دلم آنروزها را میخواهد...
همان روزهایی که مادرم با #مادر اکرم در کتاب #آش می پخت، #حبوبات را از #شب قبل نم میکرد و کشک ها را می سابید... رشته ها و یا #لخشک ها رو درست میکرد و #سبزیها را پاک و آخر سر ریز ریز میکرد...
روزی که آش می پخت، توی چند کاسه #چینی میریخت و حتما باید به در و #همسایه هم میداد...
چه روزهایی بود آن روزها...
#نوستالژی
🙈@cartoon_ghadimy🙊
#حکایت📚
#مثل_آباد😇
(آش نخورده و دهن سوخته)
در زمانهاي دور، مردي در بازارچه #شهر حجره اي داشت و #پارچه مي فروخت . شاگرد او پسر خوب و مودبي بود وليكن كمي خجالتي بود.
مرد تاجر همسري كدبانو داشت كه دستپخت خوبي داشت و آش هاي خوشمزه او دهان هر كسي را آب مي انداخت.
روزي مرد #بيمار شد و نتوانست به دكانش برود. شاگرد در دكان را باز كرده بود و جلوي آنرا آب و جاروب كرده بود ولي هر چه منتظر ماند از تاجر خبري نشد.
قبل از ظهر به او خبر رسيد كه حال تاجر خوب نيست و بايد دنبال دكتر برود.
. پسرك در دكان را بست و دنبال دكتر رفت . دكتر به منزل تاجر رفت و او را معاينه كرد و برايش #دارو نوشت
#پسر بيرون رفت و #دارو را خريد وقتي به خانه برگشت ، ديگر ظهر شده بود. پسرك خواست دارو را بدهد و برود ، ولي #همسر تاجر خيلي اصرار كرد و او را براي ناهار به خانه آورد
همسر تاجر براي ناهار #آش پخته بود #سفره را انداختند و كاسه هاي آش را گذاشتند . تاجر براي شستن دستهايش به حياط رفت و همسرش به #آشپزخانه برگشت تا قاشق ها را بياورد
پسرك خيلي خجالت مي كشيد و فكر كرد تا بهانه اي بياورد و ناهار را آنجا نخورد . فكر كرد بهتر است بگويد دندانش #درد مي كند. دستش را روي دهانش گذاشتش.
تاجر به اتاق برگشت و ديد پسرك دستش را جلوي دهانش گذاشته به او گفت : دهانت سوخت؟ حالا چرا اينقدر عجله كردي ، #صبر مي كردي تا #آش سرد شود آن وقت مي خوردي ؟
زن تاجر كه با قاشق ها از راه رسيده بود به تاجر گفت : اين چه حرفي است كه مي زني ؟ #آش نخورده و دهان سوخته ؟ من كه تازه قاشق ها را آوردم.
تاجر تازه متوجه شد كه چه اشتباهي كرده است
از آن پس، وقتي كسي را متهم به گناهي كنند ولي آن فرد گناهي نكرده باشد ، گفته ميشود : #آش نخورده و #دهان سوخته
🙈@cartoon_ghadimy🙊
#حکایت📚
#مثل_آباد😇
(آش نخورده و دهن سوخته)
در زمانهاي دور، مردي در بازارچه شهر حجره اي داشت و پارچه مي فروخت . شاگرد او پسر خوب و مودبي بود وليكن كمي خجالتي بود.
مرد تاجر همسري كدبانو داشت كه دستپخت خوبي داشت و آش هاي #خوشمزه او #دهان هر كسي را آب مي انداخت.
روزي مرد بيمار شد و نتوانست به دكانش برود. شاگرد در دكان را باز كرده بود و جلوي آنرا آب و جاروب كرده بود ولي هر چه منتظر ماند از تاجر خبري نشد.
قبل از #ظهر به او خبر رسيد كه حال تاجر خوب نيست و بايد دنبال #دكتر برود.
