eitaa logo
#کارتون و #فیلم های #قدیمی #نوستالژی
2.8هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
6.5هزار ویدیو
13 فایل
جهت پیام و تبادل با این آیدی در تماس باشید. 👇 @admin_ghadimiii « کپی برداری از مطالب و فیلم و کارتون ها، حرام است.»
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 😇 (دوستي خاله خرسه) يكي بود يكي نبود غير از خدا هيچكس نبود . پيرمردي در دهي دور در باغ بزرگي زندگي مي كرد . اين پيرمرد از مال همه چيز داشت ولي خيلي تنها بود ،‌ چون در كودكي پدر و مادرش از دنيا رفته بود و و برادري نداشت . او به يك شهر دور كرد تا در آنجا كار كند . اوايل ، چون فقير بود كسي با او دوست نشد و هنگاميكه او وضع خوبي پيدا كرد حاضر نشد با آنها دوست شود ، چون مي دانست كه دوستي آنها براي پولش است يك روز كه دل پيرمرد از تنهائي گرفته بود به سمت رفت . در ميان راه يك خرس را ديد كه است . از او علت ناراحتيش را پرسيد . خرس جواب داد : ” ديگر پير شده ام ، بچه هايم بزرگ شده اند و مرا ترك كرده اند و حالا خيلي تنها هستم . “ وقتي پيرمرد داستان زندگيش را براي خرس گفت ، آنها تصميم گرفتند كه با هم دوست شوند . مدتها گذشت و بخاطر محبتهاي پيرمرد ، خرس او را خيلي دوست داشت . وقتي پيرمرد مي خوابيد خرس با يك مگسهاي او را مي پراند . يك روز كه پيرمرد خوابيده بود ، چند سمج از روي صورت پيرمرد دور نمي شدند و موجب آزار پيرمرد شدند . عاقبت خرس با وفا شد وبا خود گفت : ” الان بلائي سرتان بياورم كه ديگر دوست مرا اذيت نكنيد . “ و بعد يك سنگ را برداشت و مگسها را كه روي صورت پيرمرد نشسته بودند بشانه گرفت و را محكم پرت كرد . و بدين ترتيب جان خود را در راه دوستي با از دست داد . و از اون موقع در مورد دوستي با فرد ناداني كه از روي محبت موجب آزار دوست خود مي شود اين مثل معروف شده كه مي گويند ”‌دوستي فلاني مثل دوستي خاله خرسه است . 🙈@cartoon_ghadimy🙊
📚 😇 (خرش از پل گذشت) در زمان ناصرالدین شاه قاجار پیرمردی کنار رودخانه ای آسیاب آبی داشت که با آسیاب کردن روزگار خوبی را می گذراند￸ یک گاو ۸ گوسفند و ۴۰ درخت خرما و تعدادی مرغ داشت که درآن زمان وضع مالی خوبی بود￸ روزی دزدی سوار خر خود بود که چند شتر و چند کیسه را دزدیده بود و برای فرار از دست سربازان شاه به کلبه پیرمرد رسید￸ دزد به پیرمرد گفت￸ می خواهم از رودخانه گذر کنم و اگر تو برای من یک پل درست کنی یک کیسه طلا به تو می دهم￸ پیرمرد که چشمش به کیسه افتاد به رویاهایش فکر کرد که با فروختن طلاها خانه بزرگی درشهر می خرد و زندگی می کند ￸ برای همین قبول کرد￸ از فردای آن روز شروع به ساختن پل کرد درختان خرمای خود را برید تا برای ساختن ستون های پل از آنها استفاده کند￸ روزها تا دیر وقت سخت می کرد و پیش خود می گفت دیگر به کلبه و آسیاب و خود نیاز ندارم پس هر روز خود را می کشت و غذاهای خوب برای خود و درست می کرد￸ حتی در ساختن پل از چوبهای و آسیاب خود استفاده می کرد￸ ￸طوری که بعداز گذشت یک ساختن پل ؛ دیگر نه کلبه ای برای خود جا گذاشت نه آسیابی به پل تمام شد و تو می توانی از روی پل رد بشی￸ به پیرمرد گفت من اول شترهای خود را از روی پل رد می کنم که از محکم بودن پل مطمئن بشوم و ببینم که به من و خرم که کیسه های بار دارد آسیب نزند￸ که از محکم بودن پل مطمئن بود به گفت تو بعد از گذشتن شترها خودت نیز از روی پل رد شو که خوب خاطر جمع بشوی و بعد را به من بده￸ بلافاصله همین کار را کرد و به پیرمرد گفت وقتی با خرم از روی پل رد شدیم تو بیا آن طرف پل و را ازمن بگیر￸ قبول کرد ￸ و همانطور که نقشه در سر کشیده بود اتفاق افتاد ￸ وقتی در آخر با خر خود به آن طرف پل رسید پل را به کشید و این سوی پل تنهای تنها ماند وقتی سربازان را به همکاری با نزد بردند ناصرالدین شاه از پرسید جریان را تعریف کن￸ نگاهی به او کرد و گفت همه چی خوب پیش می رفت￸ فقط نمی دانم چرا وقتی خرش از پل گذشت￸ شدم تنهای تنهای تنها 🙈@cartoon_ghadimy🙊