#رمان_آنلاین_کور_بمان
#قسمت_54
سعی میکردم لبخند بزنم حضور آنیل بهم حس خوب میداد اگه قرار بود با حضورش بتونم به کارم برسم پس باید با حسم کنار میومدم داشت با خریدار ها صحبت میکرد چند کلمه ای باهاشون انگلیسی صحبت کردم خیلی خوششون اومده بود...اه اه چندش ها با لبخند ببخشیدی گفتمو رو به آنیل گفتم:
_ یه لحظه میشه بیای
سری تکون داد و دنبالم اومد رفتیم سمت گوشه سالن تمام نگاها سمت ما بود ایستادم برگشتم سمتش و گفتم:
_ خواستم حالتو بپرسم بهتر شدی؟
_ خوبم طول میکشه ولی خوب میشم ممنون همه کارا خیلی عالی پیش رفت
_ وظیفه ام بود منم شریکم دیگه
_ آره خب...
دلم میخواست بیشتر باهاش حرف بزنم ولی نمیدونستم چی بگم
_خب
همزمان باهم گفتم خندیدم اونم خندید باز قلبم داشت تالاپ تولوپ میکرد
_ افتخار میدی یه دور؟ تا مراسم اصلی شروع بشه؟
با لبخند دستمو گذاشتم توی دستش داغ بود دقیقا برعکس صبح رفتیم وسط یه آهنگ آروم گذاشتن دستشو گذاشت روی کمرم منم گذاشتم روی شونه اش داشتم آتیش میگرفتم خیره شدم توی چشاش نمیدونم چی شد که از دهنم پرید
_ چشات خوشگله
چشماشو بست بعد چند ثانیه باز کرد و آروم زیر لب گفت:
_ تو از کجا سرو کله ات پیدا شد این آخر کاری؟ چیکار باید بکنم باتو؟
آخر کاری؟ چی داشت میگفت نمیدونستم راجب چی حرف میزنه ولی چشاش میلرزید سرمو انداختم پایین با دستش سرمو آورد بالا و گفت:
_ پناه بچه پررو و خجالت؟
_ خودتییی خجالت نکشیدم گرممه
خندید و جون خودتی گفت خنده ام گرفته بود بلاخره آهنگ تموم شد از هم جدا شدیم و با یه لبخند هرکدوم رفتیم یه سمت با قدم های بلند از عمارت زدم بیرون سوز سردی اومد ولی خیلی گرمم بود باید قبول میکردم ازش خوشم میومد ...
نویسنده:یاس
ادامه داره....
+ بعضی آدما یکاری میکنن که دیگه نمیتونی دوسشون داشته باشی؛
ولی دلت خیلی برای اون وقتایی که دوسشون داشتی تنگ میشه...
میگفت از لحاظ روانشناسی وقتی کسی رو دوست داری پیش اون بچه تر میشی، گاهی خنگ تر میشی چون زبونت توانایی ابراز احساسات قلبت رو نداره ولی همونقدرم روی تمام حرفاش و رفتاراش حساس و زودرنج میشی
و چقدر درسته :)
دوستم زنگ زد گفت امروز ناهار میام پیشت. گفتم حال آشپزی ندارم. گفت خب غذا میگیرم میام. گفتم یه روز دیگه بیا، امروز بیحوصلهام، میخوام تنها باشم.
گفت باشه، کاری بود خبر بده. نه ناراحت شد، نه قهر کرد.
واقعاً توقع زیادی نیست که آدم در روابطش راحت باشه. چرا اکثراً اینو نمیفهمن!؟
واقعاً مهمترین دلیلی که باعث شده این همه سال با این آدم دوست بمونم و مشکلی بینمون پیش نیاد، همین توقع و انتظار بیجا نداشتن ما از همدیگهست. همین که وقتی با همیم میتونیم خود واقعیمون باشیم، بدون ملاحظه و رودرباسی الکی، حرف دلمون رو بگیم، و نیاز به دروغ گفتن و پیچوندن هم نداریم.
#رمان_آنلاین_کور_بمان
#قسمت_55
فقط خوشم میومد؟ آره فقط خوشم میومد هرچی بیشتر میخواستم ازش فاصله بگیرم بیشتر بهش نزدیک میشدم پس باید بی خیال میشدم چه میخواستم چه نمیخواستم نمیدونستم سرنوشت چی برام خواب دیده پس نباید خودمو اذیت میکردم ...
در عمارت باز شد و سیاوش اومد بیرونو گفت:
_ نمیاید تو پناه؟ مراسم داره شروع میشه
به ساعتم نگاه کردم ۸ و نیم بود کی گذشته بود سری تکون دادمو دنبالش رفتم داخل تا ردیف جلوی صندلی هایی که جلوی سن چیده شده بود همراهیم کرد و بعدم رفت بین آنیلو هامون نشستم چند نفری مردی که ردیفای جلو نشسته بودن به احترام بلند شدن سری براشون تکون دادم
آنا رفت روی صحنه و شروع کرد مجری بود انگلیسی و خیلی خوشگل صحبت میکرد از آنیل دعوت کرد برای صحبت افتتاحیه بلند شد ماهم بلند شدیم براش دست زدیم رفت روی سن نمیشد به راحتی ازش چشم برداشت خوشتیپ بود و با جذبه صحبت کوتاهی کرد و خوشآمد گفت انگلیسی صحبت میکرد روون و بدون تپق صداش تو مغزم اکو میشد یه صدای بم و خاص اصلا نفهمیدم کی تشکر کرد و اومد سرجاش نشست سرمو تکون دادمو سعی کردم حواسمو بدم به مراسم آنا دوباره رفت بالا و مراسم مزایده به طور رسمی شروع شد دخترا که از قبل آماده شده بودن به ترتیب میومدن روی سن و برای قیمت هر کدومشون قیمت های مزایده شون از طرف کسایی که تو سالن بودن بالا میومد
دوباره حالت تهوع گرفته بودم سرم گیج میرفت و گلوم از مایع تلخی که از معدم بالا میومد میسوخت چجوری به خودشون اجازه میدادن روی یه آدم اینطوری قیمت بذارن اولین بار بود چنین صحنه هایی رو میدیدم و حس میکردم قلبم هرآن ممکن بود پاره بشه هوای سالن برام سنگین شده بود حس کردم دستام گرم شد به دستای مردونه ای که انگشتامو تو خودشون قفل کرده بودن نگاه کردم و بلافاصله صدای زنگ داری که در گوشم گفت:
_ آروم باش تموم میشه
_ چرا برات مهمه
نمیدونم چرا با اون لحن عصبانی اینو ازش پرسیدم فقط برام مهم بود
_وقتی خودم برای اولین بار این صحنه هارو میدیدم هیچکس نبود که آرومم کنه تو نباید مثل من باشی ...
پس هرکس دیگه هم جای من بود همین کارو براش میکرد نفس عمیقی کشیدمو ممنون زیر لبی گفتم دستامو محکم تر گرفت...
نویسنده:یاس
ادامه داره...
#رمان_آنلاین_کور_بمان
#قسمت_56
_ انگار رابطه تون خیلی داره فراتر از حد انتظار میره
با اخم برگشتم سمت هامون که این جمله رو درگوشم گفته بود با عصبانیت گفتم:
_ داره وظیفه ای که به تو محول شده رو انجام میده بی عرضگی خودتو گردن بقیه ننداز
مراسم تموم شد دستمو از دست آنیل کشیدم بیرونو از جام بلند شدمو به زور خودمو از بین جمعیتی که انگار بدجور از خریداشون راضی بودن کشیدم بیرونو رفتم سمت آشپزخونه همه خدمه تو تکاپو بودن برای چیدن میز شام یه یه لیوان آب روی میز بود معلوم بود دست نخوره است لیوانو گرفتمو آبو یه سر کشیدم بالا تا ته گلوم سوخت این چه کوفتی بود وای ودکا... بدنم گر گرفته بود اولین بار بود همچین چیزی میخوردم و نمی دونستم ممکن ریکشن بدنم بهش چجوری باشه امشب با اختلاف بدترین شب کل زندگیم بود با عجله از آشپزخونه رفتم بیرون چشمم خورد به هامون با دو سه تا از مهمونای خانوم گرم گرفته بود و مشغول کشیدن غذا برای خودش بود اگه بهش میگفتم رسوام میکرد با چشم دنبال آنیل گشتم روی مبل نشسته بود و به مهمونا نگاه میکرد رفتم سمتش با دیدنم از جاش بلند شد با لبخندی که سعی میکردم مصنوعی بودنشو قایم کنم گفتم:
_ من میرم تو اتاقم ممنون بابت دلگرمی های امشب شب بخیر ...
خواستم برم تو اتاقم که با صداش ایستادم:
_ صبر کن ببینم...
جرئت برگشتن نداشتم اگه میفهمید برای مشروب خوردن استرس دارم خیلی مسخره میشد
_ پناه ببینمت
برگشتم سمتش سرم پایین بود دیدم هیچی نمیگه سرمو آوردم بالا با اخم گفت:
_ مشروب خوردی؟ چرا چشات اینقدر قرمز شده
_ آره مشروب خوردم چیز عجیبیه مگه؟
مست شده بودم؟ نه بابا فقط میخواستم مسخره ام نکنه احساس گناه میکردم مثل بچه ای که مچشو وقتی کار خیلی بدی کردن باشه بگیرن
_اولین بارت بود که این شکلی شدی؟
_ به تو چه اصن من هرچی دلم بخواد میخورم
_ خیلی خب ولی اگه نیم ساعت دیگه حالت بهم خورد برو یقه یکیو بگیر خوبت کنه
دستام مشت شد راس میگفت من هیچکس و اینجا نداشتم هامون هم که به اندازه نخدی براش ارزش نداشت هیچکس به جز آنیل اینجا به فکر من نبود
_ فک کردم آبه خوردم فهمیدم ودکا بوده
با لبخند اومد نزدیک تر و گفت:
_ چرا اینقدر لجبازی میکنی پس ؟بیا بریم
باهاش رفتم سودا رو پیدا کرد این چه لباسی بود این دختره پوشیده بود نمیپوشید سنگین تر بود با اخم گفت:
_ پناهو ببر اتاقش یه فنجون قهوه هم بهش بده حالش خوب نیست...
نویسنده: یاس
ادامه داره....
از بیرحمانهترین قانونای دنیا اینه که
آهنگایی که آدما میفرستن
خیلی طولانیتر از خودشون میمونن.
"فرانسویا به کسی دوسش دارن
میگن: "ma vie" یعنی زندگی بخشه من"
همینقدر کوتاه و جان بخش
#لفظ
بعضی وقتها به جای جروبحث فقط به
طرف نگاه میکنم و تعجب میکنم که این
حجم وسیع بیعقلی و نفهمی چطور توی
کلهای به این کوچیکی جا شده؟
-آلپاچینو
اونیکه وقتی مسخرش میکنی
هیچی نمیگه و لبخند میزنه
مظلوم و ترسو نیس ک نتونه جوابتو بده...
خالی بودنتو ب پر بودنش میبخشه...
#رمان_آنلاین_کور_بمان
#قسمت_57
_ باید دخترا رو آماده کنم تا یک ساعت دیگه برن...
نمی شنیدم دیگه چی به آنیل میگه سرم داشت از صدای آهنگ منفجر میشد و گیج شده بودم و نمیفهمیدم چی به چیه میدونستم مست شدم ولی هیچی دست خودم نبود بدون توجه به آنیل از عمارت زدم بیرون بارون میزد یه بارون خیلی شدید رفتم تو حیاط زیر بارون اینقدر سرد بود که بدنم میلرزید ولی از درون داشتم آتیش میگرفتم حیاط شلوغ بود رفتم سمت پشت ساختمون که از پشت یکی دستمو گرفت و بعدم یه صدای آشنا:
_ چیکار میکنی دیوونه بیا بریم تو سرمامیخوری
دستمو کشید که ببرتم سمت عمارت انگار قدرتم چند برادر شده بود نذاشتمو سر جام ایستادم از سرو کلم آب میچکید با صدای کش داری گفتم:
_ نهههه اینجا خیلی خوبه
رفتم جلو و خوردمو پرت کردم تو بغلش گرم شده بودم دیگه اثری از سرما نبود تا چند ثانیه تو شک بود ولی بعدش دستاش اومد بالا و آروم گفت:
_ چیکار داری میکنی
_ سردم بود
محکم تر گرفتم چشام داشت بسته میشد توی خلا بودم انگار با این که زیر بارون بودم ولی هیچی نمیفهمیدم
_ امشب میدرخشیدی ولی کاش هیچوقت ستاره هیچکس نشی
پناه کسی نشی...
