eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.5هزار دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
2.3هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 خواب من درست درآمد! مرتضی رستی ┄┅═✼✿‍✵✦✵✿‍✼═┅┄ 🔸 شب در خواب دیدم که چند تن از افسرهای عراقی وارد حیاط شده‌اند و کاغذهایی در دست دارند. همه را به ستون یک به خط کرده‌اند و اسامی ما را می نویسند و می‌گویند می‌خواهیم ببریمتون اردوگاه. اتفاقا صبح آمدند و اسامی را نوشتند. دست‌های افراد سالم را بستند و در آهنی بزرگ باز شد تا اتوبوس‌ها وارد شوند. به ما گفتند که به اردوگاه می‌رویم. انگار اتوبوس‌ هایشان مخصوص حمل زندانیان بود چون فقط راننده از شیشه جلو خودش به مقدار محدود به بیرون دید داشت. مامور عراقی داخل اتوبوس ما، تکرار می‌کرد که می‌رویم اردوگاه. آنجا امکانات فراوان است، لباس می‌دهیم، حمام می‌روید، استراحت می‌کنید، صلیب سرخ می‌آید به خانواده‌ هایتان خبر می‌دهند! یکی از بچه‌ها که فکر کرد این مامور دلش برای ما سوخته گفت اگر می‌شود جایی نگه دارید که برویم دستشویی! او هم آمد با باتومی که دستش داشت چند تا محکم به سر و صورت او کوبید که تا لحظه رسیدن به اردوگاه از شدت درد سرش پایین بود و بی حال. اتوبوس جایی توقف کرد و راننده در را باز کرد. دو تا بعثی بالا آمدند و سه بار تکرار کردند: سرا باپین، سرا پایین‌، سرا بایپن، کسی متوجه نشد! با کابل و میلگردی که در دست داشتند به سر چند نفر جلو زدن و به ما فهماندند یعنی سرهایتان را پایین بگیرید، نگاه نکنید. 🔸 تکریت ۱۱ ┄┅═✦═┅┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 دشت آزادگان در روزهای شروع جنگ ۹ ┄┅┅❀┅┅┄ 🔸 همگامی و همکاری جوانان حمیدیه و منطقه روستایی طراح با فرماندهی عباس حلفی حیدری که مردی استوار و فداکار بود ادامه یافت و علی رغم مجروحیت، هرگز سستی نشان نداد و به یاری دکتر مصطفی چمران ادامه داد. عباس حلفی مردی فداکار بود و مکتب اسلامی را پذیرا گشت. او در ژرفنای عرفانی دکتر شهید آمیخته گردید و شهید چمران، روح بلند او را پروراند. هر چند از سواد کافی برخوردار نبود اما این استعداد را داشت که می دانست برای چی می جنگد و با چه کسی در ارتباط است. شهید چمران هم هر کس را آموزش نمی‌داد و تجارب زیادی که در لبنان سپری کرده و به آن عشق و عرفان دست یافته به عباس حلفی حیدری منتقل کرد و خیلی زیاد از دیده ها و دیدگاههای نظام و عرفانی خودش را به او بخشید. عباس حلفی حیدری شهید والا مقامی بود که حتی پرونده ای برای بهره بری از مزایای شهادتش توسط خانواده اش تهیه نشده بود و به عشق دفاع از مکتب و سرزمین ایران اسلامی، سرانجام به معبود شتافت و تحمل درد دوری برادر و عشقش دکتر چمران را نکرد و بر اثر جراحات وارده بعد از شهادت شهید چمران او هم به خیل شهیدان پیوست، هر چند که گمنام از دنیا رفت و در اداره جانبازان هم نامی از او نیست اما او نزد خدای بزرگ جایگاهی ویژه دارد چه بسیار بزرگان که در میدان‌های رزم اسطوره ها را آفریدند و فراموش گردیده اند، همانند عباس حلفی حیدری که او را به فراموشی سپردند. اما در تاریخ، مردان نامدار جهاد اسلامی هرگز فراموش نشده و نمی‌شوند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس حمید طرفی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
