#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_254
هرچی به سامی اصرار کردیم بره خونه نگذاشت و گفت می خوام خودم پیشش بمونم ساعت 6 صبح بود به زور راهی مون کرد رفت توی اتاق نازگل.. پسره بدون هیچ حرفی جلو تر ازم راه افتاد بره منم داشتم می رفتم که روی صندلی جلوی اتاق عمل یک گوشی دیدم گوشی سامی که نبود پس حتما گوشی این بود برش داشتم از بیمارستان خارج شده بود دنبالش دویدم توی پارکینگ پیداش کردم صداش کردم:
_ اقا....
با تعجب برگشت سمتم و یک کج لبخند زد و گفت :
_ نیوان هستم.. تلفظ اسمم سخت نیست ها...
رسیدم بهش گوشی و گرفتم طرفش و گفتم ؛
_ حالا هرکی هستی تلفظ اسمت سخت نیست اسمت مسخره است وسایلاتم دیگه سعی کن این ور اون ور جا نگذاری..
دیدم داره با اخم نگاهم می کنه گوشی و کوبیدم توی سینه اش که گرفتش و خودم بدون هیچ حرف دیگه ای سوار ماشین شدم و از پارکینگ زدم بیرون
خیلی خوابم میومد و خسته بودم مدام داشتم با خودم کلنجار می رفتم که چرا اون حرف و به اون پسره زدم.. اسمش نیوان بود... اسم مسخره ای نبود پس چرا گفتم مسخره.... ناراحت شد نه؟!
خب معلومه ناراحت میشه... هرکسی باشه ناراحت میشه.. آخ لعنت بهت آوین لعنت بهت که فقط بلدی گند بزنی به همه چیز... مگه اون بدبخت چیکارت کرده بود که باهاش این طوری کردی ها؟!...
اعصابم بهم ریخته بود نمی دونستم از بی خوابی یا از دلتنگی هام برای آرشام فقط باز قلبم داشت تیر می کشید بد جور تیر می کشید ماشین و کشیدم کنار سرم و گذاشتم روی فرمون و قلبم و آروم ماساژ دادم درد می کرد و تیر می کشید فایده نداشت خوب نمی شد. ماشین و روشن کردم و سعی کردم تا خونه به چیزی فکر نکنم...
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره...
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_255
ساعت 7 بود دیگه آماده بودم نشستم روی صندلی جلوی آیینه یک لباس ماکسی مشکی پوشیده بودم کامل پوشیده بود از مچ به پایین آستینش پف داشت و مچ می شد یقه اش زیر گلو بسته می شد و از کمر یکم کلوش می شد و روی دامنش یک لایه تور کار شده بود که برق می زد... موهام و آزاد گذاشته بودم جلوش و یکم ریخته بودم روی صورتم یک آرایش ساده هم خودم کرده بودم
_ آوین بیا بریم دیر شد..
یک شال مشکی انداختم روی سرم و کیفم و برداشتم و رفتم پایین سوار ماشین شدیم و راه افتادیم سمت خونه سامی... یک ماه از به دنیا اومدن صدرا گذشته بود و چند روز پیش از دستگاه درس آورده بودن و امشب جشنش بود کیارش بعد از اینکه مطعن شد دانشگاه ثبت نام شدم برگشت تورنتو چقدر شیدا توی بغلم گریه کرد دلم براشون تنگ میشد تقریبا توی این یک ماه هر روز خونه شون بودم علاوه بر این که با نازگل بیشتر صمیمی شده بودم به شدت به صدرا وابسته شده بودم اینقدر دوسش داشتم که وقتی ازش دور بودم به شدت دلتنگش می شدم... موهاش خرمایی بود و روشن بود چشم هاش دقیقا کپی چشم های من بود طوسی با رگه های مشکی شاید یکی از دلایلی که خیلی دوسش داشتم شباهت چشم هاش به خودم بود... نازگل از نیوان برام گفته بود 28 سالش بود و فوق لیسانس وکالت داشت و یکی از وکلای حرفه ای بود بو یک دفتر وکالت داشت... وقتی نازگل گفت نیوان وکیل خیلی تعجب کردم اصلا روحیه خشک و جدی مخصوص وکالت نداشت و خیلی شوخ بود نازگل خیلی نامحسوس بهم رسونده بود که از دستم ناراحته.. زندگیم و هم می دونست ..خودمم ناراحت بودم خیلی باهاش حرف زده بودم
_ کجایی آوین پیاده شو دیگه...
