eitaa logo
#کارتون و #فیلم های #قدیمی #نوستالژی
2.7هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
6.4هزار ویدیو
13 فایل
جهت پیام و تبادل با این آیدی در تماس باشید. 👇 @admin_ghadimiii « کپی برداری از مطالب و فیلم و کارتون ها، حرام است.»
مشاهده در ایتا
دانلود
دلم آنروزها را می‌خواهد... همان روزهایی که مادرم با اکرم در کتاب می پخت، را از قبل نم می‌کرد و کشک ها را می سابید... رشته ها و یا ها رو درست می‌کرد و را پاک و آخر سر ریز ریز می‌کرد... روزی که آش می پخت، توی چند کاسه می‌ریخت و حتما باید به در و هم میداد... چه روزهایی بود آن روزها... 🙈@cartoon_ghadimy🙊
وقتی میرفتیم میومد سر کلاس میگفت فردا 50تومن بیارید با و میدیم ! 🙈@cartoon_ghadimy🙊
📚 😇 (آش نخورده و دهن سوخته) در زمان‌هاي‌ دور، مردي در بازارچه حجره اي داشت و مي فروخت . شاگرد او پسر خوب و مودبي بود وليكن كمي خجالتي بود. مرد تاجر همسري كدبانو داشت كه دستپخت خوبي داشت و آش هاي خوشمزه او دهان هر كسي را آب مي انداخت. روزي مرد شد و نتوانست به دكانش برود. شاگرد در دكان را باز كرده بود و جلوي آنرا آب و جاروب كرده بود ولي هر چه منتظر ماند از تاجر خبري نشد. قبل از ظهر به او خبر رسيد كه حال تاجر خوب نيست و بايد دنبال دكتر برود. . پسرك در دكان را بست و دنبال دكتر رفت . دكتر به منزل تاجر رفت و او را معاينه كرد و برايش نوشت بيرون رفت و را خريد وقتي به خانه برگشت ، ديگر ظهر شده بود. پسرك خواست دارو را بدهد و برود ، ولي تاجر خيلي اصرار كرد و او را براي ناهار به خانه آورد همسر تاجر براي ناهار پخته بود را انداختند و كاسه هاي آش را گذاشتند . تاجر براي شستن دستهايش به حياط رفت و همسرش به برگشت تا قاشق ها را بياورد پسرك خيلي خجالت مي كشيد و فكر كرد تا بهانه اي بياورد و ناهار را آنجا نخورد . فكر كرد بهتر است بگويد دندانش مي كند. دستش را روي دهانش گذاشتش. تاجر به اتاق برگشت و ديد پسرك دستش را جلوي دهانش گذاشته به او گفت : دهانت سوخت؟ حالا چرا اينقدر عجله كردي ، مي كردي تا سرد شود آن وقت مي خوردي ؟ زن تاجر كه با قاشق ها از راه رسيده بود به تاجر گفت : اين چه حرفي است كه مي زني ؟ نخورده و دهان سوخته ؟ من كه تازه قاشق ها را آوردم. تاجر تازه متوجه شد كه چه اشتباهي كرده است از آن‌ پس، وقتي‌ كسي‌ را متهم به گناهي كنند ولي آن فرد گناهي نكرده باشد ، گفته‌ مي‌شود :‌ نخورده و سوخته 🙈@cartoon_ghadimy🙊
📚 😇 (آش نخورده و دهن سوخته) در زمان‌هاي‌ دور، مردي در بازارچه شهر حجره اي داشت و پارچه مي فروخت . شاگرد او پسر خوب و مودبي بود وليكن كمي خجالتي بود. مرد تاجر همسري كدبانو داشت كه دستپخت خوبي داشت و آش هاي او هر كسي را آب مي انداخت. روزي مرد بيمار شد و نتوانست به دكانش برود. شاگرد در دكان را باز كرده بود و جلوي آنرا آب و جاروب كرده بود ولي هر چه منتظر ماند از تاجر خبري نشد. قبل از به او خبر رسيد كه حال تاجر خوب نيست و بايد دنبال برود. . پسرك در دكان را بست و دنبال رفت . به منزل تاجر رفت و او را معاينه كرد و برايش دارو نوشت پسر بيرون رفت و را خريد وقتي به خانه برگشت ، ديگر شده بود. پسرك خواست را بدهد و برود ، ولي تاجر خيلي اصرار كرد و او را براي ناهار به آورد همسر تاجر براي ناهار پخته بود سفره را انداختند و كاسه هاي آش را گذاشتند . تاجر براي شستن دستهايش به حياط رفت و همسرش به آشپزخانه برگشت تا قاشق ها را بياورد پسرك خيلي خجالت مي كشيد و فكر كرد تا بهانه اي بياورد و را آنجا نخورد . فكر كرد بهتر است بگويد دندانش درد مي كند. دستش را روي دهانش گذاشتش. تاجر به اتاق برگشت و ديد پسرك دستش را جلوي دهانش گذاشته به او گفت : دهانت سوخت؟ حالا چرا اينقدر عجله كردي ، مي كردي تا آش سرد شود آن وقت مي خوردي ؟ زن تاجر كه با قاشق ها از راه رسيده بود به تاجر گفت : اين چه حرفي است كه مي زني ؟ نخورده و سوخته ؟ من كه تازه قاشق ها را آوردم. تاجر تازه متوجه شد كه چه اشتباهي كرده است از آن‌ پس، وقتي‌ كسي‌ را متهم به گناهي كنند ولي آن فرد گناهي نكرده باشد ، گفته‌ مي‌شود :‌ آش نخورده و دهان سوخته 🙈@cartoon_ghadimy🙊
