زیباست💫 با باز شدن در خونه نگاهم سمت ج
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 از شدت سردرد و حالت تهوع بیدار شدم‌.‌ نگاهی به دور و اطرافم انداختم. یعنی می‌شه توی این اتاق دارو پیدا کنم. کشوی میز رو بیرون کشیدم و با دیدن فضای خالیش ناامید شدم.‌ لبه‌ی تخت نشستم و هر دو دستم رو روی سرم گذاشتم. یه بار دیگه‌ هم به این سردرد دچار شده بودم. همون شبی بود که به دایی گفتم امیر علی رو نمی‌خوام و قشقرقی که دایی درست کرد. تحمل این سردرد خیلی برام سخته. مانتو و مقنعه‌م رو پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم. توی این تاریکی چه جوری قرص پیدا کنم. با صدای متعجب جاوید سمتش برگشتم.‌ _این وقت شب کجا داری میری؟ _سردرد دارم.‌ می‌تونی یه مسکن بهم بدی! _آره.‌تو اتاقم دارم. وارد اتاقش شد و بعد از چند لحظه بیروم‌اومد و ورق قرصی سمتم گرفت. _بشین رو مبل برات آب بیارم کاری که گفت رو انجام دادم. با لیوان آب کنارم نشست ‌قرص رو خوردم و دستم رو روی پیشونیم گذاشت آهسته گفت _انقدر که گریه کردی سردرد شدی. _بابت قرص ممنونم _یه وقت به سرت نزنه بخوای سرخود بری‌ها! بابا رو اینجوری نگاه نکن هر چی از دهنت در میاد بهش می‌گی هیچی بهت نمی‌گه.‌خیلی قاطیه. _من ازش نمی‌ترسم _منم نمی‌ترسم ولی جرئت هم ندارم جوابش رو بدم.‌ کمی سکوت کرد و گفت _ظهر که نیومدی پایین خیلی برای بابا گرون تموم شد _اصلا برام مهم نیست. _تو اگر قرص می‌خواستی چرا مانتو مقنعه پوشیدی؟ _چون‌به حجابم اعتقاد دارم _آخه اینجا که نامحرم نیست! _شما دوتا چرا بیدارید! نگاه هر دومون سمت سپهر رفت. من فوری نگاهم رو ازش گرفتم و جاوید گفت _غزال سردرد داشت قرص خواست بهش دادم _می‌خوای بریم دکتر؟ یاد اون شب‌هایی افتادم‌که مریض می‌شدم و هیچ‌کس نبود ببرم‌دکتر ایستادم و رو بهش گفتم _ بالای بیست ساله هر بار که مریض می‌شم بعدش خودم خوب می‌شم. چون‌کسی نبوده که ببرم دکتر.‌ از کنارش رد شدم‌ و وار اتاق شدم‌ در رو بستم و بغضم رو پس زدم تا سردردم بیشتر نشه قرص خیلی زود اثر کرد و سردردم آروم گرفت‌.‌ روی تخت خوابیدم و چشمم رو بستم‌. انقدردرد داشتم که الا‌ن که آرومم از ترسم تکون نمی‌خورم که نکنه دوباره شروع شه پارت زاپاس رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋 قیمت ۵۰ تومن بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 بانک ملی فاطمه علی کرم فیش رو برای این ایدی ارسال کنید @onix12 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌377 💫کنار تو بودن زیباست💫 از شدت سردرد و حالت تهوع بیدا
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 با سر و صدایی که از بیرون می‌اومد بیدار شدم _چایی رو دم‌کن _چشم جاوید مثل ربات می‌مونه برای سپهر. هر چی می‌گه فقط جواب می‌ده چشم! در اتاق باز شد و سپهر تو چهارچوب در ایستاد فوری مقنعه‌م رو روی سرم انداختم و با غیظ گفتم _چرا در نمیرنی! _بلند شو بیا صبحانه _من سیرم _غزال امروز دیگه مثل دیروز نیست که بهت اجازه بدم هر جور دوست داری رفتار کنی. خواستم جوابش رو بدم که جاوید از کنارش داخل اومد _چایی رو دم کردم.