eitaa logo
#کارتون و #فیلم های #قدیمی #نوستالژی
2.7هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
6.4هزار ویدیو
13 فایل
جهت پیام و تبادل با این آیدی در تماس باشید. 👇 @admin_ghadimiii « کپی برداری از مطالب و فیلم و کارتون ها، حرام است.»
مشاهده در ایتا
دانلود
دلم هوای عصرونه های پنجشنبه جمعه های رو کرده.. همون عصرونه هایی که همه جمع بودن، کوچیک و بزرگ. مامان بزرگ بود،👵 بزرگ بود👨‍🦳 خنده بود.. 😉 دلم هوس اون زعفرونی بزرگ رو کرده که مثلش دیگه هیچ کجا پیدا نمیشه.. همون پنجشنبه جمعه ای که تا نصفه صدای خنده توی خونه بلند میشد و شادی بود و شادی.💃 دلت نمیومد بری خـونه و فرداش بری مدرسه.. همون ای که کتاباتم از خودت آویزون میکردی تا مشقاتو پسرعمو دخترعموهات بنویسن و خودت پاتو دراز کنی نگاشون کنی.. دلم هوای اون روزا رو کرده همون روزهایی که دیگه هیچوقت برنمیگردن.. 🙈@cartoon_ghadimy🙊
دلم آنروزها را می‌خواهد... همان روزهایی که مادرم با اکرم در کتاب می پخت، را از قبل نم می‌کرد و کشک ها را می سابید... رشته ها و یا ها رو درست می‌کرد و را پاک و آخر سر ریز ریز می‌کرد... روزی که آش می پخت، توی چند کاسه می‌ریخت و حتما باید به در و هم میداد... چه روزهایی بود آن روزها... 🙈@cartoon_ghadimy🙊
خانم جان میگفت قدیما زمستوناش مثل الان نبود که وقتی میومد چن روز هم میبارید و میبارید گاهی که میشد در از برفی که پشتش بود باز نمیشد... ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ ❄️ خلاصه یه شب برامون اومد اون وقتا اینجوری نبود که تو هر اتاقی و باشه یه تو یه اتاق بود همه اونجا میخابیدن میگه بعد ب شوهرم گفتم آقایِ موحد و کجا بخابونیم شوهرمم گفت جاش و بنداز جلو همون قسمتی ک هر شب خودمون میخابیم ماهم این سرِ اتاق میخابیم خلاصه جون میگه همین کار و کردم ...نصف رفتم دستشویی وقتی برگشتم گیج بودم طبق عادت رفتم اون قسمتی ک همیشه🤪 میخابیدیم ینی زیر لحافِ مهمون و در گوشِ اون آقای مهمون گفتم ای مرد پاشو ببین چه برفی میاد این مهمون حالا حالا موندگاره ک آقای مهمون گفت پاشو برو پیش آقاتون بخواب نگران نباش فردا از آسمون بباره میرم😂😂😂😂😂😂 🙈@cartoon_ghadimy🙊
📚 😇 (دعوا سر لحاف ملا بود) در يك زمستاني سرد ، ملا در رختخواش خوابيده بود كه يكباره صداي غوغا از كوچه بلند شد . ملا به او گفت كه بيرون برود و ببيند كه چه خبر است . ملا گفت : به ما چه ، بگير بخواب. زنش گفت : يعني چه كه به ما چه ؟ پس همسايگي به چه درد مي خورد . سرو صدا ادامه يافت و ملا كه مي دانست بگو مگو كردن با زنش فايده اي ندارد . با بي ميلي لحاف را روي خودش انداخت و به كوچه رفت . گويا دزدي به خانه يكي از همسايه ها رفته بود ولي صاحبخانه متوجه شده بود و دزد موفق نشده بود كه چيزي بردارد. دزد در كوچه قايم شده بود همين كه ديد كم كم همسايه ها به خانه اشان برگشتند و كوچه خلوت شد ، چشمش به ملا و لحافش افتاد و پيش خود فكر كرد كه از هيچي بهتر است . بطرف ملا دويد ، لحافش را كشيد و به سرعت دويد و در تاريكي گم شد. وقتي ملا به برگشت . زنش از او پرسيد : چه خبر بود ؟ ملا جواب داد : هيچي ، دعوا سر لحاف من بود . و زنش متوجه شد كه لحافي كه ملا رويش انداخته بود ديگر نيست . 🙈@cartoon_ghadimy🙊
