🍂 روزشمار دفاع مقدس
امروز ۱۵ دی ماه
سالروز عملیات نصر (هویزه) ،
شهادت سیدحسین علم الهدی
┄═❁○❁═┄
🔹 عملیات نامنظم و در نوع خود گسترده "نصر"، با هدف آزادسازی "جفیر"، "پادگان حمید" و در نهایت "خرمشهر" طرح ریزی شد. بنا بر آن بود تا با دستیابی به اهداف مورد نظر، نیروهای دشمن تا حومه شهر "بصره" تعقیب شوند. این طرح فراگیر و بزرگ در روز ۱۵ دی ماه ۱۳۵۹، با استعداد سه تیپ زرهی از لشکر ۶ و لشکر ۹۲ زرهی اهواز و دو گردان پیاده از نیروهای سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، همچنین شماری از افراد ستاد جنگهای نامنظم -به فرماندهی شهید دکتر"مصطفی چمران"- به اجرا در آمد. رزمندگان اسلام از دو محور جاده حمیدیه - سوسنگرد و میشداغ - سبحانیه وارد عمل شدند ...
🔹 در آغاز ، کار با موفقیت چشمگیری پیش رفت و شمار فراوانی از سربازان و افسران عراقی به اسارت نیروهای خودی در آمدند، اما به دلیل عدم برنامه برای حفظ و تثبیت دستاوردهای عملیات، رزمندگان مجبور به عقب نشینی شدند. طی این روند نزدیک به یکصد و چهل تن از پاسداران و دانشجویان پیرو خط امام (س) به فرماندهی شهید سیدحسین علم الهدی - فرمانده سپاه هویزه - در حلقه محاصره دشمن قرار گرفته و پس از مقاومت دلیرانه به شهادت رسیدند ...
🔹 این عملیات دومین تجربه ارتش جمهوری اسلامی ایران در حملات گسترده بود که به مدت سه روز به طول انجامید. در این حمله علیرغم شکست حلقه محاصره شهر سوسنگرد، هویزه در ۲۷ دی ماه ۱۳۵۹ به اشغال نیروهای دشمن درآمد و با خاک یکسان شد. پس از پایان عملیات نصر، معروف به نبرد هویزه، تعداد ۱۸۰۰ تن از نیروهای دشمن کشته، زخمی و اسیر شدند. همچنین ۵۵ دستگاه تانک، ۳ فروند چرخبال و ۵۰ دستگاه خودروی دشمن منهدم شد.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#شهید_علم_الهدی
#حماسه_هویزه
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 عبور از
🌹؛ آخرین خاکریز / ۷۶
خاطرات اسیر عراقی
دکتر احمد عبدالرحمن
┄═❁๑❁═┄
🔹 اواخر ماه مارس نبردها فروکش کرد و عراق مجبور شد هزاران کیلومتر مربع از خاک ایران را ترک کند. درگیریهای آن منطقه با از بین رفتن افراد لشکر چهار، کشته و مجروح شدن بیش از ۲۵ هزار نفر و به اسارت در آمدن ده هزار نفر از نظامیان به پایان رسید. متأسفانه ایران از این فرصت طلایی برای پیشروی استفاده نکرد در حالی که جاده منتهی به العماره به طور کامل باز بود.
آن روز، ستاد فرماندهی کل عراق به منظور پر کردن شکاف عظیمی در منطقه العماره به وجود در آمده بود، واحدهای بی شماری را از مناطق دیگر جبهه به حرکت درآورد برای مثال لشکر نه زرهی به طور کامل از جبهه شمالی انتقال یافت. چند روز بعد از پایان نبردها که از مرخصی بر می گشتم جبهه شمالی خالی از واحدهای زرهی بود. مسلم اگر آن روز نیروهای ایرانی آن منطقه را مورد هجوم قرار میدادند عراق را حداقل به پشت مرزهای بین المللی عقب می راندند. آن روزها، مواضع رادارهای عظیم در نزدیکی دزفول که به سایت یک و دو شهرت داشتند در کنترل عراقیها بود و صدام با تمسخر می گفت: «اگر ایرانیها بتوانند این رادارها را دوباره به تصرف خود درآورند کلید بصره را در اختیار آنها قرار خواهد داد.» در حالی که ایرانیها موفق به بازپس گرفتن این رادارها شدند.
در آغاز ماه آوریل به منظور استفاده از مرخصی به بغداد رفتم. بوی شکست فضا را پر کرده بود. ترانه غم انگیزی شبیه به لطمیه که توسط سعدون جابر، خواننده مشهور اجرا می شد، در حال پخش بود. مضمون ترانه توصیفی از حیدر کرار و شمشیر ذوالفقار او بود که به طور امانت در اختیار صدام قرار گرفته است. این ترانه هر روز چندین بار پخش می شد و به همراه آن فیلمی از صدام در حال گریه در کنار ضریح امام علی(ع) به نمایش در می آمد. این صحنه سازیها در واقع تلاش مذبوحانه ای برای تهییج احساسات مردم بود، در عین حال گویای نخستین نشانه های عدول صدام از ادعاهای پوچ خود که با تشدید خطر تهاجم نیروهای اسلامی علیه حاکمیت رژیم ادامه می یافت. در آن زمان با یکی از نزدیکانم که به شدت از عراق و ارتش این کشور دفاع میکرد ملاقات کردم. او که برای اولین بار از زمان شروع جنگ، شکست خورده و ناامید به نظر میرسید، با صدایی گرفته در مورد نحوه شکست نیروهای خود سخن میگفت. در آن موقع به احترام عقاید او و احساسات هزاران خانواده فرزند از دست داده زبان به نکوهش نگشودم.....
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#عبور_از_آخرین_خاکریز
لینک عضویت ↙️
@defae_moghadas
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۶۸
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 [اون روزها..]
داشتیم از جلوی بیمارستان بوعلی میگذشتیم، گفتم: «علی آقا، تا
چند ماه دیگه بچه مون اینجا به دنیا می آد.»
با تعجب پرسید: «اینجا؟!»
گفتم: «خُب، آخه اینجا بیمارستان خصوصیه؛ بهترین بیمارستان
همدانه.»
علی آقا سرعت ماشین را کم کرد و گفت: «نه، ما بیمارستانی میریم که مستضعفین میرن اینجا مال پولدارهاست. همه کس وسعش نمیرسه بیاد اینجا.
توی ماه هشتم بارداری بودم و حالم اصلاً خوب نبود. عصر پنجشنبه دهم دی ماه ۱۳۶۶ بود. وقت و بی وقت درد می آمد به سراغم. وصيت علی آقا را به همه گفته بودم. آن روزها خانه مادرشوهرم پُر از مهمان بود و دوروبرمان شلوغ. مادر هم بود. تا گفتم حالم خوب نیست، ماشین گرفت و به بیمارستان فاطمیه که بیمارستانی دولتی بود، رفتیم. همین که وارد بیمارستان شدیم خبر مثل بمب همه جا صدا کرد. بچه شهید چیت سازیان داره به دنیا می آد.
کارکنان بیمارستان به هول و ولا افتاده بودند. دوروبرم پُر شده بود از پرستار و دکتر. خیلی زود خبر توی شهر پخش شد. مردم به بیمارستان تلفن میزدند و احوال من و بچه را می پرسیدند. مادر که تمام مدت بالای سرم بود مجبور میشد گاهی برود و تلفنها را جواب بدهد. با اینکه دکترها گفته بودند آثاری از زایمان دیده
نمی شود، رئیس بیمارستان دستور داده بود بستری شوم. آن شب درد نداشتم اما صبح روز بعد دردها شروع شد. این بار هم گروهی دکتر و پرستار دورم حلقه زدند اما، بعد از چند ساعت همان حرف قبلی را تکرار کردند، چیزی نیست. نگران نباشید. آثاری از زایمان زودرس دیده نمیشه.» اصرار کردم بگذارند به خانه بروم ولی اجازه مرخصی ندادند. چند ساعت بعد دوباره حالم بد شد و درد امانم را برید. مادر دست پاچه شده بود. چند بار این اتفاق تکرار شد. هر بار چند پرستار دورم حلقه می زدند و بعد از معاینه سر تکان میدادند و با ناامیدی همان حرفهای قبلی را تکرار میکردند.