. پسرك در دكان را بست و دنبال #دكتر رفت . #دكتر به منزل تاجر رفت و او را معاينه كرد و برايش دارو نوشت
پسر بيرون رفت و #دارو را خريد وقتي به خانه برگشت ، ديگر #ظهر شده بود. پسرك خواست #دارو را بدهد و برود ، ولي #همسر تاجر خيلي اصرار كرد و او را براي ناهار به #خانه آورد
همسر تاجر براي ناهار #آش پخته بود سفره را انداختند و كاسه هاي آش را گذاشتند . تاجر براي شستن دستهايش به حياط رفت و همسرش به آشپزخانه برگشت تا قاشق ها را بياورد
پسرك خيلي خجالت مي كشيد و فكر كرد تا بهانه اي بياورد و #ناهار را آنجا نخورد . فكر كرد بهتر است بگويد دندانش درد مي كند. دستش را روي دهانش گذاشتش.
تاجر به اتاق برگشت و ديد پسرك دستش را جلوي دهانش گذاشته به او گفت : دهانت سوخت؟ حالا چرا اينقدر عجله كردي ، #صبر مي كردي تا آش سرد شود آن وقت مي خوردي ؟
زن تاجر كه با قاشق ها از راه رسيده بود به تاجر گفت : اين چه حرفي است كه مي زني ؟ #آش نخورده و #دهان سوخته ؟ من كه تازه قاشق ها را آوردم.
تاجر تازه متوجه شد كه چه اشتباهي كرده است
از آن پس، وقتي كسي را متهم به گناهي كنند ولي آن فرد گناهي نكرده باشد ، گفته ميشود :
آش نخورده و دهان سوخته
🙈@cartoon_ghadimy🙊
بوى #خرما، بوى نون
بوى #زولبيا #باميه
بوی خوبِ #آشِ داغِ
رشتهیِ #مادربزرگ
وسط سفره #افطار
با اینا ماه رمضونو سر میکنم
با اینا گشنگیمو در میکنم😋
#ماه_رمضان مبارک✨🌙
🙈@cartoon_ghadimy🙊
#حکایت📚
#مثل_آباد😇
( فکر نان کن که خربزه آب است )
در روزگاران قديم دو دوست بودند که کارشان خشت مالی بود . از #صبح تا شب برای ديگران خشت درست می کردند و اجرت بخور و نميری می گرفتند.
آنها هر روز مقدار زيادی #خاک را با آب مخلوط می کردند تا #گل درست کنند ، بعد به کمک قالبی چوبی ، از گل آماده شده خشت می زدند .
يک روز #ظهر که هر دو خيلی خسته و #گرسنه بودند ، يکی از آنها گفت : " هرچه کار می کنيم ، باز هم به جايینمی رسيم . حتی آن قدر #پول نداريم که غذايی بخريم و بخوريم . پولمان فقط به خريدن #نان می رسد .
بهتر است تو بروی کمی #نان بخری و بياوري و من هم کمی بيشتر کار کنم تا چند تا خشت بيشتر بزنم . " دوستش با پولی که داشتند ، رفت تا نان بخرد . به بازار که رسيد ،
ديد يکجا کباب می فروشند و يکجا آش، دلش از ديدن غذاهای گوناگون ضعف رفت . اما چه می توانست بکند ، پولش بسيار کم بود . به سختی توانست جلوی خودش را بگيرد و به طرف کباب و #آش و غذاهای متنوع ديگر نرود .
وقتی كه به سوی نانوايی می رفت ، از جلوي يک ميوه فروشی گذشت . ميوه فروش چه خربزه هايي داشت! مدتها بودکه خربزه نخورده بود . ديگر حتی #قدرت آن را نداشت که قدم از قدم بردارد . با خود گفت : کاش کمی بيشتر #پول داشتيم و امروز #ناهار #نان و #خربزه می خورديم .