📚 😇 (از تو حرکت از خدا برکت) شخص ساده لوحی مکرر شنیده بود خداوند متعال ضامن رزق و روزی بندگان است . بهمین خاطر به این فکر افتاد که به گوشه مسجدی برود و مشغول عبادت شود و از خداوند روزی خود را بگیرد . به همین قصد یکروز صبح به رفت و مشغول عبادت شد .همینکه ظهر رسید از خداون طلب کرد ولی هرچه به انتظار نشست برایش ناهار نرسید تا اینکه شام شد و او باز از خدا طلب خوراکی برای کرد و چشم براه ماند. چند ساعتی از گذشته بود که درویشی وارد شد در پای ستونی نشست ، شمعی روشن کرد و از کیسه خود غذایی بیرون آورد و شروع به خوردن کرد . مردک که از با شکم گرسنه از طلب روزی کرده بود و در تاریکی به خوردن درویش دوخته بود ، دید درویش نیمی از غذای خود را خورد و عنقریب نیم دیگر را هم خواهد خورد .مردک بی اختیار سرفه ای کرد و درویش که صدای را شنید گفت : هر که هستی بفرما پیش . مرد بینوا که از گرسنگی داشت میلرزید پیش آمد و مشغول خوردن شد . وقتی شد ، درویش شرح حالش را پرسید و آنمرد هم حکایت خود را تعریف کرد. درویش به آن مرد گفت : فکر کن تو اگر نکرده بودی من از کجا میدانستم تو در هستی تا به تو تعارف کنم و تو هم به روزی خودت برسی ؟ شکی نیست که خدا روزی رسان است ولی یک سرفه ای هم باید کرد . 🙈@cartoon_ghadimy🙊
📚 😇 (حلاج گرگ بودن) حلاج به معنای "پنبه زن" است. این اصطلاح در مواردی به کار می‌رود که کاری بدون مزد و عایدی انجام شود. حلاجی برای کار حلاجی به دهی می‌رفت. زمین پوشیده از و هوا بسیار بود. در بین راه به گرگی برخورد. حلاج درصدد چاره برآمد. خواست با به او حمله کند. دید کمان، طاقت حملهٔ را ندارد و می شکند. به سرعت روی زمین نشست و با چک حلاجی بنای زدن بر زه کمان گذاشت! از صدای زه کمان ترسید و فرار کرد. حلاج هم به سرعت به راه افتاد. اما پس از مدت کوتاهی باز دید به سمت او می‌آید. حلاج مانند قبل، کوبیدن چک بر کمان را شروع کرد و گرگ را فراری داد و به راه خود ادامه داد. این عمل بارها تکرار شد تا سرانجام خسته شده و به سراغ دیگری رفت. هم چون دید نزدیک است و هوا و برفی است، به خانهٔ خود بازگشت. وقتی همسرش پرسید: امروز چه کردی؟ گفت: "حلاج گرگ بودم!" 🙈@cartoon_ghadimy🙊
📚 😇 ( فکر نان کن که خربزه آب است ) در روزگاران قديم دو دوست بودند که کارشان خشت مالی بود . از تا شب برای ديگران خشت درست می کردند و اجرت بخور و نميری می گرفتند. آنها هر روز مقدار زيادی را با آب مخلوط می کردند تا درست کنند ، بعد به کمک قالبی چوبی ، از گل آماده شده خشت می زدند . يک روز که هر دو خيلی خسته و بودند ، يکی از آنها گفت : " هرچه کار می کنيم ، باز هم به جايی‌نمی رسيم . حتی آن قدر نداريم که غذايی بخريم و بخوريم . پولمان فقط به خريدن می رسد . بهتر است تو بروی کمی بخری و بياوري و من هم کمی بيشتر کار کنم تا چند تا خشت بيشتر بزنم . " دوستش با پولی که داشتند ، رفت تا نان بخرد . به بازار که رسيد ، ديد يکجا کباب می فروشند و يکجا آش، دلش