هدایت شده از مدار 01:20
🔹حس خاص بازیکن مکزیک زمان خواندن سرود ملی کشورش که مورد توجه کاربران توییتر قرار گرفت
#جام_جهانی
#سرود_ملی
@madare0120
#رمان_آنلاین_کور_بمان
#قسمت_107
نفهمیدم چقدر توی خیابون راه رفتمو گریه کردمو نگاه سنگین دیگرانو تحمل کردم به خودم که اومدم ساعت 12 شب بود و توی ایستگاه اتوبوس نشسته بودم عروسی که بهم خورده بود حتما ...گوشیمو روشن کردم بالای 400تا میس کال و پیام از آدمای مختلف داشتم شماره هامونو گرفتم چاره دیگه ای نداشتم کسی و نداشتم که بهش زنگ بزنم بیاد دنبالم تا این عروس فراری و برداره ببره یه جایی... بعد 3تا بوق برداشت و صدای عصبانیش توی گوشی پیچید:
_ معلوم هست کدوم گوری هستی روانی؟ آبرومونو بردی
سر بودم و اصلا برام مهم نبود که داره باهام با توهین صحبت میکنه خیلی سرد گفتم
_ آدرس خونه تو برام پیامک کن
قطع کردم منتظر موندم سریع آدرسو فرستاد نمی دونستم چی در انتظارمه ولی هرچی بود چیز خوبی نبود یه اسنپ گرفتم بعد حدودا نیم ساعت رسید.. یه پیر مرد بود سوار شدمو راه افتادم سمت خونه بختم...
جلوی خونه بزرگ و شیکی توی یکی از بهترین محله های تهران نگه داشت حساب کردمو پیاده شدم پاهام میلرزید نمیدونستم از سرماست یا از ترس زنگ و زدم بعد چند ثانیه در باز و شد و رفتم داخل چشام تار میدید و اصلا نمیتونستم ببینم حیاطش چه شکلیه فقط سرم پایین بود و با قدم های لرزون رفتم سمت ساختمون از چند تا پله رفتم بالا و رسیدم به در اصلی آروم در زدم و در به روم باز شد رفتم داخل حجم گرمای عمیقی خورد توی صورتمو باعث شد سرم تیر بکشه چند قدم رفتم جلو تر و سرمو آوردم بالا هامون جلوم ایستاده بود بدون اینکه کس دیگه ای تو خونه باشه یه پوزخند عمیق روی لباس بود آروم اومد طرفمو با همون پوزخند لعنتیش گفت:
_ آفرین... براوو باید به خودم افتخار کنم که عروس فراری آوردم خونم
برام مهم نبود چی میگه فقط میترسیدم از اتفاقای بعدی کن قرار بود بیفته....
نویسنده:یاس
ادامه داره....
#رمان_آنلاین_کور_بمان
#قسمت_108
اومد جلو و با یه قدم کوچیک ازم ایستاد صورتشو نزدیکم کرد و با دندونای بهم چسبیده گفت:
_ چجوری جرئت کردی با آبروی خانواده ام اینطوری بازی کنی ها؟
اولین سیلی رو که زد توی صورتم برق از سرم پرید
چیزی نگفتم جری تر شد دست انداخت توی موهای کوتاهمو چنان کشیدشون که افتادم روی زمین و بعدم مشت و لگد های پی در پی اونو صدای جیغای من... فقط دستمو گرفته بودم جلوی صورتم تا لگداش به صورتم نخوره با ضربه ای که میزد حس میکردم استخونام از جاش در میاد و دوباره میره سره جاش اینقدر جیغ زدمو اون زد که دیگه داشتم از حالم میرفتم یقه لباسمو گرفت و بلندم کرد و تو صورتم گفت:
_ تو از خواهرت حروم زاده تری حالا کجاشو دیدی
تف کردم توی صورتش اخماشو کشید توی همو کشون کشون بردم توی اتاق که سمت راست سالن بود چشام پر از وحشت شد و درو که پست سرم بست دیگه مرگ و جلوی چشام دیدم....
...
با درد شدیدی چشامو باز کردم هوا روشن بود نشستمو تکیه دادم به لبه تخت و پاهامو توی شکمم جمع کردم اشک توی چشام جمع شد همه بدنم کبود و درد میکرد انگار چند جام شکسته بود ولی سالم بود به زور از روی تخت بلند شدم لنگ میزدمو درست نمیتونستم راه برم از اتاق رفتم بیرون خونه خالی بود و کسی نبود رفتم توی آشپزخونه که با یه اپن کوچیک از هال جدا میشد در یخچالو باز کردمو یه کیک برداشتمو خوردم بغض داشت خفم میکرد و نمیذاشت تیکه های کوچیک کیک از گلوم پایین بره تنها جای بدنم که کبود نبود فقط صورتم بود جرئت نداشتم به کسی چیزی بگم خیره شدم به خونه... زندگی جهنمی من تازه داشت شروع میشد
نویسنده:یاس
ادامه داره....
پدر بزرگم همیشه میگفت:
نذار اونی که دوسش داری ازت فاصله بگیره و باهات حرف نزنه؛ حرف نزدن آدما رو از هم دور میکنه :)
میگفت هر وقت مامان بزرگم باهاش قهر میکرد در ظرف خیاشور رو سفت میکرد که مامان بزرگم نتونه بازش کنه و مجبور بشه باهاش حرف بزنه!
لكنّ قلبي والفؤادَ ومُهجَتي
أسرى لديكِ
فأكرمي أسرَاكِ
قلب و خرد و روح و روانام
نزد تو اسیرند!
اسیرانات را گرامی دار. :)
#یحیی_توفیق_حسن
| تَبَتُّـل |
پدر بزرگم همیشه میگفت: نذار اونی که دوسش داری ازت فاصله بگیره و باهات حرف نزنه؛ حرف نزدن آدما رو
اما مامان بزرگت چون حوصله شوهرشو نداشت میرفت خیارشور تازه میخرید😐
| تَبَتُّـل |
اما مامان بزرگت چون حوصله شوهرشو نداشت میرفت خیارشور تازه میخرید😐
حالا شاید مامان بزرگای بقیه از این کارا نمیکردن😂
| تَبَتُّـل |
پدر بزرگم همیشه میگفت: نذار اونی که دوسش داری ازت فاصله بگیره و باهات حرف نزنه؛ حرف نزدن آدما رو
مورد داشتیم خود شوهره هم نتونسته باز کنه دوباره دعوا شده 😐
#رمان_آنلاین_کور_بمان
#قسمت_109
ساعت 2 بود نمیدونستم کی میاد کاش میشد بمیره دیگه برنگرده توی این خونه از صبح هزار بار گوشیم زنگ خورده بود هربار سریع قطع کرده بودم دیگه کلافه شده بودم گوشیمو برداشتم پانیذ داشت زنگ میزد گوشی و برداشتمو با کلافگی گفتم :
_ بله؟ چرا دست از سرم بر نمی داری پانیذ؟ گند زدی به زندگیم چیکار داری دیگه هی زنگ میزنی
_ پناه تورو خدا قطع نکن باید ببینمت
_ من نمی خوام ببینمت ولم کن دیگه
_ خواهش میکنم باید برات توضیح بدم من هیچ تقصیری تو روانی بازیای اون مرتیکه ندارم
_ بیا کافه تا یک ساعت دیگه میبینمت
_باشه
منتظر خداحافظی اش نموندم و گوشی و قطع کردم بلند شدم و در کمد و باز کردم همه لباسام تمیز چیده شده بود اینجا هرچی دم دستم اومد پوشیدمو از اتاق رفتم بیرون خواستم از خونه برم بیرون که صدای در اومد سرجام ایستادم ناخودآگاه بدنم شروع کرد به لرزیدن چشمش که بهم خورد با پوزخند گفت:
_ سلامتو خوردی
_س...سلام
متنفر بودم از ضعفی که جلوش نشون میدادم ولی دست خودم نبود نگاهی به سرتاپام انداختو گفت:
_ کجا به سلامتی ؟
_ میرم کافه
_ شب مهمون دارم سعی کن دیر بیای بعد ۱۲
راه افتاد سمت اتاقو موقع رفتن بهم تنه زد کصافت... بیغیرت چه مهمونی داشت که تا ۱۲ شب پیشش میموند بهتر من ... با قدم های بلند از اون خونه نفرین شده زدم بیرونو درو محکم پشت سرم بستمو راه افتادم سمت کافه...
نویسنده:یاس
ادامه داره....
#رمان_آنلاین_کور_بمان
#قسمت_110
رفتم داخل مثل همیشه پر مشتری بود حسین با دیدنم اومد جلو و سلام کرد جوابشو دادمو رفت دنبال کارش
نشستم پشت صندوق هنوز پانیذ نیومده بود ..
بعد تقریبا یک ساعت اومد .. خواست بیاد طرفم که اشاره کردم بشینه رفتم طرفشو صندلی جلوشو کشیدم بیرونو نشستم حسین خواست بیاد سفارش بگیره که با دست اشاره کردم نیاد کوفت بخوره...
دست به سینه نشستم جلوشو گفتم:
_ میشنوم
میخواستم یکی برام توضیح بده ولی نمی خواستم بهش روی خوش نشون بدم فعلا از دست همه عصبانی بودم حتی آنیل که توی همه این شرایط دلم براش تنگ بود و میدونستم هیچوقت نیست ..
_ سال سوم دانشگاه از یه پسری خوشم اومد اسمش هامون بود شیطون بود و تقریبا با همه دانشگاه تیک میزد نمیدونستم چرا جذب اون شده بودم غیر مستقیم بهش فهموندم ازش خوشم میاد اونم انگار جواب رد به سینه هیچکس نمیرد باهم دوست شدیم کم کم از اخلاقاش زده شدم ولی اون انگار هرروز بیشتر جذبم میشد عاشقم شد خیلی زود... روزی ده تا دختر بهش پیام میدادن نه پیام ساده ولی اون میخواست در آن واحد که عاشق منه کلی رفیق ساده دختر هم داشته اپن بود و انتظار داشت من با این قضیه مشکلی نداشته باشم من با این عشق کنار نمیومدم کم کم خودمو ازش دور کردم ولی اون دست بردار نبود گفت میخواد بیاد خواستگاری با وجود تموم دخترایی که توی زندگیش بودن اول بهش گفتن باشه ولی وقتی کم کم تصمیم گرفتم برم خارج گفتم نمیتونم باهاش ازدواج کنم و میخوام باهاش بهم بزنم روانی شده بود دست به هرکاری میزد تا نذاره برم ولی من رفتم اون فک کرد ولش کردم فک کردم از قصد اونو عاشق خودم کردم ولی من واقعا ازش متنفر بودم تنفر من دقیقا مصادف عشق اون شده بود...
نویسنده:یاس
ادامه داره...
احتمالا این چند روز تو فضای مجازی زیاد شنیده یا دیده باشید که نظام جمهوری اسلامی داره کردها رو میکشه
فقط خواستم توضیح بدم اون کرد ها که نظام داره باهاشون مقابله میکنه دقیقا کدوم بخش از جامعه عزیز کرد زبان ایران هستند...
پ.ن : کرد های غیور و وطن پرست این کشور کومله و دموکرات کرد رو هیچوقت از خودشون ندونستن...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ده تا پرچمو کشیدن پایین هزارتا پرچم رفت بالا🇮🇷
#رمان_آنلاین_کور_بمان
#قسمت_111
ساکت شد و سرشو انداخت پایین پس اونم بی گناه بود پس مهمون قبل ساعت 12 شبش هم یکی از همون دخترایی بود که انگار عادت کرده بود به بودن باهاشون برای منم بهتر بود همین که کاری به کارم نداشت همین که این کافه سر پناهم بود بذار هر غلطی که دلش میخواد بکنه خسته شده بودم از وضع زندگیم عشق آنیل منو کشونده بود تا اینجا و باعث شده بود تمام زندگیمو به خاطرش بدم کاش باور میکردم مرده... کاش تمام روز خاطراتشو مرور نمیکردم... کاش دلم براش تنگ نمیشد کاش هر لحظه حس نمیکردم داره نگاهم میکنه و هزارتا کاش دیگه که اون داده بود به زندگیم
_دیشب کتکم زد... خیلی زد دیشب زندگیمو ازم گرفت روحمو ازم گرفت کارشو تموم کرد و مثل یه آشغال پرتم کرد کنار... چیزی نمونده دیگه ازم برو دنبال زندگیت پانیذ به مامان بابا و پارسیا بگو حالم خوبه هروقت خواستن ببیننم بیان اینجا هرچند بعید میدونم علاقه ای به دیدنم داشته باشن...
_ گوه خورد که کتکت زد مگه تو بی صاحابی برگرد خونه پناه
_ من خونه ای ندارم پانیذ اتمام حجت کردن باهام موقع ازدواج که دیگه بعد این ازدواج خانواده ای ندارم
_ فدای سرت خودم کنارت میمونم نمیذارم خواهر کوچولوم این همه دردو تحمل کنه تو مگه چند سالته آخه
پوزخندی زدم چند سالم بود مگه تازه ۲۱ سالم شده بود از جام بلند شدم پوفی کشیدمو گفتم:
_ برو پانیذ دیدنت عذابم میده برو خواهری
رفتم سمت صندوقو روی صندلیم نشستم سرمو گذاشتم روی زانومو گذاشتم اشکام راه خودشونو پیدا کنن... من دیگه هیچی نداشتم هیچی کاش آنیل بود کاش ....
نویسنده:یاس
ادامه داره....
#رمان_آنلاین_کور_بمان
#قسمت_112
سه ماه بعد ...
مستأصل پاهامو روی زمین میکوبیدم صدای پاشنه نیم بوتم توی آزمایشگاه پیچیده بود و انگار روی مخ چند نفر هم رفته بود
_ خانم ببخشید میشه پاهاتونو تکون ندید؟
پاهامو نگه داشتم ولی زانوهام هنوز میلرزید و سرم گیج میرفت معدم بهم میخورد و دوباره اون حالت تهوع لعنتی قالب شده بود به کل وجودمو حالمو بهم میزد از فکر چیزی که قرار بود سرم بیاد تموم بدنم میلرزید این چند روزی که منتظر جواب آزمایش بودم بدترین روزای زندگیمو گذروندم... بد تر از شبایی که صدای خنده های هامون هر شب با یه دختر تا ۳_۴ صبح تو کل خونه میپیچید و خواب و آرامشو ازم میگرفت از شبایی که مست میکرد و من از ترس تا خود صبح تو اتاقی که درشو قفل کرده بودمو و از ترس شکستنش تو خودم میلرزیدم ... بد از وقتایی که سر هر مسئله ای کتکم میزد و حتی نمیذاشت جای کبودی های قبلی بره بهم میگفت ساعت ۱۲ شب بیا خونه وقتی میموندم جلوی دوست دختراش تا میتونست کتکم میزد که هرزه چرا این وقت شب اومدی خونه...وقتی زود میومدم میزد که چرا زود اومدی... یه حیوون بود که هیچ کاری رو نمیتونست بدون داد و فحش و کتک پیش ببره نه دلش میسوخت نه چیزی به اسم گذشت داشت ...لاغر شده بودم زیر چشام گود و روی صورتم جای کبودی از اون پناه قبلی هیچی نمونده بود حتی ذره ای یه سنگ متحرک اما از فکر اینکه این سنگ متحرک داره مادر میشه و توی شکمش یه بچه رو داره پرورش میده یه نور امیدی توی زندگیم میتابید اما از فکر اینکه پدرش ... اگه میفهمید نمیذاشت زنده بمونه نباید میفهمید
_ خانم پناه سرمدی
قلبم ریخت ...از جام بلند شدمو رفتم جلوی خانومی که صدام کرده بود جواب آزمایشو گذاشت جلوم نگاهی به صورتم انداخت و سری به نشونه تاسف تکون داد و گفت:
_ تبریک میگم مثبته
نویسنده:یاس
ادامه داره...
نویسنده:یاس
ادامه داره....
بیاید سوالی دارید در مورد موضوعات مختلف خصوصا رمان بپرسید جواب بدم
https://harfeto.timefriend.net/16694605153980
#رمان_آنلاین_کور_بمان
#قسمت_113
جواب آزمایش و گرفتمو با پاهای لروزن از آزمایشگاه زدم بیرون هوا گرفته بود و نزدیک بود بارون بزنه گذاشتم بغضم گرفته بود باورم نمیشد تو سن 21سالگی داشتم مادر میشم مادر بچه ناخواسته ای که حالا داشت توی شکمم رشد میکرد گذاشتم بغضم بترکه بعد مدت ها داشتم اشک میریختم بعد مدت ها سنگ شدن و رشد کردن شاخه بغض سنگین توی گلوم حالا بایه تبر افتاده بودم به جونشو گوله گوله اشکام پایین میریخت بارونم نم نم شروه کرده بود به باریدن و حالم و بد تر میکرد هوای مسکو هم همینطوری گرفته و بارونی بود هوای کنار اون دریاچه کاش میشد دوباره برگردم اونجا و اینقدر منتظر آنیل بمونم تا شاید بلاخره یه روزی یه معجزه ای شد تا شاید دوباره تونستم توی بغلش تموم زجرای این مدت و زار بزنم تا شاید دوباره با حس گرمای دستام تموم بدنم داغ میشد و با بوی عطرش سرم مست... کاش میشد... نمیخواستم برسم تصمیم گرفتم تا کافه پیاده برم هامون نباید میفهمید داریم بچه دار میشیم وگرنه محال بود بذاره این بچه رو نگه داشت شاید تو تموم بدبختی هام موجودی که توی شکمم داشت رشد میکرد دلگرمی بود برای زنده موندنم ... از کنار مغازه های سیسمونی رد میشدمو با ذوق به تک تک وسایلی که توی ویترین بود نگاه میکرد ذوق کرده بودم برای اولین بار بعد رفتن آنیل یاد اونشب توی فرودگاه افتادم از وقتی گفت دوسم داره و رفت دیگه هیچی مثل قبل نشد کاش اینقدر خودخواه نبود...
اصلا نفهمیدم کی رسیدم کافه رفتم داخل و مستقیم رفتم طرف آشپزخونه با لبخند به حسین سلام کردم تعجب کرده بود اولین بار بود از وقتی استخدامش کرده بودم لبخندمو میدید خوشحال اونم سلام کرد
_ امروز تموم مشتری ها مهمون منن وقتی براشون سفارش بردی بهشون بگو
با لبخند چشمی گفت و رفت سراغ کارش انگار اونم فهمیده بود بلاخره یه روز شد که حالم خوب باشه...
تا شب توی کافه بودم کل روزم با لبخند مشتری هایی که خوشحال ازم تشکر میکردن بابت سفارشای مجانیشون گذشت اینجا پر دختر پسرای عاشقی بود که در گوش هم پچ پچ میکردن نشد به عشقم برسم ولی حداقل اینجا پناهگاه امنی براشون ساخته بودم ساعت نزدیکای ۱۱ بود که بلند شدم کیفمو برداشتمو راه افتادم که برم خونه تا خونه تقریبا ۱ ساعت و ربع راه بود....
نویسنده:یاس
ادامه داره....