eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.5هزار دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
2.3هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 دستنوشته ماندگار حمید رضا رضایی ┄┅═✼✿‍✵✦✵✿‍✼═┅┄ یاداشت آزاده سرافراز، حمیدرضا رضایی صفحه اول قرآن اهدایی به اسرا. این آزاده در توضیح این یاداشت چنین می نویسد: روز آزادی از اردوگاه تکریت ۱۱ به کلیه اسرای ایرانی یک جلد قرآن کریم هدیه میدادند، همان موقع در صفحه اول در اتوبوس این چند سطر را نوشتم. به تاریخ و‌ امضای پائین سطر نگاه کنید و نوشته پائین مصحف شریف که نام صدام ملعون را نوشته اند. 🔸 تکریت ۱۱ ┄┅═✦═┅┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت هفتادوششم کنار دبیرستان تخت جمشید که حالا به شریف واقفی تغییر اسم داده و سعید برادرم اونجا درس می‌خونه، سازمان مجاهدین یه ساختمون را گرفته و یه سنگر و تیربار هم گذاشتن. نمیدونم چرا بهشون اجازه میدن توی شهرها با اسلحه باشن. بعد از تسخیر سفارت آمریکا و استعفای بازرگان ، بحث انتخاب رئیس جمهور خیلی داغ شده، آقای ابراهیم میرزایی استاد کونگ فو ایران هم کاندیدا شده و هوادارها و شاگردهاش هم حسابی جاروجنجال بپا کردن. فرزاد کیانی استاد ما هم به بچه ها گفت ساعت ۱۰ صبح با لباس کونگ فو جلوی بانک مسکن تو خیابون شاهپور برای حمایت از میرزایی جمع بشیم. حدود ۱۵ نفر اومدن، من خجالت کشیدم با لباس توی خیابون بیام و نسبت به میرزایی و کاندیدا شدنش هم چندان علاقه ایی نداشتم. یه وانتی اومد و مقداری از پتو متکاها و کتاب و دفترها و تابلوهای نقاشی سعید را بار زدیم و رفتیم ذوالفقاری. یه خونه دوطبقه که طبقه بالایی، هم یه درب مجزا به کوچه داشت هم از داخل طبقه ی پائینی بوسیله پله های فلزی قابل دسترسی بود. حیاط بزرگی داشت ولی باغچه نداشت. خونه خیابون سیاحی یه باغچه کوچولو داشتیم که توش چندتا گل کاغذی و انگور کاشته بودیم. ننه ام یه قفس بزرگ برای نگهداری مرغ و جوجه کنار همین باغچه ساخته بود و تعداد زیادی مرغ و خروس و جوجه داشتیم. تا نزدیک ظهر مشغول چیدن اثاثیه بودیم، ننه به سعید پول داد از سر کوچه کباب بگیره، خودش چادرش را سر کرد و با من برگشتیم سیاحی غذای بچه ها و آقام را بده. هنوز درب خونه را باز نکردیم که صدای غرش هواپیما و بمباران بگوشمون خورد و سرآسیمه وارد خونه شدیم. بحث امشب توی کفیشه کاندیداهای ریاست جمهوی است. حالا که انقلاب شده و بحثهای کمونیستی هم داغ شده، بچه های بزرگتری که قبلا توی کوچه کمتر به چشمم میومدن بیشتر دیده میشن. اکثرشون توی بحثها مخالف کمونیسم هستن. یکی از این بچه ها محمد لامی است، اصالتا عرب و اهل عبدالخان از توابع اهواز هستن. با وجود اینکه عربه، بشدت با خلق عرب مخالفه، دوتا ویژگی جالب داره، اول اینکه هر چند عربه ولی ضرب المثلهای فارسی و فن بیان قشنگی داره. بدون کمترین فوت وقت طنز و متلکهای خیلی قشنگی حواله ی مخاطبش میکنه که معمولا جوابی نداره. دوم اینکه معدن خنده و طنزه، حتی به ترک دیوار هم میخنده. اینقدر خنده رو