🍂 دشت آزادگان
در روزهای شروع جنگ ۷
┄┅┅❀┅┅┄
🔸 شهید چمران با انجام طرح آب میگفت، الآن مطمئن شدم که دشمن دیگر به فکر پیشروی نیست و ضربات و شبیخون های ما، اثر خودش را گذاشته ولیکن هنوز هم از راه هویزه - سوسنگرد و جاده سوسنگرد - اهواز احساس خطر می کنیم. باید کاری کنیم که آب رودخانه کرخه را به کار ببریم تا خیالمان از آن محور آسوده گردد! هنوز خطر از سوی تپه های الله اکبر - پادگان حمیدیه و از طریق جاده سوسنگرد - اهواز وجود دارد. دشمن هم از لحاظ زرهی و هم از نظر نفرات بر ما برتری دارد. ما هنوز سلاح کافی در دست نداریم هنوز هم از ام یک و برنو استفاده میکنیم و این سلاح ها هرگز کارساز نیست. برنو برای شکار پرندگان خوب است نه شکار تانکهای غول پیکر! بایستی آن قدر حمله شبیخون بزنیم تا اسلحه و مهمات را از دشمن بگیریم ما باید با سلاح دشمن خودمان را مسلح کنیم. الآن که دشمن گرفتار آب و سرازیر شدن آن شده بهتر است فردا شب به او حمله کنیم و تا می توانیم سلاح سبک و دیگر سلاحهای جنگی از او به غنیمت بگیریم. دکتر چمران، قبل از طلوع آفتاب به مقر خود در اهواز و استانداری باز میگشت و وقت غروب به همراهی شهید رستمی و دو تن دیگر نزد ما می آمد!
شوهرم عباس حلفی و سه نفر از نیروهای او آماده برای حمله بودند. اول دکتر و همراهانش نماز مغرب و عشاء به جا می آوردند و زیر نور فانوس به بررسی نقشه محل استقرار نیروی دشمن می پرداختند. آنشب گفتند: بین ساعت ۲ تا ۳ شب که سربازان بعثی خواب باشند با سلاح سبک و نارنجک دستی حمله کنیم و تا میتوانیم رعب و وحشت در بین نیروهای دشمن به وجود آوردیم و آنان را بکشیم و اسلحه و مهمات جنگی را از آنان بگیریم. شش نفر نیرو راه افتادند و با موتورهایی که از قبل آماده بوده، حرکت کردند.
آن شب من در سنگر نماندم. دست دعا را به آسمان بلند کردم و گفتم: خدایا تو کمک کن. این متجاوزین کافر به روستاهای ما آمدند، خانههای ما را ویران ساختند، مزار عمان را سوزاندند. جوانهای ما را شهید کردند. این دکتر جوانمرد آمده تا ما را از دست این ناجوانمردها نجات دهد. خدایا او و همراهانش را زنده برگردند و دشمن را ذلیل و خوار کند. دشمن هم از بس ترسیده بود، منور می انداخت و بی هدف مناطق را بمباران میکرد. فاصله بین خانه ما و دشمن زیاد نبود. گویا دکتر در نزدیکی خط اول دشمن به همراهی دیگر نیروهایش کمین کرده بود تا کاملاً سربازان دشمن بخوابند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس
حمید طرفی
#خاطرات_مردمی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 متولد خاک پاک کفیشه
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅
🔸 قسمت هفتادودوم
مسیر مطالعاتم دوباره عوض شد. حالا در مورد اسلام و کمونیسم و انقلاب و تاریخ معاصر میخونم.
با کتابهای دکتر شریعتی و سروش و بازرگان شروع کردم، مجبورم برای اینکه بتونم با کمونیستها بحث کنم کتابهاشون را بخونم. مانیفست و کاپیتال و چگونه آهن آبدیده میشود و چند تا کتاب از ماکسیم گورکی و تولستوی و داستایفسکی وچند تای دیگه را بسرعت خوندم. کتابهای علمی و فلسفی شون انباشته از اصطلاحات غریب است،
پراتیک
دیالکتیک
بورژوازی کمپرادور
اپورتونیسم
پلنوم وووو. یه کتاب که میخواهی بخونی باید یه کتاب هم برای ترجمه ی این اصطلاحات داشته باشی.
از داستان نویسهاشون کتابهای گورکی و داستان نویسی به سبک گورکی را پسندیدم. خیلی خودمونی و خاکی مینویسه. آدم احساس میکنه از همین طبقه خودمونه.
