eitaa logo
بهشتیان 🌱
31.1هزار دنبال‌کننده
266 عکس
97 ویدیو
1 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام و‌عرض تسلیت خدمت همراهان عزیز کانال بهشتیان...🚩🏴 به اطلاع عزیزان میرسانیم از امشب مصادف با شب تاسوعای حسینی تا پنج شنبه شب به مناسبت ایام شهادت سیدالشهدا (علیه السلام) کانال تعطیل می باشد. ان شاالله از صبح جمعه کانال باز خواهد شد🥀🥀🥀 ملتمس دعای شما عزیزان هستیم🌹🌹🌹🌹
🥀 لشگرم ریخٺ بهم یاررشیدم برگرد ناامیدم نڪن عباس،امیدم برگرد نگران حرمم جان حسین زودبیا حرف غارٺ شدن خیمہ شنیدم برگرد 😭😭
73400d40d4b24bfe8f3de89367a3cad9.opus
2.36M
تفسیر آیه ۴،۵،۶ سوره فجر🌸 سوگند به سپیده صبح 🌞 همراه میشویم با خالق رمان نرگس در طرح قرانیه فجر👆👆👆 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 گروه پرسش و پاسخ طرح قرآنی سوره فجر👇👇 https://eitaa.com/joinchat/319946886C7e9b146003 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
@babolharam_net - بابُ الْحَرَم پایگاهِ متنِ روضه.mp3
4.06M
|⇦•نذار اینجور ببینن... و توسل به باب الحوائج حضرت اباالفضل العباس علیهما سلام اجرا شده شب نهم محرم 99 به نفس حاج سید رضا نریمانی •ೋ ●•┄༻↷◈↶༺┄•● و عباس(ع) با رَدّ و لعنِ دشمنان راهِ را بست 🖤🖤🖤
یا رب الحسین بحق الحسین اِشفِ صدرالحسین بظهور الحجة😭😭😭
در این ساعات سخت و سنگین که قلب حضرت ولیعصر به شدت تحت فشاره صدقه برای سلامتی حضرت فراموش نشه😭😭
banifateme-moharram99-sh11-Babolharam_net_9.mp3
1.79M
|⇦•رویِ خاکِ داغ این صحرایی.. و توسل جانسوز به حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام اجرا شده شب عاشورا محرم ۹۹ به نفس سید مجید بنی فاطمه •ೋ ●•┄༻↷◈↶༺┄•● مَن ماتَ وَ لَم یعرِف إمامَ زَمانِهِ مـاتَ مِیتَةً جَاهِلِیة؛ هرکس که بمیرد و امام زمانش را نشناسد؛ به مُرده است...
PTT-20210819-WA0020.opus
1.68M
تفسیر آیه۷،۸،۹، سوره فجر🌸 سوگند به سپیده صبح 🌞 همراه میشویم با خالق رمان نرگس در طرح قرانیه فجر👆👆👆 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 گروه پرسش و پاسخ طرح قرآنی سوره فجر👇👇 https://eitaa.com/joinchat/319946886C7e9b146003 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
a236c945d9e041d1abbefcfaf9c9dc34.opus
2.42M
تفسیر آیه ۱۰، ۱۱ سوره فجر🌸 سوگند به سپیده صبح 🌞 همراه میشویم با خالق رمان نرگس در طرح قرانیه فجر👆👆👆 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 گروه پرسش و پاسخ طرح قرآنی سوره فجر👇👇 https://eitaa.com/joinchat/319946886C7e9b146003 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
365222172_.mp3
4.36M
کجا میخوای بری.. چرا منو نمیبری💔؟ 🎧 😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 با دیدن ما خیلی خونسرد تماسش رو قطع کرد و ایستاد. رو به علی سلام کرد و سمت خونه رفت. علی گفت: _ آقارضا، حواست هست شما نامحرمید؟ رضا سمت علی کمی چرخید. _ مگه چی کار می‌کنیم؟ _ مطمعناً برای هم دعا نمی‌خونید. چپ‌چپ نگاهی بهش انداخت و از کنارش رد شد و داخل رفت‌. رضا تن صداش رو پایین آورد. _ به این چه ربطی داره که تو همه کاری دخالت می‌کنه؟ جلوتر رفتم. _ خب برادر بزرگترته! _ ما اگر نخوایم این برامون بزرگتری کنه، باید چی کار کنیم؟ از این همه پررویی کنار حساب بردنش از علی، خنده‌م گرفت. _ دقیقاً باید به خودش بگی! البته اگر جرأت داری. _ جرأتشم دارم. چرا این‌جوری می‌گی!؟ _ وقتی صبر می‌کنی بره صدات رو میاری پایین می‌گی، تابلوعه که می‌ترسی. سینه‌ش رو جلو داد و با اعتماد به نفس زیاد گفت: _ تو هنوز بچه‌ای، این چیزا رو نمی‌فهمی. من دارم احترامش رو نگه می‌دارم. _ باشه تو راست می‌گی. خندیدم و سمت پله رفتم. انعکاس عکس رضا رو توی شیشه دیدم. دوباره شماره‌ای گرفت و گوشی رو کنار گوشش گذاشت. _ الو عشقم ببخشید قطع شد... دَر رو باز کردم و وارد خونه شدم. صدای علی رو شنیدم. _ مامان از من گفتن بود! یه فکری بکن هر چی زودتر عقدشون کنی. اینا اصلاً محرم و نامحرم حالیشون نیست. _ تو داری این رو می‌گی، من دلم‌ از جای دیگه پره. _ چی شده؟ _ تو به رضا پول دادی؟ ته دلم خالی شد و به دیوار آشپزخونه چسبیدم. _ نه! _ این بچه اندازه‌ی سر سوزن عزت نفس نداره. اون از ماشین، اینم‌ از خرید برای مهشید! _ چی خریده براش؟ _ سوری زنگ زده؛ خوشحال و سرحال، تشکر پشت تشکر. من بدبختم بی‌خبر از همه جا. گفت دستتون درد نکنه مهشید رو بردید خرید عید. به رضا می‌گم‌ از کجا پول آوردی؟ می‌گه داشتم. آخه این‌ که اندازه‌ی یه خودکار جابجا کردن کار نکرده؛ از کجا پول آورده که پس‌انداز داشته باشه! _ یعنی از عمو گرفته؟ بیچاره رضا! اون پول رو برده برای مهشید خرج کرده.‌ نکنه اون پول عیدی من بوده و عمو یادش رفته بگه برای چیه! اون جوری که خاله می‌فهمه من پول رو بهش ندادم؛ چون هر سال آقاجون پول عیدی من رو می‌فرستاد. به معنای واقعی بدبخت شدم. خاله گفت: _ خدا کنه از عموتون نگرفته باشه! خیلی باعث سرشکستگیم می‌شه.‌ _ می‌خوای باهاش حرف بزنم؟ _ نه، خودم‌ می‌خوام از زیر زبونش بکشم بیرون. _ حالا ما باید برای مهشید خرید می‌کردیم؟ _ آره؛ اصلاً حواسم نبود. ولی رضا باید به من می‌گفت. الانم می‌خواستم براش عیدی بخرم ولی باید بدونم خودش خریده یا نه که خودم رو سبک نکنم. _ عیدی چی مامان!؟ _ یه رسمِ؛ دختری رو که نامزد یا عقد می‌کنن، عیدای بزرگ براش عیدی می‌برن. این زن عموت که من می‌بینم، کم‌تر از طلا ببریم‌ تحویلمون نمی‌گیره. _ نگران نباش مامان پول هست. _ دستت درد نکنه. پول دارم. تازه کرایه‌ی مغازه‌ها رو ریختن به حسابم. اینقدر سرم شلوغ بود که یادم رفت برای بچه‌ها خرید عید کنیم! _ حالا وقت هست. _ نه مادر چه وقتی؟ امروز که هیچی، فقط سه روز دیگه وقت داریم.‌ _ این جوری کم میاری، هم عیدی هم خرید! می‌گم نگران نباش از اون پولی که گذاشتی کنار بردار، من وام می‌گیرم جبرانش می‌کنم. _ حالا بهت می‌گم. برو بالا استراحت کن. _ دیگه از من دلخور نیستی؟ _ نه، ولی ازت توقع دارم. نباید اخم و تخم می‌کردی جلوشون. رویا کجاست؟ _ با دایی بود. آوردمش خونه. تکیه‌م رو از دیوار برداشتم و وارد آشپزخونه شدم. _ سلام. هر دو نگاهم کردن. خاله با دیدنم، نفس سنگینش رو بیرون داد. علی گفت: _ مامان من میرم بالا یکم بخوابم. _ ازت راضی نیستم حرفی به میلاد بزنی. _ هر چی شما بگی. ولی بهش بگو حرفش زشت بود. _ گفتم مادر. برو استراحت کن. علی از کنارم رد شد و بیرون رفت. خاله نگاهی به سرتاپام انداخت. _ اینا چی‌ هستن که تو پوشیدی!؟ نگاهی به خودم انداختم. _ خوبه که! _ تو مگه چند سالته که لباس رنگ لباس‌های من تنت کردی! _ قشنگن دیگه خاله!        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _ مگه من می‌گم زشتن؟ تو هفده سالته؛ باید لباس‌های شاد بپوشی. کی برات خریده؟ _ دایی. اخم‌هاش تو هم رفت. _ به چه مناسبت!؟ _ نمی‌دونم. خرید دیگه! خودش انتخاب کرد. _ چه ولخرجی می‌کنه! بگو پسر پس‌فردا عروسیته، یکم پس‌انداز کن. _ عروسی که فکر کنم بهم خورد. با تعجب نگاهم کرد. _ چرا؟ _ من که رفتم خونشون، دختره هر چی زنگ زد دایی جوابش رو نداد. بعد دختره اومد دم دَر خونه‌ی دایی. مثل اینکه قرار بوده بیاد خونه‌ی دایی زندگی کنه ولی یکدفعه‌ای می‌زنه زیرش می‌گه نمیام. انگار می‌گه خواستگار بهتر دارم. دایی هم ناراحت می‌شه جوابش رو نمی‌ده. بعد اومد دم دَر خونه‌ی دایی گفت پشیمون شده، می‌خواد بیاد همین خونه. خاله حسابی اخم کرد. _ بیخود کرده! دخترا چه پررو شدن. داییت چی گفت؟ _ هیچی که نگفت ولی از نگاهش معلوم‌ بود دلخور شده.‌ بهش گفته فعلاً که فردا نمیایم خواستگاریت.‌ _ اومده بود دم‌ دَر چی بگه؟ _ که دایی ببخشش. _ این دختر بدرد نمی‌خوره. دختری که پاشه بره به یه پسر بگه دوستت دارم، بدرد زندگی نمی‌خوره. دختر باید حیا داشته باشه. یعنی چی که انقدر بی‌حیا و پررو هستن! اصلا نمی‌ذارن یکی نازشون رو بخره! _ به نظر من که کار بدی نکرده. اشتباه کرده اومده عذرخواهی کرده. نگاهش کمی تیز شد. _ برو از این حرف‌ها نزن که دق و دلی همه رو سر تو خالی می‌کنما! _ من یه خبر خوب براتون دارم. بگم یا نگم؟ پشت چشمی نازک کرد. _ چه خبری. _ خواستگارا که رفتن با زهره حرف زدی؟ _ نه. لبخند رو لب‌هام نشست. _ پس نمی‌دونی نظرش چیه؟ لبخندم نگاهش رو کنجکاو کرد. _ به تو گفته؟ جلو رفتم و خودم رو لوس کردم. _ چند روزه همش من رو دعوا کردید. یکم باهام مهربون بشید تا بگم. از حرص خنده‌ش گرفت. _ امان از این زبون تو. صورتم رو بوسید. _ حالا بگو. تن صدام رو پایین آوردم. _ گفت از پسره خوشش اومده ولی روش نمی‌شه به شما بگه. برق شادی تو چشم‌های خاله نشست.‌ _ خودش گفت!؟ _ آره به خدا! قبل رفتنم گفت. دوباره صورتم رو بوسید. این بار محکم‌تر از قبل. _ الهی قربونت برم‌‌. تمام خستگی‌هام از تنم بیرون رفت. ذوق‌ زده از آشپزخونه بیرون رفت. من هم بیرون رفتم اما نه به سرعت خاله. پله‌ها رو بالا رفتم و از دَر نیمه باز اتاقمون وارد شدم.‌ خاله زهره رو بغل کرده بود و قربون صدقه‌ش می‌رفت. _ چرا به خودم نگفتی؟ _ آخه یه بار گفتم نه، دیگه روم نشد بگم آره. از خاله فاصله گرفت. _ ولی با اخم و تخمی که علی کرد، فکر نکنم اینا بیان دنبال جواب. _ نه مامان‌جون میان. مهنازخانم خودش فهمید اشتباه کرده که بی‌اطلاع خواستگار آورده. جلوی دَر از من معذرت خواهی کرد. گفت شنبه با مادر آقاحسام دوباره میاد. آخر من از دست خاله باید از این خونه فرار کنم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
PTT-20210821-WA0006.opus
2.5M
تفسیر آیه ۱۲ سوره فجر🌸 سوگند به سپیده صبح 🌞 همراه میشویم با خالق رمان نرگس در طرح قرانیه فجر👆👆👆 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 گروه پرسش و پاسخ طرح قرآنی سوره فجر👇👇 https://eitaa.com/joinchat/319946886C7e9b146003 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
مهنا دختری شر وشیطون که آنچنانی ندارد، وقتی به خودش می‌آید میبیند علاقه شدیدی به پسر خاله ی ، پیدا کرده است و کم کم با اتفاقاتی غیر منتظره ، تغییر میکند . حامی هم که علاقه ای پنهانی به مهنا دارد وقتی پای خاستگار های مهنا به وسط می آید تصمیم میگیرد عشقش را کند ♨️ یکی از خاستگارهای مهنا پسر عمه ی مهنا یعنی بهنام است که دردسر های زیادی ایجاد میکند و مزاحمت هایی بی جا برای مهنا و هزار دردسر و اتفاقات زیاد برای مهنا می افتید... رمان زیبا و خاص😍 بر اساس واقعیت http://eitaa.com/joinchat/4183228450C622bb810b8
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 با صدای علی هر سه به دَر نگاه کردیم. _ رویا یه لحظه بیا! جوری صدام ‌کرد که انگار کار بدی کردم. فوری بیرون‌ رفتم. توی چهارچوب دَر اتاقش ایستاده بود. با سر اشاره کرد. جلوتر رفتم.‌ تن صداش رو پایین آورد. _ دایی زنگ زد گفت از اتفاق‌های امروز توی خونه‌ش به مامان چیزی نگیم.‌ حواست باشه. درمونده نگاهش کردم که دستم رو خوند. _ گفتی!؟ لبم رو به دندون گرفتم و شرمنده لب زدم: _ ببخشید.‌ دیر گفتی. نگاه خیره‌ش رو بعد از چند ثانیه با تکون‌های متأسف سرش از من برداشت. _ چرا انقدر فضولی تو! _ از دهنم پرید. کلافه دستی به صورتش کشید. _ آخه مگه یه اسم بود که از دهنت بپره؟ اندازه‌ی پنج دقیقه باید حرف زده باشی تا کلش رو بگی! سرم رو پایین انداختم. _ ببخشید. _ به مامان بگو به روی حسین نیاره. اگر بفهمه تو گفتی، دستش می‌گیره دیگه ولمون نمی‌کنه ها! _ باشه می‌گم. _ یه چایی بریز بیار اتاق من. _ چشم. نفس سنگینی کشید و دَر اتاقش رو بست. به اتاق برگشتم.‌ خاله کاغذی رو که نشون زهره می‌داد، دست زهره داد. _ چی کارت داشت؟ _ گفت چایی براش ببرم. زهره گفت: _ دو دقیقه فقط همین رو گفت؟! خیره نگاهش کردم و دنبال کلمه‌ای گشتم تا بگم که زهره ادامه داد: _ جدیداً علی خیلی کارت داره! چیزی شده؟ خدایا کمکم کن؛ الان زهره همه چیز رو می‌فهمه. قیافه‌ی حق به جانبی به خودم گرفتم. _ طبق معمول امرونهی می‌کنه. چرا لباست این‌ رنگیه؟ چرا خندیدی؟ چرا جلوی دَر نشستی؟ اینا گفتن خواستگارن باید پا می‌شیدی می‌رفتی. _ الان این همه حرف زد!؟ از دست زهره حرصم گرفت. _ نخیر؛ الان یه چیزی گفت به خاله بگم که تو نفهمی. _ خب چرا خودش نگفت؟ _ چون چایی هم‌ می‌خواست. زهره لب‌هاش رو پایین داد و بیشتر حرصم داد. خاله ایستاد. _ بیا بریم‌ پایین ببینم چی گفته به من بگی! _ باشه خاله شما برو، منم الان‌ میام. خاله که از اتاق بیرون رفت، نگاهی به زهره انداختم. اگر الان هر حرفی بزنم بیشتر شک‌ می‌کنه. _ این چه مانتوییه پوشیدی! دکمه‌هاش رو باز کردم. _ دایی برام خرید.‌ _ خدا شانس بده! از دَر و دیوار برات می‌باره.‌ _ کجا باریده؟ یه مانتو خریده دیگه! _ تو که نبودی زن‌عمو زنگ‌ زد گوشی رو داد به آقاجون. اونم به مامان گفت امسال خودش می‌خواد برای تو خرید کنه. هر چی مامان گفت نه، آقاجون حرف خودش رو زد. تازه مامان‌خانم یادش افتاد که برای ما خرید نکرده. پس چرا خاله این قسمتش رو به علی نگفت! مانتو رو آویزون کردم.‌ _ من اصلاً دوست ندارم با اونا برم خرید.‌ چرا دست از سرم برنمی‌دارن!؟ _ آقاجون‌ که ناراحت نمی‌شه. مثل همیشه بهش بگو پولش رو بده با ما بیا. با اون‌ همه پولی که داده به عمو که بده به من، دیگه روم‌ نمی‌شه حرفی بزنم. روسریم رو روی سرم انداختم. _ حالا یه کاریش می‌کنم. من برم‌ یه چایی بیارم برای علی. تو هم می‌خوری؟ _ مامان‌ که نمی‌ذاره جز اتاق علی جونش چایی بیاری بالا! _ حالا شاید آوردم. می‌خوای یا نه؟ _ نه. دستت درد نکنه. از اتاق بیرون رفتم و به خاله که با سینی چایی پایین‌ پله‌ها منتظرم بود نگاه کردم. _ دلم شور می‌زنه. زود باش بگو علی چی گفته بهت؟ سینی رو ازش گرفتم. _ خاله می‌شه به دایی نگی من بهت گفتم؟ _ پس بگم‌‌ کی گفته؟ _ اصلاً یه جوری برخورد کن که انگار نمی‌دونی تا خودش بگه. _ چرا؟ _ زنگ زده به علی گفته که به شما نگیم. لب‌هاش رو پایین داد و تو فکر رفت. _ باشه نمی‌گم. ببر چاییش رو بالا تا یخ نکرده. چشمی گفتم و از پله‌ها بالا رفتم. پشت دَر اتاقش ایستادم و چند ضربه به دَر زدم. با بیا تو گفتنش، دستگیره‌ی دَر رو پایین دادم و وارد شدم. گوشه‌ی اتاق سجاده‌اش رو پهن می‌کرد. _ دستت درد نکنه. بذار کنار بالشتم. کاری که گفت رو انجام دادم. صاف ایستادم و نگاهش کردم. _ ما که رفتیم‌ آقاجون زنگ زده به خاله گفته امسال خودش می‌خواد برای من لباس بخره. جدی نگاهم کرد که ادامه دادم: _ الان زهره گفت: عصبی دستی به گردنش کشید. _ این چه کاریه آخه! _ الان من چی کار کنم؟ _ هیچی. هر وقت زنگ زدن می‌گی دوست ندارم بیام.‌ تأکیدی گفت: _ رویا نِمی‌ری ها! سرم رو بالا دادم. _ مطمئن باش تو بگی نرو، کل دنیا هم جمع شن نمی‌تونن من رو ببرن.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 آهسته لب زدم: _ الان زهره جلوی خاله به من‌ گیر داده که تازگی‌ها علی خیلی کارت داره. _ عجب! به اون چه ربطی داره!؟ _ نمی‌دونم. فقط فکر کردم باید بدونی. _ کار خوبی کردی گفتی. برو با مامان حرف می‌زنم به آقاجون بگه نه.‌ دیگه جرأت نکردم بگم شنبه مهنازخانم داره میاد و از اتاقش بیرون اومدم. به اتاق برگشتم و بعد کلی فکروخیال با شنیدن صدای دایی، پایین رفتم.‌ توی راه‌پله بودم که خاله گفت: _ کار خوبی کردی. _ فقط چون اعصابم بهم ریخته بود گفتم. ان شاالله یه هفته بعد عید قرار می‌ذارم بریم. اون پولم ربخته‌م به حسابت. _ به خدا راضی نبودم. _ چرا آبجی! تو خودت الان لازم داری. ان‌ شالله همه‌ش رو به شادی مصرف کنی. پام‌ رو روی آخرین پله گذاشتم و سلام کردم. جواب سلامم رو دادن. کنار دایی نشستم. _ راستی بابت مانتو دستت درد نکنه. دایی با دست آروم به کمرم زد. _ یه رویا که بیشتر نداریم.‌ رو به خاله ادامه داد: _ اون مانتو عیدش نیستا! عید هم باید براش بخری. _ عید که پدربزرگش می‌خواد ببرش. _ خاله من نمی‌خوام با اونا برم. دوست دارم‌ با شما باشم.‌ _ خاله‌جان آقاجونت رو نمی‌شناسی!؟ من هر چی گفتم نه، گفت امسال فرق داره؛ باید با من بیاد. _ اَه. چه گیری افتادیم. سرزنش‌وار گفت: _ رویا! اَه یعنی چی!؟ کلافه گفتم‌: _ خاله من نمی‌خوام با اونا برم... _ در هر صورت اَه نداریم. لب‌هام رو پایین دادم و نگاهم رو از خاله گرفتم. دایی گفت: _عقد اون پت‌ومت کی هست؟ _ کیا؟ _ رضا و زنش. _ آهان.‌ با عموش حرف زدم فردا می‌بریم محضر محرم بشن. هفتم عید هم عقدشون می‌کنن، از اون ور هم می‌ریم شمال. _ کسی رو نمی‌برید محضر؟ _ برای عقد چرا، برای صیغه‌شون نه. من و علی می‌ریم؛ از اونا هم مامان و باباش. دایی یاعلی گفت و ایستاد. _ من دیگه برم آبجی. خاله هم ناراحت ایستاد. _ کجا!؟ شام بمون. _ نه. فقط اومدم بهت بگم که فردا کنسل شده. _ لااقل صبر کن علی بیدار شه بعد! _ نه آبجی خیلی کار دارم. بنّا آوردم یه‌ کم خونه رو به‌ روز کنم. بالا سرشون نباشم، می‌ترسم خرابکاری کنن. سمت دَر رفت. _ حسین‌جان پول کم آوردی رودربایستی نکنی ها! هر چقدر خواستی هست. دایی دَر حیاط رو باز کرد. _ نه هست، نگران نباش.‌ فعلاً خداحافظ. _ خدا پشت و پناهت. با نگاه دایی رو بدرقه کرد و دَر رو بست. رو به من گفت: _ برو علی رو بیدار کن بگو بیاد. _ خاله بذار بخوابه، خسته‌ست. خاله نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت. _ دیر شده‌! جایی کار داریم. برو بیدارش کن. _ بیدارم مامان. هر دو به بالای پله‌ها نگاه کردیم. _ خداروشکر مادرجان. حاضر شو بریم. _ یکم ضعف دارم. یه عصرونه بخوریم بعد. خاله رو به من گفت: _ یه نیمرو درست کن علی بخوره تا من برم حاضر شم. چشمی گفتم و وارد آشپزخونه شدم. _ علی‌جان، دایی‌تون پول رو ریخت به حساب. _ می‌خوای چی‌کارش کنی؟ _ خیلی کمه، ولی گذاشتم برای پول پیشِ خونه‌ی تو و رضا. _ بده‌ به رضا؛ حالا من یه فکری می‌کنم. اون واجب‌تره. _ برای من هر دوتون واجبید.‌ بعد هم من پول دست رضا نمی‌دم. خودم می‌رم براش قولنامه می‌کنم.‌ عقل درست و حسابی نداره. ظرف نیمرو رو توی سفره گذاشتم. _ آماده‌ست. سری تکون داد و وارد آشپزخونه شد. _ رویا من الان دارم با مامان‌ می‌رم جایی. نیام‌ ببینم‌ عمو اومده دنبالت، باهاش رفتیا!؟ _ نه نمی‌رم.‌ _ هیچ بهونه‌ای رو ازت قبول نمی‌کنما! _ مطمئن باش. _ پاشو برو بالا. ما که رفتیم، با زهره پایین رو تمیز کنید. چشمی گفتم و ایستادم. اگر عمو بیاد، خودم رو می‌زنم به مریضی.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 خاله و علی رفتن. من و زهره شروع به نظافت کردیم. هر چند که از صبح تمیزش کردیم ولی به خاطر شب عید دوباره انجامش دادیم. زهره دو طرفه خوشحاله؛ هم برای اینکه از خواستگارش خوشش اومده، هم اینکه محاسباتمون اشتباه بود و مدرسه تعطیل شد و تا بعد از تعطیلات عید قرار نیست هدیه رو ببینه. فقط امیدوارم اون آتویی که هدیه داره و زهره ازش می‌ترسه، به زندگی و آینده‌ی زهره لطمه وارد نکنه. میلاد از ترس این که علی دعواش کنه، دیگه از اتاق بیرون نیومد. رضا هم حال همه رو بهم زد از بس که با تلفن حرف زد. طلبکار از پله‌ها پایین اومد. _ یه چی نیست من بخورم. زهره از بالای چشم نگاهش کرد. _ عشقتون سیرتون نکردن؟ _ تو هم برای من دُم درآوردی! یه چیزی درست کن من بخورم. مُردم از گرسنگی. _ تشریف ببرید خونه‌ی گنجی که پیدا کردی. اونا که بهت ماشین و پول دادن؛ بگو غذا هم بدن. رضا خیز برداشت سمت زهره. _ آخه به تو چه... زهره جیغ کشید و پشت من پناه گرفت. همزمان دَر خونه باز شد.‌ علی نیم‌نگاهی به رضا که دیگه ایستاده بود انداخت و داخل اومد. _ چه خبرته صدات رو انداختی تو گلوت!؟ _ من یا این زهره؟ دَر رو بست و کفشش رو داخل جاکفشی گذاشت. _ هر کی بود دیگه بسه! مامان داره جلوی دَر با کسی حرف می‌زنه. آبروریزی راه نندازید. _ شما کجا بودید؟ _ رفته بودیم برای مهشید عیدی بگیریم. سمت پله‌ها رفت و پاش رو روی اولین پله گذاشت. رضا طلبکار و حق به جانب گفت: _ رفتید برای زن من عیدی خریدید، بعد نه من بودم نه زنم!؟ علی مسیر رفته رو سمت رضا برگشت.‌ عصبی گفت: _ آره. رفتیم شما رو هم نبردیم. تو هم هر وقت دستت رفت توی جیب خودت، دست زنت رو بگیر ببر خرید.‌ با دست آروم به کتف رضا زد. _ حرفم رو بفهم. دستت توی جیب خودت، نه این و اون! این و اونی که می‌گم منظورم من و مامان نیست! جیب عمو و آقاجون هست. رضا تسلیم‌ شد. _ چشم داداش. علی نگاهش رو توی صورت رضا بالا و پایین کرد و سمت پله‌ها رفت. _ رویا یه لیوان آب بیار بالا. _ باشه الان میارم. وارد آشپزخونه شدم‌. رضا با صدای آرومی رو به زهره گفت: _حالا می‌مردی یه چیزی بدی من بخورم؟ برای اینکه دعواشون نشه گفتم: _ رضا بیا من برات درست کنم. با ناراحتی اومد تو آشپزخونه. _ خودمم می‌تونم‌ درست کنم. ولی رویا این رفتارهای زهره یادت بمونه.‌ اگر علی گفته بود با سر می‌رفت؛ ولی برای من ارزش قائل نیست.‌ _ اونم‌ خسته شده، از صبح داره کار می‌کنه.‌ _ علی می‌تونست آب بخوره بعد بره بالا، ولی گفت براش ببری. تو هم گوش کردی. _ خب تو هم کار داری به خودم‌ بگو. خیار و گوجه رو شستم و توی بشقاب گذشتم. _ خودت خرد می‌کنی؟ نشست و با اخم‌ شروع به خرد کردن کرد. پنیر و نون رو هم گذاشتم و با لیوان آب از پله‌ها بالا رفتم. دَر اتاقش باز بود. تک سرفه‌ای کردم و وارد شدم. وسط اتاق ایستاده بود.‌ لیوان‌ آب رو سمتش گرفتم. از من گرفت و به دَر اشاره کرد. _ ببندش. فوری دَر رو بستم و نگاهش کردم.‌ معذب دست توی جیبیش کرد. جعبه‌ی کوچیکی رو بیرون آورد و سمتم گرفت. _ این رو برای تو خریدم. ناباورانه اما ذوق زده نگاهش کردم. _ برای من! به چه مناسبت؟ سرش رو پایین‌ انداخت و دستی به گردنش کشید. _ مامان گفت دختری که نامزد می‌کنه و برای یکی نشونش می‌کنن، عیدای بزرگ براش عیدی می‌خرن.‌ خب تو هم... نامزد... منی دیگه! نگاه ناباورم سرشار از خوشحالی شد. دست دراز کردم و جعبه رو ازش گرفتم. _ وای... علی! من اصلاً انتظار نداشتم.‌ دَر جعبه رو باز کردم و با دیدن انگشتر ظریفی که نگین قرمز خیلی ریزی روش بود، لبخندم پهن‌تر شد و فوری دستم کردم. _ چقدر قشنگه! با لبخند به دستم‌ نگاه کرد. _ مبارکت باشه. نگاهم رو به چشم‌هاش دادم. _ حتماً که مبارکه. خیلی خوشحالم کردی.‌ اشک‌ شوق توی چشم‌هام جمع شد. _ دستت درد نکنه.‌ چهره‌ام‌ رو آویزون کردم. _ ولی من نمی‌تونم برای تو عیدی بخرم. _ تو همین که من هر چی می‌گم میگی چشم، برای من بهترین عیدیه. دستم رو جلوی صورتم گرفتم. _ خاله نگفت برای کی می‌خری؟ _ نذاشتم متوجه بشه. رویا این انگشتر مال توعه ولی درش بیار. می‌ذارم تو مدارکم، بعداً که به همه گفتیم دستت کن.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 ملتمسانه نگاهش کردم. _ توروخدا بذار دستم بمونه. _ نمی‌خوام‌ کسی بفهمه. _ قول می‌دم نذارم کسی ببینه. می‌ذارمش تو کیفم. _ می‌ترسم‌ زهره ببینه. سرم رو بالا دادم. _ نه، مطمئن باش نمی‌ذارم بفهمه. _ باشه، پس خیلی مراقب باش. ذوق زده نگاهم رو به انگشتر دادم و لب زدم: _ چشم. من برم پایین؟ _ انگشتر رو در بیار، بذار تو کیفت برو. به خودتم مسلط باش. تشکری کردم و از اتاقش بیرون اومدم و به اتاق خودمون رفتم. چقدر به نظرم دستم زیباتر شده. این قشنگ‌ترین هدیه‌اییِ که تو عمرم از کسی گرفتم. از نگاه کردن بهش سیر نمی‌شم.‌ دلم می‌خواد تمام کارهام رو کنار بذارم و فقط بهش نگاه کنم. صدای خاله که من رو صدا می‌زد رو شنیدم. _ رویا یه لحظه بیا پایین. فوری انگشتر رو توی کیفم پنهان کردم و پایین رفتم. میلاد کنار خاله ایستاده بود. _ بله خاله! _ تو هنوز با این‌ دختره شقایق در ارتباطی؟ _ نه خونشون رو که بردن، از مدرسه‌ی ما هم رفتن؛ دیگه ندیدمش. _ الان یکی اومده بود دم دَر با تو کار داشت؛ گفت از شقایق برات پیغام‌ داره. _ چه پیغامی! نگاه خیرش، خبر از باور نکردن حرف‌هام می‌داد. پاکت‌نامه‌ای که زیر چادرش بود رو سمتم گرفت.‌ _ این رو داد، گفت بدم به تو. دست دراز کردم تا نامه رو بگیرم‌ اما خاله کمی عقب کشید. _ رویا من قبلاً هم بهت گفتم این‌ دختر خوبی نیست. با تو چی کار داره؟ _ خاله من که نمی‌دونم‌ چی گفته! باید نامه رو بخونم بعد بگم.‌ دستش رو دراز کرد. اینبار نامه رو ازش گرفتم و فوری بازش کردم. خط اول نوشته بود: «سلام رویا. حتماً تنهایی بخون» الکی نگاهم رو توی نامه چرخوندم.‌ _ اینم خل شده. از اون ور شهر نامه داده، دلم برات تنگ شده! کاغد رو مچاله کردم. رضا ناخواسته به کمکم اومد. _ می‌شه اگر صلاح می‌دونید عیدی مهشید رو به منم‌ نشون بدید؟ منم حساب کنید؟ خاله چپ‌چپ نگاهش کرد. _ مگه تو گفتی پول از کجا آوردی براش خرید کردی یا مگه ما رو حساب کردی؟ از فرصت استفاده کردم و کاغذ ماچاله شده رو توی جیبم گذاشتم. _ مامان گیر دادیا! من که نمی‌خواستم خرید کنم؛ رفتیم بیرون گفت، منم دیدم زشته نخرم، خریدم. _ بخر؛ روزی صدبار ببرش خرید. مگه من می‌گم نخر؟ برای زنت خرج نکنی برای کی بکنی؟ من می‌گم‌ پول از کجا آوردی؟ رضا به نشونه‌ی اعتراض، برو بابایی گفت و به حیاط رفت. میلاد فوری گفت: _ مامان برم به داداش بگم‌ رضا باهات بد حرف زد؟ خاله نفس سنگینی کشید. _نه؛ آقامیلاد فضولی کار بدیه.‌ بمون تو خونه من الان میام. کیفش رو برداشت و رفت پیش رضا. زهره گفت: _ بخون ببینیم‌ شقایق چی گفته؟ _ ولش کن، مهم نیست. سمتم اومد. _ باز کن بخونیم دیگه! نیم‌نگاهی به میلاد انداختم.‌ _ برو پشت پنجره ببین اگر رضا با خاله بد حرف زد به علی بگیم. فوری رفت. کاغذ مچاله شده رو از جیبم بیرون آوردم. _ سلام رویا. حتماً تنهایی بخون. امیدوارم‌ متوجه منظورم‌ بشی. اون یه عکس‌هایی داره که دیروز دستش دیدم. می‌خواد ازشون استفاده کنه، ازش باج بگیره. مثل اینکه تو مدرسه باهاش حرف نزده. بگو مواظب باشه. به نظر من زودتر به خاله‌ت بگید. شماره‌م رو آخر نامه می‌نویسم. اگر نخواستید به خاله‌ت بگید، زنگ بزن من کمکتون می‌کنم عکس‌ها رو ازش بگیریم. به زهره نگاه کردم. لبش رنگ گچ دیوار شده. سرش گیج رفت. دستم رو گرفت تا زمین نیافته. _ چه عکس‌هایی ازت داره؟ _ باهاش رفته بودم کوه. نمی‌دونستم این جوری می‌شه! _ زهره خاک‌ تو سرت! چشم‌هاش پر اشک شد. _ اشتباه کردم.‌ _ کی رفتید آخه؟ _ همون بار که بردنمون نمایشگاه تو نیومدی. گفتی می‌خوای زبان بخونی. متجب نگاهش کردم. _ بعد تو چه‌ جوری پیچوندی رفتی!؟ _ منم مثل تو رضایت‌نامه ندادم، گفتم نمیام.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
PTT-20210823-WA0006.opus
2.56M
ببخشید تصیحیح میکنم، حتی در گرفتاری ها و مشگلات هم، گاهی ما در حال امتحان و گاهی در حال انتقام هستیم🖤❤️ تفسیر آیه ۱۳و ۱۴ سوره فجر🌸 سوگند به سپیده صبح 🌞 همراه میشویم با خالق رمان نرگس در طرح قرانیه فجر👆👆👆 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 گروه پرسش و پاسخ طرح قرآنی سوره فجر👇👇 https://eitaa.com/joinchat/319946886C7e9b146003 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
