🌷#شهداء در قهقهی مستانهشان عند ربهم یرزقونند....
🌻🌿|• #بـسـمرݕشـھدا...ツ
ڪانالے با حال و هواے #شهادت🕊
اینجا با #شهیداحمدمشلب رفیق میشے و یاد میگیرے مثل اون زندگے ڪنے 😉👇
🔴 همراہ با.....
◽️ #اســتوری_شهید ••{🖼}••
◽️ #تـم_شہید••{✨}••
▪️ #بیـو••{🌙}••
▪️ #رسـم_شیدایـے••{⛅️}••
◽️ #رمان••{📒}••
▪️ #زندگینامه_وصیتنامه_شهید••{📙}••
◽️ #پـروفایل••{🌻}••
◽️ #خــداشـناسی●♡
▪️ #و...
*😻همونے ڪهـ دنبالش بودی😻*
منتظر چے هستے ، #شهید دعوتت ڪرده،نمیخواے دعوتش رو رد ڪنے ⁉️
@shahidahmadmohamadmshlab
❌ مگه میشه مذهبی باشی و اینجا عضو نباشی😳
❌ برای متفاوت بودن این کانال عالیه😍
🔴 قسمتی از مطالب، تولید خود کانال هست و هیچ جا پیدا نمیشه 🔴
❌ منبع کلی فیلم و متن و عکس نوشته های جذاب🤩
❌ هر روز یک حدیث به همراه مطالب آموزنده از اساتید بزرگ مثل #استاد_پناهیان #استاد_رائفی_پور
❌ نسخه اصلی تمام عکس های بالا در کانال موجوده📸😌
❌هر روز مطالبی خلاصه و شیک😎
🔴حتما به کانال حال خوب سر بزنید😇👇👇👇❤️
https://eitaa.com/joinchat/725745797C5e755090ac
༺@halee_khob༻
────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مندرپِـےتـــوهستم
ومردمپِـےبهشــت...🌿
ایمانشهـرڪفرمرادرمےاورد🥀
سلامسلام👋🏻
ببینیدچیاوردمبراتون😍😍
ڪانالشهداییازجنسفاطمے🌿
کلےخبرایخوبدرراهـــــہ🦋
بدوبیاڪهپشیموننمیشے😉
https://eitaa.com/joinchat/190775429C322cf4584d
ڪانالشهیمحمدرضاتورجےزاده❤️
منتظرحضورگرمتونهستیم☺️
#پارت_یازدهم 🦋
#رمان_عشق_اهل_بیت_علیهمالسلام ♥️
+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+
سریع سمت خیابون رفتم و یک تاکسی زرد نگه داشتم سوار شدم و آدرس خونه دایی رو و بعد از یک ربع دم خونه داییم وایستاد.
وقتی خواستم پیاده شم یادم اومد کیف پولم رو نیوردم به خاطر همین به راننده گفتم:
-یک لحظه..
زنگ در خونه دایی رو زدم و پشت آیفون گفتم:
-نازنین خانم..یک پنجی دارین بدین که بدم به راننده.
-آره به مش رحمان بگو بده.
-باشه.
رفتم تو خونه یک حیاط خیلی بزرگ و سرسبز مش رحمان ذو که دیدم بهش گفتم و اونم رفت که حساب کنه منم به سمت ویلا رفتم.
داشتیم با نازنین خانم حرف میزدیم که همون موقع دایی وارد خونه شد.
-سلام بر خانم خونه.
من بلند شدم وگفتم:
-سلام دایی..مهمون میخوایین؟
+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+
#پایان_پارت_یازدهم ✨
#ادامه_دارد... 📝
#کپی_ممنوع ❌
•{عشق یعنی استخوان و یک پلاک
سالها تنهای تنها زیر خاک💛🌙✨
@bi3imchi}•
#پارت_دوازدهم 🦋
#رمان_عشق_اهل_بیت_علیهمالسلام ♥️
+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+
داشتم با نازنین خانم حرف میزدم و گرم صحبت بودیم که صدای در خونه اومد.
و همون موقع دایی وارد خونه شد چون پشتش به من بود متوجه حضور من نشد و گفت:
-سلام بر خانم خونه.
منم به جای نازنین خانم جواب دادم.
-سلام دایی جون..مهمون نمیخوای؟
دایی برگشت و گفت:
-ای وروجک معلومه که میخوام..خوش اومدی حالا بپر بغل دایی بدو.
با دو مثل زمان بچگیم با دو پریدم بغل دایی و دایی یک بوس از لپم خورد و یک گاز لپ دیگه ام گرفت.
با اعتراض گفتم:
-دایی...
داییم هم با خنده گفت:
-جان دایی.
با دایی گرم صحبت و شوخی بودیم که همون موقع نازنین خانم گفتند:
-به به دایی و خواهرزاده هم دیگه رو دیدن با من رو فراموش کردید.
و قهر کردند و رفتند که دایی بهم گفت:
-یک دقیقه وایستا برم که هوا بده..
متوجه منظور دایی شدم به خاطر همین چیزی نگفتم.
+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+
#پایان_پارت_دوازدهم ✨
#ادامه_دارد... 📝
#کپی_ممنوع ❌
•{عشق یعنی استخوان و یک پلاک
سالها تنهای تنها زیر خاک💛🌙✨
@bi3imchi}•
#پارت_سیزدهم 🦋
#رمان_عشق_اهل_بیت_علیهمالسلام ♥️
+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+
بعد از گفتن این حرف نازنین خانم به سمت آشپزخونه رفت دایی هم که دید وضعیت بدیه رو به من گفت:
-یک دقیقه تو بشین تو پذیرایی تا من برم و برگردم که وضعیت که بد شد.
منم که متوجه منظور داییم بودم به خاطر همین چیزی نگفتم.
داییم رفت و من هم به سمت پذیرایی رفتم و رو یک مبل یک نفره نشستم.
نمیدونم چرا ولی با اینکه با نازنین خانم چندان اختلاف سنی نداریم و یکی از بهترین دوستام هستن ولی همیشه باهاشون جمع صحبت میکنم.
اصلا هنوز که هنوزه متوجه نشدم برای چی!
همون موقع دستی رو شونم نشست و تکونم داد.
-حسنا...حسنا جون.
-همم...با دیدن دایی و نازنین خانم به خودم اومدم و گفتم:
-بله...بخشید تو فکر بودم.
دایی رو بهم گفت:
-از مامانت مجوز گرفتم امشب اینجا بمونی.
با خوشحالی پردیم بغل دایی و ازش تشکر کردم.
بعد از شام به سمت اتاقی که مخصوص مهمان بود و رفتم و بعد از وارد شدن در رو بستم.
+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+
#پایان_پارت_سیزدهم ✨
#ادامه_دارد... 📝
#کپی_ممنوع ❌
•{عشق یعنی استخوان و یک پلاک
سالها تنهای تنها زیر خاک💛🌙✨
@bi3imchi}•
#پارت_چهاردهم 🦋
#رمان_عشق_اهل_بیت_علیهمالسلام ♥️
+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+
باخوشحالی پریدم بغل دایی وازش تشکر کردم.
همون موقع نازنین خان اومد و گفت:
-شام حاضره.
با دایی به سمت میز ناهارخوری رفتیم و سرمیز کلی باهم خوش و بش کردیم.
بعد اینکه شام تموم شد میز رو با کمک نازنین خانم جمع کردیم و ظرفا رو گذاشتن تو ماشین ظرفشویی تا بشوره.
منم از هردوشون تشکر کردم و به سمت اتاقی که مخصوص مهمون بود رفتم و بعد از وارد شدن در رو بستم.
گوشیم رو از جیبم دراوردم و نت رو وصل کردم رفتم فیلترشکن رو روشن کردم و رفتم تو تلگرام.
بازم پیام داده بودن...تازه یک چند نفر جدید هم پیام داده بودن.
هم رو جواب دادم و بعد یکم تو گروه های که داشتم چرخیدم.
حال نداشتم و چشمام خیلی درد میکرد که نشون از این بود که شدید خوابم میاد.
گوشی رو خاموش کردم و چشمام رو بستم.
+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+
#پایان_پارت_چهاردهم ✨
#ادامه_دارد... 📝
#کپی_ممنوع ❌
•{عشق یعنی استخوان و یک پلاک
سالها تنهای تنها زیر خاک💛🌙✨
@bi3imchi}•