به خودم اومدم رسیده بودیم پیاده شدم و رفتیم داخل هنوز خیلی کسی نیومده بود فقط خانواده نازگل و خاله سمانه اینا رو خاله ها و عمو ها اومده بودن با همه شون سلام علیک کردیم مامان بابای نازگل و توی این یک ماه که رفت و آمد داشتم خونه شون دیده بودن خیلی مهربون بودن مامانش و بغل کردم و با باباش دست دادم
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره..
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_256
صدرا بغل نیوان بود رفتم طرفش آروم سلام کردم خیلی جدی جوابم و داد دستم و برای گرفتن صدرا دراز کردم و گفتم :
_ اجازه هست؟!
صدرا و گذاشت توی بغلم نشستم روی مبل و شروع کردم باهاش بازی کردن و قربون صدقه رفتنش... کم کم همه مهمون ها اومدن و خونه شلوغ شده بود صدرا رو دادم بغل نازگل تا مهمون ها میان بچه رو بغل خودش ببینن رفتم بالا توی اتاق صدرا کیف و شالم و گذاشتم توی اتاق گوشیم و برداشتم و رفتم پایین بقیه هم لباس هاشون و در اورده بودن و شلوغ شده بود همش دنبال یک فرصت بودم تا با نیوان تنها باشم اما همش پیش عموش بود و داشتن باهم صحبت کاری می کردن.. نشستم پیش عسل و شروع کردم باهاش حرف زدن اما بیشتر حواسم پیش نیوان بود.. با خنده به عسل گفتم:
_ نی نی بعدی برای تو ها بیار دیگه 2 سال و نیم ازدواج کردی..
_ تصمیمش و داریم
_ افرین ببینم چیکار می کنی من و خاله می کنی یا نهههه...
نیوان بلند شد رفت توی آشپز خونه از عسل عذر خواهی کردم و دنبالش رفتم توی آشپز خونه داشت از آب سرد کن آب می ریخت توی لیوان ... رفتم جلو و گفتم:
_ سلام..
برگشت سمتم یک ابروش و انداخت بالا و گفت:
_ یک بار سلام کرده بودیم نه؟؟
الان بیش تر از هر زمان دیگه ای حس می کردم بهش میاد یک وکیل بد اخلاق باشه... آب و خورد یک نفس عمیق کشیدم و گفتم:
_ می خواستم بابت رفتار اون شبم توی بیمارستان ازتون عذرخواهی کنم...راستش یک مشکلی داشتم که اعصابم خیلی خورد بود کسی و هم به جز شما پیدا نکردم باز... عذر می خوام بابت همه حرف های اون شب منظوری نداشتم...
تو طول حرف زدنم سرم پایین بود و سعی می کردم صدام نلرزه ولی مدام یاد اون لحظه ای میفتادم که با آرشام حرف می زدم و باز بغضم می گرفت... ولی توی پنهان کردن این لرزش صدا و بغض موفق بودم...
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره.....
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_257
دیدم هیچی نمی گه سرم و آوردم بالا دیدم خیلی موشکافانه یک ابروش و انداخته بالا و داره با یک لبخند کج نگاهم می کنه خیلی جدی گفتم :
_ بله؟! مشکلی دارید؟!
زد زیر خنده و گفت:
_ کلا از رو نمی ری نه؟؟
خودمم خنده ام گرفته بود یک لبخند زدم با خنده گفت:
_ اشکالی نداره منم خیلی زود صمیمی شدم همه می گن اخلاق گندی دارم و نباید زود با کسی صمیمی بشم اما خب نمیشه کاریش کرد...
_ نه خب خوبه اما...
_ اما و اگرش مهم نیست بازم ممنون بابت عذر خواهیت خیلی ارزش داشت..