در این بین با تعدادی نویسنده اروپایی غیرکمونیست ولی خوش قلم هم آشنا شدم، مارک تواین و جک لندن و لیلیان وینیچ وووو ولی همه اینها یه طرف، ویکتورهوگو یه چیز دیگه است. وقتی بینوایان را میخوندم انگاری تو این دنیا نبودم. اصلا گذر ساعت را نمیفهمیدم.
تصویرپردازیه بینهایت زیبا از محیطِ لحظه ها آدم را مبهوت میکنه. هنوز دلم برای کوزت و مادر بینواش میسوزه.
هنوز هم فکر میکنم خیلی از زنهای بدکاره مثل فانتین از سرناچاری و وجود مردهای فاسد به فساد آلوده شدن. هنوز تلنگری که اون پدر روحانی به وجدان خفته ژان والژان زد تو وجودم ورجه وورجه میکنه و این سئوال تکرار میشه که مگه در جامعه بشری چندتا از اون پدرهای روحانیِ آگاه و چندتا وجدان آماده بیدار شدن وجود داره؟ جامعه ما مملو از تناردیه هایی ست که تنبلن و با کلاهبرداری و شیادی میخوان ره صدساله را یک شبه بگذرونن، جامعه ما انباشته از ژاورهای خشک و قانونمندی ست که تمام توانایی شون را برای اصلاح جامعه با ابزار خشک قانون و چوب و چماق صرف میکنن و حاضر نیستن قبول کنن انسان یه موجود چند بعدیه و گاهی میشه بجای زندان و قوانین خشک از ابزارهای معنوی استفاده کرد.....
شاید ویکتورهوگو توی اون سالها و در فرانسه با یه حاج مجید بانی و خادم مسجد فاطمیه کفیشه برخورد داشته و این قسمت را برای تقدیر از او نوشته.
حالا بحث کردن با کمونیستها راحتتر شده.
هر وقت میخوام حالشون را بگیرم به طرف بحثم میگم اپورتونیست چپ نما، آی کفری میشن، آی جیگرم حال میاد.
برای عصبانی کردن مجاهدین هم کافی بود بهشون بگی شما التقاطی هستید و پیکاریها، زائیده تفکرات التقاطی شما هستن.
اما توده ایها خیلی خونسرد بودن، از اینکه بهشون بگیم شما وابسته و مزدور شوروی هستید اصلا ناراحت نمیشن تازه خوشحال هم میشن از اینکه بهشون بگیم به مصدق خیانت کردید هم دلخور نمیشن، عجب گروه باحالی!!!
بچه های مسجد فاطمیه یه مراسمی توی کوچه برگزار کردن.
سرود انقلاب انقلاب اسلامی را بصورت دسته جمعی اجرا کردن، خیلی جالب بود.
پائیز رسید و بازگشایی مدارس، رفتم دوم دبیرستان رشته فرهنگ و ادب.
مدارس هم بلوای بحث و جدل است.
وسط کلاس و درس، بحث آزادی و محدوده آزادی پیش کشیده شد، بعضیا میگن ما باید آزاد باشیم هر وقت دلمون خواست بیاییم درس بخونیم هر وقت دلمون نخواست از کلاس بریم بیرون!!!
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه در قسمت بعد
#متولد_خاک_پاک_کفیشه
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 عبور از
🌹؛ آخرین خاکریز / ۳۷
خاطرات اسیر عراقی
دکتر احمد عبدالرحمن
┄═❁๑❁═┄
🔹 کتابها و ارشادات اداره امور درمانی به عنوان بالاترین سازمان پزشکی عراق از لزوم برخورد ملایم با مبتلایان به این نوع بیماری روحی، روانی و دادن مرخصی های استعلاجی در شرایط جنگی خبر می داد. این تشخیص، افسر توجیه سیاسی را موظف میکرد تا برای تقویت روحیهها و تشریح حقانیت جنگ علیه ایران تلاشهایی مبذول بدارد. ولی تنها راه علاج این نوع بیماریها خاتمه جنگ بود و این امر از عهده عراق خارج بود. آینده از شرایط ناگواری برای نظامیان عراقی خبر میداد ولی آنها متوجه نبودند.
با پایان یافتن سال ۱۹۸۰ رسانه های تبلیغاتی بین المللی در مورد عزیمت پنج، شش لشکر ایرانی از مناطق شرق و شمال ایران به جبهه ها اطلاع دادند.
همچنین خبر حرکت این لشکرهای سازمان یافته نشان داد که ایران بعد از دفع حملات عراق تعادل خود را به دست آورده و اینکه آماده است برای مجبور ساختن عراقی ها به عقب نشینی ضد حمله های منظم و قدرتمندی بزند. در این حال، کارشناسان سعی کردند محور یا محورهای ضدحمله های ایران را پیشگویی کنند. بیشتر ناظران پیش بینی کردند که جبهه خوزستان محور اصلی حملات است. در آن روز خفاجیه(سوسنگرد) صحنۀ مرگ و خون و حماسه بود. نیروهای مهاجم عراقی هنگام پیشروی سریع و ناگهانی توانستند به راحتی وارد شهر شوند، ولی چند روز بعد به خاطر روبه رو شدن با مقاومت شدید اهالی مجبور به عقب نشینی شده و در چند کیلومتری غرب این شهر استقرار یافتند. حملات ایران طی سه ماه بی وقفه ادامه یافت به طوری که عرصه بر نظامیان عراقی در آنجا تنگ شد. با این همه ایرانیها تحولی اساسی در توازن قوا به وجود نیاوردند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#عبور_از_آخرین_خاکریز
لینک عضویت ↙️
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
5.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نماهنگ زیبای
"کلّمینی"
شهادت بانوی بی حرم
حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
🔻 با نوای
"حاج مهدی رسولی"
یکمی حرف بزن حرف رفتن نزن
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#نماهنگ
#کلیپ
لینک عضویت ↙️
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۳۰
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 سوار پیکان قهوه ای رنگ حاج صادق شدم. من و منصوره خانم و منیره خانم عقب نشستیم. مادر با چشمانی نگران نگاهم میکرد و زیر لب دعا میخواند و به طرف ماشین فوت میکرد. برگشته بودم و پشت سرم را نگاه میکردم. وقتی به امامزاده عبدالله رسیدیم، مادر از تیررس نگاهم دور شد. حاج صادق گفت: «میریم سپاه، فرزان جلوی در سپاه منتظره»
منصوره خانم گفت این حسین آقای فرزان خیلی مدیون علی ماست. الان خودش میآد میگم برات تعریف کنه. میگن شهید شده بوده علی خیلی دوستش داره وقتی خبر شهادتش میشنوه میره معراج شهدا برای وداع آخر، تو سردخانه میبینه پلاستیکی که روش کشیده بخار کرده، بالفور جنازه و میندازه رو دوشش و می بردش درمانگاه. این طوری حسین آقا دوباره زنده میشه.»
کمی بعد، حسین آقا هم آمد جلو نشست. تا متوجه شد من همسر علی آقا هستم شروع کرد به تعریف و تمجید از علی آقا و بعد هم کلی خاطره برایمان تعریف کرد. میگفت: علی آقا با اینکه فرمانده ست قبل از هر عملیاتی اولین نفریه که برا شناسایی به خط میزنه و به نزدیکترین سنگرای دشمن میره. میگفت: «اولین بار در جنگ علی آقا بود که میگفت از بیسیم استفاده کنین چون شنود داره، از باسیم استفاده کنین.
کلی از شجاعت و دل و جرئتش گفت و گفت: «با این همه علی آقا دلسوزترین مهربان ترین و متواضع ترین فرد توی واحده.» حسین آقا آنقدر برایمان تعریف کرد تا به تهران رسیدیم. بیمارستان ساسان بیمارستانی بزرگ و شیک و تمیز بود. سرامیکهای کف و دیوارها از تمیزی برق میزد و میشد عکس خودت را توی آنها ببینی. سوار آسانسوری شدیم که بیشتر شبیه به آسانسورهای هتل بود تا بیمارستان. چند طبقه که بالا رفتیم آسانسور ایستاد و ما پا روی سرامیکهای سفید و براقی گذاشتیم که موقع راه رفتن کفش هایمان جیرجیر صدا میکرد. دلم شور میزد. فکرهای جورواجوری توی سرم وول میخورد. نمی دانستم واقعاً تا چند لحظه دیگر علی آقا را در چه وضعیتی میبینم. بالاخره، وارد اتاقی
دو تخته شدیم. خانمی کنار تخت ایستاده بود. حاج صادق و حسین آقا جلو رفتند و با کسی که روی تخت خوابیده بود روبوسی کردند. منصوره خانم هم جلو رفت و بعد از سلام و احوال پرسی و روبوسی گفت علی جان چطوری مادر؟ حالت خوبه؟!» با خودم فکر کردم: «یعنی واقعاً اون علیه؟» جوانی با ریش و سبیل کم، با سر تراشیده و رنگ و رویی پریده و لاغر؛ قیافه اش اصلا شبیه علی نبود. منیره خانم جلو رفت. فقط من پایین تخت مات و مبهوت ایستاده بودم و بهت زده داشتم به کسی که همه «علی آقا» صدایش میکردند نگاه میکردم.
همیشه آدم احساساتی و زودرنجی بوده ام، اما آن لحظات سعی میکردم خودم را کنترل کنم و محکم باشم.
سرمی به دستش وصل بود و شلنگ سوندش کنار تخت روی زمین بود. من آن موقع دختری هجده ساله بودم و پر از شور و شوق زندگی پر از عشق و دلدادگی به مردی که همسرم بود و همه امید و آرزوی زندگی ام؛ اما حالا بعد از دو هفته زندگی مشترک او این طور روی تخت بیمارستان افتاده بود و من نمیدانستم باید برایش چه کار کنم. لبم را گاز گرفتم تا جلوی بقیه گریه نکنم. همان موقع چشم علی آقا افتاد به من. لبخندی زد و با سر اشاره کرد بروم جلو. آن قدر ناراحت بودم و آنجا برایم سنگین بود که یک آن حس کردم پاهایم تحمل نگه داشتن بالاتنه ام را ندارد. اتاق دور سرم میچرخید. دستم را از تخت گرفتم. منیره خانم کنارم ایستاده بود متوجه شد. دستم را گرفت.
- چیه فرشته؟! حالت خوب نیست؟ اگه حالت بده، بیا بریم بیرون.
با سری گیج دنبالش راه افتادم. تا پایم را توی سالن بیمارستان گذاشتم، بغضم ترکید. گریه ام شروع شد. خانم میانسالی، که توی اتاق کنار تخت علی آقا ایستاده دنبالمان آمد.
منیره خانم گفت این خاله فاطمه ست، خواهر منصوره خانم، تنها خاله على آقا.» خاله فاطمه مرا بغل کرد و بوسید. اولین باری بود که یکدیگر را میدیدیم. با لهجۀ قشنگ تهرانی گفت: «چه عروس قشنگی برا پسر آبجیم گرفتین، نازی، واسه چی گریه میکنی، عزیزم؟!» من بدون وقفه گریه میکردم. بغضم شکسته بند نمی آمد. گفت: واسه على ناراحتی؟ علی که چیزیش نیست. حالش که خوبه، عزیزم دیشب عملش کردن. یه ترکش کوچولو بالای رونش مونده بود که درآوردنش خودم تا صبح بالا سرش بودم. با دکترش حرف زدم چیزی نیست به خدا.
خاله فاطمه آنقدر قشنگ و آرام حرف میزد و مرا دلداری می داد که کمی بعد حالم خوب شد و با هم برگشتیم توی اتاق. خاله همه را کنار فرستاد و دست مرا گرفت و برد کنار علی آقا.
- علی جون خانمت فرشته خانمت رو دیدی؟ علی آقا تا مرا دید لبخندی زد و گفت: «چی شده فرشته خانم؟ گریه کردی؟»
تعجب کردم. چطور شد یک دفعه زهرا خانم شد فرشته خانم. سرم را پایین انداختم و با دستمال کاغذی ای که خاله داده بود تندتند اشکهایم را پاک کردم علی آقا دوباره پرسید: «پس چی شده زهرا خانم؟»
گریه و خنده قاطی شده بود گفتم: «هیچی. تو خوبی؟!» آرامش خاصی توی صورتش بود گفت: «الهی شکر. منم خوبم.» یک دستش روی شکمش بود و به آن یکی دستش سرم وصل بود. خواستم دستش را بگیرم یاد شرطش افتادم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
26.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 صلای چاووش
کلیپی زیبا و خاطره برانگیز از دوران دفاع مقدس و حال و هوای رزمندگان اسلام در عملیات غرورآفرین والفجر ۸
🔸 با نوای
حاج صادق آهنگران
از سینه پر جوشش چاووش میخیزد صلا
گر عاشقی همگام شو با راهیان کربلا
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #والفجر_هشت
#نماهنگ #جبهه
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