دلم هوای عصرونه های پنجشنبه جمعه های #قدیم رو کرده..
همون عصرونه هایی که همه جمع بودن، کوچیک و بزرگ.
مامان بزرگ بود،👵
#بابا بزرگ بود👨🦳
خنده بود.. 😉
دلم هوس اون #چایی زعفرونی #مامان بزرگ رو کرده که مثلش دیگه هیچ کجا پیدا نمیشه..
همون پنجشنبه جمعه ای که تا نصفه #شب صدای خنده توی خونه بلند میشد و شادی بود و شادی.💃
دلت نمیومد بری خـونه و فرداش بری مدرسه..
همون #پنجشنبه #جمعه ای که کتاباتم از خودت آویزون میکردی تا مشقاتو پسرعمو دخترعموهات بنویسن و خودت پاتو دراز کنی نگاشون کنی..
دلم هوای اون روزا رو کرده
همون روزهایی که دیگه هیچوقت برنمیگردن..
#نوستالژی
🙈@cartoon_ghadimy🙊
دلم آنروزها را میخواهد...
همان روزهایی که مادرم با #مادر اکرم در کتاب #آش می پخت، #حبوبات را از #شب قبل نم میکرد و کشک ها را می سابید... رشته ها و یا #لخشک ها رو درست میکرد و #سبزیها را پاک و آخر سر ریز ریز میکرد...
روزی که آش می پخت، توی چند کاسه #چینی میریخت و حتما باید به در و #همسایه هم میداد...
چه روزهایی بود آن روزها...
#نوستالژی
🙈@cartoon_ghadimy🙊
خانم جان میگفت قدیما زمستوناش مثل الان نبود که وقتی #برف میومد چن روز #پشت هم میبارید و میبارید گاهی #صبح که میشد در #حیاط از برفی که پشتش بود باز نمیشد...
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ ❄️
خلاصه یه شب برامون #مهمون اومد اون وقتا اینجوری نبود که تو هر اتاقی #بخاری و #شوفاژ باشه یه #بخاری تو یه اتاق بود همه اونجا میخابیدن میگه بعد #شام ب شوهرم گفتم آقایِ موحد و کجا بخابونیم شوهرمم گفت جاش و بنداز جلو #بخاری همون قسمتی ک هر شب خودمون میخابیم ماهم این سرِ اتاق میخابیم خلاصه #خانم جون میگه همین کار و کردم ...نصف #شب رفتم دستشویی وقتی برگشتم گیج بودم طبق عادت رفتم اون قسمتی ک همیشه🤪 میخابیدیم ینی زیر لحافِ مهمون و در گوشِ اون آقای مهمون گفتم ای مرد پاشو ببین چه برفی میاد این مهمون حالا حالا موندگاره ک آقای مهمون گفت پاشو برو پیش آقاتون بخواب
نگران نباش فردا #سنگ از آسمون بباره میرم😂😂😂😂😂😂
#نوستالژی
🙈@cartoon_ghadimy🙊
#حکایت📚
#مثل_آباد😇
(دعوا سر لحاف ملا بود)
در يك #شب زمستاني سرد ، ملا در رختخواش خوابيده بود كه يكباره صداي غوغا از كوچه بلند شد .
#زن ملا به او گفت كه بيرون برود و ببيند كه چه خبر است .
ملا گفت : به ما چه ، بگير بخواب. زنش گفت : يعني چه كه به ما چه ؟ پس همسايگي به چه درد مي خورد .
سرو صدا ادامه يافت و ملا كه مي دانست بگو مگو كردن با زنش فايده اي ندارد . با بي ميلي لحاف را روي خودش انداخت و به كوچه رفت .
گويا دزدي به خانه يكي از همسايه ها رفته بود ولي صاحبخانه متوجه شده بود و دزد موفق نشده بود كه چيزي بردارد. دزد در كوچه قايم شده بود همين كه ديد كم كم همسايه ها به خانه اشان برگشتند و كوچه خلوت شد ، چشمش به ملا و لحافش افتاد و پيش خود فكر كرد كه از هيچي بهتر است . بطرف ملا دويد ، لحافش را كشيد و به سرعت دويد و در تاريكي گم شد.
وقتي ملا به #خانه برگشت . زنش از او پرسيد : چه خبر بود ؟
ملا جواب داد : هيچي ، دعوا سر لحاف من بود . و زنش متوجه شد كه لحافي كه ملا رويش انداخته بود ديگر نيست .
🙈@cartoon_ghadimy🙊
#حکایت📚
#مثل_آباد😇
(از تو حرکت از خدا برکت)
شخص ساده لوحی مکرر شنیده بود خداوند متعال ضامن رزق و روزی بندگان است . بهمین خاطر به این فکر افتاد که به گوشه مسجدی برود و مشغول عبادت شود و از خداوند روزی خود را بگیرد .
به همین قصد یکروز صبح به #مسجد رفت و مشغول عبادت شد .همینکه ظهر رسید از خداون طلب #ناهار کرد ولی هرچه به انتظار نشست برایش ناهار نرسید تا اینکه شام شد و او باز از خدا طلب خوراکی برای #شام کرد و چشم براه ماند.
چند ساعتی از #شب گذشته بود که درویشی وارد #مسجد شد در پای ستونی نشست ، شمعی روشن کرد و از کیسه خود غذایی بیرون آورد و شروع به خوردن کرد . مردک که از #صبح با شکم گرسنه از #خدا طلب روزی کرده بود و در تاریکی #چشم به #غذا خوردن درویش دوخته بود ، دید درویش نیمی از غذای خود را خورد و عنقریب نیم دیگر را هم خواهد خورد .مردک بی اختیار سرفه ای کرد و درویش که صدای #سرفه را شنید گفت : هر که هستی بفرما پیش . مرد بینوا که از گرسنگی داشت میلرزید پیش آمد و مشغول خوردن شد . وقتی #سیر شد ، درویش شرح حالش را پرسید و آنمرد هم حکایت خود را تعریف کرد.
درویش به آن مرد گفت : فکر کن تو اگر #سرفه نکرده بودی من از کجا میدانستم تو در #مسجد هستی تا به تو تعارف کنم و تو هم به روزی خودت برسی ؟ شکی نیست که خدا روزی رسان است ولی یک سرفه ای هم باید کرد .
🙈@cartoon_ghadimy🙊
#حکایت📚
#مثل_آباد😇
(حلاج گرگ بودن)
حلاج به معنای "پنبه زن" است.
این اصطلاح در مواردی به کار میرود که کاری بدون مزد و عایدی انجام شود.
حلاجی برای کار حلاجی به دهی میرفت. زمین پوشیده از #برف و هوا بسیار #سرد بود. در بین راه به گرگی #گرسنه برخورد. حلاج درصدد چاره برآمد. خواست با #کمان به او حمله کند. دید کمان، طاقت حملهٔ #گرگ را ندارد و می شکند. به سرعت روی زمین نشست و با چک حلاجی بنای زدن بر زه کمان گذاشت! #گرگ از صدای زه کمان ترسید و فرار کرد. حلاج هم به سرعت به راه افتاد. اما پس از مدت کوتاهی باز دید #گرگ به سمت او میآید. حلاج مانند قبل، کوبیدن چک بر کمان را شروع کرد و گرگ را فراری داد و به راه خود ادامه داد. این عمل بارها تکرار شد تا سرانجام #گرگ خسته شده و به سراغ #شکار دیگری رفت. #حلاج هم چون دید #شب نزدیک است و هوا #سرد و برفی است، به خانهٔ خود بازگشت.
وقتی همسرش پرسید: امروز چه کردی؟
گفت: "حلاج گرگ بودم!"
🙈@cartoon_ghadimy🙊
#حکایت📚
#مثل_آباد😇
( فکر نان کن که خربزه آب است )
در روزگاران قديم دو دوست بودند که کارشان خشت مالی بود . از #صبح تا شب برای ديگران خشت درست می کردند و اجرت بخور و نميری می گرفتند.
آنها هر روز مقدار زيادی #خاک را با آب مخلوط می کردند تا #گل درست کنند ، بعد به کمک قالبی چوبی ، از گل آماده شده خشت می زدند .
يک روز #ظهر که هر دو خيلی خسته و #گرسنه بودند ، يکی از آنها گفت : " هرچه کار می کنيم ، باز هم به جايینمی رسيم . حتی آن قدر #پول نداريم که غذايی بخريم و بخوريم . پولمان فقط به خريدن #نان می رسد .
بهتر است تو بروی کمی #نان بخری و بياوري و من هم کمی بيشتر کار کنم تا چند تا خشت بيشتر بزنم . " دوستش با پولی که داشتند ، رفت تا نان بخرد . به بازار که رسيد ،
ديد يکجا کباب می فروشند و يکجا آش، دلش از ديدن غذاهای گوناگون ضعف رفت . اما چه می توانست بکند ، پولش بسيار کم بود . به سختی توانست جلوی خودش را بگيرد و به طرف کباب و #آش و غذاهای متنوع ديگر نرود .
وقتی كه به سوی نانوايی می رفت ، از جلوي يک ميوه فروشی گذشت . ميوه فروش چه خربزه هايي داشت! مدتها بودکه خربزه نخورده بود . ديگر حتی #قدرت آن را نداشت که قدم از قدم بردارد . با خود گفت : کاش کمی بيشتر #پول داشتيم و امروز #ناهار #نان و #خربزه می خورديم .
حيف که نداريم . تصميم گرفت از خربزه چشم پوشي كند و به طرف #نانوايی برود. اما نتوانست. اين بار با خود گفت: اصلا ً چه طور است به جاي #نان، #خربزه بخرم. #خربزه هم بد نيست، آدم را #سير میکند. با اين #فکر ، هرچه #پول داشت، به #ميوه فروش داد و خربزه ای خريد و به محل کار ، برگشت.
در راه در اين فكر بود كه آيا دوستش از او تشکر خواهد کرد؟ فکر می کرد کار مهمی کرده که توانسته به جای #نان، #خربزه بخرد.
وقتی به دوستش رسيد ، او هنوز مشغول کار بود . #عرق از سر و صورتش می ريخت و از حالش معلوم بود که خيلي #گرسنه است .
او درحالی که #خربزه را پشت خودش پنهان کرده بود ، به دوستش گفت : " اگر گفتی چی خريده ام؟ "دوستش گفت : " #نان را بياور بخوريم که خيلی گرسنه ام . مگر با پولی که داشتيم ، چيزی جز نان هم می توانستی بخری؟
زود باش . تا من دستهايم را بشويم، سفره را باز کن."مرد وقتی اين حرفها را شنيد ، کمی نگران شد و با خود گفت: " نکند #خربزه سيرمان نکند. " دوستش که برگشت ، ديد که او زانوی غم بغل گرفته و به جای #نان ، #خربزه ای درکنار اوست.در همان نگاه اول همه چيز را فهميد .
جلوی عصبانيت خودش را گرفت و گفت:
پس خربزه دلت را برد؟ حتما انتظار داری با خوردن #خربزه بتوانيم تا #شب گل لگد کنيم و #خشت بزنيم ، نه جان من ، #نان قوت ديگری دارد . خربزه هر چقدر هم شيرين باشد ، فقط آب است. "آن روز دو دوست خشتمال به جاي #ناهار ، #خربزه خوردند و تا #عصر با قار و قور شکم و #گرسنگی به کارشان ادامه دادند.
از آن پس ، هر وقت بخواهند از اهميت چيزي و درمقابل ،بی اهميت بودن چيز ديگری حرف بزنند ، می گويند : " فکر #نان کن که خربزه آب است . "
🙈@cartoon_ghadimy🙊
1.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این #آهنگ مستقیم من رو میبره به یه #شب تابستونیِ پرستاره...
همون خونه #حیاط دار نقلیمون. وقتی که فقط پنج سالم بود. #مامان تو ایوون به اصرار ما بچه ها برامون تشک انداخته بود.
بابا یه #رادیو داشت که شبا باهاش به #قصه های شب بخیر #کوچولو گوش میکردیم.
یادمه #داستان که شروع شد، به آسمون نگاه کردم و سعی کردم #داستان رو #تصویر سازی کنم،
کم کم چشمم #گرم شد و رو #تشک چرخیدم و خنکی #تشک یه جون به جونام اضافه کرد.
مامان که فکر کرد خوابمون برده، #رادیو رو برداشت و رفت تو خونه اما من هنوز صدای #رادیو رو میشنیدم که میگفت: #شب بر همه خوش تا #صبح #فردا 🌙
#نوستالژی
🙈@cartoon_ghadimy🙊
1.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عزیزجون میگفت وقتی میخواید ازم خدافظی کنید و برگردید #تهران #صبح بیاید، #ظهر بیاید اما #غروب نرید..
میگفت #غروب همین جوریشم دل آدم بیتاب و بیقرار هست چه برسه به اینکه بفهمی بچههات قراره فرسنگها ازت دور بشن و برن تو یه شهر و دیار دیگه.
دلتنگی دم غروبتم به شب برسه و #تنهایی و هزار جور فکر نگران کننده مهمون دلت بشه...
میگفت خدافظی وقت داره اما #سلام نه. واسه #سلام هر وقت که رسیدید بیاید،
اول #صبح، دم #غروب، آخر #شب اما واسه خدافظی....
#نوستالژی
🙈@cartoon_ghadimy🙊