🍂
🔻 وقایع سال آخر
1⃣1⃣
🔅 هواپیمای مسافربری
- ۲۹۰ نفر قربانی
┄┅┅❀💠❀┅┅┄
دیوان عالی در ۲۲ ماه فوریه سال ۱۹۹۶، دستور داد دعوی ایرباس از فهرست دعاوی آن حذف شود.
در نهایت بر اساس توافق دو طرف، قرار شد ایران دادخواست خود را از دیوان استرداد و در مقابل، آمریکا مبلغی را به عنوان جبران خسارت و به صورت exgratia (بدون قبول مسئولیت به بازماندگان کشته شدگان) پرداخت کند. مطابق توافق، ایالات متحده پذیرفت تا به بازماندگان هر مسافر ایرانی کشته شده غیر شاغل ۱۵۰ هزار و مسافران کشته شده شاغل ۳۰۰ هزار دلار به عنوان دیه و سایر هزینه ها پرداخت کند، همچنین، توافق شد این مبلغ که در مجموع رقمی حدود ۶۹ میلیون دلار بود، از طریق سفارت سوئیس به طور مستقیم به بازماندگان قربانیان پرداخت و
قیمت هواپیما نیز به خود دولت پرداخت شود.
برخی از حقوقدانان و صاحب نظران کشور این توافق دولت و دفتر خدمات حقوقی بین المللی با آمریکا و استرداد دادخواست از دیوان بین المللی دادگستری را امری نسنجیده و مغایر با مصالح ملی تلقی کردند. در این زمینه، دکتر محمود کاشانی استاد دانشگاه شهید بهشتی، طی نامه ای به آقای ناطق نوری رئیس وقت مجلس شورای اسلامی نوشت: «.... در این دعوی نه تنها ورود خسارت مادی و معنوی به دولت ایران و بازماندگان بلکه حیثیت کشور ما و مسائل مهم سیاسی و دفاع از حاکمیت کشور نیز مطرح است. مردم ایران به حق انتظار دارند صدمه شدیدی که از طریق حمله نظامی به یک هواپیمای مسافربری به حیثیت کشور ما در صحنه جهانی وارد شده است، جبران شود...».
اعلام مسئولیت دولت آمریکا به پرداخت خسارت به دولت ایران برای جبران زیانهای مادی و معنوی خانوادههای سوگوار و شرکت ایران ایر است. این ادعا خواه از نظر منهدم کردن هواپیما یا خسارت مادی و معنوی ناشی از کشته شدن سرنشینان هواپیما متعلق به دولت ایران است. بر اساس اصل ۱۳۹ قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران، صلح دعاوی مربوط به اموال عمومی و دولتی هنگامی که طرف دعوی خارجی باشد، باید به تصویب مجلس برسد. دفتر خدمات حقوق بین الملل چگونه به خود اجازه داده است، مبلغ خسارت واقعی ایران را که باید از سوی دیوان بین المللی دادگستری با در نظر گرفتن اوضاع و احوال ویژه این حادثه و رویه های
بین المللی تعیین شود، طبق نظر و تشخیص خود و بدون رعایت نص صریح اصل مصالحه، مورد تعیین قرار دهد و چنین مصالحی را بدون تصویب مجلس امضا کند؟»
تردیدی نیست که مطالب این استاد علم حقوق به ریاست مجلس در آن زمان، خواست بسیاری از صاحب نظران و افراد دیگری نیز بوده و می باشد، اما با توجه به اوضاع و شرایط آن زمان اتخاذ تصمیمی غیر از آن نیز چندان امکان پذیر نبود، هر چند پایان این فاجعه عادلانه نبود، اما امید زیادی هم به پایان عادلانه آن وجود نداشت.
┄┅┅❀❀┅┅┄
پایان
#تاریخ_شفاهی
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
دلگیر نباش
دلت که گیر باشد
رها نمیشوی
یادت باشد آزاد بودن
شرط شهادت است ...
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 دلتنگیها
می خواهم از زمینی یاد کنم که سالهاست دل را در گرو خود داشته و دلتنگی را بهانهای برای جستار ذهن.
..و دلتنگیمان، درست از همان نقطه ای آغاز شد که اسلحه برداشتیم و از بلندای تپه، و در رد کانال پایین و پایین تر آمدیم و از پیچ و خمهایش گذشتیم و بر گُرده لندکروزها جای گرفتیم و لحظه لحظه، صحنه دور شدن از خاکریز و پیچ جاده و صدای انفجارهای دور و نزدیکاش، و رودخانه و خاطرات دوستانی که در آنجا داده بودیم را پشت سر گذشتیم و دور شدیم و غصه خوردیم.
ماموریتمان تمام شده بود و گویی چیزی جا گذاشته بودیم.
جسممان آمده بود و روحمان را که مانده بود.
چقدر دوست داشتیم ماشینمان لحظه ای توقف میکرد و بار دیگر در فضای ملکوتیش چرخی میزدیم و سنگر به سنگر سرکی میکشیدیم و به گونی ها و دیوارههایش تبرکی میجستیم.
آنقدر تند ترک محل کرده بودیم که حتی نتوانستیم نگاهی به حسرت کنیم.
غروب سرخ آن روز چقدر دل را آتشمی زد و ریش میکرد و بغض را روانه گلو میساخت.
آخر چه میدانید!
با چندین ماشین رفیق رفتن و چند دانه برگشتن را.
آخر چه میدانید!
شوق رفتن و حسرت برگشت را.
آخر چه میدانید!
آرامش دعای کمیل در سنگرهای تاریک، در کنار انفجارهای پی در پی را!
آخر چه میدانید!
نمازهای تیممی و نشسته خواندن در سنگرهای کوتاه را!
آخر چه میدانید!
طعم سلام صبحگاهی به اجساد مطهری را که در آن فضای آرام، نه راه پیش داشتند و نه پس!
آخر چه میدانید!
بختیاری آزاده را! .. محمد جامعی را! ..و مظلومیت محمد حسین جعفری و جنازهاش را که بی هایوهو در پشت سنگر، شب را به صبح رساند!
..و چه میدانید!
آتش تهیه آنشب را!
"شرهانی" را می گویم،
همان بلندای پرواز را
همان جایی که پرندگان نوبال، پر گشودند و پرواز را به تمرین نشستند و پذیرفته شدند.
همان مکانی که روزهایش ایستادگی بود و شبهایش عرفان.
..و همان جبههای که مقاومتش گرسنگی را به فراموشی میداد و پیروزیش کام را شیرین.
یادش بخیر!!
سنگرهای کوتاه و محقری که در چشم ما قصر بودند و ریگ هایش، زمرّدنشان
یادش بخیر !!
انفجارهایی که هر کدامش فرصتی بود برای پرواز و شوقی برای دیدار.
و همانانی که جان میدادند، ولی خاک هرگز
یادش بخیر !!
لباس های ساده و بیریای خاکی و کلاههای پشمی و قلبهای روشن و چهرههای خندان
یادش بخیر!!
دفترچههای کوچک جیبی و دستنوشته بچههایی که بیشتر به شهادت میآمدند و امروز گرانبهاترین اوراق یادگار آنروزهاست.
یادش بخیر !!
وقتِ تک دشمن و تب و تاب مقاومت و جعبههای نارنجک و فشنگهایی که دستبهدست میشد و خبرهای بعدِ تک،
یادش بخیر !!
اکسیر جهاد، که خاک را کیمیا کرد و مردانش را به گوشه چشمی ربود.
... و امروز دربهدرِ پیچ و خمهای زندگی روزمرهشان میگردم تا اثری از همان پیشکسوتان روزهای آتش و خون ببینم،
همان فراموش شدگانی که در دود سیاه نااهلان و نامحرمان به فراموشی رفته اند..
▪︎ جهانی مقدم
#شرهانی #دلنوشته
#یادش_بخیر #دلتنگیها
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
درسهای زیادی آموختم. تواضع و برخوردهای کریمانه او را احساس کردم و فضای دفتر را با حضور عباس پر از شادابی و نشاط یافتم. شب عاشورا، بعد از خواندن زیارت مخصوص حضرت علی بن موسیالرضا (ع) تصمیم گرفتم به سمت مسجد گوهرشاد بروم. خواستم داخل مسجد یک جای خلوت و مناسبتری پیدا کنم و قرآن و دعا بخوانم. کنار منبری جا پیدا کردم و نشستم. از دور دیدم عباس در کنار ستون، یک جای خلوتی نشسته و مشغول دعا خواندن است. با محبتی که از او در دل داشتم، طاقت نیاوردم و گفتم بروم و حالش را بپرسم. وقتی نزدیک شدم، دیدم کتاب مفاتیحالجنان دستش است. بالای صفحه، زیارت حضرت زهرا (س) نوشته شده بود. با آرامی دستی به سرش زدم و گفتم: «عباس! امشب شب عاشوراست؛ چرا زیارت عاشورا نمیخوانی؟» با آرامی سرش را بلند کرد و گفت: «التماس دعا!» قدری سر به سرش گذاشتم. گفتم: «عباس جان! ولمان کن! تو شورش را در آوردی! تو هم شغل داری و همه کارات هم ردیفه، دیگه چه دعایی میکنی؟ این زیارت برای قبل از استخدامی است!» دوباره سرش را بلند کرد و گفت: «التماس دعا!» همین رفتار او باعث شد که شماره او را در گوشی همراهم ذخیره کنم. گاهگاهی با او تماس میگرفتم و با او گپ و گفتی داشتم.
#تاثیر_نگاه_شهید
#گزیده_کتاب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 یازده / ۲۳
خاطرات پروفسور احمد چلداوی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
هوای [پاسگاه زید] خیلی گرم بود و یک وجب سایه هم گیر نمیآمد. نگران بودم که مثل دفعه قبل گرمازده بشوم. همه بعد از ظهر را سرگرم تکمیل سنگرها و ساخت سرپناه بودیم. بالأخره سنگرهای استراحت آماده شدند و سنگرهای نگهبانی را هم ساختیم. چند روزی با عراقیها حسابی درگیر بودیم. از اینکه به سادگی چند صدمتر را از دست داده بودند خیلی ناراحت بودند. نه ما و نه عراقی ها نمی دانستیم هدف بعدی چیست و چرا خاکریز ما به عراقیها نزدیکتر شده است. حالا دیگر تانکهای سوخته دشمن از نبرد رمضان پشت سرمان بودند. یک روز که خط در آرامش نسبی بود با بچه ها رفتیم سراغ یکی از این تانکها. اسکلت چند تا عراقی با لباس فرم کنار تانکها افتاده بود. عین اسکلتهایی که توی دکور مطب پزشکها دیده بودم، با این تفاوت که اینها واقعی بودند. لباس عراقی ها را برای پیدا کردن نشانه ای از آنها گشتیم اما چیزی پیدا نکردیم. تصمیم گرفتیم آنها را دفن کنیم. با اینکه جهت قبله را نمیدانستیم، قبری کندیم و اسکلتها را با همان لباسهایشان دفن کردیم. بعد که برگشتیم دیدیم قبرها را دقیقاً رو به قبله کنده بودیم. شب قرار شد پاسبخش باشم و پست بچه ها را تعیین کنم. چون نیرو کم بود تمام شب را پاس بخش بودم. به همین خاطر هر بار توی یکی از سنگرهای نگهبانی پیش نگهبان میخوابیدم و از او میخواستم قبل از پایان پستش بیدارم کند. بعد بلند میشدم و نگهبان بعدی را سر پستش میآوردم و دوباره توی یکی دیگر از سنگرهای نگهبانی میخوابیدم تا پست بعدی. نصفه های شب که توی یکی از سنگرها خوابیده بودم صدای آتش بار دشمن بیدارم کرد. هراسان و هاج و واج نگاه کردم دیدم تیربار سنگر کمین دشمن به طرف سنگر نگهبانی ما آتش می کند. نگهبان که یک پسربچه کم سن و سال بود سرش را داخل سنگر قایم کرده بود. به او گفتم «این چه جور نگهبانیه؟! گفت: «اگر سرم رو بالا بیارم میزنه!» گفتم: «اگه الان در پناه آتش عراقیا جلو بیایند چه خاکی تو سرت میکنی؟!» نمی دانست چه کار کند. آرپی جی را برداشتم یک گلوله داخلش گذاشتم و کمی از سنگر فاصله گرفتم تا محل سنگر شناسایی نشود. منتظر شلیک دشمن بودم همین که رگبار بعدی را شروع کرد به طرفش شلیک کردم گلوله نزدیک سنگرشان به زمین خورد و کمانه کرد رفت بالای سر سنگر کمین منفجر شد. به آن پسربچه گفتم حالا یاد گرفتی؟!» تا صبح حتی یک گلوله هم از سنگر کمین به طرف ما شلیک نشد. خط تثبیت شده بود و من هم میخواستم برای امتحانات پایانی برگردم اهواز. هر چه اصرار کردم تسویه کنم، قبول نکردند و فقط چند روز مرخصی دادند. آمدم اهواز ولی برنگشتم و شهید سید فرید موسوی که معاون دسته بود خودش تسویه ام را گرفت و برگه اش را برایم فرستاد. حالا دیگر علاوه بر امتحانات موضوع داغ جدیدی بین بچه ها رایج بود...
کنکور.....
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#یازده
لینک عضویت
کانال حماسه جنوب/ ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
@defae_moghadas
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نواهای ماندگار
با نوای
حاج صادق آهنگران
برپا مردان خدا همت کنید
جنگ است بر تن جامه عزت کنید
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
کانال رزمندگان دفاع مقدس 🔻
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
@defae_moghadas
🍂
🍂 ادامه جنگ
بعد از فتح خرمشهر
#نکات_تاریخی_جنگ
┄┅┅❀💠❀┅┅┄
🔹 حجت الاسلام حاجی صادقی
..کشور ما قبل از این جنگ هم مورد تعرض واقع شده بود، در زمانهایى که حکومتهاى به ظاهر مقتدرى هم داشت. اما هیچ وقت نتوانسته بود جز در این دفاع مقدس این چنین با افتخار و سربلند از تمامیت ارضى، ارزشها، باورها و اصول خود دفاع کند!ا
من بعد از فتح خرمشهر وقتى به اتفاق شهید موسوى وارد شهر خرمشهر شدم ـ آن موقع ایشان فرمانده سپاه خرمشهر بود ـ باورم نمى شد که عراقى ها رفته باشند! آمده بودند که نروند، آمده بودند که بمانند! و لذا خیلى از امکانات را هم در گمرگ و دیگر جاها از بین نبرده بودند.
جنگ هایى که در گذشته بر ایران تحمیل شد، به ویژه در دوره قاجار (پس از آقا محمد خان)، عمدتا با شکست تحقیرآمیز ایران همراه بود، بخشهاى ارزشمندى از کشور ما در دو قرارداد ننگینِ گلستان و ترکمانچاى از ایران جدا شد. در همین دوران هرات و افغانستان از ایران جدا شد و بعد هم در دوره پهلوى بحرین از ایران جدا شد و در واقع کل کشور ابتدا به انگلیس بعد هم به آمریکا واگذار شد.
ما در هشت سال دفاع مقدس واقعا دستاورد بزرگى داشتیم که البته در آینده باز ارزش آن بیشتر روشن خواهد شد، با وجود این پیروزى بزرگ، برخى شبهاتى در باره دفاع هشت ساله ملت ایران در مقابل عراق و ابرقدرتها مطرح مى کنند. یکى از آنها این است که «ما نمى بایست پس از فتح خرمشهر جنگ را ادامه مى دادیم!».
نمى دانم آنچه من در این باره اشاره مى کنم تا به حال گفته شده یا نه؟ اما یکى از محورهاى مظلومیت دفاع مقدس و رزمندگان عزیز را همین تحلیل ها مى دانم؛ تحلیل از ناحیه کسانى که دفاع مقدس را درک نکردند و بعضى از آنها حتى داخل کشور نبودند، بلکه با اطلاعات و کمکهایشان، کنار دشمن ما بودند.
بعد از فتح خرمشهر، صدام براى بازسازى ارتش شکست خورده خود نیاز به یک فرصت داشت، تا پس از سازماندهى مجدد، دوباره به ایران حمله کند. ممکن است بعضى بگویند که دشمن آماده بود کوتاه بیاید. من عرض مى کنم این سؤال را جواب بدهند: چند سال بعد که ایران قطعنامه را پذیرفت، آیا دشمن هم قطعنامه را پذیرفت، یا عملیاتهاى جدیدى را سامان داد؟ حقیقت این است که صدام و اربابانى که او را هدایت مى کردند آمده بودند که انقلاب را براندازند! آمده بودند که کشور را تجزیه کنند منتها تاکتیکهاى خودشان را تغییر مى دادند.
جالب است بدانید در همین زمان غیر از آن جاهایى که رزمندگان ما دشمن را از مرزها بیرون کرده بودند، هیچ کجا خود دشمن به مرزهاى قبلى برنگشته بود!
چه تضمینى وجود داشت که اگر یک چنین فرصتى به دشمن داده مى شد، با یک قدرت و امکانات بیشترى هجوم نیاورد؟!
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
بعد از تو ؛
کوچه پس کوچههای شهر
نجوا میکند خاطرههایت را
در گوشِ مادر ....
خرداد ۱۳۶۱ خرمشهر، پل قدیمی شهر
مادرِ "شهید علیمردان کیانی" یکیاز
شهدای جهاد سازندگی آبادان در فراغ فرزند
عکاس: مهرزاد ارشدی
کانال دفاع مقدس
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
با پررویی وارد خانه شد. کلت سعید را گذاشته بودم لای متکای بچه. همین که وارد خانه شد متکا را از پنجره اتاق انداختم توی حیاط پدرشوهرم و او متوجه نشد. تمام اثاثیه منزل را بهم ریخت و آلبوم عکس شوهرم را ورق زد. عکس سعید و بچههای سپاه را درآورد و خواست با خودش ببرد که جلویش را گرفتم و نگذاشتم. گفتم: «اگه تو نظامی هستی چطور بدون مجوز وارد منزل من شدی؟ لعنت به اون دولت و نظامی که مأمورانش بدون مجوز وارد خونه مردم بشن. الان زنگ میزنم سپاه تا ببینم با چه مجوزی وارد خونه یه زن نامحرم شدی.»
کلی به نظام و سپاه و ارتش و مملکت بد و بیراه گفتم. باورش شد طرفدار نظام نیستم. خندهاش گرفت و گفت: «بابا شما که از خودمانین. ضد انقلابین!»
در این موقع سفره پهن بود و مختصر نان و ماستی داشتیم. سقف خانه چکه میکرد و سطل و کاسه و بشقاب روی فرشها چیده بودم تا آبها جمع شود. شُرشُر روی فرشها آب میچکید. همین که اوضاع آشفته ما را دید، خندید و گفت: «بابا شما اگه طرفدار دولت بودین که این وضعتان نبود.»
پشیمان شد و رفت. از طرف حزب دموکرات آمده بود وضع ما را بررسی کند و ببیند چه امکاناتی داریم و آیا عکس مسئولین نظام را به دیوار خانهمان نصب کردهایم یا اسلحه و وسایل دولتی در خانهمان پیدا میشود، وابسته به نظام هستیم یا نه. چون سعید در طول اسارت زیر بار نرفته بود که طرفدار نظام جمهوری اسلامی بوده و با سپاه همکاری داشته است، دائم جاسوسان دور و برمان میپلکیدند.
#عصرهای_کریسکان
#گزیده_کتاب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 به یک میدان مین وسیع در فکه برخوردیم. نزدیک که شدیم، با صحنه ای عجیب روبه رو شدیم. اول فکر کردیم لباس یا پارچه ای است که باد آورده، اما جلوتر که رفتیم، متوجه شدیم شهیدی است که ظاهرا برای عبور از سیم های خاردار، خود را بر روی آنها انداخته تا به بقیه به سلامت بگذرند. بند بند استخوان های بدن داخل لباس قرار داشت و در غربتی دوازده ساله روی سیم خاردار درار کشیده بود.
#تفحص
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 یازده / ۲۴
خاطرات پروفسور احمد چلداوی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔹 شش دم بریده
شرکت در کنکور
سال آخر هنرستان بودم، بیشتر بچه های هم دوره ایام و حتی بچه های مسجد جوادالائمه علیه السلام خودشان را برای یک رقابت علمی بزرگ به نام کنکور آماده می کردند. درسم خوب بود یعنی نمراتم خوب بودند ولی درس خواندنم خیلی تعریفی نداشت. اکثر رقبای کنکوری ما هم بچه های ریاضی فیزیک بودند و از طرفی هم درسهای ریاضی و فیزیک ضریب بالایی داشت، لذا خیلی امیدی به قبولی در کنکور نداشتم. کمتر از یکی دو ماهی بیشتر وقت نداشتم. سال قبل برادرم علی توانسته بود با رتبه خیلی خوبی در رشته مهندسی قدرت دانشگاه تهران قبول شود. ریاضی علی خیلی بهتر از من بود. احتمال میدادم که اگر رقبای من هم سطح علی باشند شانسی برای قبولی نخواهم داشت. لذا از همان اول قید کنکور را زدم اما علی پاپیچم شد که حتماً باید کنکور شرکت کنم. اولش برای آمادگی در کنکور تربیت معلم شرکت کردم و اتفاقاً پذیرفته هم شدم اما چون تصمیم جدی برای معلمی نداشتم دنبالش نرفتم. با قبول شدن در کنکور تربیت معلم به خودم امیدوار شدم و برای شرکت در مرحله اول کنکور سراسری ثبت نام کردم. آن وقتها کنکور دو مرحله ای بود، مرحله اول تستی و مرحله دوم تشریحی. برای گرفتن سهمیه رزمندگان به سپاه منطقه در چهار شیر رفتم آنجا که رسیدم تعداد زیادی متقاضی سهمیه را دیدم که توی یک اتاقک کوچک جمع شده بودند و دو نفر مسئول هم پشت یک میز اداری با کندی هر چه تمام تر درخواست ها را بررسی میکردند.
با خودم گفتم: «اگه نتونم بدون سهمیه برم دانشگاه همون بهتر که بی خیال دانشگاه بشم. تصمیم گرفتم بدون سهمیه در کنکور شرکت کنم و همین کار را کردم. با لطف خدا رتبه ام در مرحله اول در منطقه ۳ حدود ۲۸۰ شد. یکی از علت های اصلی موفقیتم این بود که عربی و دینی را بدون حتی یک ساعت مطالعه تقریباً صد درصد زده بودم. انگیزه ام برای مرحله دوم کنکور خیلی زیادتر شده بود. با دو نفر از دوستانم چسبیدیم به درس. تعداد کتابخانه های اهواز خیلی آن موقع
کم بود و کفاف همه کنکوریها را نمیداد، چون کارت عضویت کتاب خانه هم نداشتیم چند باری از کتابخانه ها بیرون مان کردند. توی خانه میز و صندلی نداشتیم و درس خواندن روی زمین هم خیلی سخت بود. پدرم با دیدن این وضعیت هر جور بود یک دست میز و صندلی مخصوص مطالعه برایم خرید. از اینکه دیگر مجبور نبودم برای چند ساعت درس خواندن کلی با مسئولین کتابخانه ها بحث کنم خیلی خوشحال بودم چون مرحله دوم تشریحی بود، باید درسها را مفهومی و عمیق میخواندم. تازه آن موقع فهمیدم که اصلاً ریاضیات و فیزیک بلد نیستم. برادرم علی خیلی وقت گذاشت و توی درس ها کمکم کرد. البته بعضی وقتها که من درس را متوجه نمی شدم عصبانی میشد و قهر میکرد ولی باز دوباره از نو شروع میکردیم. یک روز هم که خیلی عصبانی شده بود فهم ما را با یک حیوان نجيب سربه زیر مقایسه کرد. خلاصه روز موعود فرا رسید سه چهار نفری با فولکس قورباغه ای یکی از بچه ها به طرف دانشگاه شهید چمران حرکت کردیم. ماشین آن قدر زوار در رفته بود که با کلی تأخیر به سه راه استادیوم رسیدیم
از شانس بد ما سر تقاطع سواره و راه آهن یک لکوموتیو در حال عقب جلو کردن بود و حالا حالاها هم قصد رد شدن نداشت. حسابی دیرمان شده بود از فولکس پایین پریدیم و به سرعت خودمان را به آخرین اتوبوسی که برای کنکوریها توی سه راه استادیوم متوقف بود رساندیم. اتوبوس پر از آدم بود به زور خودمان را توی اتوبوس جا دادیم. اتوبوس وارد دانشگاه شد. به خاطر وسعت دانشگاه اتوبوس در ایستگاه های مختلفی می ایستاد اما ما نمی دانستیم باید در کدام ایستگاه پیاده شویم. حسابی مضطرب شده بودیم در یکی از ایستگاهها پیاده شدیم و از متصدیان پرس و جو کردیم. معلوم شد باید زودتر پیاده میشدیم. دوان دوان برگشتیم. فقط چند دقیقه وقت داشتیم. داشتم ناامید میشدم. به محل کنکور ریاضی فنی که رسیدیم دیدم یک دانشکده بزرگ با تعدادی زیادی سالن برای بچه ها تعیین کرده اند. سالن ها هم خیلی از هم فاصله داشتند ، هم نفسمان بریده بود و هم امیدمان ناامید. خوشبختانه شماره داوطلبی من مربوط به سالن روبرویی بود. با خوشحالی وارد سالن شدم پیدا کردن صندلی کار سختی نبود چون همه نشسته بودند و فقط یک صندلی خالی وسط سالن خودنمایی میکرد. اینقدر خوشحال بودم که انگار در بهترین
رشته دانشگاه قبول شده ام.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#یازده
لینک عضویت
کانال حماسه جنوب/ ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
ای آب ...
چه دستها
ڪہ با تو
دل از دنیا شستند ...
#غواصان
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 علت پیوستن منافقان
به رژیم بعث عراق
#نکات_تاریخی_جنگ
┄┅┅❀♨️❀┅┅┄
🔹 سالها از پذیرش قطعنامه ۵۹۸ و پایان جنگ تحمیلی گذشته است اما همچنان پرسش هایی درباره علت و چرایی جنگ، تعویق پذیرش قطعنامه های بین المللی و... باقی مانده است که در این مجال برآنیم تا به برخی از این پرسش ها، پاسخی درخور دهیم. از پرسش های دیگری که درباره ایام دفاع مقدس مطرح است، مواضع و دیدگاه های سازمان مجاهدین خلق (منافقین) درباره جنگ ایران و عراق است که پاسخ آن را از کتاب پرسشها و پاسخها (جنگ ایران و عراق) داده ایم:
سازمان مجاهدین خلق و رهبری آن بر اساس مرام و مشی خود در ابتدای شروع جنگ در ظاهر با نظام ابراز همدردی کرده، در نشریات خود صدام و رژیم بعث را متجاوز میدانستند، اما در تحلیلهای درون گروهی خود از جنگ به عنوان فرصتی یاد میکردند که در آن دولت نوپای جمهوری اسلامی تحت فشار قرار گرفته، زمینه برای تحقق اهداف آنان فراهم خواهد شد. به همین دلیل رهبران سازمان با بروز اختلافات میان بنیصدر و مسئولان کشور، به حمایت از وی پرداختند و با تشدید این اختلافات تلاش کردند تا ضمن ایجاد بیثباتی سیاسی در داخل کشور، نظام را به بنبست برسانند. این روند تا ۳۰ خرداد ۱۳۶۰ ادامه داشت تا اینکه آنان علناً به مخالفت با جمهوری اسلامی پرداختند و علیه آن اعلام جنگ مسلحانه کردند. با فرار رجوی و چند تن دیگر از رهبران سازمان مجاهدین خلق به خارج از کشور، دیدگاه آنان درباره جنگ کاملاً شفاف شد طوری که آنان رهبران ایران را جنگ طلب میدانستند و معتقد به جنگافروزی ایران بودند و عملاً به دشمن ایران، یعنی رژیم عراق پیوستند و به خدمت این رژیم درآمدند و در مقابل از کمکهای این رژیم بهرهمند شدند.
مواضع منافقین را باید در جهت ضدیت با نظام جمهوری اسلامی ایران و مسئولان کشور ارزیابی کرد. آنان به هر عاملی که در مخالفت با رهبران انقلاب و تضعیف یا براندازی جمهوری اسلامی بود، خوشبین بودند و به آن کمک میکردند و چون جنگ نیز از جمله مسائلی بود که برای براندازی نظام جمهوری اسلامی تدارک دیده شده بود، همین وجه مشترک و زمینه همکاری منافقین با دشمن بعثی را فراهم کرد و در نهایت آنان با خیانت به ملت و میهن خود، در کنار رژیم صدام قرار گرفتند و از هیچ اقدامی در ضربه زدن به نظام جمهوری اسلامی ایران و ملت مسلمان ایران فروگذار نکردند.
ادامه دارد
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
در ماشین را قفل کرد نگذاشت پیاده شوم. گفت:"تا همه حرفهای من رو گوش نکنی نمیگذارم بروی ".
گفتم:"حرف باید از دل باشد که من با همه وجود بشنوم".
منوچهر شروع کرد به حرف زدن. گفت"اگر قرار باشد انقلاب به من نیاز داشته باشد و من به شما، من می روم نیاز انقلاب و کشورم را ادا کنم. بعد احساس خودم را. ولی به شما یک تعلق خاطر دارم".
گفت"من مانع درس خواندن و کار کردن وفعالیت هاتان نمی شوم به شرطی که شما هم مانع من نباشدی ".
گفتم"اول بگذارید من تاییدتان کنم، بعد شما شرط بگذاردی ".
تا گوشهاش قرمز شد.
چشمم افتاد به آیینه ماشین. چشم هاش پر اشک بود.طاقت نیاوردم. گفتم"اگر جوابتان را بدهم نمی گویی این دختر چقدر چشم انتظار بود؟"
تو آینه نگاه کرد.گفتم"من که خلیی وقت است منتظرم شما این حرف را بزنی ".
باورش نمی شد. قفل ماشین را باز کرد ومن پیاده شدم.سرش را آورد جلو و پرسید:"از کی؟"
گفتم :"از بیست دو بهمن تا حالا".
منوچهر گل از گلش شکفت. پاش را گذاشت روی گاز و رفت.
#اینک_شوکران
#گزیده_کتاب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
شوکران.pdf
447.7K
🍂 اینک شوکران
شهید منوچهر مدق
به روایت همسر شهید
مولف: مریم برادران
#کتاب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 یازده / ۲۵
خاطرات پروفسور احمد چلداوی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔹 6 دم بریده
شرکت در کنکور
مدتی را فقط نفس چاق میکردم تا بتوانم روی سوالات تمرکز کنم. چند دقیقه ای وقتم تلف شد تا به آرامش برسم و شروع کنم. بالآخره با هر سختی بود به یاری خدا امتحان تشریحی را هم دادیم. آن وقتها بعد از امتحان تشریحی باید انتخاب رشته میکردیم و اجازه ۱۲ تا انتخاب داشتیم. با کمک برادرم انتخاب رشته کردم اول مهندسی برق قدرت دانشگاه های اصلی تهران را انتخاب کردم بعد از آن مهندسی قدرت دانشگاه مشهد و آخر سر هم هر دانشگاهی که مهندسی برق داشت را انتخاب کردم و به انتظار اعلام نتایج ماندم. بعد از حدود دو ماه نتایج اعلام شد. یک روزنامه خریدم و با قلبی تاپ تاپ کنان دنبال اسمم گشتم. وقتی اسمم را دیدم داشتم از خوشحالی بال و پر در می آوردم. حالا باید نگاهم را کمی به سمت راست می انداختم تا کد رشته قبولی را هم میدیدم. وقتی که رشته را دیدم چشمهایم گرد شد. در یک لحظه احساس کردم همه زحمت هایم هدر رفته است که رشته قبولی سرامیک علم و صنعت بود. تازه متوجه اشتباه بزرگم میشدم. قرار بود علی کد رشته های انتخابی را برایم توی یک ورقه بنویسد و من هم آنها را وارد کنم. او کدها را به انگلیسی نوشته بود و چون دم عدد 6 را کوتاه نوشته بود فکر کردم صفر است و اشتباهی کد 280 که سرامیک علم و صنعت بود را بجای کد 286 یعنی برق مشهد زده بودم و اتفاقاً در همان رشته هم قبول شدم. آن زمان فکر میکردم از این بدتر نمی شود. تمام سختی هایی که برای رسیدن به هدفم کشیده بودم جلو چشمم مجسم میشد. در به دری این کتابخانه به آن کتابخانه، تلاش برای فهمیدن ریاضی و فیزیک چهارساله در یک ماه، دیر رسیدن به جلسه امتحان ..... با خودم گفتم چرا این همه بدبختی باید سر من بیاید. بعد از آن همه تلاش باید در رشتهای غیر مرتبط درس میخواندم آن هم از جنس مواد و شیمی که اصلاً علاقه ای به آن نداشتم. از درس شیمی بدم می آمد و همیشه بدترین نمراتم را در درس شیمی می گرفتم. آن شب، خیلی سخت گذشت و خوابم نمی برد. آن قدر داغون بودم که برای اولین بار پدرم نیمه شب بالای سرم آمد و با لحنی بسیار حزین که تا آن روز از ایشان ندیده بودم گفت پسرم رشته سرامیک هم رشته خوبیه و آینده داره. خواهش میکنم این قدر ناراحت نباش. من با دیدن این وضعیتت قلبم میگیره و حالم بد میشه. تو که نمی خواهی حالم خراب بشه؟ میدانست خیلی دوستش دارم. از ترس بد شدن حال پدرم حالت عادی به خودم گرفتم. آن شب یکی از بدترین شبهای عمرم بود.
🔹 خواستگاری اتاق زیرشیروانی
دوران دانشجویی
با علی رضا داد فر و سعادت سالاری که آنها هم دانشگاه علم و صنعت و دانشگاه شريف قبول شده بودند قرار گذاشتیم که با هم به تهران بیاییم. قبلاً سه چهار بار بیشتر تهران نیامده بودم. یک بار آن به خاطر مجروحیت بود که با هواپیمای C۱۳۰ از فرودگاه مستقیم به بیمارستان منتقل شدم و اصلاً داخل شهر را ندیدم، یکی دو بار هم عبوری از تهران گذشته بودم. برای من بچه دهاتی تهران مثل میشیگان برای بچه تهرونی ها بود. خلاصه اواخر تابستان سال ۱۳۶۳ بود که راهی تهران شدیم. به تهران که رسیدم چون آن قدری پول نداشتم که تاکسی سوار شوم، از یک عابر پرسیدیم: «ببخشید؟ چطوری میتونم با اتوبوس برم دانشگاه علم و صنعت؟»
گفت: «میری توپخونه و بعد از توپخونه با خط ۱۱ مستقیم میرسی علم و صنعت، توی دلم خندیدم و با خودم گفتم این تهرون چه جای عجیبیه! آخه توپخونه و جنگ چه ربطی به دانشگاه و علم و صنعت داره دوباره پرسیدم: «گفتی با چه
خطی میشه از توپخونه به دانشگاه علم و صنعت رفت؟» گفت: «خط ۱۱». خلاصه این خط ۱۱ که قرار بود ما را به دانشگاه علم و صنعت برساند بعدها یادآور اردوگاه تکریت ۱۱ شد که قرار بود ما را به خدا برساند و همین عدد ۱۱ یادآور یازدهم محرم سال ۶۱ هجری روز اسارت اهل بیت پیامبر صلی الله عليه وآله وسلم هم بود. نمیدانم اگر اضافه کنم اولین فرزندم یازدهم بهمن ماه (ماه یازدهم به دنیا آمد به خرافه متهم میشوم یا نه) اما وقتی که از فراز گذشت سالیان دراز به سرنوشتم نگاه میکنم میبینم عدد ۱۱ در سرنوشت من نقش عجیبی را بازی کرده است. این عدد نماد ایستادگی و استقامت و خلاصه یک یک آنها است....
خلاصه پرسان پرسان خودم را به دانشگاه رساندم. داماد سعادت سالاری توی خوابگاه دانشگاه ساکن بود. ما هم به طور موقت مهمان او شدیم و فردای آن روز برای ثبت نام رفتیم آموزش دانشگاه. بعد از ثبت نام بلافاصله کلاس ها شروع شد. کم کم احساس میکردیم مزاحم بچه ها هستیم و باید به دنبال جایی برای خودمان باشیم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#یازده
لینک عضویت
کانال حماسه جنوب/ ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
خورشید من! برای تو یک ذره شد دلم
چندان که در هوای تو از خاک، بگسلم
دل را قرار نیست، مگر در کنار تو
کاینسان کشد بهسوی تو، منزلبهمنزلم
کبر است یا تواضع اگر، باری این منم
کز عقل ناتمامم و در عشق کاملم
با اسم اعظمی که بجز رمز عشق نیست
بیرون کش از شکنجه این چاه بابلم
بعد از بهارها و خزانها، تو بودهای
ای میوه بهشتی از این باغ، حاصلم
تو آفتاب و من چو گل آفتاب گرد
چشمم به هر کجاست، تویی در مقابلم
دریا و تخته پاره و توفان و من، مگر
فانوس روشن تو رساند به ساحلم
شعرم ادای حق نتواند تو را، مگر
آسان کند به یاری تو «خواجه» مشکلم
«با شیر اندرون شد و با جان به در شود
عشق تو در وجودم و مهر تو از دلم»
#منزوی
کانال رزمندگان دفاع مقدس
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