خانم جان میگفت قدیما زمستوناش مثل الان نبود که وقتی #برف میومد چن روز #پشت هم میبارید و میبارید گاهی #صبح که میشد در #حیاط از برفی که پشتش بود باز نمیشد...
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ ❄️
خلاصه یه شب برامون #مهمون اومد اون وقتا اینجوری نبود که تو هر اتاقی #بخاری و #شوفاژ باشه یه #بخاری تو یه اتاق بود همه اونجا میخابیدن میگه بعد #شام ب شوهرم گفتم آقایِ موحد و کجا بخابونیم شوهرمم گفت جاش و بنداز جلو #بخاری همون قسمتی ک هر شب خودمون میخابیم ماهم این سرِ اتاق میخابیم خلاصه #خانم جون میگه همین کار و کردم ...نصف #شب رفتم دستشویی وقتی برگشتم گیج بودم طبق عادت رفتم اون قسمتی ک همیشه🤪 میخابیدیم ینی زیر لحافِ مهمون و در گوشِ اون آقای مهمون گفتم ای مرد پاشو ببین چه برفی میاد این مهمون حالا حالا موندگاره ک آقای مهمون گفت پاشو برو پیش آقاتون بخواب
نگران نباش فردا #سنگ از آسمون بباره میرم😂😂😂😂😂😂
#نوستالژی
🙈@cartoon_ghadimy🙊
#حکایت📚
#مثل_آباد😇
(دوستي خاله خرسه)
يكي بود يكي نبود غير از خدا هيچكس نبود . پيرمردي در دهي دور در باغ بزرگي زندگي مي كرد . اين پيرمرد از مال #دنيا همه چيز داشت ولي خيلي تنها بود ، چون در كودكي پدر و مادرش از دنيا رفته بود و #خواهر و برادري نداشت . او به يك شهر دور #سفر كرد تا در آنجا كار كند . اوايل ، چون فقير بود كسي با او دوست نشد و هنگاميكه او وضع خوبي پيدا كرد حاضر نشد با آنها دوست شود ، چون مي دانست كه دوستي آنها براي پولش است
يك روز كه دل پيرمرد از تنهائي گرفته بود به سمت #كوه رفت . در ميان راه يك خرس را ديد كه #ناراحت است . از او علت ناراحتيش را پرسيد . خرس جواب داد : ” ديگر پير شده ام ، بچه هايم بزرگ شده اند و مرا ترك كرده اند و حالا خيلي تنها هستم . “
وقتي پيرمرد داستان زندگيش را براي خرس گفت ، آنها تصميم گرفتند كه با هم دوست شوند .
مدتها گذشت و بخاطر محبتهاي پيرمرد ، خرس او را خيلي دوست داشت . وقتي پيرمرد مي خوابيد خرس با يك #دستمال مگسهاي او را مي پراند . يك روز كه پيرمرد خوابيده بود ، چند #مگس سمج از روي صورت پيرمرد دور نمي شدند و موجب آزار پيرمرد شدند .
عاقبت خرس با وفا #خشمگين شد وبا خود گفت : ” الان بلائي سرتان بياورم كه ديگر دوست #عزيز مرا اذيت نكنيد . “
و بعد يك سنگ #بزرگ را برداشت و مگسها را كه روي صورت پيرمرد نشسته بودند بشانه گرفت و #سنگ را محكم پرت كرد .
و بدين ترتيب #پيرمرد جان خود را در راه دوستي با #خرس از دست داد .
و از اون موقع در مورد دوستي با فرد ناداني كه از روي محبت موجب آزار دوست خود مي شود اين مثل معروف شده كه مي گويند ”دوستي فلاني مثل دوستي خاله خرسه است .
🙈@cartoon_ghadimy🙊
#حکایت📚
#مثل_آباد😇
(آنقدر شور بود که خان هم فهمید)
هنگامی که کسی در انجام کارهای نادرست و استفاده نابهجا از موقعیتها #زیادهروی کند، تا جایی که حتی ابلهترین آدمها و نیز ساکتترین افراد را هم به اعتراض وادار کند، از این #ضربالمثل استفاده میشود.
زمانی هر #روستایی خانی داشت. مردم #روستا مجبور بودند هر ساله مقداری از دسترنج خود را به خان بدهند و همه از خان میترسیدند.
یکی از روستاها خانی داشت که بسیار ابله بود. خان #آشپزی داشت که توجهی به درست پختن غذا نمیکرد. غذاهایی که #آشپز میپخت بدبو ، بدطعم و بیارزش بودند، اما خان متوجه نمیشد و هیچ اعتراضی نمیکرد و آشپز نیز این را میدانست. اطرافیان خان هم گرچه میدانستند غذاها بد هستند اما از ترس اینکه به روی خان بیاورند، سکوت میکردند و #آشپز نیز به کار خود ادامه میداد.
یک روز که آشپزباشی مشغول غذا پختن بود ناگهان سنگ نمک از دستش در رفت و مستقیم افتاد توی دیگ غذا. #آشپز ابتدا تصمیم گرفت که #سنگ #نمک را دربیاورد اما وقتی به یاد آورد که خان هیچ وقت توجهی نمیکند تصمیمش عوض شد و به پختن غذا ادامه داد.
وقتی غذا آماده شد و همه دور سفره نشستند هر کس با بیمیلی غذای خودش را کشید. با خوردن اولین لقمه آه از نهاد همه برآمد اما جرات اعتراض نداشتند.
خان دو سه لقمه خورد و حرفی نزد. اما انگار کمکم متوجه شوری غذا شده باشد ، دست از غذا خوردن کشید و رو به آشپزش کرد و گفت: ببینم غذا کمی شور نشده است؟
#آشپز تکذیب کرد. اطرافیان که برای اولین بار #اعتراض خان را دیده بودند جرات یافته و یکی از آنها فریاد کشید: «خجالت بکش! این غذا آنقدر شور شده که خان هم فهمید.»
🙈@cartoon_ghadimy🙊