eitaa logo
دشت جنون
4.5هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
3 فایل
ما و مجنون همسفر بودیم در #دشت_جنون او به مطلبها رسید و ما هنوز آواره ایم #از_شهدا #با_شهدا #برای_دوست_داران_شهدا خصوصاً شهدای نجف آباد ـ اصفهان همه چیز درباره ی #شهدا (زندگینامه،وصیت نامه، خاطرات،مسابقه و ...) آی دی ادمین : @shohada8251 09133048251
مشاهده در ایتا
دانلود
دشت جنون
.🌹🌴🥀🕊🥀🌴🌹 #خاطرات_آزادگان #آزاده_سرافراز #عباسعلی_راشکی #قسمت_اول من هم، کلاس دوم دبیرستان بودم.
.🌹🌴🥀🕊🥀🌴🌹 بعثی ها به خاکریز نزدیک می شدند. شروع به تیر اندازی کردم. مدتی نگذشت که نیرو های کمکی رسیدند. حمید حسابی مقدم به همراه نیرو ها آمد و گفت: چه خبر؟ شما علی آقایی رو ندیدید، نمی دونید بچه های گردان کجا هستن؟ به پشت خاکریز برگشتم و نگاه می کردم. بعثی ها به خاکریز نزدیک می شدند. شروع به تیر اندازی کردم. مدتی نگذشت که نیرو های کمکی رسیدند. حمید حسابی مقدم به همراه نیرو ها آمد و گفت: چه خبر؟ شما علی آقایی رو ندیدید، نمی دونید بچه های گردان کجا هستن؟ در حین گفتگو بودیم که ناگهان متوجه تعدادی از نیرو ها شدیم که از آن طرف خاکریز دست تکان می دادند و فریاد می زدند که از این طرف بیایید، راه باز است. بچه ها به طرف آن ها حرکت کردند. حمید از روی خاکریز به سوی میدان مین دوید و داد زد: بچه ها به آن سمت نرید، نیرو های دشمن اونجان. که ناگهان یک تک تیر انداز دشمن به سویش تیر اندازی کرد ، مجروح شد. وقتی حمید برگشت و به ما رسید، سراسیمه به طرفش رفتم و با صدای بغض آلود گفتم: حمید! نگاهی به من انداخت و گفت: هان! چی شده؟ چرا خودت رو باختی؟ مگه چی شده؟ جنگ همینه... چی فکر کردی این جا جای کشتن و یا کشته شدنه، ولی فرق می کنه که مر دانه بمیریم و یا ناحق کشته بشیم، حالا اسلحه ات رو بردار و بجنگ! آن طرف کلاشی افتاده بود. آن را برداشتم . همه ی بچه ها گرد حمید جمع شده بودند. حالش وخیم بود و خون بالا می اورد. به سختی نفس می کشید. با دیدنم پرسید: از تیر افکن هم خبر داری؟ نه، چه طور؟ سریع به طرف خاکریز برگشتم. تیر افکن روی خاکریز ایستاده و تیر اندازی می کرد. 🥀 @dashtejonoon1🌴🌹
دشت جنون
.🌹🌴🥀🕊🥀🌴🌹 #خاطرات_آزادگان #آزاده_سرافراز #عباسعلی_راشکی #قسمت_دوم بعثی ها به خاکریز نزدیک می شدند
.🌹🌴🥀🕊🥀🌴🌹 تیر هایش که تمام شد، به پایین خاکریز آمد و با بقیه ی نیرو ها برگشت. یک بسیجی روی خاکریز باقی ماند و به سمت دشمن تیر اندازی می کرد . در همان لحظه، گلوله تانک به سمتش شلیک شد و از شدت موج انفجار به پائین خاکریز افتاد . صحنه ی بسیار بدی بود. گلوله به بسیجی خورد و بدنش دو نیم شد. عراقی ها نزدیک و نزدیک تر شدند. فرمانده عراقی را دیدم روی تانک ایستاد و به اطرافش نگاه کرد. تعداد زیادی اجساد عراقی در اطراف افتاده بود . به شهید بسیجی، نگاه کرد. باورش نمی شد که این همه عراقی را یک نفر کشته باشد. خیلی عصبانی شد. از بالای تانک به پائین آمد . به بالای پیکر شهید بسیجی رسید. مقداری نگاهش کرد. با دستش چفیه دور گردن بسیجی را گرفت و او را بلند کرد و به نیرو های نشان داد و گفت: همه شما را یک بسیجی زمین گیر کرده! و سپس پیکر این شهید را جلوی لوله ی تانک آویزان کرد. در پشت خاکریز من و حمید به همراه محمود اکبریان، محمد رضا خمر و شهید میر حسین میر حسینی بودیم نمی توانستیم حسابی مقدم را با آن وضعیت تنها بگذاریم. حمید را روی دوشم انداختم.خیلی خونریزی کرده بود و نای صحبت کردن نداشت. حالش لحظه به لحظه وخیم تر می شد، به طوری که دو سه دفعه به من اعلام کرد که او را بگذارم و بروم. اما در جواب گفتم باهم آمده ایم با هم نیز بر می گردیم. 🥀 @dashtejonoon1🌴🌹
دشت جنون
.🌹🌴🥀🕊🥀🌴🌹 #خاطرات_آزادگان #آزاده_سرافراز #عباسعلی_راشکی #قسمت_سوم تیر هایش که تمام شد، به پایین خ
.🌹🌴🥀🕊🥀🌴🌹 دوباره حمید را بغل گرفتم. حالش را پرسیدم. به سختی نفس می کشید. چشمانش را باز کرد ، به من و اطرافیانم گفت « اگر اسیر شدید، از شکنجه نترسید». دستش را داخل لباسش کرد و بیرون آورد. دستش پر از خون شد. گفت: به آیندگان بگویید خون ما نشانه صداقت ماست. ما تا آخر ایستاده ایم. با شنیدن حرف هایش، اشک از چشمانم سرازیر شد . حمید را به دوشم گرفتم و شروع به حرکت کردیم. بچه ها جلو تر رفتند و مقداری از آن ها فاصله گرفتیم. لحظه ای صورتم را برگرداندم . عراقی ها بسیار نزدیک شده بودند. به حمید گفتم: عراقی ها خیلی به ما نزدیک هستند، چه کار کنیم؟ حمید گفت: اسلحه نداریم، مجبوریم اسیر شویم. دیگر نای راه رفتن نداشتیم. سرم گیج رفت و حمید از روی دوشم افتاد. دوباره با سختی حمید را برداشتم و به روی خاکریز رفتم و همان جا نشستم. در یک لحظه احساس کردم فردی با کلتی در دست ، بالای سرم ایستاده ، سرم را بالا گرفتم. عراقی بود و به زبان عربی خواست که بلند شوم. دستانم را با دست بندهای پلاستیکی محکم بست . آن قدر محکم که تا چند روز دستم بی حس و زخمی شده بود. حدود یک ساعت و نیم ما را در همان وضعیت نگه داشتند. بیشتر از خودم، نگران حال حمید بودم. خون زیادی از او رفته بود. دو مرتبه سرش را بالا آورد. بار اول شهادتین را گفت و بار دوم دستش را بلند کرد، در حالی که به آسمان چشم دوخته بود، گفت «خدایا شاهد باش که به دوستداران خمینی چه گذشت»؟ 🥀 @dashtejonoon1🌴🌹
دشت جنون
.🌹🌴🥀🕊🥀🌴🌹 #خاطرات_آزادگان #آزاده_سرافراز #عباسعلی_راشکی #قسمت_چهارم دوباره حمید را بغل گرفتم. حال
.🌹🌴🥀🕊🥀🌴🌹 نگاهی به من انداخت و گفت: برادر! دیدار به قیامت! سپس یا حسینی گفت و چشمانش را بست. آن لحظه احساس کردم که امام حسین(ع) آن جا حضور دارد و نظاره گر آخرین نفس های حمید است. من نیز اسیر شده بودم و با تعدادی از رزمنده ها ما را سوار ماشین کردند، معلوم نبود ما را به کجا می برند. خیلی نگران بودم که چه بر سر ما می آید. ما را تا خاکریز های خودشان بردند. با دیدن آن همه تجهیزات و سلاح های جنگی در خاکریز عراقی ها، جا خوردم. اصلا قابل شمارش نبود. دیگر نگران خودم نبودم. به فکر رزمندگانی بودم که با دست خالی به جنگ با این ها آمده بودند. در میان بعثی ها تعدادی از خود فروخته های منافقین هم بودند که اطلاعات بچه های ایرانی را به عراقی می رساندند. یکی از آنها گفت: اگر همکاری کنید، عراقی ها شما را اذیت نمی کنند. یکی از بسیجی ها فریاد زد: شما منافقید! هنوز حرفش تمام نشده بود که چنان لگدی به دهانش زدند که به زمین افتاد و چند تا از دندان هایش شکست و از بینی اش خون آمد. با این حال ساکت نمی شد و مدام می گفت: منافقیه خود فروخته! یکی از آن ها خیلی عصبانی شد و اسلحه اش را در آورد تا او را بزند. اما یکی از عراقی ها جلو آمد و گفت: لا... لا... او را بردند و دیگر هیچ وقت آن بسیجی را ندیدم . 🥀 @dashtejonoon1🌴🌹
دشت جنون
.🌹🌴🥀🕊🥀🌴🌹 #خاطرات_آزادگان #آزاده_سرافراز #عباسعلی_راشکی #قسمت_پنجم نگاهی به من انداخت و گفت: براد
.🌹🌴🥀🕊🥀🌴🌹 انگار این منافقین نمی خواستند از ما بگذرند، یکی از آنها پرسید: کدام گردان بودید؟ چه قدر نیرو داشتید؟ اما هیچ کس جوابش را نداد. خلاصه ما را به تنومه عراق و سپس بصره بردند. حدودا 200 یا 300 نفر اسیر بودیم. هر شش نفر اسیر را داخل یک ماشین کرده بودند تا تعداد ماشین ها زیاد به نظر برسد و در داخل موتور، وسایل شخصی و خودشان نیز بودند. به بصره رسیدیم . مردم جمع شده بودند تا جشن بگیرند. زنان هلهله می کردند و بعضی ها به طرفمان سنگ می انداختند . سنگی به سر یکی از بچه ها خورد و سرش شکست. زنی در کنار دیوار ایستاده و جلو آمد. با چاقوی میوه خوری به پهلوی یکی از بچه ها زد. از هر طرف ضربه ای می خوردیم. من ته ماشین نشسته بودم. احساس کردم گوشم می سوزد. یکی از سنگ ها به گوشم خورده بود و خون می آمد. می خواستم خودم را جمع و جور کنم که سرباز عراقی با لگد به پهلویم زد. از درد به خودم پیچیدم. واقعا استقبال گرمی در ورودمان به بصره بود. 🥀 @dashtejonoon1🌴🌹
دشت جنون
.🌹🌴🥀🕊🥀🌴🌹 #خاطرات_آزادگان #آزاده_سرافراز #عباسعلی_راشکی #قسمت_ششم انگار این منافقین نمی خواستند ا
.🌹🌴🥀🕊🥀🌴🌹 همه ایرانی ها و اسرا دالان مرگ را شنیده اند و در فیلم ها دیده اند، به این ترتیب که دو گروه از سربازان عراقی دو دیوار درست می کردند و اسرا باید از وسط این دیوارهای انسانی عبور می کردند و وارد آسایشگاه می شدند، در این میان نیروهای عراقی با هر وسیله ای که در اختیار داشتند، به اسرای ایرانی ضربه می زند، جو بدی بود، از ابتدا تا انتها بچه ها غرق خون می شدند. همه ما را داخل فنسی( مکان بازی تنیس) که تور مانند بود بردند . مدتی آن جا مستقر بودیم. یکی از مجروحین از بچه های کاشان بود. تیر خورده و حالش خیلی بد بود. فریاد زدم «این بنده خدا داره می میره. پانسمانش کنید». اما کسی جواب نمی داد. از بچه ها خواستم که لباسش را پاره کنند و با تکه ها آن زخم اش را ببندیم. یکی دیگر از بچه ها حمید تقوی بود که گلوله به ساق پایش خورده بود. او را روی دوشم انداختم. اگر عراقی ها می فهمیدند نمی تواند راه برود، او را می کشتند. حمید رضا حیدری نسب که تیر به پایش خورده بود، به سختی راه می رفت. تشنگی امان بچه ها را بریده بود ،آن هم در آن افتاب گرم و سوزان تیر ماه که دمای هوا بالای ۴۵ درجه بود. 🥀 @dashtejonoon1🌴🌹
دشت جنون
.🌹🌴🥀🕊🥀🌴🌹 #خاطرات_آزادگان #آزاده_سرافراز #عباسعلی_راشکی #قسمت_هفتم همه ایرانی ها و اسرا دالان مرگ
.🌹🌴🥀🕊🥀🌴🌹 بچه ها یکی یکی جلوی چشمانمان از تشنگی شهید می شدند. حسن اصغری بچه ی رفسنجان بود. وقتی صحنه جان دادن بچه ها را می دید. طاقت نیاورد و شروع کرد به فریاد زدن «یا دجله! یا فرات! انا مظلوم! انا غریب! انا عطشان! یا حسین (ع)»! این جا صحنه کربلا و این جا فرات است. این جا صحنه جان دادن بچه هاست. با شنیدن صدایش، عراقی ها آمدند و حسابی کتکش زدند، تا جایی که از صورت و بدنش خون آمد. همه ی بچه ها یک صدا فریاد زدند. عراقی ها برای آرام کردن شرایط، دست از کتک زدن کشیدند. در سطلی قرمز مقداری آب اوردند، اما چه آبی؟! پر از شن بود. برای رفع تشنگی بچه ها یکی یکی سطل را به دهانشان نزدیک می کردند و از آن اب می نوشیدند. در میان عراقی ها سربازی بود که چند روز چشم از من بر نمی داشت. انگار می خواست مطلبی را به من بگوید. حیران نگاه های پر معنی او بودم . یک روز مرا به سربازی دیگر که انگار برادرش بود نشان داد. نیمه شب ، شیفت نگهبانی آن سرباز بود. وارد فنس شد. کنارم آمد و به عربی گفت: "تعال..." متوجه نشدم چه می گوید. پسر شهید مزاری گفت که احتمالا عراقی می گوید که تو همراهش بروی. من و عبدالرضا مزاری که به زبان عربی تسلط داشت، پشت سرش راه افتادیم. 🥀 @dashtejonoon1🌴🌹
دشت جنون
.🌹🌴🥀🕊🥀🌴🌹 #خاطرات_آزادگان #آزاده_سرافراز #عباسعلی_راشکی #قسمت_هشتم بچه ها یکی یکی جلوی چشمانمان ا
.🌹🌴🥀🕊🥀🌴🌹 آن طرف تر ایستاد و شروع کرد به صحبت با من، گفت: آن فردی را که شب گذشته همراهم بود شناختی؟ متعجب زده گفتم: نه چه طور؟! گفت: آن سرباز برادرم است. از ماجرای زخمی شدنش در منطقه برایم تعریف کرده و گفته تو او را در آن حال دیده ای، می توانستی او را بکشی ، ولی این کار را نکرده ای. حال این سوال ذهن مرا مشغول کرده است که چرا او را نکشتی؟ مگر ما دشمن شما نیستیم؟ یک لحظه یادم آمد آن زمان که عراقی ها فرار می کردند، سربازی در خاکریز زخمی افتاده بود و من او را نکشتم. به آن سرباز گفتم «برادرت زخمی بود و بدون اسلحه. این دستور رهبر ماست که آسیبی به اسیر و زخمی نرسانیم». او گفت« چه کاری از دستم بر می آید تا برایت انجام دهم»؟ گفتم «مقداری اب می خواهم و وسایل پانسمان». رفت و با یک بسته اب معدنی و مقداری وسایل پانسمان برگشت. بچه ها همگی آب نوشیدند. چند ساعت گذشت. برگشت و گفت «بیا برو...». نمی دانستم چه می گوید. بچه ها خندیدند و گفتند«از تو می خواهد بروی دستشویی». پشت سرش راه افتادم. جلوتر که رفتیم، دستم را باز کرد و گفت« تو آزادی، می توانی بروی بیرون قفس نزد دیگر اسرا گفتم«نمی روم». به همراه او و حاج عبدالرضا به اتاق نگهبانی رفتیم. آن جا حمام و دستشویی بود. حاج عبدالرضا گفت «من می روم تا وضو بگیرم». یک جعبه کمک های اولیه دیدم . خواستم آن را بردارم. اما آن سرباز نگذاشت و گفت «با جعبه نبر! چون ممکن است کسی متوجه بشود». 🥀 @dashtejonoon1🌴🌹
دشت جنون
.🌹🌴🥀🕊🥀🌴🌹 #خاطرات_آزادگان #آزاده_سرافراز #عباسعلی_راشکی #قسمت_نهم آن طرف تر ایستاد و شروع کرد به
.🌹🌴🥀🕊🥀🌴🌹 محتویات جعبه را داخل لباسم ریختم و به طرف قفس راه افتادم. در بین راه سطل های قرمزی را دیدم که کنار استخر گذاشته بود. متوجه شدم آبی که به ما می دادند از این استخر ها بود. خیلی ناراحت شدم. به قفس محل اسرا رسیدم. وسایل را به بچه ها دادم تا استفاده کنند. شیفت آن سرباز تمام شد. بعد از آن سربازی با یک چوب آمد که با آن چوب به زخم های بچه ها می زد. روز بعد از استخبارات نیروی عراق آمدند تا از بچه ها اطلاعات بگیرند. بچه ها را کتک زدند، اما آن ها اطلاعاتی در اختیار دشمن نگذاشتند. از بصره به بغداد منتقل شدیم. سی و پنج روز در بغداد بودیم. در هر اتاق نه متری، 30 نفر اسیر بود. در اردوگاه اسرا به ما اجازه نماز و قران خواندن را نمی دادند. با این حال نماز را ترک نکردیم. آن ها نیز هنگام نماز بچه ها را با کابل می زدند. در اردوگاه تکریت و هنگام شکنجه اسرا برای نماز، یکی از برادران بدجوری زخمی شده بود و نوک تیز کابل داخل دستش فرو رفته بود و به شدت خونریزی می کرد. سراغش رفتم و گفتم: برادر! حالت چه طور است؟ گفت « این که چیزی نیست. حاضرم تا آخرین قطره خونم مقاومت کنم و دست از نماز خواندن بر ندارم». مقاومت های رزمندگان اثر گذاشت و این عراقی ها بودند که وضعیت را پذیرفتند و حاضر شدند به هر آسایشگاهی یک قرآن بدهند. این قضیه با تمام سختی هایی که برایمان داشت، بسیار خوشحال کننده به اتمام رسید. 🥀 @dashtejonoon1🌴🌹
دشت جنون
.🌹🌴🥀🕊🥀🌴🌹 #خاطرات_آزادگان #آزاده_سرافراز #عباسعلی_راشکی #قسمت_دهم محتویات جعبه را داخل لباسم ریخت
.🌹🌴🥀🕊🥀🌴🌹 سال ۱۳۶۸ در اردوگاه بودیم. شب شده بود. ناگهان پنجره ی آسایشگاه باز شد. یکی از عراقی ها وارد شد و خبر رحلت امام عزیزمان (ره) را داد . همه شوکه شدیم. مات و مبهوت ماندیم. یکی از بچه ها آیه ای از قرارن را خواند ، مبنی بر این که اگر فاسقی خبری برایتان آورد، قبول نکنید. آن عراقی عصبانی شد و رفت.روز بعد که در آسایشگاه که باز شد دنیایی از غم و اندوه فضای آسایشگاه را فرا گرفته بود. همه بچه ها ناراحت بودند. هر کسی در گوشه ای گریه می کرد. عراقی ها از این وضعیت وحشت زده شده بودند. درب آسایشگاه را که باز کردند، خودشان کنار رفتند. برای صبحانه و ناهار هیچ کدام از بچه ها نرفتند . این تلخ ترین خاطره دوران اسارتم است. این سختی ها را پشت سر گذاشتیم تا زمانی که ازاد شدیم. لحظه ی شنیدن خبر آزادی، دو رکعت نماز شکر خواندم. دو رکعت نماز هم در مرز خسروی خواندم . باید از سخن امیر المومنین علی(ع) پندها بگیریم که می فرمایند« از تاریخ استفاده کنید. من چنان در تاریخ گذشتگان سیر کردم که انگار در زمان آن ها بودم». 🥀 @dashtejonoon1🌴🌹
.🌹🌴🥀🕊🥀🌴🌹 در ۲۰ تیرماه سال ۱۳۶۷ بود که تک‌های دشمن انجام می‌شد، غافلگیر شدیم و به اسارت در آمدیم. آنجا بود که من و همرزمانم را به شهر العماره عراق انتقال دادند. حدود ۲۴ساعت در العماره بودیم و بدون هیچ آب و غذایی ما را نگهداشتند. بعد از گذشت ۲۴ساعت، سوار اتوبوس شدیم و راهی بغداد شدیم. در بغداد زندانی به نام الرشید بود که بسیار مخوف بود. ساعت ۱۱شب به پادگان رسیدیم. زمانی که اتوبوس‌ها وارد پادگان شدند نگهبان داخل ماشین گفت پرده‌ها را کنار بزنید. اسراء پرده‌ها را کنار زدند اتوبوس‌ها در یک محوطه خالی ایستادند. دیدم که سرباز‌ها هر کدام چوب یا شلنگ به دست به سمت ما می‌آیند. همه سرباز‌ها به دو سمت ایستادند و یک کوچه درست شد. افسر عراقی وارد اتوبوس شد و گفت که همه شما‌ها باید از این مسیر رد شوید و آنطرف محوطه توی صف آمار منتظر باشید. اسراء از این تونل مرگبار عبور کردند و همه بچه‌ها بعد از کتک خوردن با شلنگ و چوب و باتوم در صف آمار ایستادند. حالا ساعت ۱۲نیمه شب شده بود و سه روزی بود که از غذا خبری نبود. به جایش کتک خورده بودیم. تا اینکه ساعت یک شب برای اسیران غذا آوردند و به هر ۱۰ نفر یک ظرف غذا داده شد که هر کس یک مشت غذا برداشت و خورد. این آغاز حکایت ما اسیران جنگی بود. 🥀 @dashtejonoon1🌴🌹
دشت جنون
.🌹🌴🥀🕊🥀🌴🌹 #خاطرات_آزادگان #آزاده_سرافراز #محمدتقی_عابدینی #قسمت_اول در ۲۰ تیرماه سال ۱۳۶۷ بود که
🌹🌴🥀🕊🥀🌴🌹 به مدت سه ماه در الرشید بغداد ماندیم. در این سه ماه مجبور بودیم شب‌ها بدون داشتن پتو و بالشت روی آسفالت داغ بخوابیم. هر ۱۰ نفری یک ظرف غذا داشتیم و از قاشق و بشقاب خبری نبود. آب کافی برای خوردن و حمام و دستشویی و مسائل بهداشتی نداشتیم. شب و روز داخل محوطه بدون سایبان می‌گذراندیم. در طول این سه ماه حمام نداشتیم. این سه ماه به اندازه ۳۰ سال بر ما گذشت. هر روز صبح نگهبان در سرویس بهداشتی را می‌بست و می‌گفت هر کسی دستشویی لازم دارد پنج تا کابل می‌زنیم بعد دستشویی برود. در این سه ماه ریش همه اسرا بلند شده بود. یک روز نگهبانی آمد و گفت همه برای آمار به صف شوند. نگهبان عراقی که جاسم نام داشت گفت: «شما ایرانی‌ها دو تا از برادر‌های من را کشتید امروز باید دونفر از شما‌ها کشته شوید.» بعد شروع کرد به کتک زدن بچه‌ها. یک نگهبان بالای دکل بود که آمد و مانع او شد. اما جاسم برای بار دوم و روز‌های آخر که در پادگان الرشید بودیم باز پیدایش شد و دوباره شروع به آزار و اذیت بچه‌ها کرد. به بچه‌ها سیلی می‌زد. ولی من جلویش محکم ایستادم که زمین نخورم. فهمید که من محکم ایستادم دو دستش را با هم به صورت من زد. هوا داخل گوش‌هایم پیچید و پرده‌های گوشم پاره شد و خون بیرون زد. آنجا بود که شنوایی خود را از دست دادم و به نگهبان گفتم سیدی گوشم خون می‌آید دوتا فحش عربی نثارم کرد و گفت برو! از دکتر و دارو خبری نبود تا اینکه با سختی‌های فراوان آن سه ماه در زندان الرشید به پایان رسید و ما را به اردوگاه تکریت بردند. 🥀 @dashtejonoon1🌴🌹