میرسد بوی چادر خاکی از کنار تمام پیکرهـا فاطمیه ، شلمچه این ایام صحنه‌ی کوچه بود معبرها ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت هفتادوچهارم تصمیم گرفتم نقشه ام را اجرا کنم و نامه پرانی ها شروع شد، جوری برنامه ریزی کردم که دوهفته ایی یه نامه بدستش برسه. هر روز دم خونه فریدون عباسی اینا می‌نشستم و منتظر می‌شدم تا پستچی نامه ها را بیاره. وقتی زنگ خونه شون را می‌زد و پاکت نامه را بهشون می‌داد هم خوشحال می‌شدم هم دچار اضطراب. حالا دیگه باید ثانیه شماری کنم تا از خونه شون بیاد بیرون و ببینم عکس العملش چطوریه. اگر اخم کرده و عصبانیه معلوم می‌شه از نامه خوشش نیومده و علاقه ایی به این چیزها نداره. اسمم را که ننوشته بودم، هم می‌ترسیدم هم نمی‌دونستم چه واکنشی نشون میده. اول باید بسنجمش ببینم با این موضوع بطور کلی چه برخوردی داره. نامه دومم هم به خونه شون رسید، روز بعد که با خواهرش می‌خواستن برن بازار خودم را توی مسیرشون قرار دادم. وقتی همدیگه را دیدیم بنظرم اومد یه لبخندی زد، قند تو دلم آب شد و مطمئن شدم فهمیده فرستنده نامه ها منم و از من خوشش اومده. نامه سوم را فرستادم و خودمو معرفی کردم. بعد از ۲ تا نامه قبلی و لبخندهایی که ازش دیدم تقریبا مطمئنم جوابش مثبته. سعید یازع بهم خبر داد یکی دیگه از بچه های کفیشه هم خاطرخواه دختره شده و ممکنه بحث و جدالی پیش بیاد. من که از دعوا و درگیری واهمه ایی ندارم ولی بنظرم هر دونفرمون باید خودمون را مطرح کنیم انتخاب با دختر خانمه. نامه سوم رسید خونه شون.... واویلا چه جننننجججججالی بپا شد. مادرش اومد دم خونه مون و به ننه ام گفت، حالا گله و شکایت یه موضوعش بود. موضوع بعدیش این بود که چه جوری هر هفته از شیراز براشون نامه پست می‌کردم. ننه ام بهش گفت شیطون هم از کارهای این سردر نمیاره، بچه که بود شیطون را درس می‌داد حالا دیگه خدا می‌دونه چه جانوری شده. توی خونه مون بلوایی بپا شد و حسابی خجالتزده شدم، ننه تهدید می‌کنه به آقام می‌گه تا کتکم بزنه. بهش گفتم حالا من یه غلطی کردم چه لزومی داره به آقام بگی چه لزومی داره بعد از مدتها دوباره کتک زدن شروع بشه. خاله هام هم برام دست گرفتن و با تمسخر به ننه گفتن، خودش میگه یه غلطی کرده حالا ولش کنید ببینیم چندتا غلط دیگه رو می‌شه. بعدش هم حسابی مسخره ام می‌کردن و اصرار داشتن بدونن چه جوری این غلط‌ها را کردم. بحث مهاجرت به شیراز حسابی سرگرممون کرده، ما پسرها خیلی راضی به مهاجرت نیستیم. آقام میگه ننه ام و بچه ها و اثاثیه برن شیراز ساکن بشن، خودش و سعید و من یه مدت توی آبادان بمونیم تا مغازه را بفروشیم و به اونها ملحق بشیم. ننه ام قبول نمیکنه و میگه شماها را توی گرمای آبادان تنها نمی‌گذارم. آقام و ننه ام سر این موضوع خیلی با هم کلنجار می‌رن، ما بچه های بزرگتر که حالا حرفهامون تا حدی شنیده می‌شه وقتی اونها با هم کل کل می‌کنن به شوخی بهشون می‌گیم لیلی و مجنون. سعید چهارم دبیرستانه و پشت لبش سبز شده و سیبیلهاش داره درمیاد. آقام و ننه ام خیلی به نظراتش توجه میکنن. خواهر بزرگم که بتازگی اولین بچه اش بدنیا اومده و چند وقتیه خونه ماست خیلی سربه سرشون می‌گذاره. من و سعید و حجت دلشوره درس و مدرسه مون را داریم. باید زودتر تکلیفمون معلوم بشه زمان زیادی به شروع سال تحصیلی نمونده. سعید سال چهارم رشته اقتصاده، من سوم ادبیات، حجت اول دبیرستان. لیلی و مجنون اینقدر با هم کل کل کردن تا عاقبت به نقل مکان به کوی ذوالفقاری آبادان رضایت دادن، یه خونه ۲ طبقه در ایستگاه ۴ ذوالفقاری. ننه ام حاضر نشد برای یکی دوماه شوهر و پسرهاش را تنها بگذاره و در عوض صاحب یه خونه خوب در شیراز بشه. چند روزه از خجالت و شرمندگی نرفتم کفیشه، فقط کلاس کونگ فو و مطالعه توی خونه. دلم نمیخواد ریختش را ببینم مطمئنم اگه برم کفیشه حسابی متلک بارون میشم. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۳۹ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 محور جنوب تنها منطقه برای حمله نیروهای ایرانی نبود، ضد حمله های متعددی در دیگر مناطق جبهه صورت می‌گرفت و نتایجی نیز در برخی از نقاط به دنبال داشت. گرچه این نتایج چندان قابل توجه نبودند اما برای نیروهای عراقی یک هشدار بود. فرمانده هان نظامی عراق فقط به ضد حمله هایی که نیروهای خسته خط مقدم را به عقب نشینی و بازپس دادن زمین‌هایی که تحت کنترل خود داشتند، توجه می‌کردند. مسلم اگر ایرانی‌ها می‌توانستند ضدحمله عراق را با مهارت دفع کنند و از وجود نیروهای تازه نفس به جای یگانهای خسته بهره بگیرند پیروزیهای آنها قطعی و کامل می شد. در اواخر آوریل ۱۹۸۱ منطقهٔ مشهور سرپل ذهاب در معرض یورش نیروهای ایرانی قرار گرفت. قبل از پایان ماه آوریل جبهه شمالی شاهد آرامش عجیبی بود، چرا که قبل از آن هر روز مجروحانی را از آن منطقه می آوردند. به سر و صدای آمبولانس نظامی که از در بیمارستان داخل می‌شد و بعد از دور زدن جلوی در اورژانس توقف می‌کرد عادت کرده بودم. در یکی از روزهای آخر ماه آوریل بیست و دوم یا بیست و سوم هنگامی که بعد از ظهر در اتاق پزشکان برنامه های تلویزیون را تماشا می‌کردیم، همان صدای همیشگی را شنیدم. به سوی راهروی اضطراری رفتم ناگهان با تعدادی آمبولانس و خودرو نظامی که مجروحانی را با خود به همراه آورده بودند مواجه شدیم. نیروهای ایرانی در منطقه کوههای سربه فلک کشیده کوجر مشرف بر جاده گیلان غرب قصر شیرین که شامل بزرگترین ارتفاعات منطقه است، دست به حمله عظیمی زده بودند. این نیروها ضمن تسلط بر این کوهها و ارتفاعات دیگر، در نزدیکی سر پل ذهاب نیروهای عراقی را شکست داده و خطوط دفاعی آنها را در هم شکستند که نتیجه آن تعداد زیادی کشته و مجروح بود. در بیمارستان گروهی از پزشکان که نوبتی از بیمارستانهای دولتی عراق اعزام می‌شدند با ما همکاری می‌کردند. هر دو هفته یکبار هم عده ای جراح، ارتوپد و متخصص بیهوشی می آمدند. با اینکه تعداد پزشکان زیاد بود سه روز متوالی بیدار بودیم. گاهی ساعتهای مدیدی در اتاق عمل به جراحی مجروحانی که جراحات شدیدی برداشته بودند می پرداختیم و روز بعد آنها را به بیمارستانهای بعقوبه و بغداد منتقل می کردیم. بیمارستان هشتاد تخت بیشتر نداشت برای همین مجبور شدیم یکی از کاخهای جوانان در نزدیکی بیمارستان را به صورت اورژانس موقت در آوریم و آنجا را با چیدن تخت برای بستری کردن مجروحان آماده کنیم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد لینک عضویت ↙️ @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۳۱ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 اولین شبی که تهران بودم دلم خیلی شور علی آقا را می‌زد. هر چند عملش موفقیت آمیز بود، مجروحیتش حساس بود. دکترها گفته بودند به استراحت مطلق و ویژه نیاز دارد. دلم شور می‌زد. فکر می‌کردم نکند بلند شود و راه برود و بلایی سرش بیاید. می‌دانستم علی آقا به فکر خودش نیست و به سلامتی‌اش اهمیتی نمی‌دهد. آن شب تا صبح زیر لب دعا دعا کردم و سلامتی اش را از خدا خواستم. آن روزها مصادف با تاسوعا و عاشورای حسینی بود. یادم می آید می رفتم کنار خیابان می ایستادم و دسته های سینه زنی را نگاه می‌کردم. چادرم را روی صورتم می‌کشیدم و های‌های گریه می‌کردم. وقتی خوب سبک می‌شدم چادرم را از روی صورتم کنار می‌زدم و از کسانی که اطرافم ایستاده بودند می‌خواستم برای شفای همسرم دعا کنند. یک هفته ای خانۀ خانم جان ماندم. دایی محمد تازه از خارج آمده بود. بدون زن و بچه می‌گفت آمده برای همیشه بماند. مریم هم در همان کوچه زندگی می‌کرد؛ طبقه خانه مادرشوهرش. صبح ها اغلب با هم بودیم بعد از ظهرها برای ملاقات به بیمارستان می رفتیم. پیش علی آقا که بودم از کنارش جم نمی‌خوردم. فقط دلم می سوخت که نمی توانستم شب‌ها پیشش بمانم. بعد از یک هفته با اصرار حاج صادق به همدان