eitaa logo
#کارتون و #فیلم های #قدیمی #نوستالژی
2.8هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
6.5هزار ویدیو
13 فایل
جهت پیام و تبادل با این آیدی در تماس باشید. 👇 @admin_ghadimiii « کپی برداری از مطالب و فیلم و کارتون ها، حرام است.»
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 😇 (از تو حرکت از خدا برکت) شخص لوحی مکرر شنیده بود خداوند متعال و روزی بندگان است . بهمین خاطر به این فکر افتاد که به گوشه مسجدی برود و مشغول شود و از خداوند روزی خود را بگیرد . به همین قصد یکروز به رفت و مشغول شد .همینکه رسید از خداون طلب کرد ولی هرچه به انتظار نشست برایش نرسید تا اینکه شد و او باز از خدا طلب خوراکی برای شام کرد و چشم براه ماند. چند ساعتی از شب گذشته بود که درویشی وارد مسجد شد در پای ستونی نشست ، شمعی روشن کرد و از خود غذایی بیرون آورد و شروع به خوردن کرد . مردک که از صبح با از خدا طلب روزی کرده بود و در به غذا خوردن درویش دوخته بود ، دید درویش نیمی از غذای خود را خورد و عنقریب نیم دیگر را هم خواهد خورد .مردک بی اختیار ای کرد و درویش که صدای را شنید گفت : هر که هستی بفرما پیش . مرد بینوا که از داشت میلرزید پیش آمد و مشغول خوردن شد . وقتی شد ، شرح حالش را پرسید و آنمرد هم خود را تعریف کرد. به آن مرد گفت : کن تو اگر نکرده بودی من از کجا میدانستم تو در هستی تا به تو کنم و تو هم به روزی خودت برسی ؟ شکی نیست که روزی رسان است ولی یک ای هم باید کرد . 🙈@cartoon_ghadimy🙊
📚 😇 (شامت را اینجا بخور و دهن گیره ات را جای دیگر) یکی بود یکی نبود . مردی بود که همراه خانواده اش مشغول خوردن شام بودند . نه قرار بود جایی بروند نه با کسی قول و قراری داشت . ناگهان صدای در بلند شد . نگاهی به همسرش انداخت و گفت : کیست که این وقت شب در می زند؟ از جا بلند شد و رفت در را باز کرد . یکی از همکارانش بود . سلام و علیکی با هم کردند و همکارش گفت : « خانه ی دخترم میهمانم، گفتم سر راه سری به تو بزنم و حالی بپرسم . گفت : بفرمایید . همکارش گفت : بهتر است نشوم مرد، باز هم کرد . گفت : خداست . سفره باز است بفرمایید با ما بخورید . مرد گفت : نه نه اصلاً‌ نمی شوم . مرد گفت : مثل یک خوب بنشین و غذایت را بخور . همکارش گفت : می خواهم دخترم بروم . آنجا دعوت شده ام . مرد گفت : را با ما بخورید و بعد به خانه دخترتان بروید . همکارش گفت : نه خیلی متشکرم، نمی خورم، فقط دو لقمه دهن گیره می خورم و ته بندی می کنم و شام را به خانه ی دخترم می روم . سپس مشغول خوردن شد . مرد و افراد خانواده اش که داشتند او پس از خوردن یکی – دو ، کنار بکشد و چیزی نخورد . مرد به اندازه ی غذای دو نفر را جلو خودش کشید و با اشتها خورد . چهره ی بچه های صاحب خانه که مانده بودند، دیدنی بود . تمام شد همکار گفت : دست شما درد نکند ! غذای خوشمزه ای پخته بودید . کاش خانه ی دخترم نبودم و یک درست و حسابی اینجا می خوردم . مرد صاحب خانه که از دست او بودگفت : «بهتر است این دفعه شامت را اینجا بخوری و دهن گیره ات را خانه ی دخترت ....» از آن به بعد درباره ی کسی که در پذیرش دعوتی بیش از حد کند اما در عمل نکند می گویند... 🙈@cartoon_ghadimy🙊
📚 😇 (حلاج گرگ بودن) حلاج به معنای "پنبه زن" است. این اصطلاح در مواردی به کار می‌رود که کاری بدون مزد و عایدی انجام شود. حلاجی برای کار حلاجی به دهی می‌رفت. زمین پوشیده از و هوا بسیار بود. در بین راه به گرگی برخورد. حلاج درصدد چاره برآمد. خواست با به او حمله کند. دید کمان، طاقت حملهٔ را ندارد و می شکند. به سرعت روی زمین نشست و با چک حلاجی بنای زدن بر زه کمان گذاشت! از صدای زه کمان ترسید و فرار کرد. حلاج هم به سرعت به راه افتاد. اما پس از مدت کوتاهی باز دید به سمت او می‌آید. حلاج مانند قبل، کوبیدن چک بر کمان را شروع کرد و گرگ را فراری داد و به راه خود ادامه داد. این عمل بارها تکرار شد تا سرانجام خسته شده و به سراغ دیگری رفت. هم چون دید نزدیک است و هوا و برفی است، به خانهٔ خود بازگشت. وقتی همسرش پرسید: امروز چه کردی؟ گفت: "حلاج گرگ بودم!" 🙈@cartoon_ghadimy🙊
یادش به‌خیر سحرهای که خوابم می‌آمد و صدای دعای و برخورد و ، وسوسه‌ام می‌کرد از سفره‌ی سحر عقب نمانَم. چشم‌های خواب‌آلودم را تا نیمه وا می‌کردم و می‌دیدم کل خانواده در سکوتی نجیبانه، دارند از زمان کوتاه باقی مانده تا اذان صبح، نهایت استفاده‌ را می‌کنند و این من بودم که از قافله عقب بودم. همیشه هم چیزی تا نمانده، بیدار می‌شدم و کلی غر می‌زدم که "حالا من گفتم خوابم میاد، شما چرا بیدارم نکردید؟" و با همه‌شان تا قهر می‌کردم و عوضش موقع افطار اولین نفر سر سفره حاضر بودم. معمولا از سحری جا می‌ماندم و همیشه هم مامان دلش برای من می‌سوخت و می‌گفت "ولش کن، نگیر، سحری نخوردی ضعف می‌کنی سر کلاس" و خودش توی کیفم می‌گذاشت تا که شدم، یواشکی بخورم. کاری به فلسفه‌‌ی مناسبت‌ها ندارم، آن روزها همه چیز و بوی دیگری داشت، آن‌ روزها جور دیگری روی دلخوشی‌ آدم‌ها می‌تابید و قشنگ‌تر بود. یادِ تمام روزهای نابی که گذشته، یاد تمام دلخوشی‌هایی که بر نمی‌گردند، یاد صفا و صمیمیتی که دیگر نیست؛ به خیر به خیر 🙈@cartoon_ghadimy🙊
📚 😇 ( فکر نان کن که خربزه آب است ) در روزگاران قديم دو دوست بودند که کارشان خشت مالی بود . از تا شب برای ديگران خشت درست می کردند و اجرت بخور و نميری می گرفتند. آنها هر روز مقدار زيادی را با آب مخلوط می کردند تا درست کنند ، بعد به کمک قالبی چوبی ، از گل آماده شده خشت می زدند . يک روز که هر دو خيلی خسته و بودند ، يکی از آنها گفت : " هرچه کار می کنيم ، باز هم به جايی‌نمی رسيم . حتی آن قدر نداريم که غذايی بخريم و بخوريم . پولمان فقط به خريدن می رسد . بهتر است تو بروی کمی بخری و بياوري و من هم کمی بيشتر کار کنم تا چند تا خشت بيشتر بزنم . " دوستش با پولی که داشتند ، رفت تا نان بخرد . به بازار که رسيد ، ديد يکجا کباب می فروشند و يکجا آش، دلش از ديدن غذاهای گوناگون ضعف رفت . اما چه می توانست بکند ، پولش بسيار کم بود . به سختی توانست جلوی خودش را بگيرد و به طرف کباب و و غذاهای متنوع ديگر نرود . وقتی كه به سوی نانوايی می رفت ، از جلوي يک ميوه فروشی گذشت . ميوه فروش چه خربزه هايي داشت! مدتها بودکه خربزه نخورده بود . ديگر حتی آن را نداشت که قدم از قدم بردارد . با خود گفت : کاش کمی بيشتر داشتيم و امروز و می خورديم . حيف که نداريم . تصميم گرفت از خربزه چشم پوشي كند و به طرف برود. اما نتوانست. اين بار با خود گفت: اصلا ً چه طور است به جاي ، بخرم. هم بد نيست، آدم را می‌کند. با اين ، هرچه داشت، به فروش داد و خربزه ای خريد و به محل کار ، برگشت. در راه در اين فكر بود كه آيا دوستش از او تشکر خواهد کرد؟ فکر می کرد کار مهمی کرده که توانسته به جای ، بخرد. وقتی به دوستش رسيد ، او هنوز مشغول کار بود . از سر و صورتش می ريخت و از حالش معلوم بود که خيلي است . او درحالی که را پشت خودش پنهان کرده بود ، به دوستش گفت : " اگر گفتی چی خريده ام؟ "دوستش گفت : " را بياور بخوريم که خيلی گرسنه ام . مگر با پولی که داشتيم ، چيزی جز نان هم می توانستی بخری؟ زود باش . تا من دستهايم را بشويم، سفره را باز کن."مرد وقتی اين حرفها را شنيد ، کمی نگران شد و با خود گفت: " نکند سيرمان نکند. " دوستش که برگشت ، ديد که او زانوی غم بغل گرفته و به جای‌ ، ای درکنار اوست.در همان نگاه اول همه چيز را فهميد . جلوی عصبانيت خودش را گرفت و گفت: پس خربزه دلت را برد؟ حتما  انتظار داری با خوردن بتوانيم تا گل لگد کنيم و بزنيم ، نه جان من ، قوت ديگری دارد . خربزه هر چقدر هم شيرين باشد ، فقط آب است. "آن روز دو دوست خشتمال به جاي ، خوردند و تا با قار و قور شکم و به کارشان ادامه دادند. از آن پس ، هر وقت بخواهند از اهميت چيزي و درمقابل ،بی اهميت بودن چيز ديگری حرف بزنند ، می گويند : " فکر کن که خربزه آب است . " 🙈@cartoon_ghadimy🙊
چشماتو ببند و تصور کن، از مدرسه خسته و تو راه خونه‌ای، تو کوچه بوی پیچیده، خدا خدا میکنی این بو از خونه خودتون باشه. میرسی خونه و بله! مامان لبخند میزنه و میگه تا دست و روتو بشوری غذا آماده میشه. طاقت نمیاری و میری کنار گاز شاید یه تیکه کوچیک نصیبت بشه. صبورانه ها رو با دستش شکل میده. با خودت فکر میکنی شاید هیچوقت نتونی درست کنی چون امکان نداره بتونی تا این حد دستت رو به داغ نزدیک کنی. اون تیکه کوچیکه که مخصوص خودته رو از میگیری و میگی: راستی خانوممون گفت از به جای مداد با خودکار مشقاتونو بنویسین… یه جمله بنویس معلوم بشه مال اون دورانی...☘️ 🙈@cartoon_ghadimy🙊
تصور می‌کنم بیست سال پیشه. یه روز که از میرسم خونه بوی غذای میخوره بهم بودم تر میشم‌. مامان رو پهن کرده. گذاشته. تو کوچیک گذاشته میام نزدیک سفره. رو تو دیس کشیده. چشمم میفته به . من دیگه توان ایستادن ندارم 🤩 🙈@cartoon_ghadimy🙊