eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.1هزار دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
2هزار ویدیو
69 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 تسبیح نفیس در برابر خبر از ایران • نادر دشتی پور ┄┅┅❀••❀┅┅┄ این دو تسبیح نفیس که با رنج و زحمت زیادی ساخته شده اند مربوط به دوران اسارت می‌باشد که بچه ها با اعتمادی که به این حقیر داشتند برای کسب خبر [از ایران] به من داده بودند تا اینها را در مقابل کسب خبر با نگهبانان عراقی معامله کنم، که خوشبختانه بخاطر رسیدن به اواخر اسارت نیاز نشد و ما توانستیم بدون دادن تسبیح هم کسب خبر کنیم و سازندگان، این تسبیح‌ها را به بنده هدیه کردند. من تا الان امانت‌دار اینها بودم تا مردم عزیزمان در جریان وطن دوستی و چگونگی فداکاری آزادگان عزیز باشند. جالبه بدونید این تسبیح ‌ها از ریگ‌های جمع آوری شده‌اند که برای هر دانه آن حدود ده روز تمام وقت صرف شده و با سایش آنها به کف سیمانی به این شکل درآمده‌اند. جهت سوراخ کردن هم از سر سرنگ و برای هر کدام سه روز وقت صرف شده است. در تسبیح دوم نیز از خودکارهای مصرف شده ای که صلیب روزهای آخر می آوردند درست شده است. آزاده تکریت ۱۱ ┄┅┅❀•❀┅┅┄ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ققنوس‌های اروند نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔻 قسمت سی‌هفتم یه خانم پرستار جوان سلام کرد و وارد اتاق شد. سرپرستار بهم گفت که این خانم همون پرستاری است که دیشب با مشت زدیش. خیلی خیلی خجالت کشیدم. چندین بار عذرخواهی کردم، خیلی دلخوره، جواب عذرخواهی‌هام را نمی‌ده و با سردی برخورد می‌کنه. : بخدا اصلا یادم نمی‌اد چکار کردم. توی حالت طبیعی نبودم. فایده‌ای نداره، اصلا گوشش به عذرخواهیِ من بدهکار نیست. سرپرستار در مورد قوم و خویش و فک و فامیل احتمالی که در تهران ساکن باشند سئوال کرد. بهش توضیح دادم دلیل اومدنم به تهران چیه؟ خیلی ناراحت شد و پرسید یعنی هیچ کسی توی تهران نداری؟ دوستی رفیقی آشنایی؟ : چرا دارم ولی نمی‌خوام مزاحمشون بشم خصوصا اینکه متاهل است و خانمش بارداره می‌ترسم خبردار بشوند و خانمش دچار مشکل بشه. ؛ تو به این‌کارها کاری نداشته باش. آدرس یا شماره تلفن‌شون را بده، بلدم چه جوری بهشون خبر بدم که هول نکنند. : نه خانم، شما خبر نداری، پدرو مادرش هم مشکل قلبی دارند خیلی می‌ترسم. ؛ آقا تو کاریت نباشه من بلدم. راضی شدم، شماره تلفن خونه فرهود را که حفظ بودم بهش دادم ولی خیلی تاکید کردم مراقب احوال پدرو مادر و خانمش باشه. چهارمین روز شروع شد. بعد از ویزیت پزشکان، شکنجه تعویض پانسمان دارم. امروز دست و پام را باز کردن. خانمِ شکنجه گر (اسمش را یادم هست ولی معرفیش نمی‌کنم) با چرخ دستیش اومد. پشتیِ تختم را آورد بالا. بعد از مجروحیتم هنوز موفق نشدم بدنم را ببینم و اینکه چه بلاهایی بسرم اومده. ملحفه را کنار زد، از جناق سینه تا زیر ناف به پهنای تموم شکمم پانسمان شده. به محض اینکه دستش به‌طرف پانسمان