و طنزپردازه که به محمد قندی مشهور شده. کارگر شرکت نفته و متاهل ولی هنوز مثل بچه های ۱۳-۱۲ ساله اهل شوخی و بگو بخنده. با همون حال طنز و متلک گوئیش میگه، وای بحالمون، بروس لی میخواد رئیس جمهور بشه، حتما وزیرهاش هم کاراته بازن. و در نهایت بنی صدر بعنوان رئیس جمهور انتخاب شد. نمیدونم چرا، اصلا ازش خوشم نمیاد، بسیار بی قواره و بدکلام است. وقتی صحبت می‌کنه اصلا به دلم نمیشینه. تابستان ۵۹ در حالی فرا رسید که حمله امریکائیها به طبس و کودتای نوژه شکست خورده بود. بحث و جدل با مجاهدین و کمونیستها شدت بیشتری پیدا کرده، حالا دیگه هم مشکل درگیریهای کردستان بیشتر شده هم در چند شهر دیگه کمونیستها شورش کردن، بنی صدر هم دائما آزار می‌رسونه. لابلای این سروصداها دادگاه سینما رکس که برای آبادانیها خیلی حساسه، هم برگزار شد. چندین روز پر تنش و اضطراب را گذروندیم تا بفهمیم چه کسی و چرا اقدام به کشتار مردم آبادان کرده، متهمین هر چی بیشتر حرف میزنن سئوالها و ابهامات بیشتر می‌شه، آخرش هم هیچکس هیچی نفهمید و با اعدام تعدادی از متهمین این ابهام بزرگ تا ابد بی جواب موند. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۴۱ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 دومین تجربه من با اسرای ایران زمانی بود که دو مجروح آسیب دیده از ناحیه شکم را آوردند. پس از جراحی، آنها را بستری کردم. مدتی از عدم همکاری این دو مجروح در عذاب بودم. لوله هایی را که از طریق بینی به معده فرو رفته بود در می آوردند و من سعی می کردم از طریق مترجم به آنها تفهیم کنم که گذاشتن لوله های پلاستیکی به مدت چهل و هشت ساعت بعد از عمل امری ضروری است زیرا از نفخ شکم و بروز عوارض خطرناک دیگر جلوگیری می‌کند. آنها چندین بار این عمل را تکرار کردند تا جایی که دستور دادم دست هایشان را به تخت ببندند و لوله ها را مجدد از طریق بینی به داخل شکم فرو کنند. روز بعد این چهار اسیر برای ادامه معالجه و تحویل آنها به مراجع مسئول به بغداد اعزام شدند. در ضمن هنگام عمل جراحی مجبور شدیم چند لیتر خون از دانشجویان داوطلب اهل خانقین به دو مجروح تزریق کنیم، به این ترتیب خون شهروندان عراقی دو اسیر ایرانی را از مرگ نجات داد همانگونه که خون ایرانی‌ها به اسرای عراقی حیات می بخشید و این از شریفترین و ارزشمندترین کارها در شرایط جنگی از طرف افرادی است که دشمن به حساب می آیند. روزانه شصت جسد به درمانگاه می‌آوردند که ما موظف به کالبدشکافی آنها بودیم تا نوع آسیبهای منتهی به مرگ را مشخص کرده و اطلاعات لازم را در مورد مقتول به دست آوریم. مسلم کالبدشکافی اجساد و پاره کردن لباسهای آنها برای کشف نوع اصابت عملی ناراحت کننده بود. برخی از اجساد به خاطر واقع شدن در نزدیک محل انفجار گلوله های توپ و یا خمپاره ها از هم متلاشی شده بود، به طوری که قسمت تحتانی بدن یک روز و قسمت فوقانی آن دو روز بعد به درمانگاه انتقال می یافت. همکارم که موظف به کالبد شکافی بود خسته و بیمار روحی شده بود تا جایی که روزی به من گفت: بیش از این نمی توانم