eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.4هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 (۱۷ خاطرات سردار گرجی بقلم، دکتر مهدی بهداروند 🔅 چهارم تیرماه ۱۳۶۷ همسرم، در حالی که سفره را جمع می‌کرد، گفت: «چای حاضر است. بیاورم؟» . - بیاور. ولی اول زهرا را به من بده. با زهرا قدری بازی کردم. خنده های او مرا به خنده وامی داشت. همراه همسرم چای می‌خوردم و به تلویزیون نگاه می کردم. حدود ساعت ده و نیم شب به حیاط رفتم تا قدم بزنم. ده دقیقه بعد همسرم، که زهرا را خوابانده بود، به حیاط آمد. کنارم ایستاد و با نگرانی پرسید: «علی، تو را به خدا چیزی شده که از من پنهان می‌کنی؟» . - نه، مطمئن باش چیز خاصی نیست. فقط کمی نگران وضعیت جزیره و علی هاشمی هستم. - علی، یادت هست می‌گفتی وقتی دلشوره داری یازده مرتبه آیة الکرسی بخوان، حل می‌شود؟ حالا خودت هم این کار را بکن. من که از همین الان به نیت تو یازده مرتبه آية الكرسی می خوانم. آن شب با هم در تاریکی حیاط قدم می‌زدیم و او تند و تند آية الكرسی می خواند. بعد از چند دقیقه گفت: «خوب، من خواندم. تو چطور؟ خواندی؟». - نه، بعدا می خوانم. به صورتم خیره شد و گفت: «مطمئن باش آدم نمی تواند به جنگ تقدیر برود. قضا و قدر الهی حتمی است. ناراحتی ندارد. هر چه بخواهد پیش بیاید می آید. من این حرف ها را همیشه از خودت می‌شنیدم.». - بله، همین طور است که می‌گویی، ولی دل صاحب مرده که ولکن نیست! . همراه همسرم به اتاق برگشتم. ساعت حدود دوازده شب بود. سعی کردم هر طور شده بخوابم. خوابم نمی آمد. آنقدر این پهلو و آن پهلو شدم که نفهمیدم کی خوابم برد. ساعت یک ربع به پنج صبح بود. صدای قرآن مسجد محله مان به گوش می رسید. یک مرتبه هول کردم و از جا پریدم. صدای شستن ظرف از آشپزخانه می آمد. همسرم می دانست همیشه این موقع باید راهی شوم. صبحانه را آماده کرده بود. همراه او نماز صبح را خواندم. بعد از دعا و تعقیب نماز، لیست خرید خانه را جلویم گذاشت و از من خواست که عصر، هنگام برگشتن به خانه، آنها را از بازار تهیه کنم. صبحانه کره و مربا بود. دو سه لقمه خورده بودم که صدای بوق ماشین را شنیدم. لیوان چای را سر کشیدم و گفتم: «باید بروم. برایم دعا کن. این روزها روزهای حساسی است. یادت نرود.» لباس فرم سپاهی‌ام را پوشیدم. در حال بستن دکمه های پیراهنم بودم که سری هم به زهرا و صادق زدم. آرام خوابیده بودند. سیر نگاه‌شان کردم و آرام آنها را بوسیدم. حواسم نبود همسرم ایستاده و دارد نگاهم می‌کند. قطره اشکی روی گونه اش سر خورد و گفت: «امروز غیر از روزهای قبل بچه ها را بوسیدی، خبری است؟ علی، در دلم غوغا به پا شده. لااقل به من رحم کن و حرفی بزن. تو را به جان زهرا، مرا راحت کن! تو هیچ وقت این طوری نبودی.» . - نه عزیزم. چیزی نشده. آدم است دیگر: گاهی سرحال نیست. - علی، من زن تو هستم. می‌فهمم تو با روزهای قبل فرق داری۔ هیچ کس مثل من تو را نمی شناسد. اگر چیزی شده، بگو. وقتی تو را این طور ناراحت می بینم عرصه بر من تنگ می شود. تو را به جان زینب اگر چیزی شده، به من بگو. - ببین، این روزها وضعیت جنگ و جبهه، مخصوصا جزیره، خوب نیست. عراق دیوانه شده و هر لحظه ممکن است به جزیره حمله کند. این روزها رزمنده ها و بچه های جزیره، همه و همه، محتاج دعا هستند. تو نذری کن که خدا این قضایا را ختم به خیر کند. باشد؟ - قول می دهم. از همین الان یک چله زیارت عاشورا نذر کردم. کیف دستی ام را از روی میز برداشتم و پوتین هایم را پوشیدم. همسرم آرام گریه می کرد. با سینی قرآن و یک ظرف آب بالای سرم ایستاده بود. او هم عوض شده بود. هیچ وقت آنطور بدرقه ام نمی‌کرد. - خانم، چرا گریه می‌کنی؟ حالا من یک حرفی زدم. - چیزی نیست. دلم برایت تنگ می شود. زود برگردیها. من عصر منتظرم گوشت و برنج و سیب زمینی و روغن را برایم بیاوری. زهرا را بدجوری بوسیدی. تو هیچ وقت این طور زهرا را نمی بوسیدی. دیشب تا دیروقت بیدار بودی. من از این رفتارهای تو می ترسم دلم چیزهایی می گوید که می ترسم به زبان بیاورم. علی، حال خوشی ندارم. یادت نرودا شب منتظرت هستیم. در حالی که قرآن را بالای سرم گرفته بود گفت: «بیا از زیر قرآن رد شو» قرآن را بوسیدم و او سه بار گفت: «فالله خير حافظا و هو ارحم الراحمين.» بعد گفت: «برو. تو را به خدا سپردم.» آرام از در حیاط بیرون رفتم. در عقب ماشین را باز کردم و کیفم را روی صندلی عقب انداختم. مرتضی شیشه های ماشین را پاک می‌کرد. برای لحظه ای من و همسرم یکدیگر را نگاه کردیم. چادرش را روی صورتش گرفته بود و لای در، دور از چشم راننده، گریه می کرد. در حالی که پشت به ماشین و رو به او ایستاده بودم لبم را گزیدم که یعنی این کار عیب است. راننده نشست پشت فرمان ماشین حرکت کرد و من از شیشه بغل دیدم که او کاسه آب را پشت سر ما ریخت. همراه باشید.. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
4_702924891808072015.mp3
562.9K
🍂 نواهای ماندگار 🔻 شعرخوانی حاج صادق آهنگران 🚩 فضا بوی عطر شهیدان گرفت که یارانم از کربلا آمدند http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 نسل یوایشکی‌ها بهم میگن حاجی نسل شما هم یواشکی داشتید؟ میگم : تا دل ت بخواد میگن: میشه یواشکی بهمون بگی میگم: ما یواشکی برای جبهه ثبت نام کردیم دست تو شناسنامه مون بردیم. بدون خدا حافظی رفتیم آموزش دیدیم و ندیدیم اعزام شدیم جنگیدیم زخمی شدیم بستری شدیم فرار کردیم و برگشتیم نماز شب خون شدیم وصیت نوشتیم جای دیگری نگهبانی دادیم ظرف ها رو شستیم کفش ها را واکس زدیم توالت ها را تمیز کردیم دعا کردیم گریه کردیم ترسیدیم دلتنگ شدیم خندیدیم خدا حافظی کردیم حلالیت طلبیدیم دوباره رفتیم مسئولیت گرفتیم مسئولیت را پس دادیم خوابیدیم بیدار ماندیم تشنگی کشیدیم گرسنگی کشیدیم مهمات از ارتش کش رفتیم به سنگر تدارکات تک زدیم بجای دیگری اسیر شدیم به میدون مین زدیم شلیک کردیم رانندگی کردیم قول شفاعت گرفتیم قول شفاعت دادیم خبر شهادت دادیم خبر اسارت دادیم خبر مجروحیت دادیم ترک پست کردیم اشتباه کردیم تلفات دادیم شهید دادیم مجروح دادیم خودمون را عملیات رساندیم غرب رفتیم جنوب رفتیم و یواشکی بعد از جنگ سکوت کردیم حاشیه رانده شدیم نادیده گرفته شدیم انگ خوردیم دروغ شنیدیم شعار شنیدم جفا دیدیم زخم زبان خوردیم دوباره تو میدون اومدیم بوسنی رفتیم سوریه رفتیم عراق رفتیم لبنان رفتیم و...... اصلا نسل ما نسل طلایی یواشکی ها بود. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 در دفاع مقدس 7⃣2⃣ 🔅 مصاحبه با سردار ولی زاده مسئول تخریب وقت قرارگاه خاتم عملیات والفجر هشت، تکامل مهندسی جنگ بود. چندین ماه قبل از عملیات منطقه را شناسایی و زیرساخت ها را فراهم می کردیم. اگر در منطقه ای عملیات جدی بود باید در آن منطقه افراد خاص حضور داشته باشند و کارهای خودشان را انجام می دادند. معمولا همه نمی دانستند که قرار است چه اتفاقی بیفتد. در این عملیات 12 کیلومتر طول رودخانه بود که فاصله های مختلف از ساحل داشت. اروند یکی وحشی ترین رودخانه هاست که دارای سرعت بالا دید صفر و گل و لای و... می باشد عراقی ها بین سواحل شان را با ترکیبی از سیم خاردار حلقوی، موانع خورشیدی، موانع ضد هاورگراف و ... پوشش داده بودند. در کل مسیر، در پشت آن همه موانع، مین ها و فوگاز و کانال ها و نهرهای پر از آب بود. مشکلات اساسی این عملیات شامل : 1- عبور از روخانه کارون و بهمن شیر. 2- از دست دادن پل های عقبه کار 3- مشکلات هماهنگی ساعت و روز عملیات بود. زیرا جابجا شدن و اشتباه شدن در متغیرهای زیاد، عملیات را خراب می کرد. به دلیل طول موج رودخانه اروند و فاصله آن از دریا، معمولا بین 30 تا 40 دقیقه بين جذر و مد آب ساکن می شد، بعد از آن مدت آب طرف دریا می رفت یا طرف ساحل می آمد این اتفاق باعث می شد ساحل های ما متفاوت باشد. مثلا در جزر فاصله ما تا موانع 100 متر بود و در مد فاصله خیلی کمتر می شد طوری که اولین موانع را رد می کردید دیگر بقیه موانع را رد می کردیم. در یک لحظه باید موانع را جمع می کردی کمین دشمن را خفه می کردی و بوسیله چراغ قوه مسیر را برای نیروهای خودی مشخص می کردی تا قایق ها بتوانند مسیر را پیدا کنند و مستقم بر هدف برسند. از همه مهم تر باید قبل از درگیری، نیروهای مجرب و خط شکن سریعا وارد عمل می شدند. از دیگر مشکلات این بود که وقتی بچه ها می رفتند شناسایی، زمانیکه جزر بود حدود یک کیلومتر پایین تر در می آمدند و در نتیجه در نقطه قرار پیدا نمی شدند. و دیگر اینکه بچه ها در حال شناسایی گم می شدند و نمی توانستند همدیگر را صدا کنند. لذا برای جلوگیری از این مشکلات با طناب، یکدیگر را به هم می بستند و همه با هم می رفتند به جاهای مقرر شده. از دیگر مشکلات وجود بی سیم ها در آب بود. برای رفع این مشکل از تیوپ و لاستیک موتور که آب بندی می شد استفاده می کردیم. از دیگر مشکلات وزن بالای اسلحه و قیچی آهن بر و لوازم همراه بچه ها بود که باید به طریق مختلف وزن آنها را در آب خنثی می کردند. از دیگر مشکلات گذر کردن از موانع خور شیدی کروی بود. ما برای حل این مشکل آمدیم سواحل کارون را شبیه سازی و طراحی کردیم و راه های گذر از آن را بررسی و تمرین کردیم . ما برنامه شناسایی موانع داشتیم. در نتیجه برای برداشت موانع، مشابه سازی و زمان گیری می کردیم. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• برای برداشت موانع خورشیدی، ما به این نتیجه رسیدم که C4 را بصورت نعل اسبی درست کنیم و آنها را طوری نصب و منفجر کنیم که خود بچه ها آسیب نبینند. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• برای گذر از سیم های خاردار از برانکارد که روی آنها می گذاشتیم استفاده می کردیم. از دیگر مشکلات، زمانی بود که جزر می شد و بین موانع دشمن و آب فاصله می افتاد. در این فاصله زمین شل و عبور از آن مشکل بود. بچه ها برای حل این مشکل لوله های پلیکا را بصورت حصیری می بافتند و آنها را روی زمین شل قرار می دادند و سپس از روی آنها عبور می کردند. بعد از اجرای همه این کارها و اینکه بچه ها یک سر پل زدند، تازه با خط مقدم دشمن درگیر می شدن. در این عملیات در شب اول تمام معبرها به جز یکی، باز شد و آن معبر نیز ساعت 10 و 30 صبح باز شد. بچه ها بعد از گذر از اروند تا کارخانه نمک عراق پیش رفتند. همراه باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 (۱۸ خاطرات سردار گرجی بقلم، دکتر مهدی بهداروند 🔅 چهارم تیرماه ۱۳۶۷ هوای صبح زود اهواز هم خنک نبود. ماشین، بعد از عبور از خیابانها، وارد جاده اهواز - خرمشهر شد. مرتضی نعمتی از بچه های شهرستان ایذه بود؛ جوانی آرام و ساکت. آن قدر محجوب بود که گاهی از ادبش خسته می‌شدم. جاده خلوت بود. گاهی یکی دو ماشین رد می‌شد. سکوت و خلوت جاده برایم خیلی حرف داشت. از مرتضی پرسیدم: «مرتضی، چه خبر؟ اخبار جدیدی از بچه های سپاه نشنیدی؟» - والا، حاجی، شنیدم عراق دیشب بدجوری جزیره را شیمیایی زده و خیلی از نیروها شهید شده اند. - از کجا این خبر را شنیدی؟. - از بچه های سپاه شنیدم. - نه، به این حرف ها و شایعات هیچوقت گوش نده. تا خواست ادامه بدهد گفتم: «آقا مرتضی، رانندگی کن و دیگر این حرفها را نزن.» او هم حرفی نزد و به رانندگی اش ادامه داد. وقتی وارد اولین پیچ جاده شدیم بوی شیمیایی همه جا را فراگرفته بود. در جاده پرنده پر نمی‌زد. خلوت و ساکت بود. هیچ ماشینی نمی‌دیدیم. مرتضی گفت: «حاج آقا، مثل اینکه اوضاع خراب است. اگر صلاح بدانید، سر و ته کنم و برگردیم اهواز» . - مرتضی، کارت را انجام بده. نکند ترسیدی؟ - آخر لر و ترس؟ - از تو یکی انتظار نداشتم آقا مرتضی، سریع تر برو به طرف جزیره. آنجا هزار کار ناتمام دارم. آقای هاشمی در قرارگاه منتظرم است. برگردیم عقب یعنی چه؟ - آخر، حاج آقا، این ظاهر جزیره دلیل بر باطن قضیه است. شاید الان که اول صبح است این طوری است؛ ولی چند ساعت دیگر غوغا شودا - مرتضی، خیلی حرف می‌زنی، به تو چه که برویم یا برگردیم؟ کارت را بکن و این قدر بی راه حرف نزن. مرد حسابی، برگردم اهواز چه غلطی بکنم؟ درگیری با عراق در اهواز است یا در جزیره؟ آقا مرتضی، خدایی اگر ترسیده‌ای و دل آمدن به جزیره را نداری، مرد و مردانه همین الان ترمز کن و از ماشین پیاده شو و با ماشین های عبوری برگرد اهواز. خودم رانندگی می‌کنم و به جزیره میروم. - دست شما درد نکند حاج آقا. یعنی حرفهای من این قدر بوی ترس و فرار می دهد؟ حاج آقا، در ذات بچه لر ترس معنا ندارد. ملاحظه شما را می کنم که بلایی سرتان نیاید. جان من فدای شما و حاج علی هاشمی! اصلا دیگر لال می شوم و حرف نمی زنم. خوب است؟ از سه راهی جفیر تا چند کیلومتری جزیره همه چیز غیر عادی بود. آن روز روز دیگری بود. احساس می کردم هیچ چیز سر جای خودش نیست. حدود دو کیلومتری جزیره که رسیدیم به راحتی می‌شد هوای آلوده شیمیایی را در ریه حس کرد. برای یک لحظه احساس خفگی و درد کردم. به راننده گفتم: «کنار بزن، چند لحظه پیاده شویم.» از ماشین پیاده شدم و با آب کلمن کوچکی که پشت ماشین بود چفیه ام را خیس کردم و روی صورتم گذاشتم. صورتم داشت آرام آرام سوزش پیدا می‌کرد. وضع مرتضی هم مثل من بود؛ ولی جرئت نداشت حرفی بزند. او بلافاصله به عقب ماشین رفت و از بین وسایل دو ماسک ضد شیمیایی آورد. یکی از آنها را به من داد و گفت: «حاج آقا، درمان شیمیایی این ماسک است. زود آن را روی صورتت بگذار تا وضع بدتر نشده.» یک آمپول آتروپین هم داد که در صورت لزوم از آن استفاده کنم. ماسک را روی صورتم قرار دادم. احساس خفگی می کردم. ولی چاره ای نبود. راننده به طرف دژبانی جزیره حرکت کرد. وقتی از دور دژبانی را دیدم خوشحال شدم. پشت زنجیر دژبانی ماشین ترمز کرد. منتظر بودیم زنجیر را پایین بیندازند تا رد شویم. ولی خبری نبود. مرتضی چند بار بوق زد؛ اما کسی محل نمی گذاشت. عصبی شدم. خودم دست روی بوق گذاشتم و پشت سر هم بوق زدم. یک نفر از اتاقک دژبانی آمد جلو و گفت: «هیچ کس حق ورود به جزیره را ندارد. یالا! یالا! زود سر و ته کن.» مرتضی پرسید: یعنی چه؟ به دستور چه کسی این حرف را می‌زنید؟» دژبان گفت: این دستور فرماندهی قرارگاه است و کسی حق مخالفت ندارد. دستور مؤکد داده که مخصوصا ماشین های فرماندهی را راه ندهیم. حالا تا اتفاقی نیفتاده سریع سر و ته کن و برگرد.» مرتضی گفت: فرمانده قرارگاه گفته یعنی چه؟ چه موقع این حرف را زده؟» - این دستور علی هاشمی، فرمانده قرارگاه است. حال زود سر و ته کن و برگرد. خدا خیرت بدهد. وارد بحث او و مرتضی شدم. دژبان را صدا زدم و آرام به او گفتم: «من علی اصغر گرجی زاده، رئیس ستاد سپاه ششم، هستم. سریع با قرارگاه تماس بگیر و بگو من پشت زنجیر دژیانی هستم.» - حاج آقا، شرمنده! من شما را نمی شناسم. وقت هم ندارم تلفنی با قرارگاه صحبت کنم. عصبانی شدم. گفتم: «تماس می‌گیری یا با ماشین بیایم از روی همه تان رد شوم!؟» دژبان تا عصبانیت مرا دید سریع گوشی تلفن را برداشت و بعد از کمی صحبت کردن گفت: «حاج آقا، معذرت می خواهم. من وظیفه ام را انجام می‌دادم. مرا حلال کنید. بفرمایید. بفرمایید.» زنجیر را انداخت و مرتضی از دژبانی رد شد و به سمت قرارگاه گاز ماشین را گرفت. همراه باشید.. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