خواستم چیزی بگم که دیدم خیره شده توی چشم هام یک ابروم و انداختم بالا با صدای ارومی گفت:
_ چشم های صدرا خیلی خوشگله.. خیلی..
لبخندی زد و از آشپز خونه رفت بیرون...به مسیر رفته اش نگاه کردم.. الان غیر مستقیم گفت چشم های من قشنگه؟! یک لبخند کوچیک روی لب هام جا خوش کرد قشنگ تعریف کرد ازم بر عکس بقیه...
یک دفعه چشم هام گرد شد اصلا غلط کرد تعریف کرد خودمم خنده ام گرفته بود.. کاش آرشام هیچ وقت نبود توی زندگیم اون داره خوشی می کنه و به عشقتون پشت پا زد اما من نمی تونم به عشقمون پشت پا بزنم اخم هام و کشیدم توی هم ولی سریع بازشون کردم حداقل امشب و به خاطر صدرا خوب باشم...
رفتم بیرون و پیش عسل نازگل نشستم و صدرا رو ازش گرفتم و شروع کردم باهاش بازی کردن یک آهنگ شاد گذاشته بودن و همه داشتن باهم حرف می زدن مهمونی خوبی بود...
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره....
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_258
ساعت 10 بود که دیگه شام و خوردیم نازگل رفته بود توی اتاق تا صدرا رو شیر بده یک بشقاب غذا براش ریختم یک بشقاب هم برای خودم داشتم می رفتم توی اتاق که نیوان جلوم سبز شد و گفت:
_میری پیش نازگل؟!
_ اره می رم براش غذا ببرم فکر کنم می خواست صدرا رو بخوابونه
_ من براش می برم شما برو پیش بقیه..
خواست بشقاب و بگیره که کشیدم سمت خودم و گفتم:
_ می برم خوب..
بشقاب و از دستم گرفت و گفت :
_ باهاش کار دارم..
لبخندی زد و رفت توی اتاق شونه ای بالا انداختم و برگشتم بقیه پیش مامان نشستم و مشغول غذام شدم
غذا رو خوردیم نازگل و نیوان هم اومدن بیرون نازگل می خندید ساعت 12 بود که دیگه کم کم لباس هامون و پوشیدیم و خداحافظی کردیم و راه افتادیم سمت خونه...
خیلی خسته بودم شب بخیر گفتم و رفتم توی اتاقم لباسام و عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم گوشیم و برداشتم و مثل هرشب اولین کار پروفایل آرشام و چک کردم دیگه صفحه سیاه نبود توی جام پریدم و تکیه دادم به تاج تخت.. نمی تونستم پروفایلش و باز کنم قلبم تند تند می زد و دستم می لرزید... بازش کردم یک عکس از خودش بود روی یک ارتفاع نشسته بود زانوهاش و بغل کرده بود و سیگارش توی دستش بود بغض گلوم و سفت گرفته بود و داشت خفه ام می کرد زوم کردم روی عکسش چشم هاش برق می زد می خواستم گریه کنم ولی نمی تونستم چند بار با دست گلوم و فشار و مالش دادم شاید راه بغضم باز بشه ولی فایده نداشت... دو تا عکس بود زدم عکس بعدی همون پروفایل مشکی بود با یک جمله سفید وسطش :
_ مگه می گذره آدم از اونی که زندگیشه....
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره...