تحمل کنم. سعی کردم خودم به تنهایی این کار را ادامه دهم. نمیدانم چرا و چگونه تا این حد سنگدل شده بودم. در کنار این صحنه های دلخراش برخی از اجسادی که در صحنه‌نبرد باقی ماندند و بعد از ضدحمله عراق در اوایل ماه مه و تسلط مجدد نیروهای عراقی بر خاک ایران به درمانگاه انتقال یافتند، متعفن و متلاشی شده بودند تا جایی که سربازان طی پیاده کردن اجساد از آمبولانس از ماسک استفاده می‌کردند که من هرگز از این ماسکها استفاده نکردم. کینه و شماتت در درونم موج می‌زد. ناراحتی به خاطر از بین رفتن افراد بیگناه عراقی و کینه و شماتت به خاطر ملتی که برای صدام و حزب بعث دست تکان داده و رقص و پایکوبی می‌کردند. در یکی از روزها مجبور شدم همراهی یک سرهنگ مجروح را که به وسیلۀ هلی کوپتر به بیمارستان نظامی الرشید بغداد انتقال می یافت به عهده بگیرم. برای اولین بار بود که سوار هلی کوپتر می‌شدم. از ترس اینکه به سوی هلی کوپتر تیراندازی شود چشمانم به راه دوخته شده بود. اتفاقا چندین بار یگان پدافند هوایی جیش الشعبی که قادر به تعیین هویت هواپیماها و یا هلی کوپترها نبود اقدام به شلیک کرد. هنگامی که هلیکوپتر به باند فرود بیمارستان الرشید که مشرف به رود دجله بود نزدیک شد از پنجره آن، آمبولانس‌هایی را که در حال حرکت به سمت محل فرود بودند مشاهده کردم. عده ای نیز در نزدیکی اتاقهای عمل اجتماع کرده بودند که بالاخره معلوم شد آنها خانواده های نظامیان عراقی هستند و نگران سرنوشت فرزندانشان در جبهه های مختلف هستند ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد لینک عضویت ↙️ @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۳۳ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 آن شب، آخرین شبی بود که علی آقا در همدان بود. صبح روز بعد میخواست به منطقه برود. ساکش را بسته بودم اما هنوز ریزه ریزه چیزهایی را که به ذهنم میرسید جا می‌کردم توی ساکش. هر جا میرفتم به دنبالم می‌آمد. آخرش گفت: فرشته، چقدر راه می ری؟ بشین کارت دارم. با تعجب نگاهش کردم. دستم را گرفت و نشستیم وسط اتاق، روبه روی هم. گفت یه چیزی بپرسم راستش را میگی؟! قلبم تند تند میزد. حتی نمی توانستم فکر کنم درباره چه چیزی می‌خواهد حرف بزند. گفتم: «آره. بگو چی شده؟!» لب گزید و گفت حتماً تا حالا دستت آمده من آدم تو داری‌ام. خندیدم و گفتم: خیلی! حالا او می‌خندید اما این دفعه میخوام حرف دلم را بزنم. نمی دانستم منظورش چیست با تعجب به چشم‌های آبی‌اش نگاه کردم. گفت: «فردا میخوام برم ،اما بدون تو سخته، نمی‌دانم چرا این طوری شده م!» قلبم داشت می‌آمد توی دهانم. نفس حبس شده ام را رها کردم. واقعا این علی آقا بود که از این حرفها را می‌زد؟! او که به زور احساساتش را بیان میکرد حالا چه شده بود! گفت: «می آی با من بریم دزفول؟» آن روزها اوج بمباران و موشک باران دزفول هم بود. از شنیدن این جمله ذوق زده شدم. دستش را گرفتم و گفتم: وای ترسیدم. فکر کردم چی میخوای بگی! آره چرا نمی‌آم. نگرانی و لبخندی توأمان صورتش را پُر کرد. پرسید: «وجیهه خانم و بابا چی؟ می‌ذارن؟» نفس راحتی کشیدم. ببخشیدها مثل اینکه من زن توام. اجازه من دست توئه. اون بندگان خدا حرفی ندارن. با همان نگرانی گفت: آخه اونجا خیلی خطرناکه. آن قدر از شنیدن این حرف خوشحال شده بودم که بدون توجه به خطرهای دزفول بلند شدم و شروع کردم به جمع کردن وسایلم. گفتم: برای شما خطرناک نیست؟! گفت: ما فرق می‌کنیم فرشته، خوب فکر کن. کمد را باز کرده بودم می‌خواستم چند لباس بردارم. پرسیدم: «اونجا هوا چطوره؟» گفت: «بهشت مثل «بهار» برگشتم و چشمکی زدم و گفتم بدجنس! تنهایی میخواستی بری بهشت. دیگر چیزی نگفت. بلند شد و شبانه وسایل مختصری جمع کردیم. قابلمه و قاشق و چند دست کاسه و بشقاب و پیک‌نیک و وسایل آشپزخانه و یک چمدان لباس و آلبومهای علی آقا و چند تایی پتو بقیه وسایل را هم جمع کردیم و توی کارتن گذاشتیم تا بگذاریم خانه مادر. این کارها تا نزدیک صبح طول کشید. علی آقا یک دفعه تصمیم گرفته بود خانه را خالی کنیم و تحویل صاحبش بدهیم. می‌گفت: «ما که نیستیم شاید کسی باشه بخواد چند وقتی اینجا زندگی کنه.» با هم کار می‌کردیم و علی آقا برایم می‌گفت که خانه ای توی یکی از شهرکهای اطراف دزفول به او و دوستش، هادی فضلی، داده اند. هادی و همسرش و دختر کوچک‌شان چند روز پیش اسباب کشی کرده و به آنجا رفته بودند. کارتن ها را روی هم توی هال چیده بودیم. چند ساعتی تا صبح بود. بین وسایل جایی پیدا کردیم و یکی دو ساعتی خوابیدیم. صبح وسایل را بردیم و گذاشتیم توی انباری گوشه حیاط و خرپشته خانه مادر علی آقا. موضوع رفتن‌مان را به بابا و مادر گفت. آنها حرفی نداشتند. مادر فقط تأکید می‌کرد «مواظب خودتان باشید. رسیدید تلفن بزنید. ما رو بی خبر نذارید.» علی آقا وسایلی را که قرار بود با خودمان ببریم پشت آهوی خردلی جا کرد. منصوره خانم در همدان نبود. چند روز قبل از پنجم دی ماه، اولین دختر مریم مونا به دنیا آمده بود. بعد از خداحافظی با کسانی که در همدان بودند، سوار آهو شدیم و راه افتادیم به طرف دزفول. توی جاده از معمولان به این طرف علی آقا نوار کاستی را توی ضبط ماشین گذاشته بود که سرودهای حماسی و انقلابی می‌خواند. یکی از آنها را خیلی دوست داشت. تا تمام می‌شد نوار را می‌زد عقب تا دوباره بخواند. شب است و چهره میهن سیاهه نشستن در سیاهی ها گناهه تفنگم را بده تا ره بجویم که هر کی عاشقه پایش به راهه برادر بی قراره برادر شعله واره برادر دشت سینه ش لاله زاره شب و دریای خوف انگیز و طوفان من و اندیشه های پاک پویان برایم خلعت و خنجر بیاور که خون می‌باره از دلهای سوزان برادر نوجوونه، برادر غرق خونه برادر کاکلش آتش فشونه •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