بوى ، بوى نون بوى بوی خوبِ داغِ رشته‌یِ وسط سفره با اینا ماه رمضونو سر می‌کنم با اینا گشنگیمو در میکنم😋 مبارک✨🌙 🙈@cartoon_ghadimy🙊
📚 😇 ( فکر نان کن که خربزه آب است ) در روزگاران قديم دو دوست بودند که کارشان خشت مالی بود . از تا شب برای ديگران خشت درست می کردند و اجرت بخور و نميری می گرفتند. آنها هر روز مقدار زيادی را با آب مخلوط می کردند تا درست کنند ، بعد به کمک قالبی چوبی ، از گل آماده شده خشت می زدند . يک روز که هر دو خيلی خسته و بودند ، يکی از آنها گفت : " هرچه کار می کنيم ، باز هم به جايی‌نمی رسيم . حتی آن قدر نداريم که غذايی بخريم و بخوريم . پولمان فقط به خريدن می رسد . بهتر است تو بروی کمی بخری و بياوري و من هم کمی بيشتر کار کنم تا چند تا خشت بيشتر بزنم . " دوستش با پولی که داشتند ، رفت تا نان بخرد . به بازار که رسيد ، ديد يکجا کباب می فروشند و يکجا آش، دلش از ديدن غذاهای گوناگون ضعف رفت . اما چه می توانست بکند ، پولش بسيار کم بود . به سختی توانست جلوی خودش را بگيرد و به طرف کباب و و غذاهای متنوع ديگر نرود . وقتی كه به سوی نانوايی می رفت ، از جلوي يک ميوه فروشی گذشت . ميوه فروش چه خربزه هايي داشت! مدتها بودکه خربزه نخورده بود . ديگر حتی آن را نداشت که قدم از قدم بردارد . با خود گفت : کاش کمی بيشتر داشتيم و امروز و می خورديم . حيف که نداريم . تصميم گرفت از خربزه چشم پوشي كند و به طرف برود. اما نتوانست. اين بار با خود گفت: اصلا ً چه طور است به جاي ، بخرم. هم بد نيست، آدم را می‌کند. با اين ، هرچه داشت، به فروش داد و خربزه ای خريد و به محل کار ، برگشت. در راه در اين فكر بود كه آيا دوستش از او تشکر خواهد کرد؟ فکر می کرد کار مهمی کرده که توانسته به جای ، بخرد. وقتی به دوستش رسيد ، او هنوز مشغول کار بود . از سر و صورتش می ريخت و از حالش معلوم بود که خيلي است . او درحالی که را پشت خودش پنهان کرده بود ، به دوستش گفت : " اگر گفتی چی خريده ام؟ "دوستش گفت : " را بياور بخوريم که خيلی گرسنه ام . مگر با پولی که داشتيم ، چيزی جز نان هم می توانستی بخری؟ زود باش . تا من دستهايم را بشويم، سفره را باز کن."مرد وقتی اين حرفها را شنيد ، کمی نگران شد و با خود گفت: " نکند سيرمان نکند. " دوستش که برگشت ، ديد که او زانوی غم بغل گرفته و به جای‌ ، ای درکنار اوست.در همان نگاه اول همه چيز را فهميد . جلوی عصبانيت خودش را گرفت و گفت: پس خربزه دلت را برد؟ حتما  انتظار داری با خوردن بتوانيم تا گل لگد کنيم و بزنيم ، نه جان من ، قوت ديگری دارد . خربزه هر چقدر هم شيرين باشد ، فقط آب است. "آن روز دو دوست خشتمال به جاي ، خوردند و تا با قار و قور شکم و به کارشان ادامه دادند. از آن پس ، هر وقت بخواهند از اهميت چيزي و درمقابل ،بی اهميت بودن چيز ديگری حرف بزنند ، می گويند : " فکر کن که خربزه آب است . " 🙈@cartoon_ghadimy🙊
یادش بخیر سفره‌های افطاری که در پهن می‌شد. کاسه‌های گل قرمز با و که با غلیظی تزیین شده‌بود. و و و و و ، دل را می‌برد. را از سر می‌پراند. لحظه شماری تا ، چقدر برایمان سخت می‌گذشت. سخت اما . 🙈@cartoon_ghadimy🙊
قدیم ترها که بود و می زدو می زد و هوا این طور مه سرب نبود، ما بودیم و یک در خانه عزیز و یک دیگ گرم.دور تا دور مینشستیم و میگفتیم و می خندیدیم.بزرگترها می‌کردند.ولی خدا وکیلی بی صفتی نمیکردند. قدیم تر ها دور آن ، زیر لحاف چهل تیکه که هر تکه اش ای داشت و فقط عزیز بلد هر اش بود. کوچیکترها بازی هایی میکردند که هنوز در خاطر مان مانده.بیرونِ سرمای سخت بودو زیر کرسیآن امنیتی به تو برمی گشت که سال هاست دریغ شده. شمارا نمی‌دانم اما من هربار می‌بینم احساس امنیت می کنم.کرسی به نوعی زندگی بود،بگذار حالا فراتر بروم:هربار می بینم حس میکنم آدم هنوز زنده است. 🙈@cartoon_ghadimy🙊
3.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دلمان تنگ است برای روزهای $کودکی برای برف و سرمای چکمه‌های که همیشه سوراخ بود برای صدای زدن‌های پدر و خوشمزه‌ی در یک روز زمستانی برای چسبوندن پاهای زده به و علاالدین...ì 🙈@cartoon_ghadimy🙊