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_259
بغضم از قبل شدید تر شد پس حرف دلش همین بود حتی وقت هایی هم که با من بود دلسا تموم زندگیش بود و اخرم رفت پیش زندگیش زدم عکس قبلی و خیره شدم بهش تنها دلخوشی ام این بود که هنوز از هم جدا نشده بودیم و شوهرم بود به کیارش گفته بودم باهاش حرف بزنه و طلاق نامه رو برام بفرسته ایران تا جدا شدیم اما هنوز خبری نشده بود و من به این امیدوار بودم هیچ وقت فکر نمی کردم توی زندگیم به کسی اینجوری دل ببندم و از اینکه هنوز زنشم و اسمم توی شناسنامه اشه خوشحال باشم با وجود خیانتی که بهم کرد.... چرا هرکار می کردم نمی تونستم ازش دل بکنم نمی شد... هرشب قبل خواب تمام خاطره هامون و مرور می کردم قیافه نیوان اومد توی ذهنم کاش به یک دختر دیگه علاقه داشته باشه کاش منظور حرف هاش ابراز علاقه غیر مستقیم نباشه کاش براش مثل خواهر سامی باشم و بس.. در غیر این صورت خودش اذیت می شد اصلا اشتباه کردم از عذر خواهی کردم کاش می گذاشتم از دستم عصبانی باشه.. میون این همه بدی توی زندگیم صدرا شاید خوب ترین اتفاق این روزا بود سرم درد گرفته بود و سنگین شده بود دوباره دراز کشیدم فردا ساعت 2 کلاس داشتم و باید می رفتم دانشگاه زندگی بدون آرشام زجر آور بود اما غیر ممکن نبود این و شاید حداقل به خودم ثابت کردم و این برام مهم ترین چیز بود....اون الان داشت با دلسا زندگی می کرد و خوشبخت بود منم باید در ظاهر خوشبخت می شدم اما فقط در ظاهر.. چشم هام و بستم و خیلی زود خوابم برد....
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره.....
در من سوالی ساده عُمری سخت می گرید
"از ما چرا وقتی که دل بستیم ، دل کَندی... "
#لاادری
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_260
❤️ 4 سال بعد ❤️....
آیینه ماشین و تنظیم کردم به عقب.. هوا گرم بود و کلافه شده بودم ضبط ماشین و روشن کردم و یک آهنگ آروم گذاشتم... ساعت 2 بعد از ظهر بود و خیابونا خلوت بود بعد از چند روز تونسته بودم از زیر بار کلی کار خلاص بشم و از شرکت مرخصی بگیرم بیام دنبال صدرا.. بعد 2 _ 3 دقیقه در مهد باز شد و بچه ها اومدن بیرون و پدر و مادر ها رفتن سمتشون از ماشین پیاده شدم و رفتم جلو با دیدنم خندید و دوتا چال گنده کنار لپش پیدا شد و دوید سمتم و پرید بغلم و با خنده گفت:
_ سلام آوینی.. راه گم کردی.. سراغی از ما گرفتی..
خندید و محکم چالش و بوسیدم و گفتم :
_ کم حرف بزن پشمک... دیدم خیلی دلت برام تنگ شده گفتم بیام دنبالت
_ کار خوبی کردی قدم رو تخم چشم صدرا گذاشتی...
آروم خندیدم و موهاش و بهم ریختم دستش و گرفتم و رفتیم سمت ماشین درو براش باز کردم و نشوندمش خودمم نشستم و راه افتادم گفتم:
_ چه خبرا..گزارش کار بده بیینم
_ والا جونم برات بگه که بابا تو 5 روز اخیر تلفن های مشکوک داشته مدام هم با مامان پچ پچ می کرده.. مامان یکم اعصابش تعطیل شده نمی دونم برای چی.. نیوان کلا متواری شده بازم نمی دونم چرا البته هی مامان بهش زنگ می زنه یک چیزایی بهش می گه... تو مهد هم خبری نیست با یک مشت بچه طرفم... و در آخر اینکه 7 روز دیگه تولدمه...
تو طول حرف هاش داشتم می خندیدم از حرف زدنش هیچ وقت نفهمیدم چجوری می تونه مثل یک آدم بزرگ حرف بزنه... حرف هاش هم قابل اعتماد و درست بود تلفن های مشکوک و اعصاب خورد نازگل و متواری شدن نیوان ولی نمی دونم برای چی بود... نیوان.. فراری بودم از دستش درست 1 سال پیش ازم خواستگاری کرد..
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره....
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_261
گفته بود:
_ یادته اولین بار توی فرودگاه با عصبانیت بهم گفتی گمشده ات و توی صورتم پیدا کردی؟! تو بهم تیکه انداختی ولی من واقعا گم شده ام و توی صورت تو پیدا کردم..
گفته بود :
_ بامن باش تمام دنیا رو به پات می ریزم یک کاری می کنم تمام گذشته رو فراموش کنی اون مرتیکه رو فراموش کنی...
