🍂 خورشید مجنون ۴۷
حاج عباس هواشمی
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
🔸 بعد از پذیرش قطعنامه هر وقت فرصتی برایم پیش میآمد به خانواده بعضی از شهدا و اسرا سر میزدم خانواده های شهدا از حضور ما خوشحال میشدند.
اما من خجالت میکشیدم که زنده مانده ام و به دیدار خانواده شهید رفته ام. این وضعیت بیشتر در خانواده هایی برایم پیش می آمد که شهید آنها متاهل و دارای فرزند بود. وقتی فرزندان خردسال یک شهید را میدیدم حالم دگرگون می شد و رنج می بردم. یک روز به منزل برادر گرجی زاده رفته بودیم. در آن زمان هنوز وضعیت ایشان و اینکه شهید یا اسیر شده اند، مشخص نبود. مادرش در آنجا حضور داشت. با زبان محلی گفت: پس پسر من چه شده است؟ شما از او خبری دارید؟ وقتی صدای این مادر دلسوخته را شنیدم تمام وجودم پر از غصه شد. هیچ جوابی برایش نداشتم. فقط گفتم شما مادر هستید و دعای شما مستجاب میشود. برای پسرت دعا کن خداوند اجابت میکند.
سال ۱۳۶۷ رو به اتمام بود و ما همچنان از وضعیت مفقودان بی اطلاع بودیم. هرچه از زمان مفقود شدن این عزیزان میگذشت بیشتر نگران میشدیم. حدود چهار، پنج ماه پس از مفقود شدن یارانمان تعدادی از اسرای ما به دلیل بیماری یا قطع عضو و با دخالت صلیب سرخ آزاد شدند. ما هر زمان که متوجه میشدیم اسیری به ایران برگشته به سراغ او میرفتیم و جویای مفقودان خودمان میشدیم.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
ادامه دارد
#قرارگاه_نصرت #شهید_هاشمی
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 شورای تصمیم گیری
احمد چلداوی
🔸علی گلوند، پنهانی بیشتر فعالیتها را کنترل میکرد و اکثر ما اگر میخواستیم کاری بکنیم اول با او مشورت می کردیم. در بند ۴ به همت علی یک شورای تصمیمگیری با حضور او و حمید، بسیجی مشهدی و چند نفر دیگر از اسرا تشکیل شد و درباره موضوعات مهم بند تصمیم گیری میکردیم.
🔸در همین بند بود که برای هر آسایشگاه ۱۲۰ نفره یک قرآن آوردند و برای هر اسیر در طول شبانه روز حدود یک ربع ساعت وقت قرآن خواندن می رسید. بعضیها هم که نوبت قرآن خواندنشان نصف شب بود، باید یواشکی طوری که نگهبانها متوجه نشوند قرآن میخواندند. خلاصه یاد ندارم این قرآن حتی ساعتی روی زمین مانده باشد البته به جز ساعات آمار، حتی در ساعات هواخوری هم بچهها به آسایشگاه می آمدند و قرآن میخواندند.
🔹 آزاده تکریت ۱۱
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 مردی که خواب نمیدید/ ۱۰۶
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
برای آن که بچه ها را از خواب آلودگی در بیاورم شروع کردم به قرآن خواندن.
جمع شدند دورم والعادیات را که شهید رئوف موقع صبحگاه میخواند، خواندم. همراهی ام کردند. چنان هماهنگ که انگار یک گروه بزرگ همخوانی بودیم. موفق از گوشه و کنار نگاهمان میکرد. رو پا بند نبود. میرفت و برمیگشت. حدیثی را تمام کرده بودم که آمد دستم را گرفت و خفه گفت:
- زیاد تند رفتم ... باید ببخشید ... ترسیده بودم .....
- میدانم ... فرمانده بودن سخت است.
صبح نمیشد. آسمان چادر سیاهش را محکم چسبیده بود. ستاره ها انگار از گلولهها ترسیده باشند؛ سرک میکشیدند و قایم میشدند. پاهایم کرخ شده بود. سرم به اندازه تمام خانه ورم کرده بود. میترسیدم نمازم قضا شود. چشم چرخاندم. آبی پیدا کنم. لوله های
کج و کوله آب از زیرزمین و دیوار زده بود بیرون. تیمم کردم. جیره غذاییمان را خورده نخورده صف شدیم. برای گرفتن لباس غواصی مانده بودم به چه دردمان خواهد خورد. ما که آموزش ندیده بودیم. آسمان به نقره ای میزد که سوار خاورها شدیم. کوله پشتی به پشت و اسلحه به دست، فکر کردم برمان میگردانند به اردوگاه کوثر. کم پیش آمده بود روز روشن عملیات کرده باشند. سه چهار کیلومتر رفته بودیم که پیاده مان کردند کنار اروند. در یک فضای باز و کاملا قابل دید عراقیها به راحتی میتوانستند جای سیبل سوراخ سوراخمان کنند.
- آورده اند کنار شط قدم بزنیم.
بستندمان به رگبار. خیز برداشتیم رو زمین. دست و بالم خراش برداشت. سوزش کف دستهایم زیاد بود.
- به صف شوید ... کسی حق ندارد عقب بماند ....
با ترس به صف شدیم. احساس کسی را داشتم که میخواستند تیربارانش کنند. آن هم با چشم باز. یک چشمم به صف بود و یک چشمم به آن طرف آب. کوله پشتی هر لحظه سنگین تر میشد. انگار در هر چند متر باری به آن اضافی میکردند. اسلحه ام را محکم چسبیده بودم. آفتاب زل زده بود به ما. خیس عرق بودیم. نفسام به زور بالا میآمد. پاهایم سنگین شده بود. پوتینها پاهایم را فشار میدادند. آزاد باشی در کار نبود.
- حتی برای چند دقیقه کوتاه نایست ... پا تند کن ... گلوله ها در چند متری مان به زمین مینشست. گرد و خاک تا آسمان کشیده میشد. صدای انفجار گوشهایمان را پر و خالی میکرد. به کرها میماندیم. برای گفتن کلمه ای باید فریاد می کشیدیم. محمود دقیقه ای جلوتر و دقیقهای پشت سرم بود. انگار می ترسید عقب بمانم. با صدای هواپیما رو زمین خیز برداشتیم. پراکنده و گم و گور فریادهای موفق کاری از پیش نمی برد. صورتش از حرص و جوش کبود شده بود. به ستون یک شدیم. مانده بودم تا کجا و به کجا خواهیم رفت. راه انتهایی نداشت. تو نور خورشید حل شده بود. با صدای افتادن اسلحه ها و کوله پشتی ها وحشت زده به دور و برم نگاه کردم. خستگی بچه ها را از پا انداخته بود. صدای موفق دورگه شده بود. کسی توجهی نمیکرد. اسلحه ای را برداشتم گرفتم به طرف صاحباش. فقط نگاهم کرد. درد و خستگی صورتش را مچاله کرده بود. دویدم تو صف که پاره پاره شده بود. دلم آتش گرفت. نگاه کردم به آن طرف آب. رگبار گلوله به طرفمان بود. مانده بودم چرا به هدف نمیزنند. تیری از پشت سرم گذشت. نفس تو سینه ام حبس شد. یا تند کردم تا از محمود عقب نمانم. تمام فکرم به تیری بود که میتوانست به زندگی خاکی ام پایان دهد. رفتنم هم برای همین بود، ولی دلم نمیخواست فقط یک قربانی باشم. یک پیروزی کوچک هم برایم کافی بود.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 روایتگری غواص عملیات کربلای ۴
از یادمان علقمه
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
#کربلای_چهار
هر شب با یک کلیپ دیدنی
در کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂
🍂 گرگصفتان ساواک/۴
مرضیه دباغ (حدیدچی)
┄❅✾❅┄
🔹 رها کردن موش در سلول زندانیان
یکی از کارهای کثیف آنها رها کردن چند موش درسلول ما بود. من در آن شرایط شکنجه شدید و بعد از آن چیز زیادی به یاد نداشتم. مادرم در کتاب خاطراتش نقل میکند که «دخترم (رضوانه) میترسید و وحشت میکرد و خودش را به من میچسباند و میگریست. تا صبح موشها در وسط سلول جولان میدادند و از در و دیوار بالا و پایین میرفتند. در آن شرایط و اوضاع، بایستی به دخترم دلداری میدادم، ولی بهدلیل ترس از میکروفنهای کار گذاشته شده و شنیدن حرفهایمان، پتو را به سر میکشیدیم و به بهانه خوابیدن، در همان وضعیت خیلی آهسته و آرام برایش صحبت میکردم.»
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
ادامه دارد
#ساواک #دباغ
#فساد_دربار
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 تلاش پهلوی برای جایگزینی مراسم مذهبی با آیینهای باستانی
🔹رضاشاه مراسمات سنتی ایرانیان را که بسیاری از آنان شامل مراسمات عزاداری برای امامان بود، منافی با توسعه میدانست و تصور میکرد با از بین بردن این مراسمات میتواند باعث پیشرفت و توسعه کشور شود. توجیه اشرف در مورد اقدامات سرکوبگرانه پدرش اینگونه است:
🔹هنوز در آن ایام هیجانانگیزترین رویدادهای اجتماعی سال در ایران، برگزاری مجالس روضه در ماه محرم بود. پدرم کوشیده بود برگزاری این گونه مجالس روضه خوانی و مراسم دیگر عزاداری، مانند زنجیرزنی و سینهزنی را محدود کند و در مقابل جشنها و تعطیلات غیر مذهبی (از قبیل جشن سال نو) را بیشتر رونق بخشد. مردم در این مراسم جشن میگرفتند، به پیک نیک میرفتند، یا در خیابانها مراسم مجللی برپا میداشتند. با وجود این ما از قاهره، که دارای اوپرا، تئاتر، سینما و تالارهای رقص بود خیلی عقبتر بودیم. زندگی فرهنگی تهران محدود بود به تعزیه و چند سینما.
📚منبع: اشرف پهلوی، من و برادرم
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
#روشنگری
#فساد_دربار
#پهلوی #علم
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 در محاصره آتش
کبری لاری زاده
تدوین: نرگس اسکندری
┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄
🔹 شیفت صبح برای بچه ها لوبیاچیتی پخته بودم. بقیه اش مانده بود برای بعد از ظهری ها بچه ها صف گرفته بودند و داشتم داخل کاسه لوبیا میریختم که صدای انفجار بلند شد. صداها قطع نمیشد و زمین زیر پایمان میلرزید بچه ها جیغ میزدند و می دویدند. بعضی از دانش آموزها و حتی دبیرها غش کردند. مانده بودم با این همه وحشت چه کنم بلند داد میزدم آروم باشین بگین الله اکبر لا اله الا الله.
نمیدانستم باید بچه ها را در مدرسه نگه دارم یا بفرستمشان خانه. اگر مدرسه را میزدند چه؟ سریع زنگ زدم رئیس ناحیه سه
- من چه کنم؟
- هرچی خودت تصمیم گرفتی.
از دورتادور مدرسه دود بلند میشد. عقلم میگفت بچه ها را در مدرسه نگه دارم اگر اینجا شهید شوند مدرسه بودند؛ ولی اگر بیرون باشند من را بازخواست میکنند. بر خدا توکل کردم و بچه ها را به کمک معاونم آرام کردم. در حالی که چند نفر از دبیرهایمان که مرد هم بودند از مدرسه فرار کردند مدتی که گذشت بعضی از خانواده ها با وحشت و حتی پابرهنه، دنبال بچه هایشان می آمدند.
•┈••✾○✾••┈•
از کتاب: زنان جبهه جنوبی
#خواهران_رزمنده
#اهواز
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 خورشید مجنون ۴۸
حاج عباس هواشمی
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
🔸 در میان اسرای آزاد شده یک جوان عرب اهل اهواز وجود داشت که ساکن سه راه خرمشهر بود. به محض اطلاع از آزادی او به منزلش رفتم. ایشان به دلیل بیماری سل آزاد شده بود و از آنجا که در جزایر خیبر به اسارت درآمده بود، احتمال میدادم شاید مفقودان مورد نظر ما را در دوران اسارت دیده باشد. ابتدا مطمئن شدم ایشان را به علت ابتلا به مرض سل آزاد کرده اند، سپس از او خواستم از لحظه اسارت تا روز آزادی هرچه دیده است را برایم بازگو کند. چند ساعتی طول کشید. او در طول مدتی که اسیر عراقیها بود افراد زیادی را دیده بود، اما متأسفانه مفقودان ما را نمی شناخت.
من تصاویری از بعضی از دوستان مفقود را به همراه داشتم. یک تصویر دسته جمعی را به ایشان نشان دادم و گفتم به این تصویر خوب نگاه کن و ببین در میان این افراد کسی را در دوران اسارت دیده ای؟
بی معطلی انگشت روی تصویر برادر گرجی زاده گذاشت و گفت: «من ایشان را در دوران اسارت به خصوص در چند روز اول که اطراف شهر بصره بودیم، دیده ام.»
پرسیدم: «مطمئنی ایشان را دیده ای؟»
- جلوی خودم او را کتک می زدند. هیچ وقت چهره اش را فراموش نمیکنم.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
ادامه دارد
#قرارگاه_نصرت #شهید_هاشمی
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 چادر پوشش خواهرانمان بود و
یکی در دستش اسلحه
و یکی عکس عشقش
و در صف اول
محکم و با ابهت نشان دادند که
از دامن زن مرد به معراج میرود ...
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
#خواهران_رزمنده
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 مردی که خواب نمیدید/ ۱۰۷
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
گلوله اطرافمان را شیار میکرد و لباسها و کوله ها را جر میداد. با صدای موتور ماشینی سر چرخاندم. وانت باری تجهیزات افتاده را حمل میکرد. ترس زده نگاهش کردم. دل و جرات راننده جوان برایم عجیب بود. گلوله ای میتوانست به آتش بکشدش. برایش دعا کردم، از ته دل
و وجودم.
- پس عملیات چه میشود؟
محمود بود که سوال میکرد. در جوابش شانه بالا انداختم. اصلا معلوم نبود عملیاتی وجود داشته باشد.
- آوردنمان اینجا که چه بشود؟ تو خط آتش عراقی ها صف کشیده ایم.
- صبر داشته باش .... مطمئن باش بیخودی اینجا نیستیم. تنها کاری
که باید کرد نجات جانمان است.
- چه طوری؟
- نمی دانم.
فریاد موفق دوباره بلند شد.
- حرف نباشد ... فقط راه بروید.
درد شانه و پا کلافه ام کرده بود. دلم میخواست روبه روی عراقی ها بایستم و انگشت رو ماشه بگذارم. عقده ام خالی میشد. چشم هایم را به نوک پوتینهایم میخ می کردم. آیه ای را که از حفظ بودم زیر لب خواندم. آرامش به قلب پر از خونم بازگشت. از خدا خواستم تا مقصد همان حال را داشته باشم. آتش بار دشمن اجازه نمیداد. تمرکزم را در هم میریخت. صف برای دقیقه ای متوقف شد. کلمه بازگشت به گوشم خورد. به محمود نگاه کردم.
- میگویند دیر رسیده ایم ... عملیات نیست بر میگردیم.
با دهان باز به موفق که جلو صف ایستاده بود نگاه کردم. حرف هایش را نمی شنیدم. فقط حرکت دستهایش بود که علامت بازگشت میداد. راه افتادیم به طرف اردوگاه. با پای پیاده روی جاده آسفالته و داغ. سر و صدای بچه ها بلند بود. هر کس غری میزد. اما نه از ته دل. خستگی وادارشان میکرد. یکهو جاده آسفالته را به رگبار بستند. توپ و خمپاره و گلوله تو شانه خاکی جاده و سرشیبها سنگر گرفتیم. گلوله ها از بیخ گوشمان میگذشت. آن قدر بی حرکت ماندیم تا بیخیالمان شدند. تن و ذهنم خسته بود. روحم از افکار در هم ریخته ام لگدکوب شده بود. دنبال راهی بودم تا آرامشان کنم. ولی کدام راه و کدام جا؟ باید تحمل میکردم. اولین بار نبود. تجربه چنان در هم ریختگی ای را داشتم. زندگی جنگی صبر و دل و پر جرات میخواست. داش اسدالله داشت.
با غروب خورشید دستور اتراق صادر شد. زیر پلهای کوچکی که جاده آسفالته از روی آن گذشته بود هر پنجاه، شصت نفر زیر یک پل کوچکمثلثی شکل جابه جا شدیم. خمیده و مچاله شده کنار هم نشستیم. کسی حرف نمیزد. لبها را انگار دوخته بودند. نگاه ها به نقطه نامعلومی خیره بود. با پیشانیهای چروک و شیارهای عمیق غرق در افکاری خارج از فضای بسته پل. یا شاید خارج از منطقه جنگی. کم کم سرها فرو افتادند. به زمین زیر پایم خیره ماندم. آب فاضلابها رویش خط کشیده بودند. انفجاری بسیار نزدیک از جا پراندمان.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نماهنگ زیبای جبهه
با مداحی زیبای رزمندگان
بر روی تصاویر کمتر دیده مقاومت خرمشهر
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
هر شب با یک کلیپ دیدنی
در کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂
🍂 گرگصفتان ساواک/۵
مرضیه دباغ (حدیدچی)
┄❅✾❅┄
🔹 مادر و دختر پتویی
مادرم در کتاب خاطراتش مبارزات و روزهای زندان را روایت کردهاست. یکی از خاطرات، مربوط به حجاب گرفتن من و مادرم در زندان است: «مأموران به بهانه جلوگیری از خودکشی و حلقآویز شدن، چادر از سرمان گرفتند. برایم خیلی روشن بود که انگیزه و هدف واقعی آنها از این کار، دریدن حجاب ـ نماد زن مومن و مسلمان ـ و شکستن روحیه ما بود، از اینرو ما نیز از پتوهای سربازی که در اختیارمان بود برای پوشش، بهجای چادر استفاده میکردیم. عمل ما در آن تابستان گرم برای مأموران خیلی تعجبآور بود، آنها به استهزا و مسخره ما را «مادر پتویی! دختر پتویی!» صدا میکردند.»
صبح هر دوی ما را برای بازجویی و شکنجه بردند. چون پتو به سر داشتیم، خنده های تمسخرآمیز و متلک ها شروع شد: حجاب پتویی! مادر پتویی! دختر پتویی! ...پتو پتویی! یکی گفت: کجاست آن خمینی که بیاید و شما را با پتوی روی سرتان نجات دهد و .... خلاصه ما را حسابی دست انداخته و مسخره کردند. در آن وضع چون عروسک های خیمه شب بازی برایشان بودیم! بعد شکنجه شروع شد؛ شوک الکتریکی و شلاق...
نشر حداکثری = جهاد تبیین
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
ادامه دارد
#ساواک #دباغ
#فساد_دربار
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 مدرس و رضاخان کندذهن
🔹 مدرس نماینده با شهامتی که تا دوره ششم قانونگذاری آراء درجه نخست تهران به وی تعلق داشت در پایان انتخابات دوره هفتم، چنین وانمود کردند که حتی یک رای هم در صندوق به نام وی نبوده، که خوانده شود.
🔹وی ضمن نطق مبسوطی که راجع به انتخابات دوره هفتم ایراد کرد، اظهار داشت: اگر باور کنیم که تمام مردم تهران به من رای ندادند، ولی خودم شخصا به پای صندوق رای رفته، یک رای به خودم دادم. پس این یک رای که به نام مدرس بود در صندوق چه شد و چرا خوانده نشد؟
📚دولتهای ایران در عصر مشروطیت، ص ۲۲۳
نشر حداکثری = جهاد تبیین
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
#روشنگری
#فساد_دربار
#پهلوی #علم
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
بگذار تا بگرییم چون ابر در بهاران
کز سنگ گریه خیزد روز وداع یاران
هر کو شراب فرقت روزی چشیده باشد
داند که سخت باشد قطع امیدواران
با ساربان بگویید احوال آب چشمم
تا بر شتر نبندد محمل به روز باران
بگذاشتند ما را در دیده آب حسرت
گریان چو در قیامت چشم گناهکاران
چندین که برشمردم از ماجرای عشقت
اندوه دل نگفتم الا یک از هزاران
چندت کنم حکایت شرح این قدر کفایت
باقی نمیتوان گفت الا به غمگساران
••••
سکوت میکنم و
عشق در دلم جاریست
که این شگفتترین
نوع خویشتن داریست
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس #دلتنگی #سعدی #منزوی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 خورشید مجنون ۴۹
حاج عباس هواشمی
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
🔸 هرچند در آن روز به دنبال یافتن خبری از همه مفقودان بودم و انتظار داشتم از همه آنها اطلاعاتی کسب کنم و به رغم اینکه از دیگر مفقودان خبر خوشحال کننده ای نشد اما همین که زنده بودن و اسارت برادر گرجی زاده برایم محرز شد، خوشحال شدم. بلافاصله به اتفاق همسرم به منزل گرجی زاده رفتم و جریان را به خانواده ایشان گفتم. از طرفی هم نگران بودم نکند عراقیها به مسئولیت او پی برده و ایشان را آزار و اذیت کرده باشند. برادر گرجی زاده خانواده بسیار صبور و کم توقعی داشت. بعدها از اسیر شدن هوشنگ جووند و عده دیگری از مفقودان همچون برادر شهباز جهان دیده هم با خبر شدیم.
در آن مقطع لشکر ۹۲ زرهی تحت کنترل عملیاتی سپاه ششم بود و بخشی از نیروهای لشکر هم در خط حد سپاه ششم مستقر بودند. یک روز نیروهای UN به ستاد لشکر ۹۲ مراجعه میکنند و سؤالاتی را از فرمانده لشکر میپرسند. فرمانده لشکر به آنها میگوید:«ما تحت فرماندهی سپاه ششم هستیم. شما اگر سؤالی درباره منطقه دارید باید بهفرمانده سپاه مراجعه کنید. اگر ایشان صلاح بداند و به شما مجوز بدهد، به اینجا مراجعه کنید.»
مسئول U.N به فرمانده لشکر میگوید: «فرمانده سپاه که درجه ندارد، اما شما درجه دارید. چگونه تحت فرماندهی کسی هستید که درجه ندارد؟» فرمانده لشکر ۹۲ که در آن زمان سرهنگ توکلی بود، به آنها می گوید: «وظیفه شما نظارت بر آتش بس است. آن را انجام بدهید و کاری به این کارها نداشته باشید!»
جواب این فرمانده فهیم و وظیفه شناس برای U.N یک پاسخ دندان شکن بود. بعد از این مورد هرگاه میخواستند با فرماندهان منطقه تحت فرماندهی سپاه ششم ملاقات داشته باشند درخواست میکردند و در صورتی که به آنها مجوز داده میشد به جای مورد نظر مراجعه میکردند.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
ادامه دارد
#قرارگاه_نصرت #شهید_هاشمی
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 گاز خُرد کننده اعصاب
حسن تقی زاده
°°°°°°°
همیشه با صدای بلندِ بلندگوی حسینیه و یا هر مجلس دیگری مشکل داشتم. چون صدای بلند اعصابم را بهم میریزد. بارها هم به مسئولین صوت حسینیه تذکر دادهام که صدا را کم کنید. اما گوش شنوایی نبود. البته آنها هم تقصیر ندارند. چون جوانند و جنگ ندیده.
شاید اصلاً نام گاز خورد کننده اعصاب به گوششان نخورده و یا اگر خورده نمیدانند که این گاز چه بلایی سر اعصاب رزمندگان آورده است. حالا صدای انفجارات توپ و خمپاره و کاتیوشا و بمب بماند.
گاهی هم مداحان گِله میکنند که صدای کم بلندگو حنجره ما را خراب میکند.
اما کاش میدانستند نوجوانی در اثر بمباران شیمیایی حجرهاش سوخت و غرق تاول شد و در طول هفده سال جانبازی، بیش از صدبار حنجرهاش در کشور اهدا کننده بمب شیمیایی به صدام، جراحی شد تا فقط بتواند کمی نفس بکشد. «شهید سیدجلال سعادت»
کاش میدانستند که حتی صدای جیغ و فریاد کودکی هم اعصاب ما را بهم میریزد.
کاش میدانستند که گاهی اوقات حاضریم گرما را تحمل کنیم، اما صدای کولر را نشنویم تا اعصابمان راحت باشد.
کاش میدانستند که حتی صدای موتورسیکلت توی کوچه، صدای جاروبرقی و بوق بلندِ ماشینی هم، ما را عصبی میکند.
ایام محرم بود و منم دوست داشتم در مجلس امام حسین شرکت کنم. اما در حسینیه محل در فضای پنجاه شصت متری چند باند بزرگ قرار داده بودند.
آنقدر صدا بلند و گوش خراش بود که فقط میتوانستم سخنرانی را تحمل کنم. اما موقع روضه و مداحی آنقدر صدای بلندگو را بلند میکردند که فرار را بر قرار ترجیح میدادم.
یک شب به مسئول صوت گفتم، لااقل دوتا از باندها را ببرید سمت خواهرا بگذارید. گفت آنجا هم باند گذاشتیم. چارهای نبود. جز بخشیدن عطایش به لقایش. دیگر فقط سخنرانی را گوش میدادم و گاهی هم با صبر و تحمل بسیار روضه.
برای مراسم تاسوعا و عاشورا به شهرستان رفتم تا در مجلس هیئت رزمندگان شرکت کنم.
گفتم: بالاخره آنجا همه زخم دیده هستند و درد همدیگر را بهتر میدانند و شاید وضعیت اعصابمان را در نظر دارند.
اما وقتی مسئول صوت مجلس را دیدم که او هم جوانی است جنگ ندیده. گفتم ای داد و بیداد که اینجا هم آش همان است و کاسه همان کاسه.
تا سخنرانی بود مشکلی نداشتم. اما وقتی سخنران میکروفون را دست مداح داد، اوضاع عوض شد و حدسم درست از آب درآمد. شد همان چیزی که انتظارش را داشتم.
چراغها را خاموش کردند. اما انگار با هر چراغی که خاموش میشد درجه صدای بلندگو هم بالاتر میرفت. آنقدر صدا را بلند کردند که صدای مداح انگاری پتکی بود که بر مغزم کوبیده میشد.
به جای آنکه دست بر پیشانی بگذارم و حالت غم بگیرم و اشکی بریزم، انگشت در گوش کرده بودم و دعا میکردم که مجلس زودتر تمام شود.
مداح که از بلندی صدایش لذت میبرد به اهل مجلس هم میگفت فریاد بزن تا صدات به کربلا برسه. من فلکزده هم باید تحمل میکردم.
چون با برادرانم آمده بودم مجبور بودم بشینم تا مجلس تمام شود. و الا همان اول، مجلس را ترک میکردم.
کاش کمی ملاحظه میکردند و میفهمیدند که با صدای کم هم میشود مداحی کرد و روضه خواند.
کاش به جای فریاد کشیدن، به عمق مصیبت کربلا توجه میکردند.
اما صد حیف که .....
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات
#محرم
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 مردی که خواب نمیدید/ ۱۰۸
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
انفجاری بسیار نزدیک از جا پراندمان. در هم فرو رفتیم و بعد سرجای مان نشستیم. دوباره سکوت حکمفرما شد. فریادی جگر خراش سکوت را جر داد. نگاه ها کشیده شد به طرف صدا و بعد باز هم سکوت نفسها به سختی بالا و پایین میشد. بوی عرق تند و تیز بدنمان فضای بسته را پر کرده بود. به یاد زیرزمینهای شیبدار زندان کمیته افتادم. آنجا هزار برابر بدتر از جایی بود که نشسته بودم. خدا را شکر کردم. اعتراضی نداشتم. خودم خواسته بودم پا در آن راه بگذارم. اجباری در کار نبود. سعی کردم از میان دست و پای بچه ها خودم را بیرون بکشم. تاریکی آسمان مثل قیر تا زمین کشیده شده بود. چند ستاره کم سو پراکنده به سقف آسمان چسبیده بودند. با مشتی آب قمقمه وضو گرفتم. نماز خواندن در آن تاریکی دلم را روشن میکرد. سلام نماز را میدادم که جاده پشت سرم به گلوله بسته شد. کلمات را تند تند ادا کردم و سینه خیز به طرف پل راه کشیدم. بوی نفسها تو صورتم خورد. سر بلند کردم به آسمان و نفس عمیقی کشیدم، بعد تو تاریکی درست جلو ورودی پل نشستم. یک پا و یک دستم بیرون از پل بود. محمود که انگار تمام مدت زیر نظرم گرفته بود خفه گفت:
- کمی جمع شوید....جلو دریها جاشان بد است.....تیر دست و پاهایشان را می برد.
به صورت خسته از خوابش خندیدم. خوب پدر و پسری برای هم شده بودیم. دشمن انگار گرایمان را گرفته بود. آتش توپخانه اش چند برابر شده بود. زمین زیر پاهایمان بند نبود. مثل ننویی که زیر دست دیوانه ای گذاشته باشند به شدت تاب میخورد. خودم را جمع و جور کردم و هر طور بود به دیوار پل چسبیدم. پل به پشتم مشت میکوبید. کتف هایم به دو تا زخم گنده بدل شده بود. با افتادن تکیه ام را از دیوار گرفتم. محمود انگار حوصله اش سر رفته بود. بچه ها را شکافت و زد بیرون. به دنبال اش رفتم. لبهای خشکیده ام را از هم برداشتم چیزی بگویم. صدایم از حنجره ام بیرون نیامد. دور و برم را نگاه کردم، تاریکی بود و شبح بیابان. دست محمود را گرفتم. باید بر میگشتیم زیر پل. گلوله خبر نمیکرد. جیره خشک ام را با قلبی از آب مانده و داغ قمقمه ام قورت دادم. نگاهم به رفت و آمد بچه ها بود و منورهایی که هر چند دقیقه یکبار آسمان را برق می انداخت. صدای موافق را میتوانستم بشنوم. با بیسیم حرف میزد. از صدای لرز افتاده اش نگرانی را میشد خواند. اوضاع خوب نبود. شب را باید زیر پل به صبح میرساندیم. از فکرش کمر و پاهایم به درد افتاده بود. فکر میکردم تو سلول انفرادی ام. دیوارهای نزدیک سلول جلو چشمهایم قد علم کرده بود. آن قدر که انگار به آسمان چسبیده بود. پاهایم را زیر خودم جمع کردم. از دردشان نزدیک بود هوار بکشم. لبهایم را زیر دندان فشردم. جان کندیم تا صبح شد. گوشهایمان در انتظار فرمان حرکت بود. فرمانی صادر نمیشد. خورشید پهن شده بود رو زمین که جاده بالای سرمان را به گلوله بستند. دشمن زمین گیرمان کرده بود.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 حال و هوای جبهه ها
در ماه محرم
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
هر شب با یک کلیپ دیدنی
در کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂
🍂 گرگصفتان ساواک/۶
مرضیه دباغ (حدیدچی)
┄❅✾❅┄
🔹 و استعینوا بالصبر و الصلوه
مأموران که از مقاومت ما عصبانی بودند، شبی آمدند و با درنده خویی رضوانه را با خود بردند، فریادها و استغاثه های من راه به جایی نبرد. دیگر تاب و توانی برایم نمانده بود. نگران و مشوش ثانیه ها را سپری می کردم. برایم زمان چه سخت و سنگین درگذر بود. بی قرار و بی تاب در آن سلول ۵/۱ ×۱ متر این طرف و آن طرف می شدم و هر از گاهی از سوراخ کوچک (دریچه) روی در، راهرو را نگاه می کردم. کسی متوجه رفت و آمدها نبود؛ چه کسی را بردند؟! چه کسی را آوردند؟! هیچ! برای ما مشخص نبود. برای هیچ کس، هیچ کس!
صدای جیغ ها و ناله های جگرسوز رضوانه قطع نمی شد. سکوت شب هم فریادها را به جایی نمی رساند.
ناگهان همه صداها قطع شد...
خدایا چه شد؟! هراس وجودم را گرفت. دلهره، راه نفس کشیدنم را بند آورد! تپش قلبم به شماره افتاد! خدایا چه شد؟! چه بر سر رضوانه آوردند؟!
نشر حداکثری = جهاد تبیین
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
ادامه دارد
#ساواک #دباغ
#فساد_دربار
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 گفتوگوی بدون تعارف با
رضوانه دباغ
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
#ساواک #دباغ
#فساد_دربار
در کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