دل من خواست پیامی برساند به حسین نامه از نزد غلامی برساند به حسین پس به فطرس برسانید که از جانب ما در همین حال سلامی برساند به حسین 😔 💔 😭
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _ چی کار کنم رویا؟ بغضش سر باز کرد و اشکش جاری شد. _ باید به خاله بگیم. _ تو رو خدا نه! بفهمه من رو بیچاره می‌کنه.‌ _ وای زهره اگر مهنازخانم اینا بفهمن! به دیوار تکیه داد و با گریه گفت: _ چه غلطی بکنم! _ من که می‌گم باید به خاله... نگاه پر از التماسش رو به چشم‌هام‌ داد. _ رویا توروخدا زنگ بزن‌ به شقایق ببین اون چی می‌گه! گفت می‌تونه عکسا رو ازش بگیره. _ دردسر می‌شه برامون‌. بذار بزرگ‌ترها حلش کنن. _ اخلاق مامان من رو نمی‌دونی؛ بفهمه سیاوش به من دست زده، ازدواجم رو بهم می‌زنه. آروم‌ توی صورتم زدم. _ مگه به تو دست زده!؟ شرمنده سرش رو پایین انداخت. _ فکر می‌کردم قراره ازدواج کنیم. دستم رو می‌گرفت. _ یعنی خاک تو سرت کنن! هر کی گفت می‌خوام بگیرمت، باید دستش رو بگیری؟ درمونده لب زد: _ سرزنش من الان چه فایده‌ای داره؟ یه فکری بکن. _ به علی بگیم؟ طلبکار جلو اومد و نامه رو از دستم کشید. _ تو اصلاً کمک نکنی بهتره. بذار خودم به شقایق زنگ می‌زنم. _ خیلی خب قهر نکن؛ کمک می‌کنم. _ رویا تا قبل از بیستم باید ازش بگیریم‌.‌ _ چرا بیستم؟ _ مسعود گفت بیستم عقدمون باشه. دهنم از نوع خطاب کردنش باز موند. _ شما تا اونجا رو هم حرف زدید!؟ _ رویا من به چی فکر می‌کنم تو به چی! خم شدم و نامه رو ازش گرفتم.‌ _ باشه؛ با شقایق حرف می‌زنم.‌ فقط باید صبر کنی یه فرصتی که هیچ کس خونه نباشه. فوری ایستاد و دستم‌ رو گرفت. _ به خدا برات جبران‌ می‌کنم. من اصلاً دیگه مدرسه نمی‌رم.‌ _ خل شدی؟ دیپلمم می‌خوای نگیری؟ _ آره وقتی آرامشم رو می‌گیره. _ آرامشت رو اشتباهاتت گرفته نه درس و مدرسه. من جای تو بودم تمام اشتباهاتم‌ رو قبل ازدواج بهش می‌گفتم. الان‌ بدونه خیلی بهتره. بعداً که بفهمه اعتمادش رو بهت از دست می‌ده. _ نمی‌فهمه. _ تو فکر کن یه بار که باهاش رفتی بیرون، برادر هدیه هم بیاد اون جا. اگر اون جا بگه؛ هم آبروت می‌ره، هم زندگیت بهم‌ می‌ریزه. اما اگر الان بگی بعداً استرس نداری. _ رویا زده به سرت! خودت قبل ازدواج دوست پسر داشته باشی به خواستگارت می‌گی؟ _ رویا غلط می‌کنه از این‌ کارها بکنه! هر دو ترسیده به علی نگاه کردیم. اخم وحشتناکش، ته دل هر کسی رو خالی می‌کرد. _ مگه بهش نگفتی؟ زهره سرش رو پایین انداخت. _ با توأم زهره! آهسته لب زد: _ نه. _ خیلی اشتباه کردی. من به مامان می‌گم خودش به مادرش بگه. زهره از ترس و خجالت سرش رو بالا نمی‌گرفت. نگاه علی به میلاد افتاد که هر دو دستش رو روی شیشه گذاشته بود و از پشت پرده بیرون رو نگاه می‌کرد. _ میلاد اون جا چی‌کار می‌کنی؟ میلاد که انگار فقط حواسش به خاله و رضا بود جواب نداد. _ آقامیلاد با شمام! فوری جلو رفتم و میلاد رو تکون دادم. _ میلاد علی کارت داره. مظلوم‌ برگشت و به علی نگاه کرد. _ می‌گم‌ اون جا داری چی‌کار می‌کنی؟ _ رضا به مامان‌ گفت برو بابا. رویا گفت وایسم نگاه کنم اگر دوباره با مامان بد حرف زد به تو بگم. نگاه چپ‌چپ علی خیلی سریع از من گرفته شد.‌ این‌ میلاد هر وقت لو می‌ره همه رو همراه خودش لو می‌ده. _ بیا برو اون ور، این کار خوبی نیست. _ آخه رویا گفت! _ ظهر هم رویا گفت اون چرت رو بگی؟ میلاد جدیداً به این نتیجه رسیدم که به شدت نیاز به تنبیه داری. میلاد زد زیر گریه و با صدای بلند خاله رو صدا کرد. خاله با سرعت داخل اومد. نگاهی به علی انداخت و میلاد رو بغل کرد‌. علی عصبی‌تر از قبل گفت: _ چرا بی‌خودی گریه می‌کنی! مگه من چی بهت گفتم؟ میلاد با گریه همه چیز رو تعریف کرد. پنهانی از خاله فاصله گرفتم. علی فقط چپ‌چپ نگاه می‌کنه، خاله واقعاً می‌زنه. _ خیلی خب مامان‌جان‌، آروم باش. نگاه تیزش رو به من داد. _ اونی رو که باید تنبیه کنی این رویاست که داره رفتارهای زشت خودش رو یاد میلاد هم می‌ده. میلاد رو کنار گذاشت و ایستاد. اگر سکوت کنم دیگه جلوی خاله رو نمی‌شه گرفت. طلبکار گفتم: _ من که انقدر بدم چرا نگهم داشتی؟ الان زنگ می‌زنم‌ به عمو بیاد این دختر بی‌تربیتِ بدرد نخور رو ببره همون جایی که می‌خوانش. به حالت قهر سمت پله‌ها رفتم‌. از کنار علی رد شدم و پله‌ها رو بالا رفتم. در واقع فرار کردم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 صدای خاله رو شنیدم. _ نمی‌خواستم ناراحتش کنم! علی تو چرا این جوری به میلاد نگاه می‌کنی؟ بچه‌م مگه چی‌کار کرده؟ علی هم تن صداش رو کنترل کرد، هم خیلی آروم و با احترام‌ گفت: _ مادر من، یک‌ کلمه بگو کارهای میلاد به من ربطی نداره. ایستادم و به علی نگاه کردم. _ نه من این حرف رو نزدم، فقط... با حفظ کنترل رفتارش، حرف خاله رو قطع کرد. _ فقط نداریم.‌ اگر می‌بینی کار بچه‌ها به اینجا رسیده، چون تا اومدم یه حرفی بزنم نذاشتید! همش گفتی بچه‌ن. فقط وقتی گند بزرگشون رو زدن، من رو کوک کردی که بزنشون.‌ الان این وضع شده. _ مگه چی شده؟ شکر خدا همه‌شون دارن خوشبخت می‌شن.‌ _ اگر به محرم‌ نامحرم نکردن رضا و گند زهره می‌گی خوشبختی! من دیگه حرفی ندارم. _ درست می‌شه. _ پس بی‌زحمت خودتون به خواستگاراش بگید که خانم قبلاً چه غلطی کرده. مسیرش رو کج کرد و از پله‌ها بالا اومد. لباسم رو از سرشونه گرفت و با حرص با خود همراه کرد. لباسم رو طوری رها کرد که برای کنترل خودم قدمی برداشتم. انگشتش رو تهدیدوار جلوم تکون داد. _ فکر نکن نفهمیدم از چه حربه‌ای استفاده کردی! آب دهنم رو قورت دادم. _ انتظار داشتی بایستم خاله من رو بزنه؟ _ نه انتظار داشتم‌ یه عذرخواهی بابت رفتار اشتباهت می‌کردی. _ توی این خونه همه اشتباه‌های بزرگ‌تری کردن؛ کدومشون عذرخواهی کردن که دیوار من رو از همه کوتاه‌تر پیدا کردی! چپ‌چپ نگاهم کرد و نفس عمیقی کشید. _ من چی‌کار به همه دارم؟ از تو باید انتظار داشته باشم‌ یا نه؟ نگاهم رو از چشم‌هاش گرفتم و به دکمه‌ی لباسش دادم. _ سؤالم جواب نداشت؟ _ آره. _ آره چی رویا؟ _ باید انتظار داشته باشی. دستوری گفت: _ برو پایین‌ از مامان معذرت‌خواهی کن! بگو فقط برای این گفتی که خودت رو نجات بدی. ملتمسانه نگاهش کردم. _ بذار بعداً می‌گم. به پله‌ها اشاره کرد و تأکیدی گفت: _ الان! _ آخه الان‌ می‌زنم. می‌ترسم. _ نمی‌زنه؛ برو. _ توروخدا! _ فکر کن این‌ تنبیه رفتار زشتته. برو پایین. نگاهی به پله‌ها انداختم و درمونده چشمی گفتم. پله‌ها رو پایین رفتم.‌ خاله همون جا نشسته بود. سرچرخوندم به علی که بالای پله‌ها هر دوستش رو توی جیبش کرده بود و منتظر بود، نگاه کردم.‌ جلوتر رفتم و با فاصله از خاله نشستم. _ ببخشید. نفسش رو آه مانند بیرون داد. _ تو ببخش عزیز خاله. _ من اشتباه کردم. ترسیدم من رو بزنی، الکی اون جوری گفتم که آروم بشید. رنگ نگاهش دلخور شد و از من گرفت. _ حق با علیِ.‌ خب منم مادرم، دلم نمیاد.‌ _ عیب نداره خاله. الان ناراحتی این جوری گفت؟ _ نه بچه‌م گیر کرده بین ما. تمام‌ مسئولیت زندگی روی دوشش هست.‌ امروز نذاشت من به پس‌انداز دست بزنم‌. خودش پول انگشتر مهشید رو داد. سرچرخوندم به بالای پله‌ها نگاه کردم. رفته بود. خاله غمگین‌ به ساعت نگاه کرد. _ ساعت نه و نیم شد! می‌خواستم عیدی مهشید رو امشب ببرم. _ صبح ببرید خب! _صبح می‌خوایم بریم خرید.‌ _ خب اول ببر، بعد بریم خرید.‌ به آشپزخونه نگاه کرد. _ شام نداریم. با زهره یه چی درست کن، برم بالا از دل علی در بیارم. بچه‌م حق داره. دیگه تو کارش دخالت نمی‌کنم. از خستگی به زحمت ایستاد و پله‌ها رو بالا رفت. زهره الان‌ بدتر از همه اعصابش خورده. هیچ کمکی نمی‌تونه بهم‌ بکنه. املت درست کردم و کم‌تر از ده دقیقه همه دور سفره نشستن.‌ رضا و میلاد املت دوست ندارن اما از ترس علی حرفی نزدن و خوردن.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
PTT-20210824-WA0020.opus
2.17M
تفسیر آیه ۱۵ سوره فجر🌸 سوگند به سپیده صبح 🌞 همراه میشویم با خالق رمان نرگس در طرح قرانیه فجر👆👆👆 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 گروه پرسش و پاسخ طرح قرآنی سوره فجر👇👇 https://eitaa.com/joinchat/319946886C7e9b146003 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 شام‌ رو در سکوت خوردیم. شرایط خونه انقدر متشنج بود که هیچ کس جرأت حرف زدن نداشت. علی اما خونسرد بود. شاید هم آرامش قبل از طوفانِ. وقتی مطمئن شد همه غذاشون رو خوردن گفت: _ مامان‌ من بالا هم بهت گفتم، اگر قراره... خاله حرفش رو قطع کرد. _ من دیگه کاری ندارم؛ حرفم نمی‌زنم. خودت می‌دونی. علی نگاهش رو از خاله گرفت و به سفره داد. زیر لب گفت: _ خیلی خب. سرش رو بالا گرفت و نگاهش رو به رضا داد. _ آقارضا، فردا غروب محرم‌تون می‌کنن تا تاریخ عقد. یکم خوددار و قانع باش. قرار نیست زنت هر چی خواست تو براش فراهم کنی! زندگی بالا و پایین داره. سعی کن عادتش بدی اندازه‌ی درآمدت ازت توقع داشته باشه که دستت رو جلوی این و اون دراز نکنی. احترام مامان رو حفظ کن که اگر روزی زنت به تبعیت از تو با مامان بد حرف بزنه، اون‌ روم رو نشونت می‌دم. نگاهش رو به زهره داد. تیزی نگاهش باعث شد تا زهره سربزیر بشه. _ تو هم بشین به کارهای گذشتت فکر کن؛ ازشون‌ درس بگیر و دیگه تکرارشون نکن. زهره از خجالت سرش رو هم بالا نیاورد. علی رو به میلاد گفت: _ تو هم رفتارت رو درست کن.‌ انقدر بچه نیستی که این کارها رو می‌کنی. یه بار دیگه حرف نامربوط بزنی من می‌دونم با تو! مامان هم دیگه جلوم رو نمی‌گیره. نگاهش رو اینبار به من داد. _ اما تو رویا! دست از فضولی کردن بردار. فالگوش ایستادن و یواشکی حرف گوش کردن، کار دستت می‌ده.‌ خیره تو چشم‌هاش گفتم: _ چشم. لبخند معنی‌دارش رو به خواهر و برادراش داد. _ فقط یه چشم باید بشنوم. زهره و رضا با هم خیلی آهسته گفتند چشم. نفسش رو سنگین بیرون داد. _ مامان‌ شما هم زنگ بزن به مهنازخانم، هر چی که بالا بهت گفتم رو بهش بگو. خاله مضطرب نگاهش کرد. _ علی‌جان من اگر بگم... _ مامان شما قول دادی! _ بالام‌ نذاشتی برات توضیح بدم... _ این حرف باید گفته بشه. اگر نگی خودم با پسره حرف می‌زنم. من الان خودم رو می‌ذارم جای اون. اگر روزی، یه جایی از زندگی متوجه بشم که زنم این‌کار رو کرده و من ازش بی‌خبر بودم و بهم نگفته، همون روز پایان زندگی مشترکمون هست.‌ چرا چیزی رو که برای خودمون نمی‌پسندیم برای دیگران بپسندیم! خاله درمونده گفت: _ باشه. می‌گم بهش. _ من خسته‌م، می‌خوام برم بخوابم.‌ فردا صبح اول می‌ریم‌ خونه‌ی عمو، بعد هر جایی دوست داشتید می‌ریم.‌ _ باشه، برو پسرم.‌ گل‌گاوزبون دم‌ کنم بیارم؟ ایستاد. _ نه؛ فقط تو رو خدا دیگه سروصدا نکنید بخوابیم. این رو گفت و از آشپزخونه بیرون رفت.‌ خاله با صدای آهسته‌ای گفت: _ دیگه تمام اختیارتون دست علیِ. حواستون رو جمع کنید. زهره با التماس گفت: _ مامان می‌خوای به مهنازخانم بگی؟ خاله سرزنش‌وار نگاهش کرد. _ یه طوری می‌گم‌ که فقط گفته باشم.‌ رضا گفت: _ مامان من به مهشید بگم فردا می‌خوایم بریم اون جا؟ _ نه صبر کن خودم‌ به زن‌عموت می‌گم. پاشید برید بخوابید صبح زود بیدارتون می‌کنم.‌ رضا و مهشید ایستادن و بیرون رفتن. _ خاله می‌شه من نیام؟ _ نه. _ الان برسیم‌ اون جا، عمو هی می‌خواد همه چی رو ربط بده به من و محمد. _ نمی‌کنه. _ من رو بذارید خونه، خودتون برید.‌ _ رویا بحث نکن! پاشو برو بخواب. نمی‌شه تنها بمونی. _ خب می‌رم خونه‌ی آقاجون. کلافه نگاهم کرد. _ خاله یه لحظه گوش کن. با صدای بلند گفت: _ علی... فوری ایستادم. _ باشه خب میام؛ چرا قاطی می‌کنی!؟ بیرون رفتم و پله‌ها رو بالا رفتم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 زهره دستش رو روی سرشونه‌ام گذاشت و آروم تکون داد. _ رویا بیدارشو. چشمم رو نیمه باز کردم. کش‌وقوسی به بدنم دادم و نگاهش کردم. _ چیه؟ _ می‌گم الان همه خوابن؛ می‌تونی زنگ بزنی به شقایق. پتو رو روی سرم کشیدم. _ یه حرفایی می‌زنی‌ها! علی خونه‌ست، چه جوری زنگ بزنم؟ _ من می‌رم گوشی رو بیارم بالا.‌ تو فقط شماره رو بگیر ببین شقایق چی می‌گه. دیشب از استرس خوابم نبرد به خدا! دلم برای استرسش سوخت و نشستم. دستی به چشمم مالیدم. _ اگر گوشی رو بیاری بالا، همزمان هم یکی بیاد داخل که آبرومون می‌ره! _ کسی که نمی‌دونه تو چی می‌خوای بگی. بگو دلم براش تنگ شده بود. _ باشه برو بیار زنگ می‌زنم. زهره بی‌صدا از اتاق بیرون رفت. می‌دونم این بزرگترین اشتباه زندگیمه، و اگر علی بفهمه، شرایط خیلی برام سخت می‌شه. این که تأکید داره یه دوستی ساده با برادر هدیه رو به خواستگار زهره بگه؛ اگر بدونه زهره با اون پسره مرز محرم و نامحرم رو هم رد کرده و با هم عکس انداختن و تفریح رفتن، دیگه هیچی! هم شرایط رو توی خونه برای زهره بد می‌کنه و هم مطمئناً این ازدواج رو به هم می‌زنه. زهره خیلی آهسته دستگیره‌ی اتاق رو پایین داد و داخل اومد. آهسته‌تر دَر رو بست و نفس راحتی کشید. سمتم اومد و گوشی رو توی دستم گذاشت. _ نامه رو کجا گذاشتی شمارش رو برداریم؟ دستم رو توی جیب لباسم کردم و کاغذ مچاله شده که هنوز اون جا بود رو بیرون آوردم. شماره شقایق رو گرفتم.‌ تا گوشی رو کنار گوشم گذاشتم، صدای دَر اتاق بلند شد. ترسیده تماس رو قطع کردم و گوشی رو روی زمین انداختم و به زهره نگاه کردم. زهره فوری توی رختخوابش خوابید و پتو رو روی سرش کشید. چقدر تو انجام این جور کارها مهارت داره. به اطراف نگاه کردم و گوشی رو زیر بالشتم گذاشتم. _ بله! صدای آهسته‌ی رضا اومد. _ رویا یاالله‌ی؟ _ صبر کن الان می‌گم. روسریم‌ رو که کنار بالشتم گذاشته بودم، روی سرم انداختم و گره‌اش رو مرتب کردم. _ بیا تو. دَر رو باز کرد و داخل اومد. همون جا جلو دَر نشست و زانوهاش رو بغل گرفت. _ چی شده؟ به زهره اشاره کرد و بی‌صدا لب زد: _ خوابیده؟ سرم رو بالا دادم. برای اینکه یه وقت حرفی از پول نزنه و زهره متوجه نشه، پتو رو از روی زهره کنار کشیدم. _ رضاست، پاشو. زهره نگاهی به برادرش کرد. سلامی گفت و نشست. _ مگه چی‌کار می‌کردید که خودت رو زدی به خواب؟ _ خودش رو نزده به خواب؛ از علی خجالت می‌کشه. چی شده رضا؟ سرش رو پایین انداخت. _ ناراحتم. _ از چی؟ _ از دست مهشید. پاش رو کرده تو یه کفش که عیدی رو که خودم انتخاب نکردم نمی‌خوام! باید خودم رو می‌بردید. زهره گفت: _ خب یه ذره که حق داره. فوری گفتم: _ نه چه حقی!؟ حالا صبر کن هدیه‌ت رو که دادن، خوشت نیومد برو بفروش یا عوض کن. یا نگهدار پول دست‌تون اومد یه بهترش رو بگیر. دیگه خاله همین از دستش برمی‌اومده! _ منم همین رو بهش گفتم؛ اما قبول نمی‌کنه، می‌گه نه. _ نگران نباش! نمی‌تونه جلوی باباش و خاله بگه نمی‌خوام.‌ صبر کن بریم اون جا، حرف نمی‌زنه. _ می‌ترسم دلخوری پیش بیاد یا چیزی بگه که باعث ناراحتی مامان بشه. _ نه مطمئن باش علی باشه نمی‌تونه حرف بزنه. صدای علی باعث شد تا هر سه به دَر نگاه کنیم. با تردید پرسید: _ رضا تو کجایی؟ آروم توی پیشونیش زد. _ همیشه باید بفهمه! ایستاد و دَر رو باز کرد. دَر که باز شد، نگاهش به من افتاد و خیلی جدی گفت: _ تو اتاق دخترا چی‌کار می‌کنی؟ _ می‌خواستم... _ بیا بیرون! نگاه تیزش انقدر طولانی شد تا رضا دَر را کاملاً باز کرد و بیرون رفت. تو دلم خدا‌ خدا می‌کردم که صدای تلفن از زیر بالشتم بلند‌ نشه که آبروم بره. _ رضا تو خجالت نمی‌کشی؟ صد بار بهت نگفتم اون جا نری؟ _ ببخشید به خدا سؤال داشتم. _ چه سؤالی؟ سرش رو پایین انداخت.‌ علی تن صداش رو پایین‌ آورد. _ من از مامان خجالت می‌کشم انقدر که توی این خونه صدامون رفته بالا. به پله‌ها اشاره کرد. _ بیا برو پایین. رضا حرفی نزد و راهش رو سمت پله‌ها کج کرد.‌ علی رو به من و زهره گفت: _ میلاد رو بیدار کنید، بیاید پایین.‌ منتظر جواب نشد و خودش هم رفت. زهره فوری گفت: _ الان بهترین وقته؛ زنگ بزن. _ الان زنگ نمی‌زنم؛ بفهمن‌ من رو دعوا می‌کنن.‌ گوشی رو ببر بذار سرجاش. _ رویا نامردی نکن دیگه! زنگ بزن. کاغذ رو جلوش گذاشتم. گوشی رو از زیر بالشت بیرون آوردم. _ این گوشی، اینم شماره‌. خودت زنگ بزن.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