#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_258
ساعت 10 بود که دیگه شام و خوردیم نازگل رفته بود توی اتاق تا صدرا رو شیر بده یک بشقاب غذا براش ریختم یک بشقاب هم برای خودم داشتم می رفتم توی اتاق که نیوان جلوم سبز شد و گفت:
_میری پیش نازگل؟!
_ اره می رم براش غذا ببرم فکر کنم می خواست صدرا رو بخوابونه
_ من براش می برم شما برو پیش بقیه..
خواست بشقاب و بگیره که کشیدم سمت خودم و گفتم:
_ می برم خوب..
بشقاب و از دستم گرفت و گفت :
_ باهاش کار دارم..
لبخندی زد و رفت توی اتاق شونه ای بالا انداختم و برگشتم بقیه پیش مامان نشستم و مشغول غذام شدم
غذا رو خوردیم نازگل و نیوان هم اومدن بیرون نازگل می خندید ساعت 12 بود که دیگه کم کم لباس هامون و پوشیدیم و خداحافظی کردیم و راه افتادیم سمت خونه...
خیلی خسته بودم شب بخیر گفتم و رفتم توی اتاقم لباسام و عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم گوشیم و برداشتم و مثل هرشب اولین کار پروفایل آرشام و چک کردم دیگه صفحه سیاه نبود توی جام پریدم و تکیه دادم به تاج تخت.. نمی تونستم پروفایلش و باز کنم قلبم تند تند می زد و دستم می لرزید... بازش کردم یک عکس از خودش بود روی یک ارتفاع نشسته بود زانوهاش و بغل کرده بود و سیگارش توی دستش بود بغض گلوم و سفت گرفته بود و داشت خفه ام می کرد زوم کردم روی عکسش چشم هاش برق می زد می خواستم گریه کنم ولی نمی تونستم چند بار با دست گلوم و فشار و مالش دادم شاید راه بغضم باز بشه ولی فایده نداشت... دو تا عکس بود زدم عکس بعدی همون پروفایل مشکی بود با یک جمله سفید وسطش :
_ مگه می گذره آدم از اونی که زندگیشه....
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره...
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_259
بغضم از قبل شدید تر شد پس حرف دلش همین بود حتی وقت هایی هم که با من بود دلسا تموم زندگیش بود و اخرم رفت پیش زندگیش زدم عکس قبلی و خیره شدم بهش تنها دلخوشی ام این بود که هنوز از هم جدا نشده بودیم و شوهرم بود به کیارش گفته بودم باهاش حرف بزنه و طلاق نامه رو برام بفرسته ایران تا جدا شدیم اما هنوز خبری نشده بود و من به این امیدوار بودم هیچ وقت فکر نمی کردم توی زندگیم به کسی اینجوری دل ببندم و از اینکه هنوز زنشم و اسمم توی شناسنامه اشه خوشحال باشم با وجود خیانتی که بهم کرد.... چرا هرکار می کردم نمی تونستم ازش دل بکنم نمی شد... هرشب قبل خواب تمام خاطره هامون و مرور می کردم قیافه نیوان اومد توی ذهنم کاش به یک دختر دیگه علاقه داشته باشه کاش منظور حرف هاش ابراز علاقه غیر مستقیم نباشه کاش براش مثل خواهر سامی باشم و بس.. در غیر این صورت خودش اذیت می شد اصلا اشتباه کردم از عذر خواهی کردم کاش می گذاشتم از دستم عصبانی باشه.. میون این همه بدی توی زندگیم صدرا شاید خوب ترین اتفاق این روزا بود سرم درد گرفته بود و سنگین شده بود دوباره دراز کشیدم فردا ساعت 2 کلاس داشتم و باید می رفتم دانشگاه زندگی بدون آرشام زجر آور بود اما غیر ممکن نبود این و شاید حداقل به خودم ثابت کردم و این برام مهم ترین چیز بود....اون الان داشت با دلسا زندگی می کرد و خوشبخت بود منم باید در ظاهر خوشبخت می شدم اما فقط در ظاهر.. چشم هام و بستم و خیلی زود خوابم برد....
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره.....
در من سوالی ساده عُمری سخت می گرید
"از ما چرا وقتی که دل بستیم ، دل کَندی... "
#لاادری
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_260
❤️ 4 سال بعد ❤️....
آیینه ماشین و تنظیم کردم به عقب.. هوا گرم بود و کلافه شده بودم ضبط ماشین و روشن کردم و یک آهنگ آروم گذاشتم... ساعت 2 بعد از ظهر بود و خیابونا خلوت بود بعد از چند روز تونسته بودم از زیر بار کلی کار خلاص بشم و از شرکت مرخصی بگیرم بیام دنبال صدرا.. بعد 2 _ 3 دقیقه در مهد باز شد و بچه ها اومدن بیرون و پدر و مادر ها رفتن سمتشون از ماشین پیاده شدم و رفتم جلو با دیدنم خندید و دوتا چال گنده کنار لپش پیدا شد و دوید سمتم و پرید بغلم و با خنده گفت:
_ سلام آوینی.. راه گم کردی.. سراغی از ما گرفتی..
خندید و محکم چالش و بوسیدم و گفتم :
_ کم حرف بزن پشمک... دیدم خیلی دلت برام تنگ شده گفتم بیام دنبالت
_ کار خوبی کردی قدم رو تخم چشم صدرا گذاشتی...
آروم خندیدم و موهاش و بهم ریختم دستش و گرفتم و رفتیم سمت ماشین درو براش باز کردم و نشوندمش خودمم نشستم و راه افتادم گفتم:
_ چه خبرا..گزارش کار بده بیینم
_ والا جونم برات بگه که بابا تو 5 روز اخیر تلفن های مشکوک داشته مدام هم با مامان پچ پچ می کرده.. مامان یکم اعصابش تعطیل شده نمی دونم برای چی.. نیوان کلا متواری شده بازم نمی دونم چرا البته هی مامان بهش زنگ می زنه یک چیزایی بهش می گه... تو مهد هم خبری نیست با یک مشت بچه طرفم... و در آخر اینکه 7 روز دیگه تولدمه...
تو طول حرف هاش داشتم می خندیدم از حرف زدنش هیچ وقت نفهمیدم چجوری می تونه مثل یک آدم بزرگ حرف بزنه... حرف هاش هم قابل اعتماد و درست بود تلفن های مشکوک و اعصاب خورد نازگل و متواری شدن نیوان ولی نمی دونم برای چی بود... نیوان.. فراری بودم از دستش درست 1 سال پیش ازم خواستگاری کرد..
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره....
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_261
گفته بود:
_ یادته اولین بار توی فرودگاه با عصبانیت بهم گفتی گمشده ات و توی صورتم پیدا کردی؟! تو بهم تیکه انداختی ولی من واقعا گم شده ام و توی صورت تو پیدا کردم..
گفته بود :
_ بامن باش تمام دنیا رو به پات می ریزم یک کاری می کنم تمام گذشته رو فراموش کنی اون مرتیکه رو فراموش کنی...
به آرشام گفته بود مرتیکه و من فقط سکوت کرده بودم هر چند که توی دلم هزار بار زدم توی دهنش به خاطر این حرفش به زندگیم اما بازم سکوت کرده بودم.. نیوان تقصیری نداشت دل داده بود درست مثل من.. اما نه اون نه هیچ کس دیگه نمی دونست که من اصلا طلاق نگرفتم که بخوام دوباره ازدواج کنم... و توی دلم چقدر از این موضوع خوشحال بودم... 4 سال گذشته بود 4 سال به جون کندن برام اندازه 40 سال گذشت اما خب گذشت....
با تمام دلتنگی هاش با تمام شب پروفایل چک کردن هاش با تموم زجر هایی که برای فراموش کردن احساسم کشیدم اما نشد... حلقه ام هنوز مثل طناب دار دور گردنم بود و حس می کردم باعث قوی تر شدنم میشه سنگینی نگاهی و روی خودم احساس کردم و به خودم اومدم سرم و برگردوندم سمت صدرا دیدم تکیه داده به در و رو به من نشسته یک دستش و زده زیر چونه اش و داره بهم نگاه می کنه تا دید دارم نگاهش می کنم خیلی جدی گفت:
_ راحت باش.. برو تو فکر اصلا به این فکر نکن که یکی اینجا نشسته دو ساعته داره برات فک می زنه ها...
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره....
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_262
زدم زیر خنده و گفتم :
_ من معذرت می خوام امکانش هست دوباره بگی؟!
تکیه داد به صندلی و چشم غره ای رفت و گفت:
_ فقط چون تویی داشتم می گفتم تو حرف های مامان و بابا شنیدم برای تولدم یکی از دوست های بابا قراره بیاد چند روز خونه مون
_ کی هست؟!
_ نمی دونم نفهمیدم فقط همین و فهمیدم...
اهانی گفتم تا خود خونه شون با هم حرف زدیم و خندیدم این بچه تنها کسی بود که نمی دونستم در مقابل حرف هاش برای خندیدن مقاومت کنم...
رسیدیم خونه سامی ماشین و پارک کردم و پیاده شدیم صدرا رو بغل کردم و زنگ زد چون صورتمون توی آیفون بود صدای نازگل اومد :
_ بله؟!
خواستم چیزی بگم که صدرا گفت :
_ سلام ببخشید اینجا خونه یک خانواده خوشبخته؟! اگر هست که لطفا در و باز کنید یک آقای جنتلمن و یک خانم خوشگل و دم در منتظر نگذارید...
زدم زیر خنده صدای خنده نازگل بلند شد و در و باز کرد رفتیم داخل صدرا رو گذاشتم زمین دستم و گرفت و باهم رفتیم توی خونه نازگل و بوسیدم صدرا هم بغلش کرد و بوسیدش صدرا رفت توی اتاقش لباسش و عوض کنه کیفم و مانتو و مقنه ام و گذاشتم یک گوشه و رفتم توی آشپزخونه پیش نازگل با لبخند گفتم:
_چیکارا می کنی زن داداش..
_ من که مثل همیشه می رم سرکار تو چی چه خبرا کم پیدا شدی
_ درگیر کارای شرکتم کلی پروژه روی سرم ریخته امروز هم به زور مرخصی گرفتم... مثل خودت.. صدرا یک چیزایی می گفت..
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره....
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_263
خندید و گفت:
_ از دست این بچه که جلو همه میشه سینه اسرار اما جلوی تو نمی تونه جلوی خودش و بگیره...
_ می گفت قراره یکی از دوست های سامی بیاد خونه تون کیه؟!
خیره شد توی صورتم لبخندی زد یک ابروش و انداخت بالا و گفت :
_ منم نمی شناسمش حالا میاد باهاش آشنا میشیم..
وسایل و بردم سر میز و رفتم تو اتاق صدرا داشت موهاش و جلوی آیینه مرتب می کرد با خنده گفتم :
_ بیا خوشتیپ بیا بریم ناهار..
خندید و باز گونه هاش رفت تو و باز من دلم ضعف کرد محکم بغلش کردم و چالش و بوسیدم با ناله گفت :
_ اینقدر که تو چال های من و بوس می کنی آخر یک روز پر میشه..
خندیدم و رفتیم سر میز ناهار خوردن باهاشون خیلی بهم خوش گذشت بعد مدت ها از فکر کار اومدم بیرون....
خودم و از قصد مشغول کار کرده بودم که شاید کمتر به آرشام فکر کنم و اذیت بشم از فکر زندگی خوبی که الان داره تا الان باید یک بچه هم داشته باشه اینقدر به این چیزا فکر کرده بودم و بغض کرده بودم که دیگه فکر کردم بهشون برام شده بود یک عادت و دیگه حتی بغض هم نمی کردم... سر ناهار کلی با صدرا مسخره بازی در آوردم و خندیدیم ناهار و خوردیم میز و جمع کردیم ظرف ها رو گذاشتیم توی ماشین و آشپز خونه رو مرتب کردیم... ساعت 4 باید بر می گشتم شرکت صدرا رو بردم توی اتاقش براش قصه گفتم تا خوابش برد بهش خیره شدم چقدر خوشگل بود چشم هاش شیطون بود اما وقتی می خوابید مظلوم میشید مظلوم و دوست داشتنی... صورتش و بوسیدم و از اتاقش رفتم بیرون لباسام و پوشیدم نازگل گفت:
_ یکم بیشتر می موندی خب
_ همینم به زور مرخصی گرفتم بازم سعی می کنم زود به زود بیام به سامی هم سلام برسون
باهاش خداحافظی کردم و از خونه شون زدم بیرون و راه افتادم سمت شرکت...
