eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.4هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 یازده / ۱۳ خاطرات پروفسور احمد چلداوی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ همه جا آرام بود و هیچ درگیری نداشتیم. کم کم داشت حوصله ام سر می رفت. دلم حسابی گرفته بود. با خودم گفتم: نیومدی نیومدی. حالا هم که اومدی زدی به کاه‌دون. یک شب قرار شد به همراه قدیمی ترها به فرماندهی صادق نوری برویم جلوتر و کمین بزنیم، شاید بتوانیم اسیر بگیریم. خیلی خوشحال بودم. بالاخره از این یکنواختی خلاص می‌شدم. به همراه چند نفر از بچه ها نزدیک سنگر فرماندهی جمع شدیم. بغل دستی ام که یک آرپی جی آماده شلیک دستش بود ناگهان انگشتش رفت روی ماشه و ناگهان با صدای مهیبی آرپی جی شلیک شد.. گرد و خاک همه جا را گرفت و هیچی دیده نمی شد. روی زمین نشستیم، گرد و خاک که نشست به دور و برم نگاه کردم ببینم چه اتفاقی افتاده! چند نفر از بچه ها ناله می کردند. اکثراً زخم هایشان سطحی بود. فقط آرپی جی زن یکی دو تا از انگشت هایش همراه با قبضه آرپی جی به هوا پرت شده بود. بینوا بدجور ناله می‌کرد. چند تا سنگریزه هم وارد گونه های من شده بود. همراه با بقیه مجروحین به اورژانس رفتیم. همه را به صورت سرپایی مداوا کردند و شبانه برگشتم. روز بعد انگشت قطع شده آن آرپی جی زن را چند متر آن طرف تر از محل حادثه پیدا کردیم. انگشتش را کادو کردیم و برایش فرستادیم. فردا شبش رفتیم کمین. توی کمین بودیم که یک عقرب دست صادق نوری را نیش زد و مجبور شدیم دست از پا درازتر برگردیم. بعد از مدتی بالأخره به چند نفر مرخصی دادند. من هم مرخصی گرفتم و آمدم اهواز. بعد از مرخصی به منطقه برنگشتم و به بچه ها سپردم برایم تسویه بگیرند و دوباره چسبیدم به درس و مشق. حالا منتظر عملیات بعدی بودم...... 🔹 دشت معطر/ عملیات محرم زمزمه یک عملیات بزرگ به گوش می‌رسید. این بار تصمیم گرفتم به عنوان رزمنده شرکت کنم. رفتم مهدکودک چهارصد دستگاه و یک هفته ای آن جا ماندم تا بچه ها جمع شدند. چون به خواندن رساله عملیه خیلی علاقه داشتم، آن چند روز را‌شده بودم استاد احکام بچه ها. بعد از یک هفته نیروها را سازماندهی اولیه کردند و به طرف مسجد محل حرکت دادند. توی مسجد حاج اسماعیل فَرجوانی برای بچه ها سخنرانی کرد و گفت که نام گردان از "نور" به "کربلا" تغییر کرده است. سوار اتوبوس‌ها شدیم و به طرف دوکوهه حرکت کردیم. توی اتوبوس کنار امیر کریمی نشسته بودم. توی مسجد نماز خواندن‌های باحالش را دیده بودم. چهره نورانی و محجوبی داشت و می شد حدس زد که به زودی آسمانی می شود. به اصطلاح، همیشه نور بالا می‌زد. همیشه توی خودش بود و با کسی زیاد گرم نمی گرفت اما آن روز با من هم صحبت شد. دو سه ساعتی با هم گپ زدیم. اتوبوس که به دوکوهه رسید، ما را به ساختمان نیمه کاره ای که درب و پنجره نداشت راهنمایی کردند. هر دسته را داخل چند اتاق مستقر کردند. نام دسته بچه های مسجد جوادالائمه علیه السلام که من هم جزو آن بودم، "قاسم" بود. دسته قاسم از گروهان مکه از گردان کربلا، فرماندهی علی رضا معتمد زرگر و معاونش ابوالقاسم اقبال منش بود، فرمانده گروهان هم حاج مجید شاه حسینی بود و معاونش عبدالله محمدیان. در آنجا هر روز صبح و بعد از ظهر ورزش و آموزشهای فشرده نظامی داشتیم . به جای پوتین به ما کتانی داده بودند تا برای دویدن روی تپه های رملی راحت تر باشیم. آن قدر نیرو آمده بود به تیپ ۷ ولی عصر عجل الله تعالى فرجه الشريف که به لشکر تبدیل شد. معلوم بود عملیات بزرگی در پیش است جایگاه همه نیروها تعیین شد امیر کریمی شد آرپی جی زن و من کمکی‌اش. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد لینک عضویت کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
جوانی زهرا.mp3
1.52M
🍂 نواهای ماندگار 💢 حاج صادق آهنگران بمناسبت ایام فاطمیهیادش بخیر مراسم‌های ایام فاطمیه جبهه‌ها ..کافی بود کسی پیشنهادش را بدهد، واحد تبلیغات گردان با هماهنگی فرهنگی لشکر، سخنران و مداحی دعوت می‌کرد و خیمه‌های بزرگ کنار هم چیده، و حسینیه‌ای بر پا می‌شد. با اسباب چای و چند پلاکارد نوشته، محفلی می‌ساختیم برای ساعتی روضه و گریه بر مصائب مادر سادات زهرای اطهر سلام الله علیها.. ..و چقدر فضای اردوگاه‌مان زیبا می‌شد و متفاوت و چقدر نورانی و دلنشین نمیدانم وزن دلتنگی را با چه محکی می‌توان سنجید! می‌شنویم یکی از همین‌محافل را کانال رزمندگان دفاع مقدس 👇 http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 وقایع سال آخر 2⃣ 🔅 هواپیمای مسافربری - ۲۹۰ نفر قربانی ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ موافقت مشروط جمهوری اسلامی ایران با پذیرش قطع نامه ۵۹۸ طراحان این قطع نامه - که خواهان اجرای بی قید و شرط قطع نامه از سوی دو طرف جنگ بودند - را برآن داشت تا فشارهای خود را علیه ایران برای قبول بی قید و شرط و فوری قطع نامه تشدید کنند. اعضای دائم شورای امنیت شرایط ایران را برای پذیرش مفاد قطع نامه ۵۹۸ اخلال و کارشکنی در برقراری صلح در منطقه قلمداد کردند و پذیرش شرایط ایران را ناممکن دانستند. همچنین، تهدید کردند که در صورت عدم پذیرش بی قید و شرط قطع نامه از سوی ایران دولت این کشور را به پذیرش آن وادار خواهند کرد. ریگان در سخنرانی ۲۱ ماه سپتامبر سال ۱۹۸۷ خود در مجمع عمومی سازمان ملل، با سخنان تهدید آمیزی از ایران خواست تا آشکارا قطع نامه ۵۹۸ را بپذیرد؛ زیرا در غیر این صورت به پذیرش آن وادار خواهد شد. در همین راستا فرانسه در ۶ ماه اوت سال ۱۹۸۷، به دنبال جنگ سفارتخانه ها قضیه گرجی، واردات نفت از ایران را تحریم کرد. انگلستان نیز دفتر خریدهای نظامی ایران در لندن را بست و خود آمریکا هم در ۲۶ ماه اکتبر سال ۱۹۸۷، واردات کالاها و محصولات ایرانی را تحریم و صدور چهارده نوع کالا را به ایران که بالقوه مصارف نظامی داشتند، ممنوع کرد. همچنین در کنار فشارها و اقدامات سیاسی و اقتصادی، فشارها و اقدامات نظامی خود را علیه ایران (و به نفع عراق شدت بخشید. این کشور در ۲۸ مهر ماه سال ۱۳۶۶، سکوهای نفتی رشادت و رسالت و در ۳۰ فروردین ماه سال ۱۳۶۷ سکوهای، نصر، سلمان و مبارک را که تمامی آنها به شرکت ملی نفت ایران متعلق بودند، هدف حمله های نظامی خود قرار داد و منهدم کرد. همین طور، در فروردین ماه سال ۱۳۶۷ ناوهای جنگی نیروی دریایی آمریکا در خلیج فارس به ناوچه‌های ایرانی حمله و دو فروند از آنها را غرق کردند. در نهایت نیز در ۱۲ تیر ماه سال ۱۳۶۷، آمریکا با هدف تضعیف روحیه مردم و دولتمردان ایران و وادار کردن آنها به پذیرش صلحی تحمیلی و اتمام حجت با مقامات ایرانی مبنی بر اینکه در اعمال فشار علیه ایران برای پذیرش قطع نامه دیگر به هیچ ملاحظه ای پای بند نخواهد بود، عامدانه و آگاهانه هواپیمای مسافربری ایران را بر فراز خلیج فارس منهدم کرد البته برخی از مقامات واشنگتن اذعان نمودند که حمله به هواپیمای ایرانی ایرباس در خلیج فارس یک فاجعه بوده است هر چند از نظر سیاسی و استراتژیکی گریزی از آن نبوده است. ┄┅┅❀❀┅┅┄ پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
صدای صلوات مهمانان در مجلس عقد پیچید. عاقد با صدای رساتری پرسید: «سرکار خانم فاطمه خداداد مطلق، برای بار سوم می‌پرسم، آیا وکیلم شما را با یک جلد کلام الله مجید، یک جام آیینه و شمعدان و مبلغ هفتادهزار تومان وجه رایج جمهوری اسلامی ایران به عنوان مهریه، به عقد دائم آقای یدالله خدادادمطلق درآورم؟» عروس خانم به‌آرامی گفت: «بله.» صدای هلهله و شادی مهمانان در حیاط خانه خاله‌ام به هوا رفت. با پخش شیرینی، پذیرایی هم شروع شد. همه تبریک می‌گفتند و آرزوی خوشبختی‌مان را داشتند. جشنی مختصر و سنتی بود. اقوام و خویشان بودند. با فاطمه خانم به عقد هم درآمدیم. پدربزرگم، اکبر آقا، به خاطر داشتن روحیه آزادگی و مبارزاتی علیه حکام منطقه، قبل از جنگ جهانی اول از شهر ابرکوه استان یزد به قم تبعید شده بود. به دنبال او بقیه اقوام و فامیل هم به قم مهاجرت کرده و ساکن شده بودند. ولی در جنگ جهانی دوم به دلیل مخالفت با اشغال و ظلم و ستم و غارت آذوقه مردم به دست انگلیسی‌ها در شهر قم، مردم را به شورش علیه انگلیسی‌ها دعوت کرده و آنها هم پدربزرگم را دستگیر کرده و حین انتقال به زندان از روی رکاب کامیون پرتش کرده بودند پایین روی آسفالت جاده و به دست سربازان انگلیسی به شهادت رسیده بود. پدرم آقا مرتضی در نوجوانی یتیم و تحت سرپرستی عمویم بزرگ شده و به کار بنّایی و بعد موزاییک‌سازی مشغول بود. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
تقویم را معطل پاییز کرده است در من مرور باغ همیشه بهار تو از باغ رد شدی که کشد سرمه تا ابد بر چشم های میشی نرگس غبار تو *** مستی نبود غایت تأثیر تو باید دیوانه شود هر که شراب تو بنوشید مستوری و مست تو به یک جامه نگنجد عریان شود از خویش تو را هر که بپوشد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 یازده / ۱۴ خاطرات پروفسور احمد چلداوی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ نیمه شب‌های دوکوهه را اکثر بچه ها به نماز شب و مناجات مشغول بودند. هوای دوکوهه خیلی سرد بود و خواب در اتاق گرم و نرم من را از نماز و مناجات نیمه شب محروم می‌کرد. فقط برای اینکه به شلوغی دست شویی‌ها برنخورم چند دقیقه قبل از اذان صبح بیدار می‌شدم. هر بار که نیمه شب بیدار می‌شدم و بچه ها را نمی دیدم خودم را لعنت می‌کردم و از اینکه نمی توانستم مثل آنها باشم غبطه می‌خوردم. یک شب تصمیم گرفتم بیدار شوم و مناجات بچه ها را ببینم. وقتی به پشت بام ساختمان رفتم، تقریباً همه آنجا بودند. بین آنها غلامعلی شلیلیان را دیدم که با سوز عجیبی راز و نیاز می کرد. پیش خودم گفتم خدایا اینها از تو چه دیده اند که این چنین عاشق تو شده‌اند؟ معنای این کلام حضرت امیر علیه السلام که می فرمود " کبر الخالق فى انفسهم فصغر ما دون ذلك في اعينهم "را اینجا خوب می‌شد فهمید. تمامی نیروها آماده باش کامل بودند و اجازه مرخصی ساعتی هم به کسی نمی دادند. با فرمانده دسته، علیرضا معتمد زرگر همیشه درگیر بودم. او هم از کلاغ رو و سینه خیز برایم کم نمی گذاشت. خیلی در کارش قاطع بود و چپ و راست دستور می‌داد. فشار تمرین های نظامی کم بود، بعضی وقت‌ها ما را به بیگاری هم می‌برد. من هم گه گاه از زیر تمرینها در می رفتم. مدتی بود خانواده ام خبری از من نداشتند و باید به گونه ای خبر سلامتی‌ام را به آنها می‌رساندم. نزدیکترین جایی که از آنجا می توانستم به یکی از دوستان خانوادگی‌مان در اهواز تلفن بزنم اندیمشک بود، اما همگی در آماده باش کامل بودیم و اجازه مرخصی ساعتی هم نمی دادند. یک روز بعد از ورزش سنگین صبحگاهی می خواستیم کمی چرت بزنیم که فرمانده با عجله آمد و با همان لحن آمرانه همیشگی اش گفت: «الان یک نفر لازم دارم، سریع یکی آماده شه و دنبالم بیاد. حکماً باز می‌خواست ما را ببرد بیگاری. با بچه ها کمی به هم نگاه کردیم هیچ کس حوصله بیگاری نداشت. همگی سکوت کرده بودیم طبق معمول علیرضا رو به من کرد ولی این بار به جای دستور نظامی با احترام پرسید میای یا ،نمیای» با خودم گفتم: «حالا که به جای دستور نظامی احترامت کرده مثل بچه آدم بلند شو برو، وگرنه هم ازت بیگاری می‌کشه. هم چند تا کلاغ رو و سینه خیز و این جور چیزا مهمونت می‌کنه. عزمم را جزم کردم و گفتم: «میام» گفت: «آبارک الله ! بیا دنبالم. دنبالش رفتم. جلوی ساختمان یک وانت لندکروز ایستاده بود و تعدادی از بچه های دسته های دیگر هم سوارش بودند مرا تحویل راننده داد و گفت این هم سهمیه دسته قاسم برا مرخصی. نمی‌دانم از کجا فهمیده بود نگران خانواده ام هستم. آن لحظه دنیا روی سرم هوار شد. از اینکه راجع به او آن‌طور فکر می‌کردم. خیلی ناراحت بودم. بی منت لبخندی مهمانم کرد و رفت. از پشت سر نگاهش می‌کردم. آن لحظه نمی دانستم این قامت رعنا فقط چند روز دیگر میهمان این کره خاکی است. با اینکه دوکوهه نزدیک شهر بود اما تداركات لشكر ولی عصر عجل الله تعالی فرجه الشريف ضعیف بود و قابل مقایسه با لشکرهای دیگر نبود. برای مثال تدارکات لشکرهای اصفهانی مثل نجف و کربلا به نیروهایشان میوه و خصوصاً انار می‌دادند. ولی ما به ندرت میوه داشتیم. می‌گفتند تدارکات لشکرها توسط مردم همان استان تأمین می‌شود. خوب مردم خوزستان جنگ زده کجا و اصفهانی ها کجا! یک روز فرمانده گردان حاج اسماعیل فرجوانی شنید که بچه ها از لشکرهای مجاور میوه تک می‌زنند. خیلی عصبانی شد، بچه ها را به خط کرد و چنان سخنرانی غرایی کرد که بعد از آن بچه ها چشم طمع از مایملک لشکرهای مجاور بستند. چند روزی را دوکوهه بودیم و بعد از آن منتقل شدیم به چم هندی که پشت جبهه محسوب می‌شد. در سنگرهای اجتماعی که هر کدام گنجایش سه تا هشت نفر را داشت تقسیم شدیم. آنجا برای امیر از اهواز یک بسته خوراکی و تنقلات فرستادند. یک بسته پر از پسته ، ما هم که پسته ندیده، با امیر هم ندار بودیم. گاهی که می‌دید در خوردن پسته خیلی زیاده روی می‌کنیم می‌گفت: "این پسته شیطانه! شما رو از یاد خدا غافل می‌کنه". و بعد با ناراحتی بساط شیطان را جمع می کرد و آن مخلوق پست را در کوله اش محبوس می کرد. ما هم می‌گفتیم: «بابا پسته چه ربطی به شیطون داره حالا اگه نمیخوای پسته هات را بخوریم چرا به شيطون بدبخت گیر می‌دی. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد لینک عضویت کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