eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.1هزار دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
2هزار ویدیو
69 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 "الی بیت المقدس" عملیاتی الهی ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔹 طرح عملیات در طراحی عملیات، تهاجم از طریق عبور از رودخانه کارون و پیشروی به سوی مرز بین المللی و سپس آزادسازی شهر خرمشهر مد نظر قرار گرفته و چنین استدلال می شود که حمله به جناح دشمن، که عمدتا به سمت شمال آرایش گرفته بود، عامل موفقیت عملیات است. هم چنین، شکستن خطوط اولیه دشمن و عبور از رودخانه و گرفتن سرپل در غرب کارون تا جاده آسفالته اهواز – خرمشهر به عنوان اهداف مرحله اول و ادامه پیشروی به سمت مرز و تامین خرمشهر به عنوان اهداف مرحله دوم تعیین شدند. بر همین اساس، محورهای عملیاتی هر یک از قرارگاه ها به ترتیب زیر مقرر گردید: ۱-  محور شمالی؛ قرارگاه قدس (با عبور از رودخانه کرخه). ۲-  محور میانی؛ قرارگاه فتح (با عبور از رودخانه کارون و پیشروی به سمت جاده اهواز – خرمشهر). ۳-محور جنوبی، قرارگاه نصر (با عبور از کارون و پیشروی به سمت خرمشهر).  ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ققنوس‌های اروند نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔻 قسمت سی‌هشتم دارم فکر می‌کنم رزمنده ها چه هیزم تَری به این بنده خدا فروختن که تاوانش را من باید پَس بدم!!! سرپرستار بهم خبر داد، توانسته به دوستم اطلاع بده. فرهود شهدادیان، از سال ۶۲ با هم آشنا شدیم. شوهرخواهرش، شهید علیرضاوالاآزادپور، از سرداران و فرماندهان آبادانی بود. بعد از شروع جنگ، خانواده شون اومدن تهران. وضع مالی پدرش خوب بود. توی یه آپارتمان در خیابان ولیعصر حوالی پارک ملت ساکن هستن. پدر و مادرش بسیار مهربان و محترم. پدر یه کارگاه تولیدی کفش توی لاله زار راه اندازی کرده. ساعت ملاقات شد و اتاقها مملو از ملاقاتی، اتاق ما هم مثل بقیه اتاقها. دور هر تختی را چند نفر گرفتن فقط تخت من است که ملاقاتی نداره. سرپرستار مهربون اومد کنار تختم نشست و شروع به صحبت کرد، بنده خدا تلاش می‌کنه تنهایی های منو جبران کنه. بهش گفتم در سال ۵۹ زمانی که جنگ شروع شد مقر ما همون ساختمان خوابگاه پرستاران بوده، اینو گفتم و او را غرق در خاطراتش از اون سال‌ها کردم. اواخر ساعت ملاقات، اون مجروح جوانی که پاهاش خُرد شده احتیاج به دستشویی پیدا کرد. پاهاش توی وزنه است و نمی‌تونه پایین بیاد، ملاقاتی ها را بیرون کردن و یکی از همراهاش براش لگن آورد. همراهش ناشی بازی درآورد، بلد نیست چه جوری لگن را برداره، لگن وارو شد و محتویاتش کف اتاق ریخت. بوی بسیار زننده و نامطبوعی فضای اتاق را آکنده کرد. همراهش دستپاچه شد و درب اتاق را باز کرد و پرستارها را به کمک طلبید. فک و فامیلاش فکر کردن اتفاق ناگواری پیش اومده، ریختن توی اتاق، نامزدش هم هست. جوان بیچاره از خجالت سرخ شده و کاری بجز گریه ازش برنمیاد. بلند بلند هق هق می‌کنه و یه چیزهایی به ترکی میگه. پرستارها همه ملاقاتی ها را بیرون کردن و نظافتچی را صدا زدن. پنجره بزرگِ کنار تخت مرا هم کاملا باز کردن. بعد از مدتها هوای آزاد و خنک را استشمام کردم هوای بهاری و کمی هم سرد. همه رفتن و سکوت سنگینی بیمارستان را فرا گرفت. ساعت ملاقات تموم شد و خبری از فرهود نشد، چشمم به درب اتاق سفید شد، همه مجروحان و بیماران ملاقاتی داشتن فقط من غریب و تنهام. دلم خیلی گرفته ملحفه را روی سرم کشیدم و آروم آروم اشک می‌ریزم. ساعت‌ها گذشت و شب شد، خوابم رفت. یه بوسه روی پیشونیم باعث شد از خواب بیدار شم. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
نگهبان با فریاد که بلند شید، تنبلی بسه، ما را به خط کرد. دستامون رو بستن و به طرف ضلع جنوب‌غربی زندان راهمون انداختن. خورشید به درختان نور می‌پاشید و دستای بلندش رو به بدن‌های نمور ما می‌رسوند. بوی زهم رطوبت جنگل انرژی زندگی به تن و جونم سرازیر می‌کرد. به صدای ریختن آب و نوازش سنگ‌ها سرم رو چرخوندم. نگاه زن‌های لب رودخونه به طرف ما برگشت. دختر کم‌سن‌و‌سالی که کوزه‌ی آب رو پر می‌کرد، بلند شد. با دستای خیس موهای مشکی رو پشت گوش گیر داد و به ما خیره شد. پسربچه‌ای رمه رو پای رودخونه می‌برد. نگهبان برای زن‌ها دست تکون داد. فکر کردم چه خوشی‌ای از این بالاتر که هر روز خونواده‌شون رو می‌بینن. با دیدن زن‌ها ترس از وجودم تبخیر شد و جای اون رو حس خوب امنیت گرفت. دموکرات‌ها می‌خواستن به کمک نیروی اسرا، زندان دیگه‌ای توی دوله تو بسازن. ما رو تقسیم کردن. عده‌ای رو گذاشتن کوه رو بتراشن، چند نفری سنگ‌های ناهموار و سنگین رو بشکنن، گروهی سنگ‌ها رو از توی زمین بیرون بکشن و جماعتی قلوه‌سنگ‌ها رو دو سه کیلومتری کشان‌کشان ببرن تا به محل ساختمون برسن. @defae_moghadas 🍂
🍂 خرمشهر، ماه‌ها پس از آزادی هم اسیر مهمات و گلوله‌های عمل نکرده بود و در هر وجب یک خطر بالقوه برای رهگذران در کمین بود. @defae_moghadas 🍂
🍂 آمدند تا بمانند... خرمشهر عزیز را ناجوانمردانه به اسارت کشیدند ولی... •••• اینگونه لباس تن را، پناه خود کردند و به اسارت سپاه اسلام درآمدند. ------------------------------ کانال رزمندگان دفاع مقدس 👇 @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۷ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄ 🔹 بی تابانه انتظار می‌کشیدم خانم خانما از اتاق مدیر بیاید بیرون. خدا خدا می‌کردم اسمم را ننویسد. به نظرم می‌آمد جماعت آن دبیرستان همگی سوسول و بچه ننه باشند. همان طور هم بود. جای من با آن ریخت و قیافه نمی‌توانست آنجا باشد. من از میان یک مشت بچه پابرهنه و دماغو به آنجا رفته بودم. تازه تابستانها هم برای گرفتن مزد دو قرانی از داداش عباس از کله سحر تا بوق سگ در خانه و مغازه ها را کوبیده بودم. - سنگک تازه می‌خواهید؟ - نخیر. - تازه است ها ... داغ داغ. - گفتم که نخیر - بیاتش هم است ... ارزان می‌دهم.... در خانه چنان تو صورتم کوبیده می‌شد که تا شب گوش‌هایم طبل می زدند. کلافه شده بودم. خانم خانما ول کن نبود. تصمیمش را گرفته بود. چند بار صدایش زدم جوابم را نداد. - آخ که چه یک دنده است این خانم خانما. آخر یک نفر نیست به او بگوید محله شاپور کجا خیابان فرهنگ کجا، دبستان هدایت کجا، دبیرستان فرانسوی فراکسیون رازی کجا... اصلاً اینجا جای از ما بهتران است.... حالا مگر دبیرستان قحط است که خانم خانما دودستی چسبیده به آن. مشتم را با تمام قدرت به دیوار کوبیدم. جای دستم روی دیوار نقش بست. باید غیظم را خالی می‌کردم. در طول راهرو تاتی کنان راه افتادم. خال‌های ریز و درشت کاشی‌ها چشم را پر می‌کرد. یک جور سرگیجه بهم دست داده بود. از طرف حیاط سروصدای یک دسته پسر و دختر جوان به گوش می‌رسید. پا تند کردم به طرف حیاط. پسرها و دخترها جلوی ساختمان آزمایشگاه بودند. شنیده بودم داخل ساختمان پرده سینما و دوربین هم وجود دارد. رو پله‌های ورودی ایستادم و به آنها زل زدم. بزرگی حیاط فاصله زیادی بینمان انداخته بود. فکر می‌کنم ۸۰۰ متری وسعت داشت. جان می‌داد برای مسابقه دو و فوتبال. برگشتم تو راهرو، خانم خانما از دفتر مدیر آمده بود بیرون. خنده گوشه لبش نشان می‌داد که کار خودش را کرده است. از وضع دبیرستان رازی خوشم نمی آمد. تا به آن روز درباره آدمهای ثروتمند فقط از دهان این و آن یک چیزهایی شنیده بودم. بدجوری به خودشان می نازیدند. حوصله آدم را سر می‌بردند. هر کاری می‌کردند به من برمی‌خورد. به دنبال شر می‌گشتم تا تلافی کنم. دنبال یک بزن بزن حسابی بودم تا خودم را نشان دهم. آخر هیچ کدامشان با من میانه‌ای نداشتند. به زحمت اگر حرفی با من می‌زدند. - چه ات است اسدالله؟ - من دیگر به آن دبیرستان نمی‌روم. - مگر دیوانه شده ای؟ حتما لات و لوت نیستند نمی توانی با آن ها کنار بیایی؟ - نخير. - پس چه مرگت است؟ - هیچ چیز من با آنها جور نیست. من کنار آنها به آدم گدا گشنه می‌مانم. - حرف مفت نزن. پاشو برو سر درس و مشقات. اگر آدم باشی می‌فهمی تو چه جایی درس می‌خوانی. همه بچه های وزیر وزرا آنجا درس می‌خوانند. - کاش نمی‌خواندم .... اگر آدم شدن به این است، اصلا نمیخواهم آدم شوم. - با من یکی به دو نکن ... حوصله ندارم .... خوب خودت دیدی با چه بدبختی ای اسمت را نوشتم. طاقت بیاوری چند سال دیگر یکی مثل آنها می‌شوی. از آن حرف خانم خانما می‌خواستم سرم را به دیوار بکوبم. هیچ دلم نمی‌خواست داش اسدالله به ریخت و قیافه بچه سوسول‌ها در بیاید. آن وقت چه طوری می‌توانستم تو محله شاپور سر بـلند کنم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
╭─┅🌿◇🌺◇◇🌺◇🌿┅─╮ سلام و عرض شب بخیر 👋 خب، ۱۷ قسمت از خاطرات آزاده عزیز مرحوم خالدی را پشت سر گذاشتیم. خاطراتی که با قلم توانای مرحوم داود بختیاری همچون دانه‌های تسبیحی کنار هم چیده شده و راه زیادی دارد تا گذشتن از پستی و بلندی‌های زندگی این مرد صبور و با اخلاق. شاید، آنانی که او را در سنین سالمندی دیده باشند، این سطور را که با دوران جوانی و سرکشی او عجین شده، با تعجب بخوانند و برایشان آن‌همه تغییر جذاب باشد و برای برخی از هم سن و سال‌های او، مرور بر خاطرات، و به قول فرنگی‌ها یک نوستالژی ناب از دورانی که داشی بودن افتخار بود و بالاترین ارزش. ✍ برداشت خود رو از این داستان برایمان بنویسید... ╰─┅🍂◇•🌺•◇•🌺◇🍂┅─╯ ‎‌‌‌‌‌‎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 عصر، عصر قیام است و مومن، بدون وابستگی و مکلف به تکلیف ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ هر شب با یک کلیپ دیدنی 👇 @defae_moghadas2 ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻پیش بینی انقلاب از اوضاع بد اقتصادی ۱ ••••• دكتر غلامرضا مقدم دكتری اقتصاد از دانشگاه استانفورد و معاون وزیر بازرگانی در سال 1960 است. ┄┅┅❀•❀┅┅┄ معاون ریاست بانك مركزی 63-1960 مشاور صندوق بین الملل پول 69- 1963، قایم مقام و معاون سازمان برنامه 73-1969 دیگر سمت های مهم او در رژیم پهلوی است. مقدم كه از منتقدان برنامه های اقتصادی شاه و حاتم بخشی های او بود سرانجام كار با دستگاه پهلوی را بی فایده دانست و از سمت های خود كناره گرفت. در ادامه بخشی از گفت و گوی او با گردآوران كتاب «پروژه تاریخ شفاهی ایران دانشگاه هاروارد» می آید. مقدم در این قسمت از بی برنامگی، خود كامگی و غیرواقع بین بودن محمد رضا پهلوی در امور اقتصادی و مالی انتقاد می كند. اواخر سال ۱۳۵۰ كه بودجه سال آینده كل كشور تهیه می شد گزارشی مقدماتی نیز از دورنمای اقتصادی، مالی و اجتماعی ایران در دوره «برنامه پنجم عمرانی كشور» توسط همكاران ما در «سازمان برنامه» تهیه شد. این گزارش كه مستند به یك سری آمار و ارقام و اطلاعات كاملی بود تصویر بسیار بدی را از وضع مالی، اقتصادی و اجتماعی كشور در سالهای آینده ارایه می داد. هدف ما این بود كه این گزارش ابتدا در «هیات عالی برنامه» كه به ریاست نخست وزیر تشكیل می شد مطرح شود و بعدا در «شورای اقتصاد» در حضور شاه خوانده شود. «دكتر آبادیان» و چند نفر دیگر از متفكرین سازمان برنامه خیلی برای این گزارش زحمت كشیده بودند. البته گزارش خیلی انتقادی بود. برای اولین بار در یك گزارش دولتی آمده بود كه اگر روندها، نابرابری ها و عدم تعادل های چند سال گذشته ادامه پیدا كند طی سال های آتی قطعا یك «انفجار اجتماعی و سیاسی» در كشور ایجاد خواهد شد. این گزارش از اینكه طی دوران برنامه سوم و چهارم به مسایل اجتماعی، آموزش و پرورش، بهداشت، درمان، رفاه روستایی و امثال آن توجه كافی مبذول نشده بود سخت انتقاد كرده بود. من گزارش را با دقت خواندم و تغییرات مختصری هم در آن دادم. بعد گزارش را در هیات عالی برنامه و در حضور «امیرعباس هویدا» نخست وزیر مطرح كردیم. هویدا از این گزارش خوشش نیامد و گفت: این گزارش را اصلا قبول ندارم. چون همه آن جنبه انتقادی و منفی دارد و پیشرفت های هنگفتی كه مملكت در این سال ها كرده را نادیده گرفته است. این گزارش باید به كلی اصلاح شود. من در آن جلسه چیزی نگفتم ولی بعد از جلسه به آقای هویدا گفتم: ایرادتان به این گزارش چیست؟ كجای آن غلط است بفرمایید اصلاح كنیم. هویدا گفت: این گزارش به درد نمی خورد و كمكی نمی كند. فقط موجب دلسردی كارشناسان سازمان برنامه می شود. شما این گزارش را دور بینداز و خودت یك گزارش خوب كه بشود به اعلیحضرت ارایه داد تهیه كن. مجددا به ایشان گفتم: من این گزارش را قبلا خوانده ام. اعتقاد دارم گزارش بسیار خوبی است و قسمت عمده ای از مشكلات مملكت را مطرح می كند. این معضلات باید بیان شود. نویسندگان گزارش نمی گویند این اتفاقات حتما رخ خواهد داد بلكه منظورشان این است كه اگر روندهای نامطلوب فعلی ادامه پیدا كند وضع بد خواهد شد. مرادشان این است كه چاره جویی كنیم تا این وقایع پیش نیاید. در ادامه هر چقدر هویدا اصرار كرد كه گزارش را تغییر دهم زیر بار نرفتم و گفتم: اگر ایرادهای مشخصی وجود دارد و آمار و ارقام گزارش غلط است بفرمایید اصلاح می كنیم. در نهایت اوقات هویدا تلخ شد و گزارش را پس داد و گفت: من كه این را در شورای اقتصاد مطرح نمی كنم اگر میخواهی تو خودت بیا و طرح كن. گفتم: مانعی ندارد. اگر شما بفرمایید من می آیم. گفت: خیلی خوب! ┄┅┅❀•❀┅┅┄ ادامه دارد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 از پرستارهای خانمی بود که آن شب کشیک بیمارستان بود. شهدا را که آوردند گذاشتن‌شان توی سردخانه. ▪︎ یکیش هم برادر خودش بود. ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 "الی بیت المقدس" عملیاتی الهی ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔹 شرایط پیشروی در محور ۱ عملیات بیت المقدس را به چهار دوره زمانی به شرح زیر می‌توان تقسیم کرد: مرحله اول: در محور قرارگاه قدس (شمال کرخه کور) به دلیل هوشیاری دشمن و وجود استحکامات متعدد، پیشروی نیروها به سختی امکان پذیر بود و در این میان تنها تیپ های ۴۳ بیت المقدس اهواز و ۴۱ ثارالله کرمان موفق شدند از مواضع دشمن عبور کرده و منطقه ای در جنوب رودخانه کرخه کور را به عنوان سرپل تصرف کنند. عدم پوشش جناحین این یگان ها باعث شده بود که فشار شدید دشمن برآن ها وارد شود. ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 جبهه کارون شیر پاستوریزه. شهید بهزاد ارشدی در کنار شهید احمدرضا اسکندری. @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ققنوس‌های اروند نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔻 قسمت سی‌نهم فرهود و فرید اومدن. چون خانم فرهود بارداره و پدر ومادرشون هم مشکل قلبی دارند، مجبور شدن بدون اطلاع اونها و به بهانه ای بعد از کارِ کارگاه بیایند بیمارستان. اومدن ببینند وضعیت من چطوریه و آیا می‌شه خانواده‌شون را برای ملاقات بیارند یانه. سرپرستار شیفت شب به‌حالت اعتراض اومد توی اتاق. ظاهرش یه خانم شلخته و بی‌خیال نشون می‌ده. برخلاف سرپرستار روز که خیلی منضبط و مسئولیت پذیر و با پرستیژه، این یکی با دمپایی و در حالیکه آدامس می‌جوه، خیلی ریلکس و بی‌خیال قدم برمی‌داره. ؛ آقایون وقت ملاقات نیست و شما بدون اجازه وارد بخش شدید، بفرمایید بیرون. بچه ها رفتن و من هم خوابیدم. دقایقی نگذشت که عده ای ریختن توی اتاق. یه پیره مرد حدودا ۷۰ ساله روی تخت کناری من بستری شد. یه مشت سُرُم و سیم بهش وصل کردن و رفتن. اگر خدا بخواد سروصداها تموم شد و می‌شه خوابید. مثل هر روز سرساعت دکترها اومدن ویزیت کردن و دستورات لازم را دادن و رفتن. پزشک داخلی ام دستور داده مرا حموم بدن!!! داشتم حساب و کتاب می‌کردم با این‌همه پانسمان و زخم و عدم توانایی برای راه رفتن، چه جوری باید حموم کنم که همون پرستاری که شب اول با مشت زده بودمش با یه چرخ دستی که یه لگن توشه و یه پارچ و شامپو و مقداری گاز، کنارِ تختم ایستاد. هنوز ازم دلخوره، از لحن صحبت کردنش که خیلی رسمی و تلخه و از نگاههای سرد و بی روحش کاملا معلومه که هنوز دردِ مشتی که خورده روحش را داره آزار میده. به‌حالت استفهام نگاهش کردم، خیلی خشک و سرد ضمن اشاره به لگن و چرخ دستی گفت، ؛ خم شو تا سرت را بشورم!!! : عمراً اگه اجازه بدم. ؛ دست تو که نیست، دکتر دستور داده باید عرقگیری بشی. : عرقگیری دیگه چیه؟ ؛ بعد از اینکه سرت را شستم با این گازهای مرطوب تموم بدنت را عرقگیری می‌کنم. : برو خانوم، به مادرم هم اجازه نمیدم. ؛ خودت را لوس نکن، حوصله مسخره بازی ندارم. : لوس بازی چیه، من اصلا نمی‌تونم اجازه بدم کسی سرم را بشوره، اونهم یه خانوم جوان مثل شما، خجالت می‌کشم. سرپرستار مهربون اومد و اینقدر روضه خوند تا راضی شدم فقط سرم را بشوره، عرقگیری هم فقط جاهایی که خودم دستم نمی‌رسه. چندبار بهش تاکید کردم که خجالتی هستم، گفت اگر آب سرد بود یا داغ بود بهم بگو. حقیقتاً خجالت می‌کشیدم، پارچ آب را روی سرم خالی کرد، خیلی داغ بود ولی چیزی نگفتم یعنی خجالت کشیدم اعتراض کنم. وقتی چنگ کرد توی موهام فهمید آب خیلی داغ بوده. پرسید چرا اعتراض نکردی؟ جوابش را ندادم. آب سرد اضافه کرد، حالا آب یخ شد، ریخت روی سرم بازهم چیزی نگفتم. مجبور شد قبل از اینکه آب را بریزه، خودش تستش کنه. کاملا مطمئن شد که آدم پرخاشگری نیستم. چند پارچ آب روی سرم ریخت، هرچی آب میریزه، گِل و خون خشک شده پایین میاد. دوبار لگن را خالی کرد. بعد از شستن سر و عرقگیری، خیلی سرحال اومدم. اون لحظه فهمیدم حمام کردن چققققدر ارزشمنده. خواهش کردم پنجره را بازکنه تا هوای خنک و تازه وارد اتاق بشه. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 اَینَ عمار اَینَ قاسم اَینَ صیاد اَینَ خرازی و به‌قول سردار سلیمانی: والله والله والله از مهمترین شئون عاقبت بخیری رابطه قلبی و دلی و حقیقی ما با این حکیمی است که امروز سکان انقلاب را بدست دارد در قیامت خواهیم دید مهمترین محور محاسبه این است. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۸ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄ 🔹 تمام روزهایی که به دبیرستان فراکسیون رازی می‌رفتم پر از عذاب بود. خیلی از روزها کتاب‌هایم را زیر بلوزم می‌چپاندم و به پشت اولین اتوبوسی که از خیابان می‌گذشت می‌چسبیدم. بعضی از روزها هم پیاده خودم را به دبیرستان می‌رساندم. چیزی که پکرم می‌کرد دیدن بچه های نازپرورده با ماشین‌های مدل بالایشان بود. پدر و مادرهای اتو کشیدشان آنها را به دبیرستان می‌رسانند. - خجالت نمی‌کشی اسدالله؟ - چرا باید خجالت بکشم؟ - نگاهی به سر و وضعت کرده ای؟ بقچه ناهارت را دیده ای؟ چه قدر پول تو جیبی داری؟ گیوه هایم همان گیوه‌های پارسالی است کت و شلوارم را داداش عباس چندماه قبل از عید خریده زیاد کهنه نشده اند. اما پول تو جیبی ام؛ با ولخرجی ای که پدرم امسال کرده به سه قرآن رسیده است. کفاف شکمم را می‌دهد یک قرآن از آن را نان یک قرآن حلوا ارده و یک قرآن باقی مانده را پنیر می‌خرم. ظهرها موقع زنگ تفریح و غذا مانند تیری که رها شده باشد خودم را به مسجد شریعت سنگلجی که درست روبه روی دبیرستانمان در خیابان فرهنگ بود می‌رساندم آنجا تنها جایی بود که آرامم می‌کرد و من را در خود پناه می‌داد. بعد از خواندن نماز در گوشه دنجی بقچه غذایم را باز می‌کردم و تا آخرین لقمه نان و حلوا ارده و پنیرم را می‌خوردم. نمی‌خواستم سفره اشرافی ام را جلو نگاه‌های پر از مسخره همکلاسی هایم باز کنم. - آهای خالدی .... ظهرها کجا غیبت می‌زند؟! - به تو چه ربطی دارد. - نکند خجالت می‌کشی بقچه غذایت را پیش همه باز کنی؟ - من از آن غذاهای کوفتی شماها حالم به هم می‌خورد ... نمی خواهم بویشان را بشنوم. - بگو چشم نداری غذاهای رنگارنگ ما را ببینی؟ شد. - زهره مارتان هم شد. شما به عمرتان از غذایی که من میخورم نخورده‌اید. - خدا را شکر که نخورده ایم و اگر نه الان پوست و استخوان بودیم. - اگر خفقان نگیری له ات می‌کنم نو کیسه تازه به دوران رسیده. وحشت زده زیپ دهانهای گشادشان را می‌کشیدند. یک قدم به عقب بر می داشتند، به همدیگر نگاه می‌کردند و فلنگ را می بستند. هر ماه بیشتر از ماه گذشته احساس می‌کردم که دیگر تو آن دبیرستان برایم جایی نیست. خودم را غریبه حس می‌کردم. خدا خدا می‌کردم آن حالم را خانم خانما بفهمد. اما مگر می‌فهمید. از گوشه چشم همه حرکات پرفسور آندره را زیر نظر داشتم. آماده بودم با اولین حرکت دستش فلنگ را ببندم. فریاد می‌زد و مثل ارواح خبیثه بالا و پایین می‌پرید و تهدیدم می‌کرد. - اخراجت می‌کنم ... اخراجت می‌کنم ... از اول هم اشتباه کردم اسمت را نوشتم. اگر عز و جزهای مادرت نبود چنین غلطی نمی‌کردم .... تو پاپتی کجا ... این دبیرستان با آبرو کجا .... به سختی نفس می‌کشید و چشم‌هایش دو دو می‌زد هم فریاد می‌کشید و هم حرف می‌زد. انگار حالت هذیانی پیدا کرده بود. - دهاتی ... چه دردسری که برای من درست نکردی. نشانت می‌دهم با کی طرف هستی ... حالا کارت جایی رسیده که دخترها را می‌زنی ... خجالت نمی‌کشی؟ هیچ فکر نمی‌کردم دختری که چک جانانه‌ای بیخ گوشش خوابانده بودم بعدها شهبانوی ایران شود. ( فرح دیبا شاگرد کلاس ٤ خارجی بود که در بازی دست رشته گه‌گاهی شرکت میکرد. او بعدها به همسری محمدرضا پهلوی درآمد) دهان باز کردم چیزی بگویم که نعره آقا مدیر بلند شد. - خفه..خفه.. تا با این دو تا دست‌هایم خفه‌ات نکرده ام. با دهان باز و چشمان گردشده سرجایم میخکوب شدم. کارم را تمام شده می دانستم. ترس از خانم خانما و داداش عباس جانم را می خورد. از خدا می‌خواستم پرفسور آندره در همان اتاق خودش گورم را بکند و خلاصم کند. - آخر مرد ناحسابی با دخترها چه کار داری؟ حالا یک زبان درازی کرد. چیزی که از تو کم نشد روزی صدبار از آن حرفها می‌شنوی ... •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 جان‌برکفان گردان عمار رزمندگان شهر صفی آباد بخش مرکزی دزفول ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ هر شب با یک کلیپ دیدنی 👇 @defae_moghadas2 ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