#رمان_آنلاین_کور_بمان
#قسمت_41
یه نگاه با تعجب بهم کرد چشم غره ای رفتمو به راهم ادامه دادم... طبقه دوم خیلی ساده بود مثل هتل های دیگه راهرو بود و دوطرف تا آخر فقط اتاق بود حدود 20یا 30تا اتاق توی طبقه دوم بود هامون به آنیل گفت:
_ همه این اتاقا برای دختراست؟
_ نه فقط هر دختر یه اتاق داره یعنی ۱۷ تا اتاق برای دختراس بقیه اش برای مهمونای مراسم که اگر خواستن استراحتی چیزی داشته باشن میان توی این اتاقا چشمکی به هامون زد هامون هم خندید وا اینا کی باهم اینقدر جور شدن؟ یا شایدم موضوعی بود که من نباید میفهمیدم چمیدونم پیگیرش نشدم بچه ها داشتن چمدونارو میبردم بالا شروین جلو رفتو اتاق دخترا رو نشون داد کوچیک بودن نسبت به اتاق های دیگه ولی تمیز و شیک ولی پنجره هاشون حفاظ نداشت باز هم بود
رو به شروین گفتم:
_ چرا پنجره ها حفاظ نداره؟
با تعجب گفت:
_ نیازی به حفاظ نبوده تاحالا هیچ مورد خودکشی نداشتیم
_ منظورم خودکشی نیست اصلا آقا پنجره ها حفاظ نداره فاصله شون هم تا زمین زیاد نیست اگر کسی به سرش بزنه فرار کنه با این تعداد خدمه کم تو شب اصلا کار سختی نیست مورد فرار هم تاحالا نداشتید؟
دستی به ته ریشش کشید و گفت:
_ چرا راستش یکی دو مورد
_ پس بهتره سریعا برای پنجره ها حفاظ بزنید تا قبل از اینکه اتاقا رو بهشون تحویل بدید چون اگر کوچیک ترین ضرری به تیمم بخوره به راحتی ازتون نمیگذرم....
برگشتم و با قدم های بلند از اتاق رفتم بیرون زیر چشمی به اون دوتا نگاه کردم هامون با چشمای گرد و با تعجب و آنیل با چشمای پر از تحسین نگاهم میکرد شایدم من شور تحسین تو چشاش و درآوردم شاید...
شروین سریع اومد بیرون و یکم جلوتر از من راه افتاد سمت طبقه بالا هامون و آنیل هم پشت سرم بودن هرازگاهی برمیگشت عقب و نگاهی بهم میانداخت خیلی حس بدی میگرفتم ازش طبقه سوم مجهز بود مثل پایین راهرو بود و اتاق ولی انتهار راهرو یه حالت تراس داشت که گرد شده بود و بزرگ بود از توی حیاط هم نیم دایره اش مشخص بود و با یه در شیشه ای ریل دار از راهرو جدا شده بود شروین تک تک اتاقامونو نشون داد مال هامون آخرین اتاق از سمت چپ بود مال من کنارش مال آنیل کنار من بقیه بچه ها هم به ترتیب توی چپ و راست اتاقاشون پخش شده بود
نویسنده:یاس
ادامه داره....
#رمان_آنلاین_کور_بمان
#قسمت_42
شروین روز بخیری گفت و رفت پایین
هامون رفت توی اتاقش تا لباساشو عوض کنه داشتم میرفتم تو اتاقم که با صدای آنیل ایستادم
_ پناه ؟
_بله
_ تا حدود نیم ساعت دیگه قراره موادا رو از بدن دخترا بکشن بیرون اگه خواستی برو پیششون
بی توجه به چیزی که گفته بود گفتم:
_ هنوز از دستم ناراحتی؟
یه لبخند کج زد اومد جلوم ایستاد فاصله مون شاید ۴ انگشت بود قلبم شروع کرد محکم زدن نفسم داشت بند میومد به دستشو بلند کردم گذاشت رو دیوار کناریمو گفت:
_ حالت بهتر شده؟
چی میگفت گیج شده بودم گفتم:
_ آره خوبه خوبم
لبخند کجش یکم بیشتر شد و گفت:
_ خب همین بسه نه دیگه ناراحت نیستم چون میدونم از تو که اینقدر آدم شناس خوبی هستی که اونجوری با شروین برخورد میکنی بعیده منو اینقدر زود قضاوت کنی...
_ ولی من همینقدر زود قضاوتت کرد...
سریع دستمو رو دهنم گذاشتم چی گفتم اه بیییمیری پناه دودقه نمیشه خفه شی
سریع گفتم:
_ چیز.. ینی ... اینجوری شد که من یکم سرم درد میکرد بعد از خواب پریدم بعد...
دو تا انگشتشو گذاشت رو لبم رسماً خفه شدم چشام گرد شد با خنده گفت:
_ میخوای تا بیشتر از این خراب نشده دیگه ادامه ندیم؟
با خنده سر تکون دادم و خیلی آروم دستشو از روی لبم کنار زدم دستاش چقدر داغ بود آروم تشکری کردمو رفتم توی اتاقو درو نسبتا محکم بستم ... قلبم داشت از دهنم میزد بیرون لبم ذوق ذوق میکرد چم شده بود اوف چقدر گرمم بود رفتم سمت پنجره و سریع بازش کردم چنان سوز سردی اومد ولی خیلی گرمم بود گفت همین که من خوب باشم بسه؟ ینی چی؟ شاید من بد شنیدم آره بابا از دیشب تو دریا گوشام عیب کرده ولی گفت نگفت گفت نگفت اصلا هرچی گفت چرا باز مهربون شد چقدر قشنگ میخندید اه پناه محض رضای خدا خفه شو... چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم تا بلاخره آروم شدم من نباید از این پسر خوشم بیاد اون یه خلافکاره وقراره تا چند ماه آینده اعدام بشه... از فکری که کردم بدنم لرزید ولی آنیل آدم بدی نبود بود نبود بود نبود بسهه
سرم داشت میترکید ولی وقت استراحت نداشتم تازه وقت کردم به اتاقم نگاه کنم تمش سفید _سورمه ای بود یه تخت دونفره وسط اتاق بود میز آرایش با کلی لوازم آرایش جورواجور سمت راستش کنارش یه در بود که احتمالا حمام و دستشویی بود سمت چیش هم یه کمد دیواری سورمه ای با طرحهای خوشگل بود درشو باز کردم توش پر لباس تقریبا سایز خودم بود چقدر بوی خوبی میدادن وسایل چمدونمو ریختم بیرونو توی اتاق چیدم نمیدونستم چقدر باید اینجا بمونم ولی هرچی بود باید درست استفاده میشد....
نویسنده:یاس
ادامه داره...
#رمان_آنلاین_کور_بمان
#قسمت_43
لباسامو با یه شلوار جین مشکی و پالتو سورمه ای عوض کردم موهامو بافتم بلندیشون اذیتم میکرد و نمیتونستم باز بذارم از اتاق زدم بیرون درو قفل کردمو رفتم پایین فقط خدمه بودن حدود 23نفر میشدن که مدام درحال رفت و آمد بودن از یکیشون سراغ دخترارو گرفتم گفت تو سرویس بهداشتی حیاطن از عمارت زدم بیرون خیلی سرد بود حیاطش به شدت خوشگل بود باید یه روز میومدم همه جاشو دید میزدم رفتم سمت ساختمون مانند کوچولویی که سمت راست حیاط بود حدسم درست بود اونجا بودن سودا و آنا و خشایار بالاسرشون بودن و دونه دونه دخترا صف کشیده بودن تا مواد هارو که تو بدنشون بود تخلیه کنن با دیدنم سلامی بهم کردن تو چشای بعضیاشون هم امید پیدا شد صدای سودا از یکی از دسشوییا میومد
_ دِ بجنب سلیطه داری حالمو بهم میزنی
با اخم گفتم:
_ چشه این باز؟
تا خشایار چیزی بگه آنا سریع گفت:
_ بعضیاشون مقاومت میکنن
برگشتم سمت بقیه شونو گفتم:
_ ببینید هرچی زودتر مواد هارو از بدنتون بیرون بکشید زودتر تموم میشه و میتونید برید تو اتاقاتون با ممانعت کردن فقط خودتونو اذیت میکنید برای هرکدومتون توی طبقه دوم عمارت یه اتاق تدارک دیده شده که بعد از انجام کار میتونید برید اونجا و راحت استراحت کنید پس لطفا هرچه زودتر به خاطر خودتونم که شده این کارو انجام بدید
همه شون سر تکون دادنو باشه گفتن دختری که سودا بالا سرش بود اومد بیرون رنگ به رو نداشت خودشو انداخت روی سکویی که برای نشستن بود و بعدش صدای سودا تو کل دسشویی پیچید:
_ نفر بعدی بیاد تو
رو به خشایار گفتم:
سریع برو برای همه شون آبمیوه بیار تا فشارشون بیاد بالا
_ ولی
_ من ازت جواب خواستم؟ کاری که گفتمو بکن
یکی از دستاشو مشت کرد و کوبید کف اونیکی و بااخم رفت بیرون... دخترا انگار با حرفام انگیزه گرفته بودن سریع و پشت سر هم میرفتن و کار انجام میشد
نویسنده:یاس
ادامه داره...
#رمان_آنلاین_کور_بمان
#قسمت_44
حدود نیم ساعت طول کشید تا کار همه شون تموم شد همه شون آبمیوه به دست یا تو حیاط بودن یا روی سکوها نشسته بودن خبری هم از ترس قبلی شون نبود
نفر آخر کارش تموم شد کلی مواد پلاستیک پیچ شده توی یه سطل بزرگ جمع شده بود که باید میرفت برای نظافت با صدای آنیل برگشتم عقب:
_ چند نفر دیگه موندن
آنا خندید و گفت:
_ به لطف رئیس جدیدمون همه شون تموم شد
_ جدی به این زودی؟
از دستشویی رفتن بیرون سلام کردم جوابمو داد شیاوشم کنارش بود آنیل با یه آبروی بالا گفت:
_ آفرین چجوری به این زودی تموم شد
_ کاری نداشت با چند تا کلمه حرف
سری به نشونه رضایت تکون داد و گفت:
_ بیاید بریم برای ناهار خشایار تو بیا سیاوش خانوما رو راهنمایی میکنه اتاقاشون همه دنبالش رفتیم داخل رفتیم همون آشپزخونه به میز خیلی بزرگ وسطش بود هیچکس هم نبود همه دور میز نشستیم هامون هم بهمون اضافه شد و کنارم نشست تصمیم گرفته بودم برای اینکه خیلی به آنیل فکر نکنم یکم بهش نزدیک تر بشم با لبخند گفتم:
_ خوبی؟
از چهره اش مشخص بود که خیلی جا خورده سرد گفت:
_ ممنون بد نیستم
یکم خم شدم سمتش میدیدم همه زیر چشی مارو نگاه میکنن درگوشش آروم گفتم:
_ اطلاعاتو فرستادی؟
سرشو برگردوند سمتم جا خوردم صورتامون خیلی نزدیک بود ولی سریع سرشو کج کرد سمت گوشمو گفت:
_ همه رو از تعداد خدمه تا تعداد دقیق اتاقا و آدرس
سری تکون دادمو برگشتم سمت بشقابم هیچ حسی نداشتم هیچی حتی با اینکه اینقدر صورتش نزدیکم بود ولی پس چرا صبح ...اه بسه پناه فراموشش کن
غذارو آوردن اخمامو کردم تو همو فقط به میز سلفی که برامون چیدن فکر میکردم
نویسنده:یاس
ادامه داره....
#رمان_آنلاین_کور_بمان
#قسمت_45
از همه غذاهای ایرانی و فست فودی که روی میز بود فقط تونستم سالاد ماکارانی بخونم خیلی خوشمزه بود ولی کمنمک دستو بردم که نمکو از سر میز بردارم نمکدونو گرفتم همزمان یه دستی روی دستم نشست دوباره بدنم داغ شد تپش قلب گرفتم سرمو آوردم بالا تو چشای آنیل نگاه کردم حس میکردم چشام داره میلرزه چی بود تو اون چشای مشکیش حتی نمیتونستم نگاهم و ازش بگیرم توان اینکه دستمو از زیردستش بکشم بیرونم نداشتم انگار زمان متوقف شده بود انگار هیچکس دوروبرم نبود انگار فقط خودم بودمو خودش این چه فکرایی بود که داشت توی سرم بالا پایین میشد آخه ...اون زود تر به خودش اومد سریع دستشو کشید کنار نمکو برداشتم یکم زدم چند ثانیه با غذاش بازی کرد یهو بلند شد دستمال گردنشو با شدت گذاشت روی میز و از آشپزخونه رفت بیرون
دلم میخواست گریه کنم اه این چه حس مزخرفی بود دیگه توان انجام هر حرکت و هرفکری رو ازم میگرفت دلم یه جوری شده بود انگار داشتن توش رخت میشستن داشتم تمام محتویات معدمو بالا میاوردم یه دست دیگه نشست روی دستم برگشتم سمت آنا که از اونطرف میز دستمو گرفته بود با شک گفت:
_ خوبی پناه؟
_ نه راستش انگار غذا به معدم نساخت میرم یه هوایی بخورم
سری تکون داد از جام بلند شدم چشم تو چشم شدم با هامون زیرلب گفت:
_خوبی
با لبخند چشمامو باز و بسته کردمو با قدم های بلند رفتم طبقه بالا مستقیم رفتم توی تراس طبقه سوم و درو محکم پشت سرم بستم خیلی خوشگل بود نیم دایره بود یه دست میز و صندلی قهوه ای با کلی گل تو گلدون که تقریبا ۶۰ درصد فضای تراسو گرفته بودن اما ویوش کل شهرررر زیر پات بود مسکو از چیزی که فکر میکردم خوشگل تر بود دلگیر تر بود و زجرآور تر آسمون بدجور گرفته بود دلم داشت پاره میشد مغزم منفجر...روی یکی از صندلی هایی که رو به شهر بود نشستمو پاهامو گذاشتم روی صندلی و بغل کردم و سرمو گذاشتم روی زانوم کاری که از بچگی هروقت حالم بد بود و دلم گریه میخواست میکردم....
میفهمیدم بدون اینکه خودم بخوام دارم وارد بازی میشم که آخرش فقط تباهی من نباید از آنیل خوشم بیاد نباید جوری رفتار کنم که اون از من خوشش بیاد نباید باهاش صمیمی بشم بین منو اون به اندازه یه دره بزرگ فاصله بود که هیچ پلی نمی تونست دوطرفشو بهم وصل کنه نباید...
نویسنده:یاس
ادامه داره....
#رمان_آنلاین_کور_بمان
#قسمت_46
چرا بلند شد رفت مگه واسش مهم بود؟! نباید واسش مهم میشد حتی اگه چیزی هم درحال اتفاق افتادن بود باید همین جا تموم میشد دلم پارسیا رو میخواست که تو بغلش گریه کنم دلم مامان بابایی رو می خواست که هیچوقت برام وقت نذاشتن و حالا ته تقاریشو میلیون ها کیلو متر ازشون دور بود دلم پانیذی رو میخواست که ۲ سال بود ندیده بودمش و فقط خاطرات بچگی مون تو سرم بود ازش ... دلم ایرانو میخواست دلم هرجایی رو میخواست به جز این کشور یخ زده و این عمارت و همه آدماش...با صدای باز شدن در تراس به خودم اومدم کی کل صورتم خیس شده بود نفهمیده بودم سریع با پشت پالتوم صورتمو پاک کردم
_ پس از این به بعد گمت کردیم اینجا باید پیدات کنیم
صداش چقدر جذاب بود خدایا باز دلم داشت تحلیل میرفت بسه پناه مثل همه مشکلات زندگیت باهاش رفتار کن اون هیچ جای زندگی تو جایی نداره...
_ ممکنه
_ بچه ها گفتن غذا بهت نساخته اگه لازمه دکتر خبر کنم
_ نه یکم هوا خوردم خوب شدم
روی صندلی کناریم نشسته بود ولی تو تمام وقتی که نشسته بود حتی یک بارم نگاهش نکرده بودمو کلاه پالتوم که موقع نشستن کشیده بودم رو صورتم صورتمو از بغل پوشونده بود
_ تکون نخوریا یه حشره رو کلاهته
چنان از جام پریدم جیغ زدم بالای صندلی وایساده بودمو هی کلاهمو تکون میدادم از حشرات متنفر بودممم کلاهم از سرم افتاد دیدم نه فایده نداره کل پالتومو درآوردم یه بولیز گپ سفید زیرش تنم بود پالتومو پرت کردم اونور تراس چشمام خورد به آنیل داشت میخندید چرا میخنده روانی
_ چرا میخندی تو سکته کردمممممم؟
اومد جلو دوتا دستامو گرفت و از صندلی آوردم پایین چشام گرد شده بود این چه خوشش اومده بود هی زرت و زرت دستامو میگرفت سریع دستامو از دستش کشید بیرون
از توی جیب کاپشن چرم مشکیش یه دستمال تمیز درآورد کشید زیر چشام هاج و واج مونده بودم دستمالو که برداشت دیدم کلش سیاه شد آخخخخ ریملم دستمالو همون جوری گذاشت توی جیبشو گفت:
_ مسکو شهر دلگیریه شاهد گریه های هزار تا آدم که به خاطر این شهر نتونستن خودشونو آروم کنن
سرشو که رو به شهر بود برگردوند سمتم :
_ولی تو فرق داشته باش نذار این کشور یخ زده از پا درت بیاره تو مهمی...
مکث کوتاهی کرد:
_ برای همه بچه ها که اینقدر قلقشون دستت اومده و دوست دارن پس قوی باش...
کف دستشو کشید رو قسمت جلوی موهامو تا چونم امتداد داد و با لبخند راه افتاد بره سمت بیرون درو باز کرد ایستاد و برگشت سمتو گفت:
_ در ضمن وقتی یکی میاد پیشت نگاش کن که مجبور نشه از حشرات برای دیدن صورتت استفاده کنه...
رفت بیرونو درو بست
ها؟
حشره نبود؟ دروغ گفته بود؟ اه کصافت کلی ترسیدم اینقدر از دست این کارش ناراحت بودم که به این فکر نکردم که برای دیدن صورتم دروغ گفت
که دستامو گرفت
که دلگرم کننده ترین حرفای دنیا رو بهم زد
که دستمال کثیف صورتمو دوباره گذاشت توی جیبش
که موهامو صورتمو نوازش کرد
که خندید
و آخر همشون اصلا به این فکر نکردم که گفت تو برای بچه ها فقط مهمی هیچ بغض خفه کننده ای هم توی گلوم ننشست
به هیچ کدوم از اینا فکر نکردم(: پالتومو برداشتمو راه افتادم سمت اتاقم....
نویسنده:یاس
ادامه داره...
ڪاشیکےباشهتوایـنپاییزدستدلمونوبگیرھ...
یکےباشهعینهوجمشیدومابهشبگیم:
سرمعرڪہمهموننمےخوای؟!دلمونگرفتھ...
یهدوتـاچایےمهمونمونڪنه!
بشینمیہڪلہتاخودصبحدوبیتےبگیمبرا:
''دلبـرڪہجاݧفرسوداز''
یکےباشہڪمکنـہازغممهروآبانو...؛ وایآذر
اصلا!اصلاچطورۍسرڪنیماینپاییزو؟!
شایدممابلدنیستم...
اخہجمشیدمیگه!
پاییزدلگیرنیستبعدشمیگھ:
نگا نارنگیارُ؛نگا نارنجیارُ؛
پاییزمارویادهمونڪہشمایلشنیڪوست
میندازه...
ولےبیخیال!همینہابرو... :)
بهقولجمشید
دنیایعنےمحاسنپاییز🍂
⁸⁵¹
| تَبَتُّـل |
_میخوای برات یه قصه تعریف کنم که آخرشو نمیدونم؟
+ تعریف کن
_دوست دارم!
#دیالوگ
⁸¹⁵