برگشتیم. هر چند دلم میخواست بمانم و علی آقا هم راضی به ماندنم بود. چند بار زیرزبانی گفت: «فرشته، بمان، اما هیچ کدام رویمان نمی‌شد به حاج صادق بگوییم. بیست و هشتم شهریورماه بود که به همدان برگشتیم. تمام مسیر تهران تا همدان را بق کردم. نه با کسی حرف میزدم و نه چیزی می خوردم. حس میکردم پاره ای از تنم در تهران جا مانده. دلهره، دلشوره، احساس دلتنگی و غصه. این جدایی داشت خفه ام می کرد. نمیدانم چرا یک دفعه این طور شده بودم. طاقت دوری از علی آقا را نداشتم . حال عجیبی بود. از دست خودم لجم گرفته بود. به خودم لعنت می‌فرستادم. انگار کسی دستش را دور گلویم گذاشته بود و فشار می داد هر کاری می‌کردم نمی‌توانستم آرام باشم. مثل مرغ پرکنده، توی خودم بال بال می‌زدم چرا علی آقا را تنها گذاشتم؟ چرا؟ اگر فقط کمی جرئت به خرج داده بودم و رودربایستی نمی کردم، الان پیش علی آقا بودم. وقتی به همدان رسیدیم، حال و روزم بدتر شد. روزی صدهزار مرتبه خودم را لعنت می‌کردم چرا برگشتم؟ چرا پیش همسرم نماندم؟ مگر علی آقا همسر من نبود؟ چه کسی از من به او نزدیکتر بود؟ چرا پافشاری نکردم تا بمانم؟ کم کم این فکرها داشت مریضم می‌کرد. لاغر شده بودم. دلهره ام به تپش قلب تبدیل شده بود. بیست و چهار ساعته سجاده ام رو به قبله باز بود و در حال دعا و نماز و ذکر بودم. نهم مهرماه خبر رسید دوستان علی آقا او را آورده اند. خانه مادرم بودم. ساکم را برداشتم و تا خانه خودمان دویدم. دوستان علی آقا او را آورده بودند. رختخوابی برایش پهن کردیم و او را خواباندیم. دو تا عصا زیر بغلش بود با دیدن عصاها دنیا دور سرم چرخید. نکند علی آقا هیچ وقت نتواند راه برود. با ورود من، دوستان علی آقا خداحافظی کردند و رفتند. در را که بستم، اولین کاری که کردم، گوشه پتویش را کنار زدم. نفس راحتی کشیدم. نمیدانم چرا نگران پاهایش بودم. شکر خدا هر دو پایش سر جایش بود. همان روز منصوره خانم و آقا ناصر و امیر آقا و حاج صادق و منیره خانم و لیلا هم آمدند و تا علی آقا بود، آنها هم پیش ما ماندند. از فردای آن روز مهمان بود که برای احوال پرسی علی آقا خانه ما می آمد؛ از فرمانده سپاه گرفته تا مدیران و کارمندان ادارات و امام جمعه و فرمانده ارتش. منیره خانم مربی پرورشی بود و چون اوایل مهر بود، هر روز صبح به مدرسه میرفت. آقا ناصر هم به مغازه ماشین شویی اش می رفت که ابتدای جاده ملایر بود، پایین تر از باغ بهشت. می‌ماندیم من و منصوره خانم و لیلا دختر منیره خانم و علی آقا که توی رختخواب بود و البته امیر که از جهاد مرخصی گرفته بود. امیر آقا هر صبح لیست بلند بالای ما را تحویل می‌گرفت و برای خرید به بازار می رفت. من پرستار اختصاصی علی آقا بودم؛ خودم خواسته بودم. سر ساعت به او آبمیوه و فالوده و کمپوت می‌دادم و ظهرها می نشستم کنارش و با اجبار من چلو مرغ یا ماهیچه اش را میخورد. اگر میل نداشت یا نمی خورد غذا را ده بار می‌بردم و برمی گرداندم تا عاقبت پیروزمندانه ظرف خالی را به آشپزخانه برمی‌گرداندم. روزهای استراحت علی آقا روزهای سخت و شیرینی بود. امیر آقا اغلب خانه بود تا اگر مهمانی سر می‌رسید از آنها پذیرایی کند. از صبح زود که برای نماز بیدار می‌شدم تا پایان شب از این طرف به آن طرف بدو بدو داشتم. گاهی که برای علی آقا غذا می بردم یا می نشستم تا داروهایش را بدهم زمان استراحتم بود. شبها رختخوابم را می‌انداختم پایین پایش؛ طوری که تا تکان میخورد از خواب می پریدم. عاشق پرستاری از او بودم. از این کار لذت می بردم.
کم کم حال علی آقا بهتر شد. دیگر می‌توانست با کمک هر دو عصا توی خانه راه برود. هر چند هنوز عصای دستش دست‌های من و شانه هایم بود. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا