#شهیداݩہ°•﴿🕊﴾°•
#اۍ_شہیــد
دختران زیادے هستند ڪہ هر روز
پشت سنگر سیاهِ چـاڋرشان دفاع
مےڪنند از خونتـــٰان
هر لحظہ شہیـٖـد مےشوند با طعنہ
هاے مردم شهــر
اینـان شہیـٖـدان زنده اند...
#مدافع_چــاڋر_مــاڋر
#شہیدهـ_مےشوم_روزے💔
eitaa.com/chadooriyam 💓💫
هوای بی تو
چنان سرد شد
ڪہ برف آمـد ...
#مادرشهید_شاهین_باقرینیا
• تهران خیابان انقلاب سال۱۳۷۴
#مادران_شهدا
#یادشهداباصلوات
eitaa.com/chadooriyam 💓💫
✨بسم رب العشق✨
رمان زیبای مخاطب خاص مغرور
برای سلامتی امام زمانمون و هم چنین نویسنده رمان نفری 5 صلوات بفرستید🤗🌺🍃✨
#ادمین_نوشت
eitaa.com/chadooriyam 💓💫
چادرےام♡°
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: #داستان_مذهبی رمان #مخاطب_خاص_مغ
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#داستان_مذهبی
رمان #مخاطب_خاص_مغرور
#قسمت_32
یه آقایی اومد و بعد از اینکه به آقا سید احترام گذاشت غذا رو گذاشت جلوی من و رفت...فهمیدم اینجا خونه کناری مسجده
اومدم بلند بشم که دوباره سرم گیج رفت و افتادم زمین
-ببین بخاطر یه پسر چیکار میکنی...؟لیاقتشو داره
اشکام سرازیر شد
-آره،لیاقتشو داره...من زود وابسته میشم..اون میدونست ولی باهام اینکار رو کرد
همونجور که ذکر میگفت یه دستمال گرفت جلوم گفت:غذاتون و میل کنین،میرسونمتون
آهسته سوار ماشین شدم.405بود یه نگاه به آینه انداختم...صورتم عین ارواح شده بود...رسیدیم دم خونه
زنگ زدم،مامانم اومد بیرون:-اومدی دختر؟
سلام مامان
رو به آقا سید گفتم:ممنون.یاعلی
کلا با خودم درگیر داشتم:چه طوری میشه که یه طلبه منو تو پشت بام ببینه؟چرا اینقدر اصرار داره منو نجات بده؟خدا...این یکی رو کجای دلم بذارم؟
صبح میترا به زور اومد دم خونه و بردم
-بابا به پیر،به پیغمبر من نمیخوام بیام
-میترا:شما غلط میکنی،بدو
رسیدیم دانشگاه
بعد از اینکه فاطی ماشین رو پارک کرد گفتم:من هیچی بر نداشتم
فاطی:خودم از کمدت تجهیزات لازم رو برداشتم
من :تو خجالت نمیکشی به کمد مردم دست میزنی؟
میترا:نمیتونستیم اینجوری ببینمت،کیانا...شدی عین مرده متحرک
-ولم کنین بچه ها،اینقدر حس ترحم بهم نداشته باشین،من مطمئینم مانی برمیگرده
شیما:اگرم برگرده،روحیه ضعیف تو رو که ببینه ناراحت میشه
ساعت اول با رمانپور داشتیم
-خانوم مولایی معلوم هست این چند روزه کجایید؟خوش گذشت؟
سکوت کردم...بدبختی پشت بدبختی...دیگه تحمل نداشتم
پاشدم از کلاس رفتم بیرون.رفتم تو نماز خونه و تمام قد زار زدم به بخت شوم خودم
بعد یک ساعتی صدای تقه ایی به گوشم رسید
-خانوم مولایی...از دست من ناراحت شدید؟
-بله استاد...بدجوریم دلم شکست
-میشه برام تعریف کنی چیه که داغونت کرده؟
-....................
رمانپوم ازدواج کرده بود
-مبارک باشه حاجی
لبخندی زد و گفت:دوران مجردی ماهم بسر اومد
-کاش بتونیم این همسر خوشبخت رو ببینیم
-کیانا....؟
استاد:بچه ها منتظرتن،برات غایبی نذاشتم
آهسته گفتم:همین روزاست که برگه ترحیمم بدستتون برسه
⏪ ادامه دارد ...
eitaa.com/chadooriyam 💓💫
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#داستان_مذهبی
رمان #مخاطب_خاص_مغرور
#قسمت_33
کیانا....تو همون دختر زرنگی که اول ترم حاجی بهت میگفت دست شیطونم از پشت بستی....؟؟حالا که شیطون بهت غلبه کرده
تصمیم گرفتم با کمک خدا دیگه تا حد ممکن بهش فکر نکنم...
رفتم به سمت مسجد باب الرحمه(همون مسجدی که آقا سید رو دوباره دیده بودم)
درش باز بود ولی کسی داخلش نبود
یه قران برداشتم و شروع کردن به قرائت کردنش:بسم الله الرحمن الرحیم؛حم
-خانوم؟میخوایم درهای مسجدو ببندیما..یاالله
اومدم بیرون..مرسی خدا..دیگه از خونتم بیرونم میکنن
اشکام گوله گوله داشت میریخت
-سلام علیکم
با وحشت به اطرافم نگاه کردم همون چهره ی نورانی رو دیدم؛به آرامی جواب دادم
-سلام آقا سید
نفسام نامرتب شده بود
فهمید
نگران پرسید:خانوم مولایی حالتون خوبه؟تنگی نفس دارید
-نه...ن...فسم..بالا..نمیاد(به سرفه کردن افتادم)
بعد از اینکه تو ماشین نشستم آقا سید با گفتن الان میام رفتند
موبایلم زنگ زد
-س...لام ما...مان
-کیانا مامان؟چی شده حالت خوبه؟
-چیزی...نیس مامانم
-کجایی؟؟؟
-سوار ماشینم
آقا سید به آرامی در رو باز کرد و گفت:بفرمایین خانوم مولایی
بعد از تشکر و گرفتن بطری آب
مامانم پرسید:داری میای بیمارستان دیگه
-بیمارستاااااااااااان؟؟؟
آها اره فقط آدرسو گم کردم
-........
مامان ترافیکه؛تا نیم ساعت دیگه اونجام
بعد از اینکه آب خوردم آرووم شدم
اصلا این مرد تمام وجودش آرامش داره
حاجاقا اجازه میدین تا تخت پولاد برسونمون؟
-نه
-آخه؛سوال دارم
-سرشو زیر انداخت و گفت:بفرمایین
-حاجاقا...
در حالیکه سرش پایین بود گفت:بفرمایین؟
-چرا خودکشی حرامه؟
اولش با چندتا آیه شروع کرد بعد رفت تو احادیث و آخرشم خشم و غضب خدا رو درباره ی این موضوع گفت (که اگه کسی میخواد به من خدا دهن کجی کنه با این گناه نکنه من غیورم)
اما منم عقب نکشیدم
منم دلیل و استدلال آوردم
آخرش آقا سید گفت:ببینید خانوم مولایی با اینکارا مانی برنمیگرده؛آقای دلیری هم همسری رو انتخاب میکنه که قوی باشه؛شجاع باشه
رسیدیم بیمارستان که اتفاقا نزدیکای تخت پولاد بود
آقا سید گفت:اگه اجازه بدین من از حضورتون مرخص بشم
-حاجاقا میرسونمتون؟ اما ناگهان حالم بهم خورد
فقط تونستم خودمو به لب جوی کنار خیابون برسونم...
⏪ ادامه دارد ...
eitaa.com/chadooriyam 💓💫
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#داستان_مذهبی
رمان #مخاطب_خاص_مغرور
#قسمت_34
تنها کاری که تونستم بکنم این بود که با سرعت دویدم لب جوی آب
دوست نداشتم آقا سید اینقد منو ضعیف ببینه...
بعد از اینکه اقدامات لازمو انجام دادم برگشتم
آقا سید:حالتون خوبه؟
-الحمدالله
-با اجازتون من دیگه مرخص بشم از حضورتون
کنجکاو گفتم:دارید میرید تخت پولاد....؟
-اگه خدا قبول کنه بله
-راستی حاجاقا...فامیلتون چیه..؟
با صدای دلنشینی گفت:امیرعلی علوی هستم
زیر لب اسمشو تکرار کردم:امیر علی...امیرعلی...امیر علی
اصلا اسمشم آرامش دهنده بود...چرا این مرد اینقدر آرامش داشت؟
داشت لبام به لبخند باز میشد که دوباره مامانم زنگ زد
حاجاقام که رفته بودن
-جانم مامان؟
-علیک سلام....معلومه کجایی؟
-وای مامانم ببخشین،اومدم بالا،جلو بیمارستانم
تا رفتم بالا مامانم آهسته گفت:خوشحالم که حالت خوب شده...بیا بریم خاله شهلا کاریت داره
رفتم تو بخش و رو به خاله گفتم:سلام خاله جون
-سلام عزیزم.خوبی؟
-ممنون خاله جون
-خاله شهلا:راستش..میخواستم ازت یه درخواستی بکنم
-بفرمایین؟
-من...سرطان خون دارم...معلوم نیست تا کی زنده باشم گفتم:دور از جون خاله جون
دلم میخواد عروسم بشی
میتونی با سامان ازدواج کنی؟میخوام برای ادامه ی درمانم برم خارج ولی دوست داشتم تنها پسرمو دست تو بپسارم(خاله جون من خودم یکیو میخوام مواظبم باشه)
بعد از چندلحظه سکوت گفتم:خاله...من به کس دیگری علاقه مندم
آهی کشید و سکوت کرد
بعد از چند دقیقه عاجزانه دستمو گرفت و گفت:پس،بهم قول بده این برق عشق و تو چشمات ببینم
یه لحظه جا خوردم...خاله از کجا میدونست ....؟
-خاله شهلا...شما
-خاله:هر کی ندونه از چهره ت میفهمه...رنگ رخساره خبر میدهد از سر درون
بعد از اینکه خاله خوابید مامانو کشوندمش بیرون
-ماماااااااااان
-کوفت و مامان
-مرسی واقعا،شما آدرس مسجد باب الرحمه رو به آقای علوی دادید؟
-آقای علوی...؟
-از خجالت سرخ شدمو گفتم:همون آقا سید
-خب دخترم نمیشد که بشینم آب شدن تو رو تماشا کنم
بعد از چند ثانیه ادامه داد
کیانا مادر...تو برو خونه من پیش خاله ت میمونم
-ولی شمام...
-ولی بی ولی...آرووم رانندگی کن
-چشم
کنجکاویم خیلی گل کرده بود...هر چی اومدم برم خونه نتونستم
ماشینو به سمت تخت پولاد هدایت کردم یه جای مناسب پارک کردم و به راه افتادم(ساعت 2 نصفه شب...)
-خدا...حالا چه جوری بفهمم کجا داره مکاشفه میکنه؟(یعنی به اون درجم رسیده؟)
یه دفعه احساس کردم یه روح سفید از مقابلم رد شد و تا اومد بره یه لبخند ژکوندم زد
منم که اعصابم ضعیف...یعنی جیغ زدماااااااااااا...وحشتناک جیغ زدم و دویدم بیرون
رفتم دم ماشین و آب خوردم یه دفعه دیدم یه موجود سیاه رنگ داره میاد بیرون(همون آقا سید بوده)
سریع پشت ماشین قایم شدم دیدم بعله....آقای علوی بودن بیچاره اونم مثل گچ شده بود صورتش نمیدونم فهمید صدا جیغ من بوده یا نه
فقط یه جمله گفت:خدایا عاقبت ما رو بخیر کن
⏪ ادامه دارد ...
eitaa.com/chadooriyam 💓💫
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#داستان_مذهبی
رمان #مخاطب_خاص_مغرور
#قسمت_35
رفتم خونه...حالا هر چی میخواستم بخوابم هی این روح مبارک در نظرمان می آمد...آخرش لعبت رو صدا کردم و گفتم:لعبت جوووون میشه بیای اتاقم
و بالاخره تونستم بخوابم
امروز صبح یه کم تونستم صبحانه بخورم،ماشینمو روشن کردم و به طرف دانشگاه رفتم
تو دانشگاه تصمیم گرفتم شاد باشم
میترا و فاطی تا دیدن من اینقدر خوشحالم خیلی تعجب کردن ولی بعد که ماجرا رو بهشون گفتم قول دادن کمک کنن
میترا:کیانا... ما با اکیپمون میخوایم بریم کاخ هشت بهشت(مکانی بسیار دیدنی در اصفهان)توهم میای؟
یه دفعه حرف آقا سید یادم اومد:چهارشنبه ها منتظرتونیم...مطمئینا لحظات شادی خواهید داشت
-نه...نمیام
فاطی با تعجب:عه...چرا؟
-به یکی از دوستام قول دادم برم پیشش
سمیرا:به کی قول دادی....؟
با زیرکی گفتم:دیگه دیگه و زدیم زیر خنده
فاطی:سمیرا چرا اینقدر رنگت پریده
سمیرا:از بس این سهراب اذیتم میکنه
سهراب:خب آخه دلم پیش یه خانومی گیره
سمیرا با کنجکاوی پرسید:کی...؟
سهراب:یه خانومی به نام سمیرا
و بعد روکرد بهم و گفت:راستی کیانا...فردا جشن خداحافطی داریم..میای که؟
سمیرا:جرات داره نیاد
تو کلاس دل تو دلم نبود...دوباره شده بودم کیانای مغرور و شیطون...دلم هوای شیطونیامو کرده بود،بطوری که زنگ تفریح یه بطری بزرگ پر از آب برداشتم و به هر کی رسیدم آب پاشیدم
فاطی:کیان بدو نماز خونه
در حالیکه داشتم میرفتم گفتم:مرگ و کیان
میترا با شیطنت گفت:ما نقشه داریم
با ناله گفتم:برا کدوم بدبختی
میترا:رمانپور
-خب؟
فاطی:میدونی که حاجی تازه عروسی کرده؟
-آره...خب؟
-میخوایم براش مزاحمت ایجاد کنیم و..............
-گفتم:بچه ها اینکارتون خیلی ناجوانمردانست...ممکنه خانومش ازش طلاق بگیره
شیما:آخر کار به خانومش میگیم نقشه بوده
گفتم:باشه،پس آب خنکشم خودتون بخورید...
دیگه هر چقدرم شیطنت داشتم اصلا اهل اینکارا نبودم
بالاخره کلاسامون تموم شد...
همین که سوار ماشین شدمو کمربندمو بستم گوشیم زنگ زد
به راه افتادم و برداشتم:سلام...؟
-سلام علیکم....علوی هستم
تا گفت علوی جوری وسط بزرگراه زدم رو ترمز که ماشین دو دور دور خودش تابید...
گوشی رو از کف ماشین برداشتم و گفتم:چیییییییییییییییی؟آقا سید شمایین؟
-طوری شده خانوم مولایی؟
با اعتراض گفتم:حاجاقا نمیگین من اینجوری سکته میکنم...؟نکنه شما روح هستین که همه جا منو پیدا میکنید؟
بعد از چند لحظه گفتم:بفرمایید و دوباره ماشین رو هدایت کردم
-بله میخواستم جلسه ی امروز رو یاد آوری کنم
با گیجی جواب دادم:آهان...بله..چشم
آقاسید با صدای بلند گفت:خانوم مولایی میشه لطف کنین آرام رانندگی کنین؟
در حالیکه خجالت کشیدم گفتم:مگه صداش تا پشت گوشیم اومد؟
-میشه لطف کنید نگه دارید ماشین رو...؟
مثل موش آب کشیده گفتم:چشم اجاقا
آرام خندید
صدای خنده هاشم دلنشین بود..خدایا..این مرد واقعا کیه...؟
-بفرمایید حاجاقا،یعنی چشم میام...فقط آدرس تالار رو گم کردم
-آدرسو گفت و قطع کرد
یه آرامش خاصی پیدا کردم
دوباره مامان خونه نبود...
منم لعبتو فرستادم خونه پسرش و وقتی رفت صدا آهنگو بلند کردم و به کارام پرداختم
حدود دوساعت بعد آماده بودم
لباسام ست سفید بود
-وای...چه تالار بزرگی...
-خانوم؟
یه دختر جوون بود
-بله؟
-اسم شریفتون؟
با کنجکاوی گفتم :برا چی؟
-باید اسمتون رو بگین..برای حضور و غیابه
-آهی کشیدمو گفتم:کیانا مولایی
-خوش اومدین
ورودی تالار نوشته بود:پابوس
اولش یه خانومی اومد قران بخونه...وای که چه صدای محشری داشت
بعد یه دفعه دیدم همه به احترام یه مرد قد بلند عمامه مشکی بلند شدند..و اون کسی نبود جز.
..سید امیرعلی علوی
⏪ ادامه دارد ...
eitaa.com/chadooriyam 💓💫
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#داستان_مذهبی
رمان #مخاطب_خاص_مغرور
ادامه #قسمت_36
نمیدونم چی شده بود....این مرد با اون آرامش داشت منو وابسته میکرد،مثل یه آهن ربا...
تمام شب خواب تالار سوره مخصوصا اون قسمتی که داد کشید رو میدیدم و هربار با جیغی از خواب میپریدم
-لعنت به شیطون
شمارشو پاک کردم،همه ی چیزایی که منو یاد آقا سید مینداخت...بس بود...بس بود هر چی وابسته شدم و احساسم خدشه دار شد،این بار اجازه نمیدم کسی غرور دخترونمو خورد کنه
صبح که شد صبحانه خورده و نخوره رفتم به سمت بیمارستان و تصمیم گرفتم جای مامان بمونم
-مامانم من پیش خاله میمونم...شما برو استراحت کن
و بعد ادامه دادم:-مامان...؟
-جان مامان؟
-این حاجاقا بوداااااا...آقای علوی
اگه زنگ زد بهش نگو رفتم ایتالیا
چپکی نگام کرد و گفت:-کیاناااااااااااااا..من تو رو بزرگت کردم..باز چه نقشه ایی داری؟
-با شیطنت خندیدم و گفتم:بیا تا برات بگم
ظهر خاله شهلا با هواپیما رفت به آلمان
جمعه هم مثل باد گذشت و حالا صبح شنبه بود
مامان:-کیانا...کاش میذاشتی باهات بیام
-نه مامانم،بابا حسین بیاد خونه ببینه خانومش نیس ناراحت میشه
-در حال گریه کردن گفت:مواظب خودت باش،کیانا...به فکر قلب اون بنده خدام باش
خندیدم و با شیطنت گفتم:تقصیر خودشه که تو جلسه داد کشید
-امان از دست تو...خدافظ
-خدافظ مامان
بعد از اینکه مدارک مربوطه رو نشون دادم رفتم داخل سرویس بهداشتی فرودگاه و زنگ زدم(خب شمارشو حفظ بودم)
-سلام علیک
-سلام،حاجاقا علوی؟
-بله خودم هستم،بفرمایید؟
-خانوم مولایی هستم،زنگ زدم خداحافظی کنم
-کجا به سلامتی؟
-دیار باقی عزرائیل خارج از نوبت بهم وقت داده
دادی بلند کشید و گفت:چیییییییی؟
-راستی...دکتر گفت یه گوشام...
-راست...راست میگید خانوم مولایی؟ی..عنی داد من اینقدر بلند بود که..
با جدیت گفتم:هم بلند،هم غیر منتظره
-آقا سید:شما به من قول دادین خودکشی نکنید؟
با شیطنت گفتم:من...؟یادم نمیاد؟گفتم بهتون بگم که اگه برگه ترحیمم به دستتون رسید شوکه نشین،یاعلی
-صبر...صبرکنین خانوم مولایی
فوری قطع کردم
و چه قدر امیرعلی صادقانه نگران این دختر شده بود...انگار این دختر براش مهم شده بود...براش مهم بود که به هیچ وجه نذاره کیانا این کار زشت رو انجام بده...و ای کاش کیانا با امیرعلی این شوخی زشت رو انجام نمیداد
⏪ ادامه دارد .
eitaa.com/chadooriyam 💓💫
بِسمِ نآمَتـ ڪِھ اِعجاز میڪُنَد...
بســمِ #اللھ••🍃
#سلامصبحتونمعطربهنامولےعصر(عج)❤️
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
صبح هر جمعہ ز ایام تو را میطلبد
مژده از آمدنٺ ده که دلم آب شده
ذڪر نامت به من آموخت که عاشق بشوم
از گل روے تو گلهای جهان ناب شده
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#صبح_آدینه_تون_مهدوی🌼🍃
eitaa.com/chadooriyam
☀️ #حدیث_مهدوی ☀️
💎امام هادی علیه السلام :
✨در آخرالزمان ، مردم متحیرو #سرگردان می شوند ، نه مسلمانند و نه مسیحی ...
📗نوائب الدهور ،جلد ۳ ،ص ۳۲۹
eitaa.com/chadooriyam
هدایت شده از .•حـــــــ خوب ــــــال•.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖✨خوشبخت کسی که
💖✨عشق احمد ﷺ دارد
💖✨در قلب
💖✨درخش نور مُحَمَّدٍ ﷺ دارد
💖✨هر کس بفرستد
💖✨به مُحَمَّدٍ ﷺ صلوات
💖✨در آخرتش ثواب
💖✨بی حد دارد
💖✨الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد
💖✨وَآلِ مُحَمَّد
💖✨وَعَجِّل فَرَجَهُم
________🌸✨🍃
🍃🔹جملاتی که حال ما را خوب میکند
🍃🔸 @haleh_khub
🍃دغدغه حجاب داشت...
می گفت یک چادر از #حضرت_زهرا (س) به خانم ها ارث رسیده است؛
چرا بعضی ها لیاقتِ داشتن
این ارثیه دختر پیامبر (ص) را ندارند.😔
شهیدمحمدرضا دهقان امیری
#پویش_حجاب_فاطمے
________🌸✨🍃
🍃🔹جملاتی که حال ما را خوب میکند
🍃🔸 @haleh_khub
⚠️من چادری ام
اما بدحجاب ها را پس نمیزنم
بداخلاقی نمیکنم، متکبر نیستم
دوست بدحجاب هم اگر داشته باشم
اما اصلا دلیل نمیشود بپذیرم که #حجاب یک امر شخصی است و پوشش دیگران به من ربط ندارد!
eitaa.com/chadooriyam
#چادرهایسرخ ♥
جهیزیه
قالی میبافت به چه #قشنگی؛ ولی درآمدش رو برای #خودش خرج نمیکرد. هر چی از این #راه در میآورد، یا برای #دخترای فقیر #جهیزیه میخرید و یا برای بچهها قلم و #دفتر. حتی جهیزیه خودش رو #هم داد به دختر #دمبخت؛ البته با اجازه من. #یادمه یه بار برای عیدش یه دست لباس #سبز و قرمز خیلی #قشنگ خریده بودم. روز عید باهاش رفت بیرون و وقتی #برگشت درش آورد و گذاشت #کنار. ازش پرسیدیم: «چرا شب عیدی #لباس نوت رو در آوردی؟» گفت: « #وقتی پیش بچهها بودم با این #لباس احساس خیلی بدی داشتم. همش فکر میکردم #نکنه یکی از این بچهها #نتونه برای عیدش لباس #نو بخره... دیگه نمیپوشمش!».
🦋شهیده طیبه واعظی دهنوی🦋
کفش های جامانده در ساحل، صفحه10 الی 15
---------------------------------
امام صادق علیه السلام:
محبوب ترین مؤمنان نزد خدا کسی است که مؤمن تُهیدست را در امور مادیِ زندگـیاش یاری رساند.
بحارالانوار، جلد75 ، صفحه261
💔🕊💔🕊💔🕊💔🕊
✨بسم رب العشق✨
رمان زیبای مخاطب خاص مغرور
برای سلامتی امام زمانمون و هم چنین نویسنده رمان نفری 5 صلوات بفرستید🤗🌺🍃✨
#ادمین_نوشت
eitaa.com/chadooriyam 💓💫
چادرےام♡°
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: #داستان_مذهبی رمان #مخاطب_خاص_مغر
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#داستان_مذهبی
رمان #مخاطب_خاص_مغرور
#قسمت_37
-پرواز ایران ایر..مسافرین محترم لطفا هرچه سریعتر در جای خود مستقر شوید
امیر علی دل تو دلش نبود...نمیتونست نسبت به این دختر بی تفاوت باشه...برای همین زنگ زد به کتایون خانوم
-سلام علیکم خانوم مولایی
-سلام.شما؟
-امیرعلی علوی هستم
-آها،خوبین آقا سید؟
-الحمدالله،خبر دارید دخترتون کجا هستن؟
کتایون خانوم خواست بهش بگه دختر آتیش پاره ی من برات نقشه کشیده...اما به طور ناگهانی گفت:نه،دو روزه که خونه نیومده...اتفاقی افتاده؟
-امیرعلی با لرزشی که بطور واضح در صداش دیده میشد گفت:نمیخوام نگرانتون کنم اما....اما انگار دخترتون قصد خودکشی داره
-خودکشی......؟
کیانا:
-الو...؟مستر فرید؟ کجایی؟منو ول کردی تو این شهر غریب نمیگی خواهرت نازینتو میدزدن؟
-فرید با خنده:یه کم بیشتر نوشابه باز کن برا خودت،کجایی؟
-سالن انتظار
-الان میام
لحظاتی بعد فرید خواهر آتیش پارشو دید و گفت:سلام نفسم
-کیانا با تخسی گفت:پس اسمش نفسه....؟میکشمت فرید...اومدی اینجا درس بخونی یا خانوم بگیری؟
فرید:آقا من تسلیم
با خنده گفتم:خوبی داداشی؟
-فرید:عالی...بیا بریم که کلی کار داریم
وقتی تو ماشین نشستیم فرید پرسید:راستی...بابا؟
با بیخیالی گفتم:مثل همیشه ماموریت..،میدونی خاله شهلا رفت آلمان؟
-عههههه...؟برا چی؟
-برا درمان
-کیانا؟
-جان کیانا؟
خوشحالم که اومدی پیشم
-با تخسی گفتم:حالا نفس خانومت ناراحت میشه ها
قبل از اینکه برسیم خونه تمام ماجرای آقا سیدو برای فرید تعریف کردم بطوری که فرید فقط یه جمله گفت:من یقرا الفاتحة مع الصلوات
با اینکه اینجا ایتالیا بود ولی حجابمو بر نداشتم...
گوشیم زنگ خورد:سلام میترا
-..........
-نه بابا دارم برا فرید شام درست میکنم
-......نه تا پس فردا رو ان شاءالله هستم،نقشه رو اجرا کردین؟
-.............
-با خیالی آسوده گفتم:خدا روشکر...واقعا گناه داشت
اونشب بعد از شام رفتیم بیرون تا خود صبح تو بازاراش بودیم...خیلی کیف داشت...منم که هر چی دلم خواست خریدم...فریدم شده بود بانک سیار
بعد از خوندن نماز صبح تا ساعت 8به وقت ایتالیا خوابیدیم
وقت بیدار شدم دیدم فرید نیست...فهمیدم رفته دانشگاه
یه فکری به سرم زد...تصمیم گرفتم برم دانشگاهشون...
بنابراین شیک ترین مانتویی که داشتم رو به تن کردم و به راه افتادم
⏪ ادامه دارد ..
eitaa.com/chadooriyam 💓💫
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#داستان_مذهبی
رمان #مخاطب_خاص_مغرور
#قسمت_38
بعد از 30دقیقه پیاده روی رسیدم به دانشگاه رم
خداروشکر زبان انگلیسیم خوب بود،با چندتا از اساتیدشون بحث کردم و هی الکی پز دادم همه بچه های ایران اینقدر زبان انگلیسی شون خوبه
بعدم از ازشون اجازه گرفتمو رفتم سر یه کلاسا
اینقدر خوب حرف زدم که وقتی گفتم دختر شرقی هستم هیچ کس باورش نمیشد
ساعت 2بعد از ظهر بود که فرید زنگ زد
-سلام دادشی
-سلام و...لااله الا الله،خانوم ما زیر پامون جنگل آمازون سبز شد شما کجا تشریف دارین؟
با اعتراض گفتم:عه فرید...خب رفتم دانشگاه رم پز ایرانیا رو دادم دیگه
-خیلی خب،تا پرتت نکردن از کلاس بیرون بیا خونه تا بریم رستوران
-ببین فرید،به جون شیطون اصلا راضی نیستم ماشینو برداری بیای اینجا...
خندید و گفت:چشم،گردن ماهم از مو باریکتر،الان اومدم
رفتیم تو رستوران و پیتزا سفارش دادیم،محشر بود پیتزاهاش،میگفتن این رستوران اولین بار پیتزا رو بعنوان خوراکی میفروخته
بالاخره شب رسیدیم خونه
-فرید؟کی بریم شهربازی؟
-تا کی وقت داری؟
آهی کشیدمو گفتم:دو روز دیگه بیشتر وقت ندارم
-پارتی بازی کردی...؟
-آره،از یه استادا برام ردیفش کنه
تو مدت زمانی که تو ایتالیا بودم خیلی بهم خوش گذشت
بالاخره دوروزم مثل باد گذشت و موقع رفتن شده بود
-فرید:کیانا؟
-جان کیانا؟
-منم برا یه هفته میام ایران
-با خوشحالی گفتم:وای،بیا که کلی نقشه داریم
مامان تو فرودگاه منتظرمون بود
-سلام مامان
-سلام پسرم،سلام کیانا
دختر دلم هزار راه رفت
-چرا مامانم؟منکه بهتون گفتم ماجرا رو؟
آخه آقای علوی یه جوری گفت که نزدیک بود سکته کنم..
بالاخره موقع اجرای نقشه فرا رسید
⏪ ادامه دارد ...
eitaa.com/chadooriyam 💓💫
☀️ #نسیم_حدیث ☀️
💎امام على(ع):
🔸خوش بينى، اندوه را مى كاهد و از افتادن در بند گناه مى رهاند
🔹حُسنُ الظَّنِّ يُخَفِّفُ الهَمَّ، و يُنجِي مِن تَقَلُّدِ الإثمِ
💠 خوش بینی یک تصمیم است 💠
eitaa.com/chadooriyam 💓💫
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
یاران قرآنی و مؤمن سلام
#ختمصلواتوقرآن داریم😍
دوستان عزیز ایندفعه علاوه بر ختم قرآن وصلوات ختم 14000 سوره توحید داریم
سه بار خواندن سوره توحید برابر است بایک ختم کامل قرآن ....
🔰 ختم این هفتهمون به نیت:
1️⃣ تعجیل درفرج امام زمان🤲
2️⃣ شفای همهٔ بیماران 😔
3️⃣ نابودی دشمنان اسلام✊
4️⃣ سلامتی رهبرمون، مراجع و خودتون و خانواده محترم🙂
5️⃣ برآورده بهخیر شدن حاجات همگی انشاءالله🙏
6⃣ حل مشکل اشتغال وازدواج جوانان وعاقبت بخیری همگی انشاء الله😊
🔺 به نیابت از همه شهداومعصومین
⭕️ شرکتکنندگان عزیز!
تعداد صلوات یا صفحات قران یاسوره توحید که دوست دارید بخونید رو به آی دی زیر بفرستید.
📩 @soltani7972
🕛مهلت ختم: چهلم سردارسلیمانی۲۲بهمن•°
ان شاءالله ازهمه شرکت کنندگان قبول باشه🌹