#حکایت📚
#مثل_آباد😇
(با طناب کسی تو چاه رفتن)
شبی هنگام خواب، صاحب خانه متوجه دزدی شد که وارد خانه شده است.
صاحب خانه با زیرکی و به #دروغ، به همسرش گفت مقداری #پول در #چاه داخل
#حیاط پنهان کرده ام تا از دست دزدان در امان باشد، #دزد که صدای صاحب خانه
را شنید فریب حرف صاحب خانه را خورد و خوشحال به داخل #چاه رفت،
سپس صاحب خانه به زنش گفت خانم چون #هوا خیلی #گرم است امشب
#رختخواب را در #حیاط روی در #چاه پهن کن، #دزد که در پی یافتن #پول به داخل
چاه رفته بود هنگامی که از یافتن پول نا امید شد خواست که از چاه بیرون
بیاید، اما دید که صاحب خانه روی در چاه خوابیده و به همسرش وعده خرید
#طلا می دهد و می گوید برای تو چنین و چنان می کنم، #دزد از داخل چاه بلند
فریاد زد، آهای #زن صاحب خانه، من با #طناب شوهرت به #چاه رفتم، اما تو
مواظب باش با #طناب او در چاه نروی. بدین ترتیب #دزد به دام افتاد.
🙈@cartoon_ghadimy🙊
این ترازوها رو یادتونه؟
اینقدر همه چیز فراوون بود که وقتی #میوه می خریدیم و کفه #ترازو برابر بود #فروشنده اضافه تر هم تو #پاکت می نداختن تا کفه #ترازو بخوابه کف
اما الان ترازوها #دیجیتال شده مثل #طلا فروشی قیمت ها جوریه که نه خریدار و نه #فروشنده نمی تونن از مالشون بگذرن
#نوستالژی
🙈@cartoon_ghadimy🙊
#حکایت📚
#مثل_آباد😇
(خرش از پل گذشت)
در زمان ناصرالدین شاه قاجار پیرمردی کنار رودخانه ای آسیاب آبی داشت که با آسیاب کردن #گندم روزگار خوبی را می گذراند
#پیرمرد یک گاو ۸ گوسفند و ۴۰ درخت خرما و تعدادی مرغ داشت که درآن زمان وضع مالی خوبی بود
روزی دزدی سوار خر خود بود که چند شتر و چند کیسه #طلا را دزدیده بود و برای فرار از دست سربازان شاه به کلبه پیرمرد رسید
دزد به پیرمرد گفت
می خواهم از رودخانه گذر کنم و اگر تو برای من یک پل درست کنی یک کیسه طلا به تو می دهم
پیرمرد که چشمش به کیسه #طلا افتاد به رویاهایش فکر کرد که با فروختن طلاها خانه بزرگی درشهر می خرد و #ثروتمند زندگی می کند
برای همین قبول کرد
از فردای آن روز #پیرمرد شروع به ساختن پل کرد
درختان خرمای خود را برید تا برای ساختن ستون های پل از آنها استفاده کند
روزها تا دیر وقت سخت #کار می کرد و پیش خود می گفت دیگر به کلبه و آسیاب و #حیوانات خود نیاز ندارم
پس هر روز #حیوانات خود را می کشت و غذاهای خوب برای خود و #دزد درست می کرد
حتی در ساختن پل از چوبهای #کلبه و آسیاب خود استفاده می کرد
طوری که بعداز گذشت یک #هفته ساختن پل ؛ دیگر نه کلبه ای برای خود جا گذاشت نه آسیابی
به #دزدگفت پل تمام شد و تو می توانی از روی پل رد بشی
#دزد به پیرمرد گفت من اول شترهای خود را از روی پل رد می کنم که از محکم بودن پل مطمئن بشوم و ببینم که به من و خرم که کیسه های #طلا بار دارد آسیب نزند
#پیرمرد که از محکم بودن پل مطمئن بود به #دزد گفت تو بعد از گذشتن شترها خودت نیز از روی پل رد شو که خوب خاطر جمع بشوی و بعد #کیسه #طلا را به من بده
#دزد بلافاصله همین کار را کرد و به پیرمرد گفت وقتی با خرم از روی پل رد شدیم تو بیا آن طرف پل و #کیسه #طلا را ازمن بگیر
#پیرمرد قبول کرد
و همانطور که #دزد نقشه در سر کشیده بود اتفاق افتاد
وقتی در آخر #دزد با خر خود به آن طرف پل رسید پل را به #آتش کشید و #پیرمرد این سوی پل تنهای تنها ماند
وقتی سربازان #پیرمرد را به #جرم همکاری با #دزد نزد #شاه بردند ناصرالدین شاه از #پیرمرد پرسید جریان را تعریف کن
#پیرمرد نگاهی به او کرد و گفت همه چی خوب پیش می رفت
فقط نمی دانم چرا وقتی خرش از پل گذشت
شدم تنهای تنهای تنها
🙈@cartoon_ghadimy🙊