به آرشام گفته بود مرتیکه و من فقط سکوت کرده بودم هر چند که توی دلم هزار بار زدم توی دهنش به خاطر این حرفش به زندگیم اما بازم سکوت کرده بودم.. نیوان تقصیری نداشت دل داده بود درست مثل من.. اما نه اون نه هیچ کس دیگه نمی دونست که من اصلا طلاق نگرفتم که بخوام دوباره ازدواج کنم... و توی دلم چقدر از این موضوع خوشحال بودم... 4 سال گذشته بود 4 سال به جون کندن برام اندازه 40 سال گذشت اما خب گذشت....
با تمام دلتنگی هاش با تمام شب پروفایل چک کردن هاش با تموم زجر هایی که برای فراموش کردن احساسم کشیدم اما نشد... حلقه ام هنوز مثل طناب دار دور گردنم بود و حس می کردم باعث قوی تر شدنم میشه سنگینی نگاهی و روی خودم احساس کردم و به خودم اومدم سرم و برگردوندم سمت صدرا دیدم تکیه داده به در و رو به من نشسته یک دستش و زده زیر چونه اش و داره بهم نگاه می کنه تا دید دارم نگاهش می کنم خیلی جدی گفت:
_ راحت باش.. برو تو فکر اصلا به این فکر نکن که یکی اینجا نشسته دو ساعته داره برات فک می زنه ها...
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره....
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_262
زدم زیر خنده و گفتم :
_ من معذرت می خوام امکانش هست دوباره بگی؟!
تکیه داد به صندلی و چشم غره ای رفت و گفت:
_ فقط چون تویی داشتم می گفتم تو حرف های مامان و بابا شنیدم برای تولدم یکی از دوست های بابا قراره بیاد چند روز خونه مون
_ کی هست؟!
_ نمی دونم نفهمیدم فقط همین و فهمیدم...
اهانی گفتم تا خود خونه شون با هم حرف زدیم و خندیدم این بچه تنها کسی بود که نمی دونستم در مقابل حرف هاش برای خندیدن مقاومت کنم...
رسیدیم خونه سامی ماشین و پارک کردم و پیاده شدیم صدرا رو بغل کردم و زنگ زد چون صورتمون توی آیفون بود صدای نازگل اومد :
_ بله؟!
خواستم چیزی بگم که صدرا گفت :
_ سلام ببخشید اینجا خونه یک خانواده خوشبخته؟! اگر هست که لطفا در و باز کنید یک آقای جنتلمن و یک خانم خوشگل و دم در منتظر نگذارید...
زدم زیر خنده صدای خنده نازگل بلند شد و در و باز کرد رفتیم داخل صدرا رو گذاشتم زمین دستم و گرفت و باهم رفتیم توی خونه نازگل و بوسیدم صدرا هم بغلش کرد و بوسیدش صدرا رفت توی اتاقش لباسش و عوض کنه کیفم و مانتو و مقنه ام و گذاشتم یک گوشه و رفتم توی آشپزخونه پیش نازگل با لبخند گفتم:
_چیکارا می کنی زن داداش..
_ من که مثل همیشه می رم سرکار تو چی چه خبرا کم پیدا شدی
_ درگیر کارای شرکتم کلی پروژه روی سرم ریخته امروز هم به زور مرخصی گرفتم... مثل خودت.. صدرا یک چیزایی می گفت..
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره....
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_263
خندید و گفت:
_ از دست این بچه که جلو همه میشه سینه اسرار اما جلوی تو نمی تونه جلوی خودش و بگیره...
_ می گفت قراره یکی از دوست های سامی بیاد خونه تون کیه؟!
خیره شد توی صورتم لبخندی زد یک ابروش و انداخت بالا و گفت :
_ منم نمی شناسمش حالا میاد باهاش آشنا میشیم..
وسایل و بردم سر میز و رفتم تو اتاق صدرا داشت موهاش و جلوی آیینه مرتب می کرد با خنده گفتم :
_ بیا خوشتیپ بیا بریم ناهار..
خندید و باز گونه هاش رفت تو و باز من دلم ضعف کرد محکم بغلش کردم و چالش و بوسیدم با ناله گفت :
_ اینقدر که تو چال های من و بوس می کنی آخر یک روز پر میشه..