حيف که نداريم . تصميم گرفت از خربزه چشم پوشي كند و به طرف #نانوايی برود. اما نتوانست. اين بار با خود گفت: اصلا ً چه طور است به جاي #نان، #خربزه بخرم. #خربزه هم بد نيست، آدم را #سير میکند. با اين #فکر ، هرچه #پول داشت، به #ميوه فروش داد و خربزه ای خريد و به محل کار ، برگشت.
در راه در اين فكر بود كه آيا دوستش از او تشکر خواهد کرد؟ فکر می کرد کار مهمی کرده که توانسته به جای #نان، #خربزه بخرد.
وقتی به دوستش رسيد ، او هنوز مشغول کار بود . #عرق از سر و صورتش می ريخت و از حالش معلوم بود که خيلي #گرسنه است .
او درحالی که #خربزه را پشت خودش پنهان کرده بود ، به دوستش گفت : " اگر گفتی چی خريده ام؟ "دوستش گفت : " #نان را بياور بخوريم که خيلی گرسنه ام . مگر با پولی که داشتيم ، چيزی جز نان هم می توانستی بخری؟
زود باش . تا من دستهايم را بشويم، سفره را باز کن."مرد وقتی اين حرفها را شنيد ، کمی نگران شد و با خود گفت: " نکند #خربزه سيرمان نکند. " دوستش که برگشت ، ديد که او زانوی غم بغل گرفته و به جای #نان ، #خربزه ای درکنار اوست.در همان نگاه اول همه چيز را فهميد .
جلوی عصبانيت خودش را گرفت و گفت:
پس خربزه دلت را برد؟ حتما انتظار داری با خوردن #خربزه بتوانيم تا #شب گل لگد کنيم و #خشت بزنيم ، نه جان من ، #نان قوت ديگری دارد . خربزه هر چقدر هم شيرين باشد ، فقط آب است. "آن روز دو دوست خشتمال به جاي #ناهار ، #خربزه خوردند و تا #عصر با قار و قور شکم و #گرسنگی به کارشان ادامه دادند.
از آن پس ، هر وقت بخواهند از اهميت چيزي و درمقابل ،بی اهميت بودن چيز ديگری حرف بزنند ، می گويند : " فکر #نان کن که خربزه آب است . "
🙈@cartoon_ghadimy🙊
یادش بخیر سفرههای افطاری که در #خانه #مادربزرگ پهن میشد. کاسههای #چینی گل قرمز با #آش و #پیازداغ که با #کشک غلیظی تزیین شدهبود. #نان #کنجدی و #پنیر و #سبزی و #گردو و #زولبیا و #بامیه، دل #آدم را میبرد. #هوش را از سر میپراند. لحظه شماری تا #اذان، چقدر برایمان سخت میگذشت. سخت اما #شیرین.
#نوستالژی
🙈@cartoon_ghadimy🙊
قدیم ترها که #سرما #سرما بود و #باران می زدو #برف می زد و هوا این طور مه سرب نبود، ما بودیم و یک #کُرسیِ #گرم در خانه عزیز و یک دیگ #آش گرم.دور تا دور مینشستیم و میگفتیم و می خندیدیم.بزرگترها #غیبت میکردند.ولی خدا وکیلی بی صفتی نمیکردند.
قدیم تر ها دور آن #کُرسیِ، زیر لحاف چهل تیکه که هر تکه اش #قصه ای داشت و فقط عزیز بلد هر #قصه اش بود.
کوچیکترها بازی هایی میکردند که هنوز در خاطر مان مانده.بیرونِ #کرسی سرمای سخت بودو زیر کرسیآن امنیتی به تو برمی گشت که سال هاست دریغ شده.
شمارا نمیدانم اما من هربار #کرسی میبینم احساس امنیت می کنم.کرسی به نوعی #معکب زندگی بود،بگذار حالا فراتر بروم:هربار #کرسی می بینم حس میکنم آدم هنوز زنده است.
#نوستالژی
🙈@cartoon_ghadimy🙊