شکمم حرکت کرد، با دودستم از دوطرف، شکمم را گرفتم تا وقتی‌که پانسمان را می‌کَنه شکمم وا نره. احساس خیلی بدیِ، انگاری داره پاره می‌شه. بدون کوچکترین ترحُمی پانسمان به اون بزرگی را یه جا کند. خیلی درد کشیدم، چیزی نمی‌گم شاید خجالت بکشه. تموم طول شکمم را شکافتن و بخیه کردن. چند جای دیگه هم بخیه هایی دیده میشه. رفت سروقت پانسمان پا. اینو دیگه تحمل ندارم. بحالت التماس ازش درخواست می‌کنم اول با بتادین پانسمان را خیس کنه یا لااقل با قیچی چسب ها را از موهای پا جدا کنه. بی انصاف قبول نکرد و بدون توجه به التماس‌های من، پانسمان پا را کند. جیگرم ریش ریش شد. اینقدر که اشک توی چشمام جمع شد. نگاهی به زخم‌های پام انداختم، اون قسمتی که شکسته یه حفره عمیق و زخم بزرگی دیده می‌شه، خیلی هم بخیه زدن. زخمی که پشت ماهیچه پام هست، همون‌جایی که اون امدادگره یه ترکش ازش کشید بیرون، انجا هم زخم عمیقی ایجاد شده. شکنجه پانسمان تموم شد و پرستارِ بداخلاق گورش را گم کرد و رفت. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 میدان بار را زده بودند. راننده کامیونی شهید شده بود از جای دیگر. گمان کنم از زنجان بار آورده بود دزفول. کمکش اصرار می‌کرد باید برگردانیمش زنجان. می‌گفت "چهار تا بچه داره. اینجا خاکش کنیم زن و بچه هاش چه کار کنن". جنازه را کفن کردیم و توی تابوت گذاشتیم. آوردیم میدان بار تا برش گردانیم با کامیون خودش. به ماشینش هم پرچم ایران و پارچه سرخ زدیم. ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۶ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄ 🔹 - نمی‌شود، هرگز نمی‌شود هرگز. عرض کردم نمی شود ... خانم خانما از رو صندلی بلند شد و جلو میز مدیر ایستاد و آهسته گفت با سر و وضع مرتب می‌فرستمش .... خودش قول می‌دهد بچه خوبی باشد ... دیگر بزرگ شده نادانی نمی‌کند ... مگر نه اسدالله؟ در حالی که به گیوه‌هایم زل زده بودم روپاهایم پابه پا شدم و خفه گفتم - بله. - بله چی؟ - بله ... قول می‌دهم . با انضباط باشم. - ولی نمره ات این را نمی‌گوید ... معلوم است خون به دل مدیر کرده‌ای نه ... - به ... خدا ... آقا - بی‌خود قسم نخور ... از قیافه ات می‌شود فهمید چه قدر آتش سوزانده ای ... آن قدر هم مظلوم نگاه نکن ... من هزار تا مثل تو را تو همین مدرسه ها بزرگ کرده ام ... - خب آقا مدیر ... زیر دست شما آدم می‌شود. پس مدرسه برای چه است؟ - مگر مغز خر خوردم خانم ... تا بیایم این را آدم کنم خودم دیوانه شدم ... تازه تو این دبیرستان هر کسی را اسم نویسی نمی‌کنیم. بچه هایی که تو این دبیرستان درس می‌خوانند از خانواده های شناخته شده تهران هستند. خانم خانما خودش را صاف می کند و به چشمهای مدیر نگاه می‌کند و می گوید: مگر ما نیستیم ... خیلی ها ما را می‌شناسند ... پسرم عباس آقا.. مدیر می‌دود میان حرفش - ما که نمی شناسیم. از آن بگو مگویی که مدیر شق ورق دبیرستان راه انداخته بود دیوانه شده بودم. چند بار به سرم زد بپرم رو سرش و بادمجانی زیر چشمش بکارم ولی با وجود خانم خانما جرأت نمی کردم. آمدم دهان باز کنم که خانم خانما سقلمه یی زد، برو تو راهرو ... تا من بیایم ... نگاهی به صورت سرخ و شش تیغ مدیر انداختم و دو دل از اتاق زدم بیرون. خدا کند سر عقل بیایی و اسمم را بنویسی ... و اگر نه به جان خانم خانما بلایی سر خودت و دبیرستانت می‌آورم که تو تاریخ بنویسند ... فکر نکن فقط خودت آدم هستی ... پز کت و شلوارت را می آیی ... داداش عباسم هزارتای تو را می‌خرد و می‌فروشد ... از خشم سر تا پایم می‌لرزید. دندان‌هایم به هم قفل شده بود. پشت به دیوار فیلی رنگ راهرو دادم یاد حرف شاباجی افتادم. هر وقت غیظت گرفت صلوات بفرست... آرام می‌شوی. چشم هایم را بستم و شروع کردم به صلوات فرستادن صدای خانم خانما را شنیدم. شما آقایی کنید و اسم بچه ام را بنویسید ... با پایین ترها کمی بهتر تا کنید ... ما هم بنده خدا هستیم ... اگر این بچه در آینده برای خودش کسی شود خدا کارتان را در نظر می‌گیرد... همه اش که این دنیا نیست. از این که خانم خانما آن قدر التماس آن آدم عوضی را می‌کرد جنی شده بودم. تا آن روز به هیچ کس التماس نکرده بودم. از نالیدن و خوار بودن بدم می‌آمد. دوروبرم را نگاه کردم، دو خانم معلم مینی ژوپ داشتند با آقا معلم قد درازی صحبت می‌کردند. کراوات آقا معلم مثل چارقد شاباجی گل گلی بود. خنده ام گرفته بود. این دیگر چه جور کراواتی است. خانم معلم ها چنان زل زده بودند به آقا معلم که گفتی الان است که قورتش دهند. یکی از خانم معلم‌ها لب قرمز شده اش را تا بناگوش باز کرد و مثلاً لبخند به من زد. پشتم را به او کردم. خنده خنده گفت عجب بچه پررویی، خدا به دادمان برسد. فکر نکنم تو این دبیرستان باشد ... قیافه اش مال این حرفها نیست. تند برگشتم و زل زدم به چشم‌های آقا معلم ابروهایش را گره انداخت و پشت کرد به من. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نواهای ماندگار 🔹 با نوای حاج صادق آهنگران یاران و انصارت عازم به پیکارن صاحب زمان....مهدی شاعر عتیق بهبهانی اهواز - فروردین ۱۳۶۶ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ آهنگ پیروزی          آهنگ پیروزی             در این یورش دارند صاحب زمان مهدی باز این ظفرمندان فرمان رهبر را، لبیک می گویند  در رزم با دشمن باز از تو یا مهدی امداد می جویند نستوه و بی پروا، مشی شهیدان را، مردانه می پویند   ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ یادبود سال‌های عاشقی هر شب با یک کلیپ دیدنی 👇 @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 متن سخنرانی سردار شهید حاج قاسم سلیمانی ۵ 🔹 تبیین ماهیت انقلاب اسلامی، 🔸 تأثیر شهدا و فرهنگ شهادت بر کشور و منطقه، 🔹 مقوله قومیت و ملی‌گرایی و رفتار ملی‌گراها در رابطه با دفاع مقدس ┄┅┅❀•❀┅┅┄ من در زمان جنگ می‌دیدم، جمعیت وسیعی که در بین آنها معلم بود، استاد دانشگاه بود، دانشجو بود، دانش‌آموز بود، کارگر بود، استاد بنا بود، از تن صدای شهید خرازی، نوع ذکر او، لباس او، کلاه سر او را تقلید می‌کردند. ما از مرجع تقلیدمان حکم می‌گیریم و حکم را عمل می‌کنیم. شما اگر نگاه بکنید، می‌بینید مقدس‌ترین افراد در درون جامعه ما و ماندگارترین چهره‌ها، چهره‌های شهید ما هستند. سراسری هم هست، با این عکس و با این نام و با این سیره عشق می‌ورزند. ┄┅┅❀•❀┅┅┄ این بالاترین نقش را در صدور انقلاب ما داشت و بالاترین نقش را در تطهیر جامعه ما و سوق دادن جامعه ما به سمت مذهب و انقلابی‌گری داشت. این دو عنصر مهم یک نیروی انقلابی بود؛ روح مبارزه‌طلبی و روح مذهبی. شهید شاطری از این جنس بود. یک مدل بود؛ مدل رفتاری، مدل اخلاقی، یک الگو بود. لذا وقتی این فکر در لبنان رفت، آنچنان این چهره غم‌گرفته در اثر این خرابه‌های وسیع را با رفتار خودش عوض کرد که من فکر نمی‌کنم هیچ کسی به این اندازه توانسته باشد تبلیغ مذهب کند. ┄┅┅❀•❀┅┅┄ شما به شاطری یک مدال نمی‌توانید بدهید؛ بگوییم مرحبا شاطری این تپه را گرفت. بزرگ‌تر از گرفتن یک تپه بود. بزرگ‌تر از گرفتن یک جبهه یا یک منطقه بود. او با حقیقت عمل خودش و اخلاق خودش دل‌ها را گرفت، دل‌ها را تصرف کرد. لذا بزرگی‌اش وقتی نمایان شد که رفت. آن وقت شما باید می‌رفتید جنوب لبنان و می‌دیدید. مسیحی‌ها برای کمتر شهیدی در کلیساهای خودشان و مناطق خودشان می‌آیند مجلس بگیرند. تمام مذاهب و ادیانی که در جنوب وجود داشتند، برای شهید شاطری مراسم گرفتند. ┄┅┅❀•❀┅┅┄ صدور اخلاق کرد، صدور رفتار کرد، این ماندگار شد. در جای دیگری هم من او را دیدم. مردم آنجا که حکومت داشتند، نظامی داشتند، نظام داشتند، ولی برای او دست تکان می‌دادند. در مشکلاتشان به او رجوع می‌کردند. این نمونه‌ها یک فرد نیستند، یک شهر نیستند، بزرگ‌تر از یک شهر هستند. بعضی وقت‌ها انسان یک فرد را از دست می‌دهد و برای از دست دادن یک فرد متاثر می‌شود که آن فرد عزیز باشد. بعضی وقت‌ها یک فرد به اندازه یک شهر است، به اندازه یک استان است. بعضی وقت‌ها بزرگ‌تر از یک استان است، به اندازه یک کشور است، نماد یک مذهب است. آدم افتخار می‌کند، لذت می‌برد. شیعه یعنی این! کدام قلب وجود دارد که تسلیم این نشود؟ ایران یعنی این! انقلاب اسلامی یعنی این! همه را تسلیم خودش می‌کند...» ┄┅┅❀•❀┅┅┄ پایان @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 انتخابات ریاست جمهوری بود. ۲۱ ماه رمضان. شب قبلش ۵ تا خمپاره به شهر زدند. چهارمی خورد خانه برادرم، پسرش شهید شد. همان شب جسدش را بردیم سردخانه. ▪︎ صبح همه فامیل رفتیم مسجد امام جعفر صادق رای‌های‌مان را دادیم. از آنجا رفتیم سردخانه، بچه را بردیم شهید آباد. ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 "الی بیت المقدس" عملیاتی الهی ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔹 طرح عملیات در طراحی عملیات، تهاجم از طریق عبور از رودخانه کارون و پیشروی به سوی مرز بین المللی و سپس آزادسازی شهر خرمشهر مد نظر قرار گرفته و چنین استدلال می شود که حمله به جناح دشمن، که عمدتا به سمت شمال آرایش گرفته بود، عامل موفقیت عملیات است. هم چنین، شکستن خطوط اولیه دشمن و عبور از رودخانه و گرفتن سرپل در غرب کارون تا جاده آسفالته اهواز – خرمشهر به عنوان اهداف مرحله اول و ادامه پیشروی به سمت مرز و تامین خرمشهر به عنوان اهداف مرحله دوم تعیین شدند. بر همین اساس، محورهای عملیاتی هر یک از قرارگاه ها به ترتیب زیر مقرر گردید: ۱-  محور شمالی؛ قرارگاه قدس (با عبور از رودخانه کرخه). ۲-  محور میانی؛ قرارگاه فتح (با عبور از رودخانه کارون و پیشروی به سمت جاده اهواز – خرمشهر). ۳-محور جنوبی، قرارگاه نصر (با عبور از کارون و پیشروی به سمت خرمشهر).  ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ققنوس‌های اروند نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔻 قسمت سی‌هشتم دارم فکر می‌کنم رزمنده ها چه هیزم تَری به این بنده خدا فروختن که تاوانش را من باید پَس بدم!!! سرپرستار بهم خبر داد، توانسته به دوستم اطلاع بده. فرهود شهدادیان، از سال ۶۲ با هم آشنا شدیم. شوهرخواهرش، شهید علیرضاوالاآزادپور، از سرداران و فرماندهان آبادانی بود. بعد از شروع جنگ، خانواده شون اومدن تهران. وضع مالی پدرش خوب بود. توی یه آپارتمان در خیابان ولیعصر حوالی پارک ملت ساکن هستن. پدر و مادرش بسیار مهربان و محترم. پدر یه کارگاه تولیدی کفش توی لاله زار راه اندازی کرده. ساعت ملاقات شد و اتاقها مملو از ملاقاتی، اتاق ما هم مثل بقیه اتاقها. دور هر تختی را چند نفر گرفتن فقط تخت من است که ملاقاتی نداره. سرپرستار مهربون اومد کنار تختم نشست و شروع به صحبت کرد، بنده خدا تلاش می‌کنه تنهایی های منو جبران کنه. بهش گفتم در سال ۵۹ زمانی که جنگ شروع شد مقر ما همون ساختمان خوابگاه پرستاران بوده، اینو گفتم و او را غرق در خاطراتش از اون سال‌ها کردم. اواخر ساعت ملاقات، اون مجروح جوانی که پاهاش خُرد شده احتیاج به دستشویی پیدا کرد. پاهاش توی وزنه است و نمی‌تونه پایین بیاد، ملاقاتی ها را بیرون کردن و یکی از همراهاش براش لگن آورد. همراهش ناشی بازی درآورد، بلد نیست چه جوری لگن را برداره، لگن وارو شد و محتویاتش کف اتاق ریخت. بوی بسیار زننده و نامطبوعی فضای اتاق را آکنده کرد. همراهش دستپاچه شد و درب اتاق را باز کرد و پرستارها را به کمک طلبید. فک و فامیلاش فکر کردن اتفاق ناگواری پیش اومده، ریختن توی اتاق، نامزدش هم هست. جوان بیچاره از خجالت سرخ شده و کاری بجز گریه ازش برنمیاد. بلند بلند هق هق می‌کنه و یه چیزهایی به ترکی میگه. پرستارها همه ملاقاتی ها را بیرون کردن و نظافتچی را صدا زدن. پنجره بزرگِ کنار تخت مرا هم کاملا باز کردن. بعد از مدتها هوای آزاد و خنک را استشمام کردم هوای بهاری و کمی هم سرد. همه رفتن و سکوت سنگینی بیمارستان را فرا گرفت. ساعت ملاقات تموم شد و خبری از فرهود نشد، چشمم به درب اتاق سفید شد، همه مجروحان و بیماران ملاقاتی داشتن فقط من غریب و تنهام. دلم خیلی گرفته ملحفه را روی سرم کشیدم و آروم آروم اشک می‌ریزم. ساعت‌ها گذشت و شب شد، خوابم رفت. یه بوسه روی پیشونیم باعث شد از خواب بیدار شم. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
نگهبان با فریاد که بلند شید، تنبلی بسه، ما را به خط کرد. دستامون رو بستن و به طرف ضلع جنوب‌غربی زندان راهمون انداختن. خورشید به درختان نور می‌پاشید و دستای بلندش رو به بدن‌های نمور ما می‌رسوند. بوی زهم رطوبت جنگل انرژی زندگی به تن و جونم سرازیر می‌کرد. به صدای ریختن آب و نوازش سنگ‌ها سرم رو چرخوندم. نگاه زن‌های لب رودخونه به طرف ما برگشت. دختر کم‌سن‌و‌سالی که کوزه‌ی آب رو پر می‌کرد، بلند شد. با دستای خیس موهای مشکی رو پشت گوش گیر داد و به ما خیره شد. پسربچه‌ای رمه رو پای رودخونه می‌برد. نگهبان برای زن‌ها دست تکون داد. فکر کردم چه خوشی‌ای از این بالاتر که هر روز خونواده‌شون رو می‌بینن. با دیدن زن‌ها ترس از وجودم تبخیر شد و جای اون رو حس خوب امنیت گرفت. دموکرات‌ها می‌خواستن به کمک نیروی اسرا، زندان دیگه‌ای توی دوله تو بسازن. ما رو تقسیم کردن. عده‌ای رو گذاشتن کوه رو بتراشن، چند نفری سنگ‌های ناهموار و سنگین رو بشکنن، گروهی سنگ‌ها رو از توی زمین بیرون بکشن و جماعتی قلوه‌سنگ‌ها رو دو سه کیلومتری کشان‌کشان ببرن تا به محل ساختمون برسن. @defae_moghadas 🍂
🍂 خرمشهر، ماه‌ها پس از آزادی هم اسیر مهمات و گلوله‌های عمل نکرده بود و در هر وجب یک خطر بالقوه برای رهگذران در کمین بود. @defae_moghadas 🍂
🍂 آمدند تا بمانند... خرمشهر عزیز را ناجوانمردانه به اسارت کشیدند ولی... •••• اینگونه لباس تن را، پناه خود کردند و به اسارت سپاه اسلام درآمدند. ------------------------------ کانال رزمندگان دفاع مقدس 👇 @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۷ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄ 🔹 بی تابانه انتظار می‌کشیدم خانم خانما از اتاق مدیر بیاید بیرون. خدا خدا می‌کردم اسمم را ننویسد. به نظرم می‌آمد جماعت آن دبیرستان همگی سوسول و بچه ننه باشند. همان طور هم بود. جای من با آن ریخت و قیافه نمی‌توانست آنجا باشد. من از میان یک مشت بچه پابرهنه و دماغو به آنجا رفته بودم. تازه تابستانها هم برای گرفتن مزد دو قرانی از داداش عباس از کله سحر تا بوق سگ در خانه و مغازه ها را کوبیده بودم. - سنگک تازه می‌خواهید؟ - نخیر. - تازه است ها ... داغ داغ. - گفتم که نخیر - بیاتش هم است ... ارزان می‌دهم.... در خانه چنان تو صورتم کوبیده می‌شد که تا شب گوش‌هایم طبل می زدند. کلافه شده بودم. خانم خانما ول کن نبود. تصمیمش را گرفته بود. چند بار صدایش زدم جوابم را نداد. - آخ که چه یک دنده است این خانم خانما. آخر یک نفر نیست به او بگوید محله شاپور کجا خیابان فرهنگ کجا، دبستان هدایت کجا، دبیرستان فرانسوی فراکسیون رازی کجا... اصلاً اینجا جای از ما بهتران است.... حالا مگر دبیرستان قحط است که خانم خانما دودستی چسبیده به آن. مشتم را با تمام قدرت به دیوار کوبیدم. جای دستم روی دیوار نقش بست. باید غیظم را خالی می‌کردم. در طول راهرو تاتی کنان راه افتادم. خال‌های ریز و درشت کاشی‌ها چشم را پر می‌کرد. یک جور سرگیجه بهم دست داده بود. از طرف حیاط سروصدای یک دسته پسر و دختر جوان به گوش می‌رسید. پا تند کردم به طرف حیاط. پسرها و دخترها جلوی ساختمان آزمایشگاه بودند. شنیده بودم داخل ساختمان پرده سینما و دوربین هم وجود دارد. رو پله‌های ورودی ایستادم و به آنها زل زدم. بزرگی حیاط فاصله زیادی بینمان انداخته بود. فکر می‌کنم ۸۰۰ متری وسعت داشت. جان می‌داد برای مسابقه دو و فوتبال. برگشتم تو راهرو، خانم خانما از دفتر مدیر آمده بود بیرون. خنده گوشه لبش نشان می‌داد که کار خودش را کرده است. از وضع دبیرستان رازی خوشم نمی آمد. تا به آن روز درباره آدمهای ثروتمند فقط از دهان این و آن یک چیزهایی شنیده بودم. بدجوری به خودشان می نازیدند. حوصله آدم را سر می‌بردند. هر کاری می‌کردند به من برمی‌خورد. به دنبال شر می‌گشتم تا تلافی کنم. دنبال یک بزن بزن حسابی بودم تا خودم را نشان دهم. آخر هیچ کدامشان با من میانه‌ای نداشتند. به زحمت اگر حرفی با من می‌زدند. - چه ات است اسدالله؟ - من دیگر به آن دبیرستان نمی‌روم. - مگر دیوانه شده ای؟ حتما لات و لوت نیستند نمی توانی با آن ها کنار بیایی؟ - نخير. - پس چه مرگت است؟ - هیچ چیز من با آنها جور نیست. من کنار آنها به آدم گدا گشنه می‌مانم. - حرف مفت نزن. پاشو برو سر درس و مشقات. اگر آدم باشی می‌فهمی تو چه جایی درس می‌خوانی. همه بچه های وزیر وزرا آنجا درس می‌خوانند. - کاش نمی‌خواندم .... اگر آدم شدن به این است، اصلا نمیخواهم آدم شوم. - با من یکی به دو نکن ... حوصله ندارم .... خوب خودت دیدی با چه بدبختی ای اسمت را نوشتم. طاقت بیاوری چند سال دیگر یکی مثل آنها می‌شوی. از آن حرف خانم خانما می‌خواستم سرم را به دیوار بکوبم. هیچ دلم نمی‌خواست داش اسدالله به ریخت و قیافه بچه سوسول‌ها در بیاید. آن وقت چه طوری می‌توانستم تو محله شاپور سر بـلند کنم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
╭─┅🌿◇🌺◇◇🌺◇🌿┅─╮ سلام و عرض شب بخیر 👋 خب، ۱۷ قسمت از خاطرات آزاده عزیز مرحوم خالدی را پشت سر گذاشتیم. خاطراتی که با قلم توانای مرحوم داود بختیاری همچون دانه‌های تسبیحی کنار هم چیده شده و راه زیادی دارد تا گذشتن از پستی و بلندی‌های زندگی این مرد صبور و با اخلاق. شاید، آنانی که او را در سنین سالمندی دیده باشند، این سطور را که با دوران جوانی و سرکشی او عجین شده، با تعجب بخوانند و برایشان آن‌همه تغییر جذاب باشد و برای برخی از هم سن و سال‌های او، مرور بر خاطرات، و به قول فرنگی‌ها یک نوستالژی ناب از دورانی که داشی بودن افتخار بود و بالاترین ارزش. ✍ برداشت خود رو از این داستان برایمان بنویسید... ╰─┅🍂◇•🌺•◇•🌺◇🍂┅─╯ ‎‌‌‌‌‌‎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 عصر، عصر قیام است و مومن، بدون وابستگی و مکلف به تکلیف ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ هر شب با یک کلیپ دیدنی 👇 @defae_moghadas2 ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