خندیدم و رفتیم سر میز ناهار خوردن باهاشون خیلی بهم خوش گذشت بعد مدت ها از فکر کار اومدم بیرون....
خودم و از قصد مشغول کار کرده بودم که شاید کمتر به آرشام فکر کنم و اذیت بشم از فکر زندگی خوبی که الان داره تا الان باید یک بچه هم داشته باشه اینقدر به این چیزا فکر کرده بودم و بغض کرده بودم که دیگه فکر کردم بهشون برام شده بود یک عادت و دیگه حتی بغض هم نمی کردم... سر ناهار کلی با صدرا مسخره بازی در آوردم و خندیدیم ناهار و خوردیم میز و جمع کردیم ظرف ها رو گذاشتیم توی ماشین و آشپز خونه رو مرتب کردیم... ساعت 4 باید بر می گشتم شرکت صدرا رو بردم توی اتاقش براش قصه گفتم تا خوابش برد بهش خیره شدم چقدر خوشگل بود چشم هاش شیطون بود اما وقتی می خوابید مظلوم میشید مظلوم و دوست داشتنی... صورتش و بوسیدم و از اتاقش رفتم بیرون لباسام و پوشیدم نازگل گفت:
_ یکم بیشتر می موندی خب
_ همینم به زور مرخصی گرفتم بازم سعی می کنم زود به زود بیام به سامی هم سلام برسون
باهاش خداحافظی کردم و از خونه شون زدم بیرون و راه افتادم سمت شرکت...
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره....
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو26
#قسمت_264
سر میز نشسته بودیم و داشتیم ناهار می خوردیم فردا شب تولد صدرا بود و من هنوز هیچ کار نکرده بودم قرار بود براش یک جشن بزرگ بگیرن حال و حوصله لباس خریدن نداشتم ولی روشا گیر داده بود که باید بریم خرید روشا زن بردیا بود دختر خوب و مهربونی بود و بعد ازدواجش خیلی باهم صمیمی شده بودیم عسل هم قرار بود بیاد ولی گفت مامانش اینا رفتن مشهد و مادر شوهرش هم جایی دعوت و کسی نیست احسان و الهه رو نگه داره.. احسان و الهه بچه هاش بودن احسان 3 سالش بود و الهه 1 سالش فندق های خاله بودن.. همه خوشبخت شده بودن و زندگی خوبی داشتن فقط من نمی دونستم تاوان کدوم گناه و دادم شاید تاوان دل بستن به یک آدم اشتباه شایدم هزار تا شاید دیگه...الان دیگه اون بچه نبودم که بخوام با هرچیزی بغض کنم الان یک دختر 28 ساله بودم که همه اتفاقی که توی گذشته ام افتاده بودن برام درس عبرت بود با یک زخم خیییلی عمیق روی دلم که بعد 4 سال که هیچی تا موقع مرگم ترمیم نمی شد
_ آوین.. مامان چته چرا با غذات بازی می کنی
از فکر اومدم بیرون لبخندی به مامان زدم و مشغول غذام شدم...
ساعت 3 بود که دیگه بلند شدم یک لباس ساده پوشیدم گوشیم زنگ خورد ریجکت کردم رفتم پایین از مامان خداحافظی کردم و از خونه زدم بیرون نشستم توی ماشین روشا و گفتم :
_ سلام عرض شد
با خنده گفت:
_ علیک سلام خانم کم پیدا باید اسفند دود کنم بعد سالیان سال بلاخره روی گل ماه شما رو زیارت کردم..
_ زبون نریز دختر امروز و هم به خاطر جنابعالی مرخصی گرفتم
ماشین و راه انداخت و همینطوری غر می زد :
_ دیوونه مون کردی آوین با این شرکت هروقت می خوایم بریم بیرون کار داری میریم مهمونی نیستی کار داری خونه هامون نمیای نیستی کار داری....
پریدم وسط حرفش و با خنده گفتم :
_ به جای گاز زبونت گاز ماشین و فشار بده که زود تر برسیم...
خندید و زیر لب پرویی نثارم کرد....
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره...