#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_184
علی آخرین بار دستاش رو روی سیمها لغزوند و آهنگ رو تموم کردن.
منم ضبط رو قطع کردم و توی موسیقی هام ذخیره کردم. سوگند با خنده گفت:
_داداش شما باید به جای آقا سینا خواننده می شدی..
همه با سر تایید کردن. سینا هم با اخم تصنعی گفت:
_خیلی ممنون دیگه..ضرب المثل نمک خوردن و نمکدون شکستن رو قشنگ برای شماها گفتن..
سوگند: حرص نخور سینا جان! موسیقی یک چیز کاملا سلیقهای هست..
با این حرفش همه زدن زیر خنده. گوشی علی زنگ خورد و حواس همه رو پرت کرد. اصولاً زنگ خورش بالا نبود. برای همین وقتی گوشیش زنگ میخورد همه مشتاق میشدن ببینن کیه..
نگاهی به صفحه گوشی انداخت که باربد همه رو از فضولی خلاص کرد و پرسید:
_کیه؟
علی شونهای به نشونهی نمیدونم بالا انداخت و با اخم ریزی تماس رو وصل کرد و جدی گفت:
_بله بفرمایید؟
_-------
_سلام علیکم. شما؟
_-------
یک دفعه همچین سرش رو آورد بالا طرف من که صدای تیریک تیریک گردنش رو همه شنیدن.
همونطور که به من خیره شده بود با تته پته جواب داد:
_ب..ببخشید به جا نیاوردم. خوب هستید آقای وزیری؟ خانواده خوب هستن؟
واا؟ وزیری کیه دیگه؟ این چرا منو اینطوری نگاه میکنه؟
همه ساکت بودن و به لبهای علی خیره شده بودن که بعد از جواب همون وزیری گفت:
_این چه حرفیه حاجآقا.. امری داشتید؟
_--------
یک دفعه کل صورتش رو خوشحالی پوشوند و چشم هاش شروع کردن به برق زدن و با خوشحالی عجیبی گفت:
_خیلی لطف کردید! چشم من به خانواده ابلاغ می کنم انشاالله خدمت میرسیم.. این لطف تون رو فراموش نمیکنم.. امری ندارید؟
_--------
_خدا نگهدارتون!
گوشی رو قطع کرد و توی مشتش فشار داد و هنوز خیره به من نگاه میکرد. از علی بعید بود اینطوری نگاه کردن.. با تعجب گفتم:
_چیه خو؟
_نوکرتم به مولا آبجی! تا عمر دارم مدیونتم!!
داشتم با تعجب نگاهش می کردم که بنیامین زد توی بازوش و با اخم گفت:
_لازم نکرده من خودم نوکر زنم هستم. تو بگو کی پشت خط بود دقمون دادی؟
همه از جمله اولش خندیدن. حالا این چه از آب گل آلود ماهی هم میگیره.. اصلاً این پسر خلق شده برای لرزوندن دل بی صاحاب من..
علی لبخندی زد و گفت:
_پدر ریحانه بود.
ریحانه کیه دیگه؟ ریحانه... وای ریحانه!! مثل جت سرجام پریدم و با شوک گفتم:
_خب چی گفت؟ ها؟
بچه ها که هیچ کدوم در جریان نبودن با تعجب به ما نگاه می کردن..
بنیامین هم که معلوم بود فضولی بهش فشار آورده با اخم گفت:
_بابا یکی به ما هم بگه چه خبره!!
آرمیا و هامین که دیدن چیزی از حرف هامون نمی فهمن دست دخترا رو گرفتن و رفتن. سینا هم هندزفری رو گذاشت توی گوشش و رفت قدم بزنه...
نویسنده: یاس🌱
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_185
فقط خودمون موندیم. برگشتم سمت بنیامین و گفتم:
_ریحانه دیگه.. همون که علی ازش خواستگاری کرد جواب رد دادن.
سوگند بشکنی زد و گفت:
_آها! همون دختر چادری نازه..؟
نیش علی تا بناگوش باز شد. انگشت اشارهم رو با تهدید گرفتم سمتش و گفتم:
_علی نیشتو ببنداا!!
با این حرفم همه زدن زیر خنده. بنیامین با خنده زد پشتش و گفت:
_خب حالا چی میگفت پدر خانمت؟
_گفت ریحانه باهام حرف زده و از رفتار و متانت شما توی چند تا برخوردی که باهاتون داشته گفته. بعد هم گفت برای آشنایی بیشتر با خانواده بیاید خونمون..