‌ شما بشین من غزال رو میارم سپهر نگاه چپ‌چپی بهم انداخت و بیرون رفت از رفتن پدرش که مطمعن شد در اتاق رو تا نیمه بست _سلام. صبح بخیر جلو اومد و به پایین تخت اشاره کرد _اجازه هست؟ _من نمیام خودت رو خسته نکن نشست و با احتیاط به در نگاه کرد _می‌دونی چرا اینجایی؟ خیره نگاهش کردم و ادامه داد _چون زورت بهش نمی‌رسه وگرنه می‌رفتی باز هم‌ سکوت کردم _بلند شو بیا یه چایی بخور برو. سرم رو بالا دادم _تو بیا من بهت قول می‌دم بابا که یکم‌آروم بشه بپیچونمش ببرمت هر جایی که دوست داری _تو انقدر از این می‌ترسی که چشم از دهنت نمی‌افته چه جوری می‌خوای... _نمی‌ترسم.‌ احترام می‌زارم وگرنه کی دیروز رستوران رو پیچوند رفت برات شارژر خرید؟ ایستاد و دستش رو سمتم دراز کرد _پاشو دیگه نیم‌نگاهی به دستش انداختم _خیلی خب تو برو لباس بپوشم خودم میام فقط وای به حالت اگر دروغ گفته باشی آهسته خندید _اخلاقت به بابا کشیده. ته هر حرفش تهدید می‌کنه. و اگر اینطور باشه باید از تو هم ترسید چون بابا به تمام تهدید هاش عمل می‌کنه این رو گفت و از اتاق بیرون رفت مانتوم‌رو پوشیدم و مقنعه‌م‌ رو درست کردم و اخم‌هام رو توی هم‌کردم و از اتاق بیرون رفتن جاوید به سرویس اشاره کرد _دستشویی اونجاست نیم‌نگاهی به سپهر انداختم. سر میز نشسته بود آرنجش روی میز بود و هر دو دستش رو روی سرش گذاشته بود وارد سرویس شدم‌ آبی به دست و صورتم زدم و با دستمال خشک‌کردم و بیرون رفتم بی میل سمت آشپزخونه رفتم. اگر به خاطر حسابی که روی قول جاوید باز کردم نبود نمی‌رفتم. جاوید آهسته گفت _اومد سپهر هر دو دستش رو از روی سرش برداشت و نگاهم کرد. روی صندلی نشستم ظرف موزی که خورد شده بود رو جلوم گذاشت با دیدنش بغض توی گلون گیر کرد. خاله می‌گفت مادرت دوست داشت که تو صبحانه موز بخوره، بابات تا بود تلاش می‌کرد هر روز براش بخره اما بعد از رفتنش گاهی شرایط اقتصادی ، گاهی هم حال بدش که از غصه بود و به خاطر این مرد ایجاد شده، نبود که بخوره. بشقاب رو به عقب هول دادم‌ نفرت نگاهم رو بیشتر کردم.‌ نتونستم جلو اشک هام رو بگیرم و روی گونم ریخت. آهسته گفتم _ چرا می‌خوای عذابم بدی! تلاشی که از دیروز، برای کنترل خشمش میکرد کنار رفت و با غیظ گفت _ بس کن غزال کم کم دارم طاقتم رو در برابرت از دست می‌دم _ می‌دونستی مامانم عاشق موز تو سفره‌ی صبحانه‌ست برای اون گذاشتی‌ که اینجوری عذابم بدی. که یادم بندازی نبودی چقدر سختی کشیدیم نگاهش برای لحظه‌ای رنگ ناباوری گرفتم اما بلافاصله عصبانیت جای خودش رو بهش داد ظرف موز رو برداشت و عصبانی به دیوار آشپزخانه کوبیده از ترس توی خودم جمع شدم و جیغ کوتاهی کشیدم گریه‌م به هق هق تبدیل شد. جاوید متعجب به هر دوتامون نگاه می کرد آهسته پاشو از زیر صندلی به پام‌زد و در واقع ازم خواست گریه نکنم یک دفعه بازوم توسط سپهر کشیده شد نگاه خشمگینی بهم انداخت و گفت _اون روی سگ من رو بالا نیار! اشکم رو با پشت دست پاک کردم _ ازت متنفرم یک لحظه از نگاه عصبیش ترسیدم این مرد با این همه بد جنسی که من و مامان رو تنها گذاشت و رفت. الان