سرمو آوردم بالا و یه ابرومو انداختم بالا و گفتم:
_ چقدر تو خوشگلی
خندید و گفت:
_ مستی پناه بیا بریم داخل ببرمت تو اتاقت
_ نه میخوام پیش تو باشم
_ چرا؟ نمیخوای ببرمت پیش هامون؟
_ نههه ازش بدم میاد خره ولش کن
خندید بلند با صدا و گفت
_ خیلی خب پیشتم بیا بریم
باهاش راه افتادم سمت عمارت نگاه های سنگینی رومون بود ولی آنیل بی توجه به همهشون منو برد دم آسانسورو رفتم داخل سرم از حجم گرمای داخل خونه داغ شده بود سرم گیج رفت چشام بسته شد و دیگه هیچی نفهمیدم....
نویسنده:یاس
ادامه داره...
راستی بچه ها مهربونیای بی اندازه تون هم اینجا هست
پاکش نمیکنم هردفعه میخونم کلی انرژی میگیرم
مرسی ازتون
« من سيفهُم ضجيج داخلك وأنت في أتم هدوئك؟! »
+چه کسی آشوب درونت را میفهمد وقتیکه در آرامترین حالتت قرار داری؟
هدایت شده از [آبنباتِ تُرش!]
+@abnabatetorsh میدونید فک کنید از این بچه کپی کردم با اجازه @caferoooman
-وااااااای تبتللل=))))))))
وای وای وای از موردعلاقههای قدیمی منننن❤️✨✨
وای اصن وای💘
خیلی همهچیشو و اصن همه بچههاشو دوست داشتم
خصوصا یاس؛و ریحان ❤️
#رمان_آنلاین_کور_بمان
#قسمت_58
با سردرد خیلی شدیدی بیدار شدم چشمام میسوخت کجا بودم؟ چشمم که به لباسام افتاد همه چی یادم اومد توی تخت خودم بودم از جام بلند شدم سرم تیر کشید ای بمیری پناه که فرق مشروب و آبو تشخیص نمیدی
از دیشب فقط صحبت های آنیلو سودا رو یادم بود که بهش گفت ببرتم تو اتاقم رفتم بیرون بارون میبارید رفتم زیر بارون دیگه هیچی یادم نبود کی آورده بودم تو اتاقم؟ حتما کار آنیل بود خیلی پیشش ضایع شده بودم نکنه آبروم پیش همه رفته باشه باید ازش می پرسیدم دیشب چی شد رفتم حمام یه دوش گرفتمو اومدم بیرون لباسامو با یه لباس راحت عوض
ساعت نزدیکای 12 بود خیلی گرسنم بود از اتاق رفتم بیرون جلوی اتاق آنیل ایستادم چند تقه ای به در زدم هیچکس جواب نداد حتما بیرون بود رفتم پایین مستقیم رفتم آشپزخونه شلوغ بود داشتن دیشب رو جمعو جور میکردن همه سلام کردن شایانو آنا داشتن صبحانه میخوردن پیششون نشستمو گفتم:
_ شما آنیلو ندیدید؟
بهم نگاهی کردنو با خنده گفتن:
_ از دیشب که تورو برد بالا کسی ندیدتش
_ عجیبه خدمتکارا هم؟
_ نه هیچکس ندیده نه تو عمارت نه اینکه بخواد بره بیرون
سری تکون دادمو مشغول صبحانه ام شدم ولی فکرم پیش آنیل بود بعید بود بخوابه تا الان اگرم خواب بود باید با دری که من زدم بیدار میشد صبحانه رو خوردم و دوباره رفتم بالا نزدیک در اتاقش که شدم یه صدایی اومد یه صدای تق مانند در زدم باز جواب نداد محکم تر زدم ولی هیچکس درو باز نمیکرد دلم شور میزد حس میکردم اتفاق بدی قراره بیفته یاد کلیدای یدکی که بهمون داده بودن افتادم روز اول به منو آنیل کلید یدک همه اتاق هارو داده بودن که اگر کسی خواست کاری بکنه کلید اتاقش دست ما باشه دویدم توی اتاقم و در یکی از کشوهای میز آرایش که توش کلید ها بودنو باز کردم ۳۰۳ ...۳۰۳ ...۳۰۳ ...۳۰۳...
پیداش کردم با خوشحالی برش داشتم و دویدم بیرون شک داشتم کار درستی یا نه ولی دلم بدجور شور افتاده بود کسی توی راهرو نبود چشمامو بستمو سریع کلید انداختمو رفتم داخل و درو پشت سرم بستمو تکیه دادم بهش
نویسنده:یاس
ادامه داره....
#رمان_آنلاین_کور_بمان
#قسمت_59
جرئت اینکه چشمامو باز کنم نداشتم خاک بر سرم با چه اجازه ای اومدم تو اتاق پسر مردم وای اگه لخت باشه چی وای اگه.... خواستم برگردم یواش لای یکی از چشمامو باز کردم چشمم مستقیم افتاد به تختش بهم ریخته بود ولی کسی روش نبود آروم چشمامو باز کردم هیچکس توی اتاق نبود دیدی دیدی الکی دلت شور میزد حالا بیا جمعش کن که چرا اومدی تو اتاقش خواستم برم بیرون که چشمم خورد به در حموم از چیزی که دیدم نزدیک بود سکته کنم جلوی در حموم افتاده بود موهاش بهم ریخته و کلی لباس پوشیده بود رنگش مثل گچ شده بود با وحشت رفتم سمتش بیهوش بود دونه های عرق از روی پیشونیش میچکید پایین دستمو روی پیشونیش گذاشتم خیلی داغ بود دستام داشت میلرزید نمیدونستم باید چیکار کنم همونجا روی زمین به زور صاف خوابودمش چقدر سنگین بود خدایا اصلا نمیشد تکونش داد لباساشو همه رو درآوردم تا یه تیشرت تنش موند حتما لرز کرده بود چرا اینطوری شده بود
بارون..
وای نکنه به خاطر من احمق دیشب زیر بارون مونده باشه سریع یکی از لباساشو برداشتمو توی روشویی دستشویی خیسش کردمو گذاشتم روی پیشونیش رفتم توی حموم چه پسر تمیزی بود ۶ تا مدل شامپو تو حمومش بود یکی محکم زدم توی پیشونیمو با حرص گفتم الان وقت این حرفاش آخه... سریع یه کاسه بزرگ که تو حموم بود و برداشتم توشو پر آب سرد کردمو بردم بیرون پاهاشو بلند کردمو گذاشتم توی آب کنارش نشستم موهاش توی صورتش پخش شده بود آروم زدم کنار باز دلم داشت میلرزید اینقدر داشتم با سرعت بهش نزدیک میشدم که قدرت فکر کردن و تصمیم گیری راجب هیچ مسئله ای رو در موردش نداشتم فقط میدونستم برای اولین بار حالم کنار یکی خیلی خوبه...
تبش داشت میومد پایین بدنش میلرزید سریع آب و برداشتمو به جاش یه پتو روش گذاشتم آروم شد
نویسنده:یاس
ادامه داره...
یه کلمه ی یونانی هست
به نام «Metanoia» این کلمه به معنی کسیه که
مسیر ذهن، قلب و زندگی شمارو تغییر داده
و مثل یه نور توی تاریکی زندگیتون پیدا شده.
مثل یک معجزه.
#لفظ