بشکنی روی هوا زدم و گفتم:
_پس با این حساب دل این خوشگل خانوم هم حسابی سریده..
با لبخند بلند شد و رفت سمت دیگه تا با مادرش تماس بگیره. ما چهار تا هم به یاد بچگی یکم استپ هوایی بازی کردیم تا بقیه اومدن.
با کمک بچه ها جوجه زدیم و ناهارمون رو خوردیم. امشب ساعت هشت بچه ها توی متل قوی چالوس اجرا داشتن. برای همین باید زود بر می گشتیم هتل تا قبل کنسرت استراحت داشته باشن..
ساعت نزدیک ۳ بود که سبزه هامون رو از توی ماشین برداشتیم و هرکس رفت یه گوشه.
بنیامین سبزه رو گذاشت روی ساحل و روی یک پا نشستیم. دقیقا روبروی همدیگه..
بنیامین: اول تو گره بزن. آرزو هم بکن..
چشمام رو بستم و آرزو کردم بهترین سال زندگیم رو کنار بنیامین داشته باشم. چشمام رو باز کردم و ۲ تا دونه از سبزه ها رو به هم گره زدم.
بنیامین هم همونطور که بهم نگاه می کرد فکر کنم آرزوش رو کرد و دقیقاً یک گره روی گره من زد.
با تعجب گفتم:
_چرا روی گره من گره زدی؟
چند ثانیه خیره شد توی چشمهام و با لحن خاصی گفت:
_نمیخوام هیچ چیزیم ازت جدا باشه..
باز قلبم دچار یه زلزله ۱۰.۵ ریشتری شد. نتونستم زیر نگاهش طاقت بیارم و سرم رو انداختم پایین..
نویسنده: یاس🌱
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_186
با دست چونهم رو گرفت و سرم رو آورد بالا و سرش رو کج کرد و گفت:
_بندازیم تو دریا؟
آروم سرم رو تکون دادم و بلند شدیم و سبزه رو با هم انداختیم توی دریا. دستاش رو قفل کرد توی دستم و رفتیم سمت بقیه.
با کمک بچه ها وسایل ها رو جمع کردیم و سوار ماشین شدیم و رفتیم هتل. لباس هامون رو عوض کردیم و خوابیدیم تا برای کنسرت سرحال باشیم....
با صدای زنگ ساعت بیدار شدم. ۶:۳۰ بود. رفتم دستشویی و دست و صورتم رو شستم و اومدم بیرون.
لبه تخت سمت بنیامین نشستم. آروم تکونش دادم و گفتم:
_آقا؟ بنیامین خان؟ بلندشو، دیرت میشه ها..
هرچقدر تکونش دادم بیدار نشد. پشتش به من بود و صورتش رو نمی دیدم. خم شدم طرفش. چشمهاش باز بود و لبخند به لب داشت.
به صورت نمایشی با مشت زدم توی بازوش و با اخم گفتم:
_بیداری دوساعته دارم صدات می کنم؟
آروم سرشو به نشونه آره تکون داد.
چشمام رو گرد کردم و با تعجب گفتم:
_پس چرا بلند نمیشی؟
چرخی زد و رو به من شد و گفت:
_دلم میخواد همیشه زودتر از من بیدار شی و اینطوری صدام کنی..
ای خدا این پسر چرا اینقدر خوب بلد بود زبون بازی کنه؟ اصلاً کلا این مدت دلم شده بود شبیه ژله. هی زرت و زرت می لرزید..
ولی من که نباید کم می آوردم. لبخندی زدم و گفتم:
_اتفاقا اگه یکم دیرتر بیدار میشدی با القاب دیگه ای صدات می کردم..
_مثل همونایی که وقتی خوابم صدام میکنی؟
چشمام تا آخرین حد گرد شد. وقتایی که خواب بود زیاد پیش میومد خیره بشم بهش و قربون صدقهش برم.
پس واقعاً خواب نبوده و همه حرفام رو میشنیده..؟ خاک بر سرم!
کم نیاوردم و با مشت محکم زدم توی شکمش و با اخم گفتم:
_یه بار دیگه خودت رو به خواب بزنی من میدونم و تو ها..!
