🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃
🍂🍁
#قسمت_دویستهفده
🌹عشق محبوب🌹
نیمهی دوم شهریورماه از راه رسید و رفتوآمدهای بابا و عمو به ییلاق برای جمعآوری خشکبار بیشتر شده بود.
اون روز بابا برای سرکشی به خانجون تنها رفته بود و کمی دیر کرده بود.
محمدرضا که از توپبازی خسته شده بود بیحوصله پرسید:
- بابا گفت میام میبرمت پارک، پس چرا نیومد؟
- خودت میدونی از ییلاق تا اینجا چقدر راهه عزیزم.
به مامان نگاه کردم اندک موجی از دلواپسی توی چشمهاش مشهود بود.
هوای اتاق خفه بود و از ساختمون بیرون زدم و روی پلههای تراس نشستم و کمی توی خودم جمع شدم. دلم دوباره درد گرفته بود.
یکی دوضربهی کوچیک به در خورد و پشت سرش در نیمهباز خونه کاملا باز شد و علیرضا پا داخل حیاط گذاشت.
دستپاچه از جا بلند شدم و متعجب سلام کردم.
- سلام محبوب خوبی، زنعمو پری کو؟
شوکه شده با دست داخل رو نشون دادم و چقدر دلم درد میکرد.
علیرضا تند و سریع عرض حیاط رو قدم برداشت و از دو پله تراس گذشت و من بیاراده دنبالش راه افتادم
چرا دلم نوید خبر بدی میداد؟
- یالله ، زنعمو هستید؟
مامان با شنیدن صدای علیرضا چادرش رو روی سرش کشیده بود و گفت:
- بفرما علیرضاجان.
- زنعمو چند دقیقه بیاید اونطرف، بابا با شما کار داره.
- الان میام.
نگاه مامان پر از نگرانی بود و پا توی حیاط گذاشت و علیرضا که کناری ایستاده بود همراهش شد و به خونهی عمو رفتند.
دقایق طولانی و وحشتناکی بود. همراه مهناز روی پلهی تراس نشسته بودیم و هیچکدوم حرفی نمیزدیم.
در باشتاب باز شد و مامان مضطرب وارد شد.
با دیدنش دستپاچه شده بودم و سریع به سمتش رفتیم.
- مامان چی شده، برای بابا اتفاقی افتاده؟
- نگران نباشید، انگار تصادف کرده ولی خدا رو شکر خودش چیزی نشده.
من با عمو و علیرضا میرم و برمیگردم.
هر دو همزمان گفتیم:
- کجا؟
همونطور که وارد اتاق میشد جواب داد:
- پیش بایا دیگه.
مامان سریع آماده شد و رفت و ما موندیم و یک عالمه دلهره و اضطراب.
اونقدر دلدردم شدید بود که توان هیچ حرکتی رو نداشتم.
یکساعتی گذشته بود که تلفن به صدا دراومد و نفهمیدم چطور خودم رو پای تلفن رسوندم و زبونم انگار بند اومده بود.
- الو... محبوبجان تویی؟
تموم بغضم شکست و با هقهق گفتم:
- کجایین شما پسرعمو؟ ما که مردیم از دلهره.
آروم و پر طمانینه گفت:
- خدا نکنه، نگران نباش، عمو خوبه
فقط ساق پاش شکسته که گچ گرفتن تا چند ساعت دیگه که جواب آزمایشهاش بیاد مرخص میشه.
کمی آروم شده بودم.
- پس الان مامان و بقیه کجان؟
- زنعمو که توی اتاقه، منیر هم همین الان با آقارضا اومد، بابا هم رفته دنبال کارهای ترخیص عمو.
- ممنون.
نـــــویـــسنـــده: مژگان.گ
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
قسمت اول
https://eitaa.com/bikaranemehr/22
🍁
🍁🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃
🍂🍁
#قسمت_دویستوهجده
🌹عشق محبوب🌹
شکستگی پای بابا خونهنشینش کرد و کارهاش حتی خرید مایحتاج دو خونه رو به علیرضا سپرد و خدا میدونه که منیر چقدر حرص میخورد از این بابت و من نمیدونم میخواست توی زندگی بابا چیکار کنه و چه خاطرهی بدی از حساب کتاب دقیق علیرضا داشت که اینقدر از بودنش ناخوشاحوال میشد.
شب بود و خانجون تازه از ییلاق برگشته و مهمون خونهمون بود و علیرضا کنار بابا نشسته و کارهای روزانهی بنگاه رو براش توضیح میداد.
خانجون با عمهفرح و منیر مشغول صحبت بود و مامان چای میریخت و من و شهلا هم کنار هم نشسته بودیم و شهلا از کلاس خیاطیش میگفت.
- راستی گفتم که بهناز هم هست؟
- بهناز صفائیان؟ که خونهشون اون سمت کوچهست؟
- اوهوم، دختر خوبیه.
- آره، خواهرش رو چند باری دیدم توی مدرسه.
مهناز چایهای آخر رو هم به ما تعارف کرد و کنار شهلا نشست و گفت:
- پاشو شهلاجون، برو به زنعمو بگو در کیسهی آردش رو باز کنه.
متعجب نگاهش کردیم و شهلا گفت:
- آرد میخوای چیکار مهناز؟
- داره میمیره از حرص، گفتم بساط حلواش رو علم کنیم.
با ابروهای بالارفته پرسیدم.
- کی؟
با بیحوصلگی جواب داد:
- کی دیگه؟ منیر.
شهلا بلند زد زیر خنده و نگاه پر عتاب عمه فرح و منیر چنان به سمتش گرفته شد که من و مهناز لبهامون رو زیر دندون گرفتیم تا خندهمون نگیره و توبیخ نشیم.
منیر اونروزها خیلی عصبانی بود و من میدونستم که آخر زهرش رو به علیرضا میریزه.
مثل همون روزهایی که بابا به سفر حج رفته بود و منیر همون روز اولی که بابا برگشت، باعث شد تا با علیرضا برخورد کنه و بهش تدکر بده تا احترام منیر رو نگه داره.
روزهای آخر شهریور بود و علیرضا به خونهی منیر رفته بود تا حسابها رو به بابا تحویل بده و انگار که با منیر بحث کرده بود و با قهر اونجا رو ترک کرده و یکراست به اصفهان رفته بود و اونجا شد اول تغییر رفتار بابا با علیرضا.
منیر از دقیق بودن بابا توی حساب و کتابهاش و عدالت عحیبش توی خرید هر دو خونه، عصبی بود و عصبیتر شد وقتی که دید علیرضا هم دقیقا مثل باباست
و گفته بود که من پای علیرضا رو از وسط زندگی و حساب و کتاب علی میبُرم و اونقدر وقیح بود که بگه بعد مرگ علی با وجود علیرضا من ولمعطلم!
من هنوز موندم که منیر چطور و با چه نقشهیی تونست بین این برادرزاده و عمو قرار بگیره و اصلا این شکاف عمیق بین بابا و علیرضا کار منیر بود یا نه!
نـــــویـــسنـــده: مژگان.گ
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
قسمت اول
https://eitaa.com/bikaranemehr/22
🍁
🍁🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂
مداحی آنلاین - اسم تو نمک سفره ی پدری - طاهری.mp3
2.7M
اسم تو نمک سفرهی پدریم
ای کریم دو عالم سید ابن کریم💖💚
#حسینطاهری
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃
🍂🍁
#قسمت_دویستونوزده
🌹عشق محبوب🌹
با شروع سال تحصیلی سعی داشتم تموم تمرکزم رو روی درسهام بگذارم و به اصطکاک و برخورد بین بابا و علیرضا کمتر فکر کنم.
علیرضا همیشه میگفت، از ساعات آروم و خلوت شب برای درس خوندن استفاده کن، و من اصولا ساعات آخر شب رو بیدار میموندم.
صدای در اتاق باعث شد تا چشم از خطوط کتاب زیست بردارم و به روبروم نگاه کنم.
- محبوب! بیداری بابا؟
- بله، یه کمی از درسهام مونده، اگه چیزی میخواین براتون بیارم.
- نه بابا جان، این قرصهای فنوباربیتال( دارویی برای کنترل حملههای صرع) روی حافظهم تاثیر گذاشته، گاهی حواس پرت میشم.
امشب هم یادم رفته قرصم رو بخورم.
بلند شدم و به آشپزخونه رفتم و لیوانی رو آب کردم و برای بابا آوردم:
- بفرمایید، قرصتون کجاست بیارم؟
- توی اتاقه، میرم همونجا میخورم.
دوباره نشستم و کتابم رو دست گرفتم.
بابا بالای سرم ایستاده بود و سنگین نگاهم میکرد.
- اینقدر خودت رو اذیت نکن محبوب، من دختر به دانشگاه بفرست نیستم.
انگار اون لیوان آب سرد تازه از یخچال در اومده رو ریخت روی سرم!
چیزی برای گفتن نبود، اصلا چی باید میگفتم؟ اونقدر لحن بابا مهربون بود که در مقابلش حرفی نزنم. حتی اگه مهربون هم نبود به وقتش اونقدر جذبهش رو به رخ کشیده که جرات حرف زدن و اعتراض نداشته باشم. گاهی اوقات فکر میکنم اخلاق بابا حد وسط نداره یا آروم آرومه یا طوفانی طوفانی.
سر بلند کردم و مظلوم به چشمهای سبز آبیش نگاه کردم.
- نخونم هم که نمیشه بابا، حالا تا اون روز خدا بزرگه.
- خود دانی باباجان، خودت میدونی که حرف من دوتا نمیشه.
رو برگردوند و به اتاق رفت.
منموندم و دریای متلاطم و پریشون افکارم. غرق شدم انگار.
نـــــویـــسنـــده: مژگان.گ
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
قسمت اول
https://eitaa.com/bikaranemehr/22
🍁
🍁🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃
🍂🍁
#قسمت_دویستوبیست
🌹عشق محبوب🌹
دیگه برای درس خوندن نه تمایلی داشتم و نه تمرکزی، پاهام رو جمع کردم توی بغلم و چونهم رو روی زانوهام گذاشتم، اینطور حرف زدن بابا تموم اشتیاقم رو میبرد. میتونم این رو با اطمینان اقرار کنم که اگر علیرضا نبود که با حمایتهاش دلگرمم کنه خیلی پیشتر کم آورده بودم. این سوال کل ذهنم رو درگیر کرده بود که، بابا میخواد با کی لجبازی کنه؟ با منی که پاره تنش بودم یا علیرضا یا اصلا خودش؟ هیچ نفهمیدم که آخه مگه درس خوندن جرمه؟ مگه گناهه؟
صبح از صدای صحبت مامان با تلفن بیدار شدم.
- نطر لطف شماست، خوبی از خودتونه.
- چشم من صحبت میکنم باهاشون.
- نه ایشون کمی کسالت داشت چند روزی خونهی فرح خانومه.
- خواهش میکنم بزرگیتون، خدا نگهدار.
به چارچوب در تکیه زده بودم و مامان رو پرسشی نگاه میکردم.
- کی بود مامان، صبحجمعهیی؟
- لنگ ظهره مادر، صبح کجا بود؟
- تازه ساعت نه و نیمه، توی آبادی شما به نه و نیم صبح میگن لنگ ظهر؟
مهناز بود که با صدایی خوابآلود جواب مامان رو میداد.
مامان هم پس گردنی حوالهش کرد و گفت:
- تو آبادی ما به پنج صبح میگن صبح
نه به الان. چشمهات هنوز بستهست زبونت به کار میفته.
مهناز چشمهاش رو گشاد کرد و در جواب مامان گفت:
- ای بابا، پریجون این چه حرفیه؟ من که تو بیست و چهار ساعت بیست و چهارتا کلمه به زور از دهنم در میاد.
کلافه گفتم:
- ای بابا مهناز بذار ببینم.
رو کردم سمت مامان و ادامه دادم:
- نگفتین بالاخره کی پشت خط بودا.
- اکرم خانم بود.
- وا پری جون! اکرم خانم نداشتیم این دور و بر؟ باز دوست جدید تو جلسهی قرآن گرفتی؟
- نخیر، اکرم دختر عموی باباتونه.
مهناز مشکوک چشمهاش رو ریز کرد و پرسید:
- همون که تهرون زندگی میکنه و واسه ختم آقابزرگ اومده بود؟
- آره مادر همونه.
- خوب چیکار داشت؟
- هیچی گفت میخوان چند روزی بیان زادگاهشون.
- اونوقت چی شده که یاد زادگاهشون کردن حالا بعد یه عمر؟
- والا مادر جون اونش رو دیگه دندون سر جیگر بذار اومدن از خودش بپرس.
مامان که حوصلهش از سوال و جوابهای مهناز سر رفته بود، راهش رو گرفت و به سمت حیاط رفت.
مهناز با قیافهیی به اصطلاح متفکر دستش رو به چونهش گرفت و به سمتم برگشت. به طرز خنده داری صورتش رو چین داده و یکی از چشمهاش رو بسته بود و با چشم بازش زل زده بود توی چشمهام.
- خدا به خیر کنه، باز میخوای چی بگی؟
- یه بوهایی به مشامم میرسه محبوب
مشکوکم، مشکوک!
- تو رو خدا مهناز ول کن. نمیکِشما. میخوان بیان دیدن اقوامشون دیگه، ای بابا.
- دارم خدا خدا میکنم که درست نباشه اون چیزی که توی فکر من میگذره.
- دیوونه شدی!
نمایشی کنار گونهش رو چنگی زد و گفت:
- باز خواستگار.
خنده روی لبهام ماسید.
- برای کی؟
- برای خانجون!
- عه، مهناز؟
- دخترهی خنگ، برای تو دیگه.
- وای خدا باز شروع شد.
نـــــویـــسنـــده: مژگان.گ
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
قسمت اول
https://eitaa.com/bikaranemehr/22
🍁
🍁🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃
🍂🍁
#قسمت_دویستوبیستویک
🌹عشق محبوب🌹
باز همون پنجهی قوی دلم رو چنگ زد و محکم فشار داد. حالم دوباره دگرگون بود و تهوع و دلدرد داشتم.
اگر بخوام بگم سختترین و بلاتکلیفترین روزهای زندگیم چه روزهایی بودن بیشک اقرار میکنم وقتهایی که خواستگار پیدا میشد!
گاهی با خودم میگفتم، بیخیال عشق و علاقه، کاش بابا یکی از این خواستگارها رو قبول میکرد و من خلاص بشم از این جنگ اعصاب هرروزه. کم طاقت شده بودم و من یکی از هزاران دختر ناچاری بودم که تصمیمگیر زندگی خودش نبود.
مهناز سرخوشانه ضربهیی به پهلوم زد و دادم رو درآورد.
- نچ... چته تو آخه مهناز؟
- کجایی عروس؟
- من میخوام بدونم تو کل این قوم نه، تو کل این شهر نه، تو کل ایران اینقدر دختر قحطه که هر کی میخواد پسرش رو زن بده دست میذاره رو من؟ خوب بابا برید دنبال کسی که دلش ازدواج بخواد.
باز حالت نگاهش خانجون شده بود و با شیطنت گفت:
- دلش ازدواج بخواد یا یه پسر عموی عاشق نداشته نباشه؟
- حالا هر چی، دست از سر من بردارن من اگر شوهر نخوام باید کی رو ببینم؟
- خوب عزیزم اون بیچارهها که سروش از غیب براشون نمیرسه که بدونن تو توی چه وضعیتی گیر کردی.
خندهش رو کنترل میکرد اما موج صداش لرزون بود.
- تازه پیش خودشون هم میگن چقدر خونوادهش دعامون میکنن که این دختر بیهنر و کور و کچلشون رو جمع میکنیم.
خندهم گرفته بود.
- خیلی بدی مهناز،دلت میاد؟
پوزخندی زد و جواب داد:
- دلم میاد؟ قلوهمم میاد! چی فکر کردی؟ من همچین آدمیام.
من رو از روبروی درگاه کنار زد و به سمت سرویس رفت و گفت:
- برو عزیزم دوتا چای بریز بیار با هم نوش جان کنیم و با همدیگه تک و پاتکها رو مرور کنیم از الان باید به فکر دفع این حمله همه جانبه باشیم.
نفسی آمیخته با حرص کشیدم و به آشپزخونه رفتم. امیدوار بودم که این ماجرا به همون دید و بازدیدی که مامان میگفت ختم بشه.
با تماس دوبارهیی که از جانب اقوام خانجون برقرار شد، اعلام کردند که پنجشنبه سر میرسند.
صبح پنجشنبه آماده شده بودم برای رفتن به مدرسه و به آشپزخونه رفتم.
استکانی چای ریختم که تلفن زنگ خورد.
مامان به سمتش رفت و گوشی رو برداشت. گوشهام رو تیز کرده بودم. مامان احوالپرسی گرمی کرد و دقیق و وسواسگون آدرس خونه رو داد.
مهناز طبق معمول داشت با مقنعهش کلنجار میرفت.
نـــــویـــسنـــده: مژگان.گ
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
قسمت اول
https://eitaa.com/bikaranemehr/22
🍁
🍁🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃
🍂🍁
#قسمت_دویستوبیستودو
🌹عشق محبوب🌹
- اوه اوه چه هول هم هستن کی راه افتادن که الان اینحان؟
- وا مهناز؟ با خودت چی میگی؟
- خوب ببین بندگان خدا به خاطر تو نیمهشب زابراه شدن که الان اینجان ها.
- حالا اونام قصدی نداشته باشن تو اینقدر میگی و تکرار میکنی که آخرالامر حرف تو میشه.
دستش رو روی شونهم زد و گفت:
- خواهر ساده ی من!
و لقمهی کوچکی رو به دهن برد.
کلافه گفتم:
- چی بگم والا، من میرم کفشم رو بپوشم زودی بیا.
دوست نداشتم باهاشون مواجه بشم، برای همین چند دقیقهیی زودتر از روزهای قبل آماده شده بودم.
مهناز آروم و با خونسردی کیفش رو روی دوشش کشید و از پله سرازیر شد
دستش رو گرفتم و دنبال خودم کشیدمش.
- بیا بریم دیر شد. تو چرا اینقدر بیحالی امروز؟
- ای خاک بر سرت محبوب، داره برات خواستگار میاد تو هولی بری مدرسه؟
روبروم ایستاد و ادامه داد:
- اصلا... اصلا به نظرم بیا امروز نریم! ها؟
چشمهام رو گرد کردم و با حرص بند کیفش رو کشیدم و گفتم:
- بیا بریم مهناز دلم داره از حلقم میزنه بیرون، تو مدرسه حداقل فکرم آرومتره.
- باشه ول کن پاره شد ای بابا! طلبکاری مگه؟ تقصیر منه که مردم عقل از سرشون پریده فکر میکنن تو آدمیزادی؟
و من در این فکر بودم که رابطهی بابا و علیرضا چقدر بههم ریختهست و این زنگ خطر صداش کرکنندهست.
اینبار این مهناز بود که بند کیفم رو میکشید.
- بیا بربم هپروت خانم، الان پیداشون میشهها.
قدم تند کردم و به سمت مدرسه رفتیم.
تموم ساعات مدرسه رو با حواسپرتی و دلشورهی محض گذروندم و با به صدا در اومدن صدای زنگ باعجله خودم رو به سالن طبقهی اول و پشت در کلاس مهناز رسوندم.
در باز شد و بعد از خروج خانم مشتاق، دبیر ادبیات، به داخل سرک کشیدم و به مهناز اشاره کردم که زود آماده بشه.
با نگاهی متعجب به طرفم اومد و نرسیده دهن باز کرد.
- وا... محبوب خوبی؟ من آخرش هم دلیل خدا رو از خلقت تو نفهمیدم. اعجوبهیی به مولا.
- مهناز؟ این چه طرز حرف زدنه؟
- خوب تو ثبات نداریها، صبح با اون عجله من رو از خونه کشوندی بیرون که برسی اینجا. الان هم اینقدر دستپاچهیی که بر گردی تو همون خونه و پیش ههمون مهمونهایی که ازشون فرار کردی.
کلافه گفتم:
- خوب چیکار کنم؟ دل تو دلم نیست.
پوزخندی زد و سری تکون داد که:
- دخترای مردم قند تو دلشون آب میشه خواستگار براشون میاد، خواهر ما هم هست، انگار میخوان سرش رو ببرن.
- دخترهای مردم شرایطشون با من تومنی سنار توفیر داره!
دستم رو باخنده کشید و گفت:
- بیا بریم خانجون!
نـــــویـــسنـــده: مژگان.گ
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
قسمت اول
https://eitaa.com/bikaranemehr/22
🍁
🍁🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂
دعای روز هفدهم ماه مبارک رمضان🌙
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
بسم الله الرحمن الرحیم
اللهمّ اهْدِنی فیهِ لِصالِحِ الأعْمالِ واقْـضِ
لی فیهِ الحَوائِجَ والآمالِ یا من لا یَحْتاجُ
الی التّفْسیر والسؤالِ یا عالِماً بما فی صُدورِ العالَمین صَلّ علی محمّدٍ وآلهِ الطّاهِرین.
خدایا، مرا در این ماه به سوی کارهای شایسته
و اعمال نیک هدایت فرما
و حاجت ها و آرزوهایم را برآور
ای آن که نیاز به روشنگری و پرسش ندارد
ای آگاه به آنچه در سینه جهانیان است
بر محمّد و خاندان پاکش درود فرست.
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
#ماه_رمضان