از ديدن غذاهای گوناگون ضعف رفت . اما چه می توانست بکند ، پولش بسيار کم بود . به سختی توانست جلوی خودش را بگيرد و به طرف کباب و و غذاهای متنوع ديگر نرود . وقتی كه به سوی نانوايی می رفت ، از جلوي يک ميوه فروشی گذشت . ميوه فروش چه خربزه هايي داشت! مدتها بودکه خربزه نخورده بود . ديگر حتی آن را نداشت که قدم از قدم بردارد . با خود گفت : کاش کمی بيشتر داشتيم و امروز و می خورديم . حيف که نداريم . تصميم گرفت از خربزه چشم پوشي كند و به طرف برود. اما نتوانست. اين بار با خود گفت: اصلا ً چه طور است به جاي ، بخرم. هم بد نيست، آدم را می‌کند. با اين ، هرچه داشت، به فروش داد و خربزه ای خريد و به محل کار ، برگشت. در راه در اين فكر بود كه آيا دوستش از او تشکر خواهد کرد؟ فکر می کرد کار مهمی کرده که توانسته به جای ، بخرد. وقتی به دوستش رسيد ، او هنوز مشغول کار بود . از سر و صورتش می ريخت و از حالش معلوم بود که خيلي است . او درحالی که را پشت خودش پنهان کرده بود ، به دوستش گفت : " اگر گفتی چی خريده ام؟ "دوستش گفت : " را بياور بخوريم که خيلی گرسنه ام . مگر با پولی که داشتيم ، چيزی جز نان هم می توانستی بخری؟ زود باش . تا من دستهايم را بشويم، سفره را باز کن."مرد وقتی اين حرفها را شنيد ، کمی نگران شد و با خود گفت: " نکند سيرمان نکند. " دوستش که برگشت ، ديد که او زانوی غم بغل گرفته و به جای‌ ، ای درکنار اوست.در همان نگاه اول همه چيز را فهميد . جلوی عصبانيت خودش را گرفت و گفت: پس خربزه دلت را برد؟ حتما  انتظار داری با خوردن بتوانيم تا گل لگد کنيم و بزنيم ، نه جان من ، قوت ديگری دارد . خربزه هر چقدر هم شيرين باشد ، فقط آب است. "آن روز دو دوست خشتمال به جاي ، خوردند و تا با قار و قور شکم و به کارشان ادامه دادند. از آن پس ، هر وقت بخواهند از اهميت چيزي و درمقابل ،بی اهميت بودن چيز ديگری حرف بزنند ، می گويند : " فکر کن که خربزه آب است . " 🙈@cartoon_ghadimy🙊
1.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این مستقیم من رو میبره به یه تابستونیِ پرستاره... همون خونه دار نقلیمون. وقتی که فقط پنج سالم بود. تو ایوون به اصرار ما بچه ها برامون تشک انداخته بود. بابا یه داشت که شبا باهاش به های شب بخیر گوش می‌کردیم. یادمه که شروع شد، به آسمون نگاه کردم و سعی کردم رو سازی کنم، کم کم چشمم شد و رو چرخیدم و خنکی یه جون به جونام اضافه کرد. مامان که فکر کرد خوابمون برده، رو برداشت و رفت تو خونه اما من هنوز صدای رو میشنیدم که میگفت: بر همه خوش تا 🌙 🙈@cartoon_ghadimy🙊
1.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‌عزیزجون می‌گفت وقتی می‌خواید ازم خدافظی کنید و برگردید بیاید، بیاید اما نرید.. می‌گفت همین جوریشم دل آدم بیتاب و بی‌قرار هست چه برسه به اینکه بفهمی بچه‌هات قراره فرسنگ‌ها ازت دور بشن و برن تو یه شهر و دیار دیگه. دلتنگی دم غروبتم به شب برسه و و هزار جور فکر نگران کننده مهمون دلت بشه... می‌گفت خدافظی وقت داره اما نه. واسه هر وقت که رسیدید بیاید، اول ، دم ، آخر اما واسه خدافظی.... 🙈@cartoon_ghadimy🙊