_چرا میزنی؟ اتفاقا اگه به من باشه دلم میخواد وقتی پیشتم کلاً خودم رو بزنم بخواب.. حداقل اون موقع انقد خشن نیستی..
_تازه خیلی هم مهربونم. باید تشکرم بکنی.. پاشو دیر شد..
پررویی زیرلب نثارم کرد که نیشم رو باز کردم. خب حالا چی بپوشم؟ تو این سیزده شب معمولا ست می کردیم.. البته کاملاً تصادفی.
بالاخره تصمیمم رو گرفتم و یه جین جذب مشکی پوشیدم با شومیز طوسی روشنی که قدش تا بالای زانو بود. راسته بود و یه کمربند باریک سفید میخورد و گودی کمرم رو به خوبی نشون میداد.. شال مشکی روی سرم انداختم و کیف و کفش عروسکی سفیدم رو پوشیدم. به کمربندم میومد..
برگشتم عقب. بنیامین جلوی آینه ایستاده بود و با موهاش ور می رفت. ای بابا باز رنگ لباسهامون ست شد..
نویسنده: یاس🌱
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_187
یه شلوار جین مشکی راسته با پیراهن تک رنگ طوسی جذبی پوشیده بود که مارک کوچیک خوشگلی روی سینهش بود و بازوهای ورزشکاریش رو خیلی خوب به نمایش گذاشته بود و آستین هاش رو تا آرنج تا زده بود.
شال هنرمندی سفیدی هم به صورت فانتزی خوشگل دور گردنش انداخته بود. موهاش رو هم به صورت جذابی روی پیشونیش ریخته بود.
رفت سمت تخت و کت تک طوسی روشنش رو که اونم جذب بود و روی آرنجش یه تیکه مشکی داشت برداشت.
رفتم جلوی آینه. خط چشم خوشگلی کشیدم و کلی ریمل زدم و رژ کالباسی هم زدم. ای جان چه جیگری!
رفتیم توی لابی. من نمیدونم الهه و فرشته که به تازگی فهمیده بودم دخترخالهی همن این لباس های جلف رو از کجا گیر میارن؟ بیشتر لباس هاشون یه مدلی بود که همیشه نافشون معلوم بود.. کلاً ازشون دل خوشی نداشتم..
نشستیم و بعد ۱۰ دقیقه باربد و سوگند اومدن. با اجازه مادر سوگند و فامیل، یه صیغه محرمیت خونده بودن تا فعلا توی سفر راحت باشن و وقتی برگشتن برن خواستگاری و کیلی لیلی راه بندازن.
با اومدن اونا سینا هم با یه تیپ خفن رسید و همه راه افتادیم سمت متل.
مثل همیشه ردیف اول و چهار نفری نشستیم. امشب هم مثل شب های قبل استقبال بی نظیر بود.. تا ساعت ۱۲ متل بودیم و بعدش رفتیم هتل..
وسایل ها رو آماده کردم دم در گذاشتم. زود هم گرفتیم خوابیدیم تا صبح زود سرحال بلند شیم و راه بیفتیم سمت تهران..
در کل می شد گفت بهترین مسافرت زندگیم بود، کنار بهترین مرد زندگیم و بهترین دوست هایی که تا الان پیدا کردم...
-****************-
سرم رو فرو کرده بودم توی نقشه جدیدم و با حساسیت براندازش می کردم.
با صدای آلارم گوشیم از سر نقشه بلند شدم و نگاهی بهش انداختم. ای وای به کل یادم رفته بود..
یک ماه از وقتی که از سفر برگشتیم گذشته بود. زندگی روال عادی خودش رو گرفته بود. واقعا انگار ازدواج کرده بودم.
بنیامین شده بود شبیه شوهر های مهربون. دیگه از وقتی برگشتیم توی یک اتاق می خوابیدیم. ولی چیزی که من رو بیش از پیش عاشقش میکرد این مردونگیش بود که حتی دستام رو هم نمی گرفت.. بعضی وقت ها واقعا توی دلم به این خودداریش آفرین میگفتم..
دیشب داشتیم چایی میخوردیم که بهم گفت یه خبر خوب برام داره. ولی هرچی گفتم بگو گفت وقتی قطعی شد اون وقت بهت میگم..
امروز قرار بود بعد هفت ماه خاله سیمین بیاد دیدنم.. قرارمون ساعت ۵ بود ولی برای ساعت ۳ زنگ گذاشته بودم تا فراموشم نشه..
سریع نقشه ها رو جمع کردم و مرتب روی میز گذاشتم. کیفم رو برداشتم و خودم رو توی آینه مرتب کردم و از اتاقم زدم بیرون و مستقیم راه اتاق بنیامین رو در پیش گرفتم..
نویسنده: یاس🌱
مثل نزار قبانی عاشقی کنید
وقتی بلقیس (همسرش)رو توی خونه میبینه میگه :
برای اولین بار است در طول زندگی ام
میبینم ماه در خانه ام پا برهنه راه میرود
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_188
چند تقهای به در زدم و با صدای بفرماییدش رفتم داخل و گفتم:
_من دارم میرم خونه. اجازه هست؟
نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
_تازه ساعت سهست. کجا میری؟
_گفته بودم که خاله سیمین ۵ قراره بیاد خونه.
_آها، آره، برو. مراقب خودت باش.
لبم رو جمع کردم و گفتم:
_هنوز نمیخوای خبر خوبت رو بگی؟
مردونه به حالتم خندید و گفت:
_الان نه. شب بهت میگم
_خب بگو دیگه..
_حس کنجکاویت زده بالا؟
_نخیر جناب! حس فضولیم زده بالا..
خندید و چند بار سرش رو به نشونه تاسف تکون داد و جدی گفت:
_تا الان که صبر کردی. تا شب هم صبر کن..
این لحنش یعنی دیگه حرفی نباشه. سری تکون دادم و بعد خداحافظی راه افتادم سمت خونه. سر راه میوه و شیرینی هم گرفتم.
سریع میوه ها رو شستم توی دیس چیدم. شیرینی ها رو هم همینطور.
روی میز گذاشتمشون و جلدی پریدم توی حموم یه دوش نیم ساعته گرفتم..
نگاهم که خورد به ساعت برق از سرم پرید. یک ربع به ۵ بود! حمله کردم سمت کمد.
یه تاپ مجلسی دوبنده طلایی که زرق و برقی بود با شلوارک ستش که تا روی زانو بود پوشیدم.
موهام رو هم سشوار کشیدم و بالای سرم جمع کردم. یک خط چشم خوشگل هم کشیدم. داشتم رژ قهوهای رو روی لبام می کشیدم که زنگ خونه زده شد. ایول چه دقیق!
یه نگاه دیگه به آینه انداختم و سریع دویدم پایین و با دیدن چهره خاله دکمه رو فشار دادم و در خونه رو هم باز کردم.
تا به خونه رسید چند دقیقه طول کشید. با دیدنش لبخندی زدم و با شوق گفتم:
_سلااام خاله!!
توی بغل پرمهرش فرو رفتم. بعد چند دقیقه که حسابی من رو توی بغلش چلوند ازش جدا شدم.
جعبه شیرینی رو از دستش گرفتم و تعارفش کردم بیاد داخل. وقتی از نشستنش مطمئن شدم سریع پریدم توی آشپزخونه و دو تا چایی خوشرنگ براش ریختم و رفتم پیشش.
چایی رو روی میز گذاشتم و روبروش نشستم. اونم شروع کرد به قربون صدقهم رفتن:
_قربونت برم گلم!! ماشالله چه خوشگل شدی!! خداروشکر ازدواج بهت ساخته..
_مرسی خاله شما لطف دارید.. _فدات بشم.. شوهرت چه کارهست؟
_مهندس. شرکت ساختمان سازی داره. البته پیانیست گروه سینا جمهور هم هست...
نویسنده: یاس🌱
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_189
_وااا جل الخالق! ببینم شوهرت همون بنیامین رستا معروفه؟
_بله خاله
_ای جان دلم! الهی خوشبخت بشی عزیزم!! بعد اون همه سختی که کشیدی بالاخره زندگی روی خوشش رو بهت نشون داد..
خاله راست میگفت. زندگی روی خوشش رو بهم نشون داده بود. با سوالی که پرسید شیرینیای که داشتم میخوردم پرید توی گلوم و شخصا جناب عزرائیل رو مشاهده کردم..
_عزیز دلم چرا بچه نمیاری؟ بچه زندگی آدم را از کسلی و خشکی در میاره..
اینقدر سرفه کرده بودم که دیگه ریه هام از توی چشمهام داشت میزد بیرون.
بلاخره خاله با یک قلپ چای سرد منو از جناب عزرائیل دور کرد. آخی چه خوش قد و بالا هم بود.. اگه عاشق بنیامین نبودم خودم می رفتم خواستگاریش...
خاله با مهر نگاهم کرد و گفت:
_قربون خجالت کشیدنت برم عزیزم!! این شتریه که در خونه همه میخوابه.. ببینم اصلا نکنه خبریه ها؟
بیچاره خاله نمی دونست من هنوز دخترم.. لبخند خجولی زدم و گفتم:
_نه بابا خاله چه خبری..؟ فعلاً قصدش رو نداریم.
اینقدر با خاله گفتیم و خندیدیم که با صدای زنگ خونه به خودمون اومدیم. رفتم طرف آیفون.
بنیامین بود. دکمه باز رو زدم و با عجله به خاله گفتم:
_بنیامین اومد. من برم لباسم رو عوض کنم.
سریع دستم رو گرفت و با اخم گفت:
_کجا کجا؟ آدم همیشه باید با این لباسها بره استقبال شوهرش.. از منم خجالت نکش خاله..
اولین بار بود کسی مادرانه هاش رو خرجم میکرد.. ولی نمی دونست من ته لباس بازم توی خونه تیشرت بوده..
بعد چند دقیقه بنیامین در رو باز کرد و یا اللهی گفت. خاله هم سریع روسریش رو سر کرد و اجازه ورود داد.
بنیامین اومد داخل و خیلی گرم با خاله سلام و علیک کرد. هنوز منو ندیده بود. برگشت سمتم.
تا چشمش به من خورد ساکت شد. فقط نگاهم میکرد.. زیر نگاه خیرهش داشتم جون میدادم.. بدنم گر گرفته بود..
خاله هم با لبخند نگاهم میکرد. دیدم اگه اینطوری وایسم خیلی ضایعست.. با قدم های آروم رفتم سمتش.
تمام تلاشم رو می کردم تا نیفتم زمین.. با هر جون کندنی بود رسیدم جلوش.
آروم دستهای لرزونم رو بردم جلو و کیفش رو گرفتم. دستم که به دستش خورد لرز خفیفی تمام بدنم رو گرفت..
نگاهم خورد به سینهاش به شدت بالا و پایین میشد.
حالم از سکوت عذاب آور خونه به هم میخورد...
نویسنده: یاس🌱
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_190
با صدایی که سعی در کنترل لرزشش داشتم که اصلاً هم موفق نبودم گفتم:
_بشین برات چایی بیارم.
کیفش رو به جالباسی آویزون کردم و با قدم های بلند به سمت آشپزخونه رفتم.
خداروشکر از سالن به آشپزخونه دید نداشت. از آبچکان لیوانی برداشتم و بیوقفه سرکشیدم.
به کابینت تکیه دادم تا یکم گرمای بدنم بخوابه. چته دختر دیوونه؟ ناسلامتی شوهرته..
یکم که به خودم مسلط شدم یه چای خوشرنگ ریختم و بسم اللهی گفتم و رفتم توی سالن.
چای رو بهش تعارف کردم. اصلا نگاهم نکرد. همونطور که سرش پایین بود چایی رو برداشت.
سینی رو گذاشتم روی میز و تا خواستم بشینم خاله بلند شد و همونطور که کیفش رو برمیداشت گفت:
_خب دیگه عزیز دلم من دیگه مزاحم نمیشم..
دیگه بیخیال نشستن شدم و گفتم:
_ای بابا خاله شما که تازه اومدید..
_تازه چیه دختر؟ سه ساعته از کار و زندگی انداختمت..
نگاهی به ساعت کردم. ۸ بود. اوه اوه راست میگفت.. کی سه ساعت گذشت؟
باخاله تا دم در رفتم. اونم دیگه نگذاشت دنبالش برم و گفت خودش راه رو بلده. دوباره توی بغلش چلونده شدم تا بالاخره رضایت داد و رفت.
وقتی از بسته شدن در حیاط مطمئن شدم در رو بستم و اومدم داخل.
سعی کردم بی توجه به بنیامین فقط حواسم رو بدم به جمع کردن استکانها.
یک دفعه تمام بدنم گر گرفت. به دست مردونهی بنیامین که مچ ظریفم رو گرفته بود نگاه کردم. جرات نگاه کردن به چشمهاش رو نداشتم..
سرش رو آورد پایین نزدیک گوشم نگه داشت و آروم گفت:
_قبلا بهت گفته بودم وقتی خجالت میکشی دوست دارم گازت بگیرم؟
سرم توی گردنم فرو رفته بود و گونه هام به شدت گل انداخته بود .این رو از هرم گرمایی که از گونه هام بیرون میزد میشد فهمید..
بلند خندید و گفت:
_برو یه لباس خوشگل بپوش. قراره بریم جایی..
با هزار جون کندن توی چشماش نگاه کردم و با صدایی که خودم به زور می شنیدم گفتم:
_به خبر خوبت ربط داره؟
آروم سرش رو تکون داد.
باشهای گفتم و رفتم توی اتاق. این چه خبریه که بخاطرش دو روز ذهن منو درگیر کرده؟؟
نویسنده: یاس🌱
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_191
یه شلوار جذب کرمی با مانتوی ماکسی سفید تا بالای زانو پوشیدم. روسری کرمیای که طرحهای سفید داشت رو فانتزی بستم و موهای خرماییم رو فرق کج بیرون گذاشتم.
آرایش هم که داشتم. شلوارم تا پنج سانت بالای مچ بود. کفش تخت سفید با کیف ست ش رو هم گرفتم.
وقتی از خودم مطمئن شدم رفتم بیرون. از پله ها رفتم پایین. بنیامین به مبل لم داده بود.
تا متوجهم شد لبخندی زد و گفت:
_تا تو اینا رو جمع کنی منم برم لباس بپوشم..
به استکان های روی میز اشاره کرد و به سمت پله ها رفت..
استکانها رو جمع کردم توی آشپزخونه شستمشون. داشتم دستهام رو با حوله خشک می کردم که صداش دراومد:
_بیا بریم دیر شد..
سریع از آشپزخونه زدم بیرون. نگاهی بهش انداختم. کت تک جذب کرمی با شلوار کتون کرمی پوشیده بود. پیراهن جذب تک رنگ سفید هم زیر کتش پوشیده بود.
لبخندی زدم. کلاً تلهپاتیمون در حد لالیگا بود.. از خونه زدیم بیرون. سوار ماشین شدیم و به سمت مسیر نامعلوم راه افتادیم..
با تعجب به اطرافم نگاه کردم. به برج میلاد و آدم های زیادی که جلوی در سالن همایش جمع شده بودن.. رو به بنیامین گفتم:
_کنسرت دارین؟
آروم سرش رو تکون داد. تعجبم بیشتر شد.
_خبر خوبت این بود؟
با انگشت اشاره زد روی دماغم و گفت:
_پیاده شو اینقدر سوال نپرس!
پیاده شدیم و بعد از معرفی از در پرسنل وارد شدیم و به سمت اتاقی رفتیم.
وارد شدیم. همه پریدن سمتمون. سوگند رو بغل کردم. خیلی دلم براش تنگ شده بود. با شیطنت برگشت سمت بنیامین و گفت:
_به به! آقای ....
بنیامین سریع دستش رو گذاشت روی دهن سوگند. با تعجب به این صحنه نگاه کردم.
سوگند دست بنیامین رو از روی دهنش برداشت و با خنده گفت:
_آهان! سورپرایزه...
بنیامین هم خندید و سرش رو تکون داد. بچهها دونه دونه اومدن باهام سلام علیک کردن.
چشمم که به سینا خورد دوباره تنم لرز گرفت.. این حس معذب بودن زیر نگاهش رو درک نمی کردم.. نمیدونم توی نگاهش چی بود که یه حس بد رو بهم منتقل میکرد..
با لبخند رفتم سمت علی و گفتم:
_از عشق من چه خبر؟
لبخند دلنشینی زد و گفت:
_خوبه سلام میرسونه بهت..
_سلامت باشه..
به پیشنهاد پدر ریحانه صیغه محرمیت خونده بودن تا کارهای عروسیشون رو راحت تر انجام بدن..
باربد و سوگند هم فقط عقد کرده بودن تا بعد یک سال جشن بگیرن و برن سر خونه و زندگیشون..
سوگند با اشارهی بنیامین دستم رو کشید و گفت:
_بیا.. بیا بریم.
نویسنده: یاس🌱