11.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 کلیپ خاطره انگیز " شب نورد " برادر نوجوونه، برادر غرق خونه برادر کاکلش، آتش فشونه       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 دشت آزادگان در روزهای شروع جنگ ۱۲ ┄┅┅❀┅┅┄ 🔸 در شبیخون هایی که میزدیم فرماندهی در دست شهید چمران بود و در غیاب او، شهید رستمی و عباس حلفی حیدری فرماندهی را در دست می‌گرفتند. البته بنا به دستور دکتر، برنامه شناسایی کاملاً انجام می گرفت و ما با اطلاعات دقیق به سوی دشمن می رفتیم. سربازان دشمن را اغلب مست و در حال خواب مورد هجوم قرار می‌دادیم و تانک هایشان را منفجر و در درون سنگرها سربازان بعثی را هدف تیربار قرار می‌دادیم و بدون هیچگونه مقاومت، آنها یا دست به فرار می‌زدند و یا کشته می‌شدند. حملات ما به فرماندهی شهید دکتر چمران همیشه سریع انجام می گرفت و ما داخل سنگرهای دشمن نفوذ می کردیم و لذا آنها قادر نبودند نیروهای ما را تشخیص بدهند و بدین ترتیب ما بر آنها تلفات زیادی وارد می‌کردیم و دکتر هم دستور داده بود کار خیلی سریع و فوری انجام گیرد و با سلاح غنیمتی به محل استقرارمان در منزل شهید عباس حلفی حیدری، در روستای غضبان باز می گشتیم بدون اینکه تلفاتی بدهیم. من در حین عملیات شاهد جیغ‌ها و گریه‌های سربازان دشمن بودم و آنها فریاد می زدند، ولی عملیات ما سریع انجام می‌گرفت و با همان سرعت به مقرمان بازمی گشتیم و در همان حین دشمن دیوانه وار شهر حمیدیه و مناطق روستایی را ساعتها می کوبید و تا صبح منوّر می انداخت. هر شب این عملیات انجام می‌گرفت و دکتر می‌گفت: برادران کاری را بکنیم که دشمن امنیت را احساس نکند و جوری حمله کنیم که سربازانش مجبور شوند شب ها نخوابند. اگر ما بتوانیم آسایش را از آنان بگیریم بعد از چند هفته آنها فرسوده می شوند و توان جنگیدن را از دست می دهند. تا زمانی که ما هنوز نیروهای نظامی را در حال آمادگی نمی بینیم، بایستی به این برنامه ها ادامه دهیم و از روی مسؤولیت به تلاش خود ادامه دهیم. دشمن قصد بر اندازی دارد و استکبار غرب و شرق به او سلاح می دهند و ما در حقیقت با همین امکانات بسیار کم بایستی از کشورمان دفاع کنیم و می‌بینید حتی آیت الله خامنه ای در عملیات شرکت می‌کند و ما وظیفه دینی و ملی خود میدانیم از امام (ره) و انقلاب و وطن دفاع کنیم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس حمید طرفی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت هفتادونهم مسجد امام برای آموزش اسلحه فراخوان داد. آموزش M1 و G3 و تیربار، البته روزی که آموزش تیربار بود غیبت داشتم و یاد نگرفتم. یه روز هم رفتیم میدون تیر و با M1 چندتا تیر انداختیم. تعداد بمب گذاریها و تیراندازیها و آتش زدنها خیلی بیشتر شده و دولت هم تقریبا منفعل. شهریورماه رسید و یواش یواش برای شروع مدرسه و کلاس سوم دبیرستان آماده شدم. دایی حمید اومد آبادان باهم رفتیم سپاه پاسداران آبادان، جوانهای حدودا ۲۰ تا ۲۵ ساله هستن. ابوالفضل مجددا از کویت برگشته، ایندفعه خبرهای خوبی نداره، انگاری توی کویت نسبت به ایرانیها بدرفتاری میکنن. چند روز موند و رفت تهران خونه برادرش. آقای گازری که وابسته شرکت نفت درکنسولگری ایران در بصره است میگه اوضاع عراق خیلی بد شده. رفتار مامورهای عراقی بشدت توهین آمیز شده و ارتش عراق درحال تحرکات مشکوکی توی مرز شلمچه است. اینجوری که تعریف میکنه تعداد زیادی تانک و توپ مستقر کردن و دارن سنگر میسازن. این اطلاعات را به مسئولین نظامی منتقل کرده ولی واکنشی ندیده. آقای گازری خبرداد که عراقیها چند نفر از دیپلماتهای ما را اخراج کردن و کنسولگری تعطیل شده. بعضی جاها خبر میدن سربازهای عراقی به پاسگاههای ایران حمله کردن، از سمت خرمشهر سروصدای تیراندازی شنیده میشه، گاهی صدای انفجارهای مهیبی هم میشنویم. حسین شهریاری و مکی یازع که پاسدار هستن میگن عراقیها توی شلمچه با تانک و توپ شلیک میکنن. اوضاع داره بشدت نگران کننده میشه. وقتی بچه بودم یه مرتبه شبیه این اتفاق را دیده بودم، چند روزی وضعیت نامطلوبی پیش اومد عراقیها عده ایی را با عنوان اینکه اصالتا ایرانی بودن اخراج کردن، بهشون‌ میگفتیم رانده شده ها. اون روزها یه شعری میخوندیم نون و پنیر و سبزی عراق چرا میترسی ایران کاریت نداره سربه سرت میذاره... چند روزی بیشتر طول نکشید و اوضاع آروم شد. یه کشتی جنگی بنام بایندر در بندر آبادان پهلو گرفت و مردم برای تماشای تجهیزات جنگی کشتی میرفتن داخلش. آقام من و سعید را به دیدن کشتی جنگی برد، لباسهای سفید نیروی دریایی خیلی قشنگه. قضیه ی فروش خونه ی خیابون سیاحی و خرید خونه ی کوی ذوالفقاری تقریبا به سرانجام رسید. حالا دیگه از کفیشه خیلی دور شدیم. مثل دفعه ی قبل، من و سعید و حجت یه اتاق برای خودمون برداشتیم و اثاث کشی شروع شد. اولین اثاثیه، وسائل اتاق ما بود. مقداری از اثاثیه را به خونه ی جدید بردیم ولی هنوز ساکن خیابون سیاحی هستیم. هر روز صدای تیراندازیها بیشتر و نزدیکتر میشه. آخرین روز تابستان را با صدای بسیار وحشتناک بمباران فرودگاه آبادان شروع کردیم، رادیو اعلام کرد تعداد زیادی از هواپیماهای عراقی اقدام به بمباران فرودگاههای ایران کردن و دولت عراق اعلام کرده جنگ برعلیه ایران شروع شده. تلویزیون بغداد مارش پیروزی میزنه و تصاویر صدام حسین را در حالیکه لباس نظامی به تن کرده و تفنگ بدست داره نشون میده. ما نمی‌دونستیم، شاید رهبران انقلاب اسلامی هم نمیدونستن، پیروزی انقلاب اسلامی در ایران باعث ایجاد زلزله ی بسیار بزرگ و شدیدی در زنجیره ی استعماریِ شرق و غرب در خاورمیانه و جهان میشه. وجود شاه پهلوی در ایران همانند لنگری برای دنیای استعمارگر بود، خودشون بهش میگفتن ژاندارم منطقه ولی واقعیت این بود که ایران در حساسترین نقطه ی جهان قرارداشت، حتی حساستر از مصر و سوریه و لیبی و عراق. ایران ضمن اینکه خودش دارای معادن عظیم نفت و گاز است بر بزرگترین و حساسترین گلوگاه تامین انرژی دنیا هم اشراف کامل داره و شاه با وجود اینکه بی دین و لامذهبه، با تظاهر به اسلام و شیعه و همچنین تهدید و تطمیع و تقلب مورد تائید عده ی زیادی از علمای اسلام قرار گرفته و به این ترتیب ایرانِ پهلوی هم تضمین کننده انرژی دنیا شد هم باعث سکون و آرامش در دنیای اسلام. انقلاب اسلامی هم دنیای سیاست را بهم ریخت هم آرامش و سکون ذلت بار مسلمین را ولی غافل از اینکه پژواک این موج بزودی پدیدار میشه و طبیعتا به منشاء موج ضربه میزنه. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