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره....
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو26
#قسمت_264
سر میز نشسته بودیم و داشتیم ناهار می خوردیم فردا شب تولد صدرا بود و من هنوز هیچ کار نکرده بودم قرار بود براش یک جشن بزرگ بگیرن حال و حوصله لباس خریدن نداشتم ولی روشا گیر داده بود که باید بریم خرید روشا زن بردیا بود دختر خوب و مهربونی بود و بعد ازدواجش خیلی باهم صمیمی شده بودیم عسل هم قرار بود بیاد ولی گفت مامانش اینا رفتن مشهد و مادر شوهرش هم جایی دعوت و کسی نیست احسان و الهه رو نگه داره.. احسان و الهه بچه هاش بودن احسان 3 سالش بود و الهه 1 سالش فندق های خاله بودن.. همه خوشبخت شده بودن و زندگی خوبی داشتن فقط من نمی دونستم تاوان کدوم گناه و دادم شاید تاوان دل بستن به یک آدم اشتباه شایدم هزار تا شاید دیگه...الان دیگه اون بچه نبودم که بخوام با هرچیزی بغض کنم الان یک دختر 28 ساله بودم که همه اتفاقی که توی گذشته ام افتاده بودن برام درس عبرت بود با یک زخم خیییلی عمیق روی دلم که بعد 4 سال که هیچی تا موقع مرگم ترمیم نمی شد
_ آوین.. مامان چته چرا با غذات بازی می کنی
از فکر اومدم بیرون لبخندی به مامان زدم و مشغول غذام شدم...
ساعت 3 بود که دیگه بلند شدم یک لباس ساده پوشیدم گوشیم زنگ خورد ریجکت کردم رفتم پایین از مامان خداحافظی کردم و از خونه زدم بیرون نشستم توی ماشین روشا و گفتم :
_ سلام عرض شد
با خنده گفت:
_ علیک سلام خانم کم پیدا باید اسفند دود کنم بعد سالیان سال بلاخره روی گل ماه شما رو زیارت کردم..
_ زبون نریز دختر امروز و هم به خاطر جنابعالی مرخصی گرفتم
ماشین و راه انداخت و همینطوری غر می زد :
_ دیوونه مون کردی آوین با این شرکت هروقت می خوایم بریم بیرون کار داری میریم مهمونی نیستی کار داری خونه هامون نمیای نیستی کار داری....
پریدم وسط حرفش و با خنده گفتم :
_ به جای گاز زبونت گاز ماشین و فشار بده که زود تر برسیم...
خندید و زیر لب پرویی نثارم کرد....
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره...
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_265
جلوی یک پاساژ بزرگ که مخصوص لباس مجلسی بود نگه داشت با تعجب گفتم:
_ اینجا چرا؟؟
_ پس کجا؟؟
_ یک لباس ساده می خوام بپوشم اینجا همش لباس مجلسی
هنونطور که خودش پیاده می شد گفت:
_ امروز حق اظهار نظر نداری پیاده شو...
پوفی کشیدم و پیاده شدم اصلا حوصله نداشتم اینم یک مهمونی بود مثل بقیه... رفتیم داخل پاساژ از همون اول هر لباسی و که انتخاب می کردم یک ایرادی ازش می گرفت یکی خیلی پوشیده بود یکی خیلی بد دوخت یکی رنگش بد بود یکی مناسب مجلس نبود...
2 ساعت بود که داشتیم پاساژ و می گشتیم دیگه واقعا کلافه شده بودم با حرص گفتم :
_ روشا خسته شدم چته تو یک مهمونی دیگه چرا اینقدر وسواسی شدی..
با اخم گفت:
_ به من چه یک لباس درست درمون پیدا نمیشه بیا بریم حرف نزن...
دستم و کشید و پرت شدم دنبالش به زور خودم و جمع کردم و بی حوصله دنبالش راه افتادم داشتم به این رفتار مشکوکش فک می کردم که محکم خوردم بهش دماغم و مالیدم و بهش نگاه کردم و با اخم گفتم :
_ چته یک دفعه ترمز می کنی..
دیدم هیچی نمیگه خیره شده به یک لباس به لباسه نگاه کردم و با عجز گفتم :
_ نههههه روشا این نهههه
بی توجه به حرفم با شوق دستم و کشید و با هم رفتیم داخل مغازه به فروشنده گفت سایز من و بیاره...
با تعجب گفتم:
_ واقعا می خوای بپوشمش؟! شوخی می کنی دیگه؟؟ روشا تولده نه عروسی...
_ تولد کوچیک نیست که یک جشن بزرگه همه هم لباس رسمی می پوشن برو پرو کن سریع لباس و از فروشنده گرفت و پرت کرد توی بغلم و هلم داد توی اتاق پرو...
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره.....
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_266
یکم لباس و بالا پایین کردم و پوشیدمش.. خودم و توی آیینه دیدم تعجب کردم خیلی وقت بود از این لباس ها نپوشیده بودم یک لباس قرمز ماکسی که رنگش هارمونی قشنگی با پوست سفیدم داشت... یقه قایقی بود و دوتا بند روی شونه هام داشت و از شونه تا وسط های بازو یک پارچه می افتاد روی لباس تا کمر تنگ بود و از کمر به پایین یکم پف داشت و روش یک لایه دانتل مشکی کار شده بود و همین دانتل از پشت آویزون بود و روی زمین کشیده می شد و شبیه دنباله بود... فقط خیلی سلطنتی و خوشگل بود...برای یک.تولد ساده نمی دوسنتم خوبه یا نه اما خب روشا گفت جشن بزرگه از طرفی هم صدرا آدم ساده ای نبود که بخوام براش لباس ساده بپوشم...خودمم سر شوق اومده بودم موهام و باز کردم از 4 سال پیش دیکه کوتاهشون نکرده بودم و تا بالای زانوم بود واقعا بهم میومد و بد جور توی تنم نشسته بود
_ آوین؟! پوشیدی یا با لنگه کفش بیام؟!
در و باز کردم با چشم غره اومد جلو اما تا چشمش بهم خورد ساکت شد و با چشم های گرد خیره شد بهم... فروشنده هم که یک دختر جووون بود اومد جلو با دیدنم مات شد روشا با بهت گفت:
_ آوین لعنتی چی شدی...
خیلی وقت بود این طوری لباس نمی پوشیدم حوصله اش و نداشتم همه لباس هام ساده بود اما الان با دیدن خودم توس این لباس به تمام گذشته که باعث شده بود ایم طوری بشم لعنت می فرستادم با لبخند گفتم:
_ خوبه؟؟
_ خوب چیه دیوونه عالی شدی کف می کنه کهههه..
با شک گفتم :
_ کی کف می کنه؟؟
یک دفعه سرش و آورد بالا و خیره شد بهم و با تته پته گفت:
_ ها؟! کی کف می کنه من نمی دونم؟! اهاااا نیوان و می گم دیگه بدبخت کف می کنه... خیلی خب دیگه درش بیار همین و می خریم
_ روشا خیلی مجلسی....
_ یک کلمه دیگه حرف بزنی حف پا میام تو حلقت دیوونه ام کردی درش بیار...
خندیدم در و بستم و لباس های خودم و پوشیدم و رفتم بیرون خیلی گرون بود اما خب می ارزید خریدمش و از مغازه زدیم بیرون.
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره....
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_267
_خیلی خب بریم کیف و کفش بخریم
_نه دیگه روشا کیف و کفش دارم.. به لباس هم میاد..
_ باشه بریم پس یک چیزی بخوریم...
رفتیم توی کافه ی پاساژ نشستیم گارسون اومد سفارش بگیره من یک موهیتو سفارش دادم و روشا یک بستنی سفارش داد با لبخند رو بهش گفتم :
_ تو امروز عجیب غریب شدی ها هیچ وقت توی خرید اینقدر وسواسی نبودی بگو ببینم چی شده
_ اره خب اینا کارای من نیست دستور صدراست.. مامورم کرده گفته :
ژست صدرا رو گرفت و صداش و شبیه صدرا کرد و گفت:
_ می خوام آوین و ببری بازار به حساب من براش هرچی خواست بخری می خوام برای تولدم پرنسس بشه..
زدم زیر خنده از دست این بچه خندید و گفت:
_ فردا هم ساعت 4 وقت آرایشگاه داری 3:30 میام دنبالت بریم آرایشگاه از همون طرف می ریم خونه بابای گلناز...
با تعجب گفتم:
_ آرایشگاه دیگه برای چی؟! برو بابا من آرایشگاه نمیاما...
_ بیخود کردی به تو باشه موهات و همین طوری باز می گذاری پا می شی میای اینقدر هم بلنده خودت که نمی تونی درستش کنی پس فردا ساعت 3:30 آماده باش دیگه هم حرف نزن...
با خنده گفتم:
_ زورگویی دیگه بردیا چی میکشه از دست تو...
خندید و چیزی نگفت سفارشاتمون و آوردن خوردیم و از پاساژ زدیم بیرون من و رسوند خونه و دوباره یادآوری کرد فردا ساعت 3:30 میاد دنبالم ازش خداحافظی کردم و رفتم داخل.. کسی خونه نبود لباسام و عوض کردم لباس و از توی کاور درآوردم و توی کمد آویزون کردم تا فردا چروک نشه... یک چایی برای خودم ریختم و نشستم پای پروژه های نصف نیمه ام...
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره....
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_268
موهام دیگه داشت کنده می شد معلوم نبود داره چیکار می کنه روشا هم بهش سپرده بود نگذاره خودم و ببینم دیگه دلم می خواست ناخن هام و فرو کنم توی چشم هاش اینقدر با بابلیس موهام و کشیده بود دیگه اشکم داشت در میومد هی چشم هام و می بستم و نفس عمیق می کشیدم تا چیزی بهش نگم.
بلاخره بعد 2 ساعت تموم بالا سرم واستادن کمرش و صاف کرد و گفت:
_ خب خانم پرنسس تموم شد.. می تونی بلند شی لباست و بپوشی....
اینقدر از دستش حرصی بودم که تشکرم نکردم بلند شدم روشا هم کارش تموم شده بود و داشت با گوشی ور می رفت با دیدنم از جاش پرید و با ذوق گفت :
_ وای خدا چقدر خوشگل شدی تووو..
لبخند حرصی زدم و با کمکش لباسم و پوشیدم یک کفش پاشنه 10 سانتی مشکی و کیف ستش و هم پوشیدم و یا حرص گفتم :
_حالا اجازه هست خودم و ببینم؟!
خندید و گفت:
_ بله چرا که نه؟!
پارچه رو از روی آیینه برداشت با دیدن خودم شکه شدم زمین تا آسمون فرق کرده بودم مدل ابروهام که هشتی بود و عوض کرده بود و صاف و یکم هشتی و دخترونه برداشته بود یک خط چشم خوشگل و کلی ریمل یک سایه محو دودی برام زده بود اما چیزی که خیلی توی چشم بود رژم بود یک رژ قرمز مات خیلی پررنگ درست همرنگ لباسم.. موهام و کامل بابلیس کشیده بود و فر کرده بود و آزاد گذاشته بود... جلوش و کج داده بود بالا و با تافت محکم کرده بود و یک گل رز کوچولو کنار موهام کار کرده بود خیلی خوشگل شده بودم مخصوصا با لباسم برگشتم سمت آرایشگر و حسابی ازش تشکر کردم همه اونایی که اونجا بودن با تعجب و تحسین نگاهم می کردن... مانتو جلو باز مشکی و شال مشکی پوشیدم و بعد حساب کردن از آرایشگاه زدیم بیرون و سوار ماشین شدیم و راه افتادیم سمت خونه بابای گل ناز به خاطر زیادی مهمون ها جشن و اونجا گرفته بودن خونه شون چیزی از قصر کم نداشت...
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه دارد.....