هر کاری از دستش بر بیاد انجام میده. حتی آسیب رسوندن جدی. جاوید هم ایستاد و نگاه سپهر انقدر به چشم‌هام خیره موند تا بالاخره با حرص بازوم رو رها کرد،با قدم‌های بلند از خونه بیرون رفت. پارت زاپاس رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋 قیمت ۵۰ تومن بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 بانک ملی فاطمه علی کرم فیش رو برای این ایدی ارسال کنید @onix12 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 خاله گوشه‌ای نشست و با اخم‌های تو هم به زمین خیره شد _مامان برم به رضا بگم بباد پایین؟ چشم‌غره‌ای که به زهره رفت باعث شد تا ساکتش کنه. به نظر منم اگر قرار شکایت مهشید رو به عمو بکنه باید رضا باشه. اما الان با این اخمی که خاله روی ابروهاش نشونده کی جرئت می‌کنه نظرش رو بگه. صدای علی از بالا اومد _بیا کمک کنم بری پایین رضا گفت _نه بالا راحت ترم _چی رو راحتی! تنها بمونی چیکار کنی. خاله نگاهش رو از پله ها گرفت و نفس سنگینش رو بیرون داد. نفر بعدی که علی حکم کنه کجا بره منم که اصلا دوست ندارم برم بالا. چون می‌دونم قراره چه اتفاقی برام بیفتاده. فوری ایستادم و پشت خاله رفتم.متعجب نگاهم کرد. سرم رو کنار گوشش بردم _خاله تو رو خدا نزار من برم بالا نگران‌گفت _باز چیکار کردی!؟ _حالا بهتون میگم. شروع به ماساژ سرشونه هاش کردم. زیر لب گفت _از دست شماها آخر من دیوونه می‌شم. صدای پر از احتیاط و کمی ترسیده رضا بلند شد _علی آروم.‌ خیلی درد می‌کنه _تکیه‌ی بدنت رو بده به من! خاله آهسته اما تهدیدوار رو به زهره گفت _هیزمِ زیر آتیش دعوای این دو تا نشو زهره حق به جانب گفت _وا مامان! به من چه. ندیدی دختره‌ی سلیطه چه جوری صداش رو انداخته بود سرش! فقط به من گیر میدی به علی که دستش رو دور کمرم رضا انداخته بود نگاه کردم. رو به زهره گفت _تا زمانی که مهشید زن رضاست احترامش توی این خونه واجبه. چه باشه چه نباشه زهره حق به جانب گفت _احترام بزاره احترام ببینه _خر به آدم لگد بزنه آدمم به خر لگد میزنه! نیش زهره باز شد و گفت _نه. ولی اسمش روشه. خره، باید کتک بخوره تا آدم بشه علی چشم‌غره‌ای به زهره رفت _بس کن خاله درمونده گفت _یعنی چی تا زمانی که زن رضاست! نگاهش بین رضا و علی جابجا شد _چی گفتید به هم که نتیجه‌ش این تا زمانی... شده؟ با کمک علی، رضا روی مبل نشست. _همین جوری گفتم _تو رو خدا همین‌جوری هم نگید! نگاه علی به من افتاد. فوری سرم رو پایین انداختم و به ماساژی که چند لحظه‌ای می‌شد ازش دست کشیده بودم، ادامه دادم. _رویا بیا بریم‌ بالا فشار دستم روی سرشونه‌ی خاله زیاد شد و کمی هول کردم. خاله گفت _برید بالا چی بشه! بمونید همینجا. _چه کاری از ما برمیاد! خسته‌م برم استراحت کنم وای خاله خواهش میکنم راضی نشو _تو برو بزار رویا بمونه. نگاه معنی دار علی هم باعث نشد تا کوتاه بیام. روی مبل کنار رضا نشست _زهره یه سینی چایی بیار زهره که از خبر اومدن عمو حسابی خوشحاله ایستاد _چشم چشمش رو انقدر با ذوق گفت که نگاه متعجب رضا و علی و چشم‌خای طلبکار خاله رو سمت خودش کشوند        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 دستمالی که جاوید سمتم گرفته رو، رو گرفتم و اشکم رو پاک کردم _با این فرمونی که تو داری پیش میری بخور که جون بگیری _اشتها ندارم.‌فقط هم به خاطر قول تو اومدم _اولا قول من برای این بود که بیای بی دردسر صبحانه بخوریم. دوما بخور با این زبونت و راهی که در پیش گرفتی مطمعنم امشب یا فردا کتک می‌خوری، پس بخور که جون داشته باشی با غیظ ایستادم _دروغ گفتی! می‌خواستم با تو یه جور دیگه تا کنم ولی با این دروغت پشیمون شدم سمت اتاق رفتم که کمی تن صداش رو بالا برد _بابا دیروز به خاطر تو نتونست نه ناهار بخوره نه شام اینم از وضع صبحانه‌ش با حرص سمتش چرخیدم _همه‌ش سه وعده کم خورده. من به خاطر نبودنش به خاطر نامردیش سال‌ها کم خوردم حالا مونده باهاش بی حساب بشم نگاه ازش گرفتم و قدم های بلندم رو که از عصبانیت بود سمت اتاق برداشتم و در رو محکم بهم کوبیدم گوشه‌ای نشستم و تمام تلاشم رو کردم تا دیگه گریه نکنم. هم برای اینکه سردرد دیشب رو دوباره تجربه نکنم هم دیگه چشم‌هام از حالت طبیعی خارج شده. نماز صبحم رو بی مهر و با چادر مشکی خوندم. بیشتر یک ساعته گذشته. نگاهم به عقربه های ساعت افتاد‌.‌ نمیدونم از اینجا تا دانشگاه چقدر راهه ولی هر روز این ساعت از خونه حرکت می‌کنم. با حسرت نگاهی به کتاب‌هام انداختم.‌ دوست ندارم برای دانشگاه رفتن التماسش کنم ولی یک بار شانش خودم رو امتحان می‌کنم.‌ کتاب‌هام رو توی کیفم گذاشتم. چادرم رو سرم کردم و از اتاق بیرون رفتم.‌ هر دو روی مبل نشسته بودن و جاوید سرش تو گوشیش بود و سپهر در حال خوندن کتاب بود. جاوید با دیدن چادر روی سرم چشم‌هاش گرد شد و سپهر خیلی خونسرد بی اینکه نگاه از کتابش برداره گفت _کجا به سلامتی؟ _باید برم دانشگاه کتاب رو بست _خبری از دانشگاه رفتنت نیست‌. برگرد اتاقت _بعد بیست و دو سال برگشتی که عذاب دادنت رو تکمیل کنی؟‌ _هر جور دوست داری فکر کن.‌تا وقتی رفتارت رو درست نکنی نمی‌زارم رنگ آسمون رو ببینی. جاوید گفت _آخه بابا اگر دانشگاه نره حذفش می‌کنن اخر سالِ... نگاه تیز سپهر حرفش رو نصفه گذاشت _تو نمی‌خوای بری رستوران!؟ جاوید حسابی خودش رو جمع و جور کرد _الان! ساعت ده باید بریم ! _پس اگر قراره بشینی اینجا دهنت رو ببند بلافاصله نگاهش رو به من داد _برگرد اتاقت هر وقت تغییر تو رفتارت ببینم اون وقت حرف از بیرون رفتن بزن کیفم رو از روی دوشم‌برداشتم _کاش به جای درس و دانشگاه دنبال ولگردی بودم که الان می‌شدم لکه‌ی ننگ تو زندگیت. که روت نمی‌شد به کسی نشونم بدی _برای من فرقی نداشت در هر صورت درستت می‌کردم. برگرد اتاقت به اتاق برگشتم و با گریه گوشیم رو برداشتم و برای مرتضی نوشتم "این نمیزاره برم دانشگاه" گوشی توی دستم شروع به لرزیدن کرد. نگاهی به در انداختم و تماس رو وصل کردم و با کمترین صدای ممکن لب زدم _سلام غمگین گفت _سلام نمی‌تونی حرف بزنی؟ _نه.‌ _دردش چیه؟ گریه‌م رو کنترل کردم _دنبال احترام زوریه _یکم به حرفش باش کوتاه بیاد خب _مرتضی من اصلا نمی‌خوام اینجا باشم! _می‌دونم.‌منم دلم نمی‌خواد غمگین ادامه داد _ولی اون واقعا پدرته! وقتی به آقا سید گفتم تمام این سال‌ها برات پول می‌فرستاده و جویای احوالت از دایی بوده گفت با این اوصاف حق ولایتش سرجاشِ. پس ما برای ازدواج به اجازه‌ش احتیاج داریم ناباور و وارفته به در اتاق خیره موندم _غزال می‌ترسم با سرسختی که ازت می‌شناسم کاری کنی که از هم دور بشیم. پارت زاپاس رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋 قیمت ۵۰ تومن بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 بانک ملی فاطمه علی کرم فیش رو برای این ایدی ارسال کنید @onix12 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌379 💫کنار تو بودن زیباست💫 دستمالی که جاوید سمتم گرفته ر
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 بغض داره خفه‌م می‌کنه.‌ _بگو چیکار کنم؟ _ببین چی می‌خواد؟ بشین باهاش حرف بزن _اصلا دوست ندارم ولی به خاطر تو چشم _ممنونم. وسط حرف‌هات از منم بگو. بگو هر وقت اجازه بده میام باهاش حرف بزنم _باشه.‌ _برو هر چی شد به منم بگو.‌ _برام دعا کن _باشه عزیزم.‌ عزیزم گفتن مرتضی باعث شد تا اشک تو چشم‌هام جمع بشه و نتونم ادامه برم _خداحافظ منتظر جوابش نموندم و قطع کردم گوشی رو زیر بالشت پنهان کردم. اشکم رو پاک کردم و زانوهام رو بغل گرفتم چرا دایی اینکار رو کرده! اینکه به دروغ بگه معتاد شده و مرده چه نفعی براش داشته؟ درمونده به در نگاه کردم. یعنی باید برم بشینم باهاش حرف بزنم؟‌ دایی هر چقدرم که دروغ گفته باشه این سپهر بوده که ما رو تنها گذاشته و باعث تمام اتفاق‌ها بوده بعد از یک ساعت کلنجار رفتن با خودم ایستادم. پشت در رفتم و نفس عمیقی کشیدم. در رو باز کردم و بهش نگاه کردم.‌ جاوید نیست و تنها داره کتاب می‌خونه.‌ _باید چیکار کنم که بزاری برم دانشگاه بدون اینکه نگاهم کنه گفت _اون مانتو مقنعه رو تنت دربیار با حرص گفتم _لنگ مقنعه‌ی منی؟ از سرم کشیدم و خیره نگاهش کردم _دراوردم. حالا بگو نیم‌نگاهی بهم انداخت و کتابش رو بست _بشین روبروم‌ بگو چرا هر لحظه با یکی بودی روبروش نشستم و مقنعه‌م رو کنارم گذاشتم _بدون که فقط به خاطر دانشگاهم دارم میگم وگرنه... _سعی کن حرف اضافه نزنی که به هدفت برسی. لب‌هام رو بهم فشار دادم و نگاه ازش گرفتم. _اول از پسر داییت بگو _دایی‌م برای ازدواج من و امیرعلی اصرار داشت ولی نه من می‌خواستم نه اون. مثل یه برادر کنارم بود ابرویی بالا انداخت _همکلاسیت چی؟‌ اونم داییت اصرار داشت؟ _نخیر. از اونجایی که بزرگترم دایی بود و مخالف هر خواستگاری، ایشون مجبور بود از خودم خواستگاریم کنه _تو هم ترجیح دادی خودسرانه رفتار کنی _انتظار داشتی چیکار کنم؟‌ میشستم تا من رو عقد پسرش کنه خیره نگاهم کرد _ترک موتور... _مرتضی با همه فرق داره. دست به سینه به مبل تکیه داد _چه فرقی؟ _به خاطر اون چکی که یهو ظاهر شدی رفتم‌کلانتری و بعدش خواستگارم با پدرش اومد و همه چیز بهم خورد. بعدش متوجه شدم... نگاهم سمت انگشتر رفت و آهی کشیدم. _ به مرتضی جواب بله دادم _چه زود تو قلبت جایگزین‌می‌کنی از حرفش حرصم گرفت _تو تو شرایط من نبودی. _تو شرایطت بودم یا نبودم دلیلی بر این نمی‌شه که اونجوری بشینی پشت موتورش _خودم حواسم بود، ما به محرم بودیم. محرمیتی که با اومدن تو همه چیش بهم خورد چشم‌هاش گرد شد _ما فکر می‌کردیم تو مُردی اخم‌هاش رو توی هم کشید و ایستاد _هم اون داییت، هم این پسره‌ی الدنگ سابقه دار رو که با فکر و نقشه بهت نزدیک شدن می‌شونم سرجاشون _تو حق نداری در رابطه با مرتضی اینجوری حرف بزنی پارت زاپاس رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋 قیمت ۵۰ تومن بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 بانک ملی فاطمه علی کرم فیش رو برای این ایدی ارسال کنید @onix12 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
وقتی که مجرد بودم خواستگار های زیادی به خاطر زیباییم داشتم گاهی اوقات آدم دلش پیش اونی گیر میکنه که نباید، مثل من که ناخواسته عاشق یکی شدم، اما یه خواستگار داشتم که وضع مالیش از همه بهتر بود به خاطر کچل بودنش و شکم بزرگش ازش بدم میومد چقدر به پدرم التماس کردم منو به این نده بابام گوش نکرد شب عروسی وقتی کنار اصلان شوهرم نشسته بودم که.... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 خونه‌ توی سکوت بود و جز زهره که انگار موفقیت بزرگی کسب کرده هیچ کس خوشحال نیست.‌ خاله ایستاد _برم شام بزارم علی گفت _ما رو در نظر نگیر. میریم بالا حالا علی کاری هم نمی‌کنه‌ها! نمیدونم چرا استرس گرفتم.‌‌ خاله نیم‌نگاهی به من انداخت و سمت آشپزخونه رفت که صدای زنگ خونه بلند شد. زهره ذوقش رو مخفی کرد و رو به رضا گفت _عمو اومد خاله تشر مانند گفت _من با عموتون حرف دارن. هیچ کس دخالت نمی‌کنه. میلاد ایستاد و سمت حیاط،رفت تا در رو باز کنه‌ زهره گفت _میلاد الان نه.‌ صبر کن تا من بگم میلاد با سر تایید کرد و بیرون رفت. علی پرسید _چی رو الان نه! یادش ندی از عمو چیزی بخواد! _نه. قراره با هم بازی کنیم زهره ایستاد و سمت پنجره رفت.صدای یا الله گفتن عمو بلند شد. _چه عالی شد.مهشید هم همراهشه. کاش زن عمو هم میومد علی گفت _زهره شر درست نکنیا! با باباش اومده که... زهره چرخید و حرف علی رو قطع کرد _خودش با باباش نیومده.‌ مامان زنگ زد به عمو گفت بیا خاله چاددرش رو روی سرش انداخت و سمت در رفت. علی ناباور به من نگاه کرد و لب زد _آره؟! با سر تایید کردم.‌ _خوش اومدید آقا مجتبی مهشید سلام کرد و خاله خیلی سنگین جوابش رو داد جز رضا که نمی‌تونه، همه به احترام عمو ایستادیم. عمو نگاه چپش رو خیلی زود از رضا گرفت و روی مبل نشست. مهشید هم طوری خودش رو مظلوم کرده که انگار اون مهشیدی نیست که وسط راهرو هر چی دلش خواست گفت. زهره سینی چایی رو سمت عمو گرفت. _نمی‌خورم عمو جان خاله گفت _آقا مجتبی تو تمام این‌سال‌ها که من عروس خانواده‌ی شما بودم اصلا از من گلایه شنیدید؟ عمو گفت _نه صدای خاله پر بغض شد _ولی الان گلایه دارم. تا الان حرف نزدم و خودتون می‌دونید سر هر حرفی کوتاه اومدم که رویا پیشم بمونه. اخم علی از بغض خاله توی هم رفت. _مهشید امروز یه حرفی به رویا زد که دلم آتیش گرفت.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 _هم اون داییت هم این پسره‌ی الدنگ سابقه دار با فکر و نقشه بهت نزدیک شدن می‌شونم سرجاشون _تو حق نداری در رابطه با مرتضی اینجوری حرف بزنی قدمی سمتم برداشت کی میخواد این حق رو از من بگیره؟ تو یک‌قدمیش ایستادم _من. چون‌این همه سال نبودی هیچ حقی نداری انگشتش رو بالا اورد و تهدبد وار گفت _مراقب حرف زدنت باش عصبی ادامه داد _فکر اون پسره‌ی سابقه‌دار رو هم از سرت بیرون کن _چرا!؟ _چون نمی‌خوام کسی از پولی که داری سو استفاده کنه _چه پولی! _پولی که من برات آوردم پوزخند صدا داری از حرص زدم _پولت مال خودت. نه من نه مرتضی از این پول کثیفت خبر نداشتیم که بخوایم... دستش رو بلند کرد و محکم توی صورتم زد.انقدر که محکم که صورتم رو کامل چرحوند از کاری که کرد دهنم باز موند. ناباور دستم رو روی صورتم‌ کشیدم با نفرت نگاهش کردم _توی این بیست و دو سال به خاطر نبودنت خیلی سیلی خوردم اما این یکی از همشون تلخ‌تر بود. یه بار دیگه این کارت رو تکرار کنی اون وقت بهت نشون میدم که منم مثل خودتم. یه آدم فرصت طلب یه ... دستش رو بالا برد و دومیم رو سیلی رو همونجای قبلی محکم‌تر زد طوری که طعم خون رو توی دهنم احساس کردم و عصبی گفت _امشب آماد‌ه‌م تا عوض تمام این بیست و دو سالی که نبودم بزنم تو صورتت که حرف دهنت رو بفهمی، ادبت کنم.‌ تاکیدی سرش رو تکون داد _فهمیدی! با حرص نگاهم کرد دستش رو بالا آورد و تهدید وار تکون داد _نفهمیدی ادامه بده که از دیروز خیلی خودم رو نگه‌داشتم‌ تا دق و دلی تمام بی ادبی هات رو یکجا سرت خالی کنم دست سنگینی داره و منم دربرابرش بی دفاعم. با دست خونی که از بینیم‌ می اومد رو پاک کردو عقب عقب ازش فاصله گرفتم و روی مبل نشستم. بغض و گریه کم‌کم سراغم اومد. جعبه ی دستمال کاغذی رو جلوم گرفت. بی اهمیت مقنعه‌م رو برداشتم و جلوی بینیم گرفتم. انگار ذره ای براش مهم نیست. دستمال رو روی میز انداخت و سمت اتاقش رفت همزمان در خونه باز شد و جاوید داخل اومد _بابا، عمو می‌گه... با تعجب نگاهش رو به من داد.‌ لبش رو به دندون گرفت و رو به اتاق سپهر گفت _بابا عمو می‌گه یه لحظه بری پایین سپهر از اتاقش بیرون نیومد.‌جاوید کنارم نشست و آهسته گفت _گفتم بهت انقدر جوابش رو نده! خواست مقنعه‌ رو از جلوی بینیم کنار بزنه که با گریه سرم رو عقب کشیدم سپهر از اتاق بیرون اومد و جاوید فوری ایستاد _عموت کجاست؟ _پایین نیم‌نگاهی به من انداخت و سمت در رفت _بمون خونه تا من برگردم رفت و در رو بست _بلند شو برو دست و صورتت رو بشور چشم‌های پراشکم رو بهش دادم _گفتی می‌تونی یه کاری کنی من از اینجا برم ایستاد و سمت آشپزخونه رفت _نه. مگه از جونم سیر شدم! لیوان ابی پر کرد و روی میز گذاشت _بلند شو صورتت رو بشور یه قرص بخور _دیروز گفتی! _گفتم میتونم ببرمت بیرون ولی هر جا ببرمت برمی‌گردونمت خونه. اونم نه توی این شرایط پارت زاپاس رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋 قیمت ۵۰ تومن بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 بانک ملی فاطمه علی کرم فیش رو برای این ایدی ارسال کنید @onix12 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