عصر روز جمعه یازدهم دی ماه ۱۳۶۶ بود و شب میلاد حضرت عیسی مسیح(ع) دوباره دردهای کشدار و کشنده به سراغم آمده بود. نمیدانم چرا می ترسیدم و از همه خجالت میکشیدم. فکر میکردم
نکند مشکلی پیش آمده، نکند نمیتوانم بچه ام را به دنیا بیاورم. دلم تنگ بود و غصه دار. هنوز با غم جدایی علی آقا کنار نیامده بودم. داغش برای همه مخصوصاً برای من، تازه بود. عصر دلگیری بود. توی خودم بودم و ریزریز گریه میکردم و با علی آقا حرف میزدم. توی این سی و هفت روز عادت کرده بودم هر وقت می بریدم و دستم به جایی نمیرسید علی آقا را صدا میزدم. با خودم گفتم علی جان کمکم کن نکنه برای بچه مشکلی پیش اومده؟! از دکتر و پرستارا خجالت میکشم مردم منتظر دنیا اومدن بچه ت هستن. کاری کن اگه قراره بچه به دنیا بیاد زودتر و بدون دردسر بیاد.
دوست ندارم کسی رو به زحمت بندازم.»
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 یاد و یادگار (هویزه) 3⃣
جای شان چه قدر خالیست!
مجید ملامحمدی
┄═❁❁═┄
🔸 هویزه یک شهر نیست که قافیه های دل تنگی اش، برای لحظاتی چند، دردهایش را نشان مان بدهند؛ داستان نیست که پایان ناخوش آن، ما را فقط به گریه بیندازد؛ یک واقعیت است.
هویزه را باید دید و درباره اش اندیشید. هویزه پر از فکرِبکر و خاطره ناب است.
یک اقیانوس حماسه ای که هنوز، دست نخورده باقی مانده...
می شنوید... هویزه سقوط کرد و به دست عراقی ها افتاد...
عراقی ها آمده بودند. بچه ها به طرف شان سنگ می انداختند. بزرگ تر ها بر علیه آن ها شعار می دادند؛ اما به زودی رفتند...
تا آن که یک بار دیگر، تانک های دشمن در ۲۷ دی همان سال، باز هم به هویزه آمدند و شهر هویزه اسیر شد!
شهرها اسیر می شوند، اما نمی میرند؛ درست مثل هویزه که نَمُرد، زنده ماند و برای بازگشت مردمش، هیچ وقت نخوابید. بیدار ماند و گریید. انتظار کشید و صدای شان زد.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#حماسه_هویزه
#دشت_آزادگان
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 یاد و یادگار (هویزه) 4⃣
جای شان چه قدر خالیست!
مجید ملامحمدی
┄═❁❁═┄
🔸 یک عراقی در خاطراتش گفته است:
- یک هفته بعد از سقوط هویزه به آن جا رفتیم. شهر بزرگ و خوبی بود. همه چیز داشت. مغازه ها و خانه ها را سربازهای ما غارت کردند. در محله ای که ما مستقر بودیم یک زن و شوهر پیر و تنها ماندگار شده بودند. به آن ها غذا می دادیم. آن ها می گفتند: «این جا خاکِ ایران است و شما عراقی هستید. شما این جا چه می کنید؟»
پیرزن یک دختر داشت که شهید شده بود. در یکی از روزها آن ها به مقرّ ما آمدند تا غذا بگیرند. یکی از افسرهای ضد اطلاعات ما آن دو را دید. او ستوان کریم بود. ستوان کریم با عصبانیت پرسید: «چرا به این ها غذا می دهید؟»
چند ساعت بعد دستور داد پیرزن و پیرمرد را پیش او ببرند. آن دو از ترس می لرزیدند. ستوان کریم یک گالن نفت آورد و روی پیرزن خالی کرد. بعد کبریت زد. پیرزن در آتش می سوخت، جیغ می زد و به این سو و آن سو می دوید. پیرمرد هم ضجّه می زد. ستوان کریم پیرمرد را کشان کشان به طرف رودخانه شهر برد. دست و پایش را با سیم تلفن بست و او را در رودخانه انداخت. او چندبار در رودخانه بالا و پایین رفت و سپس ناپدید شد.
خداوند به زودی انتقام آن دو را از ستوان کریم گرفت. در همان روزها خمپاره ای از راه رسید و در میان جمع ما افتاد. بعد منفجر شد. گرد و خاکی همه جا را پر کرد. غبارها که خوابید ناباورانه دیدیم هیچ کس هیچ زخمی برنداشته بود؛ اما ستوان کریم تکه تکه شده بود...
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#حماسه_هویزه
#دشت_آزادگان
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 دشت آزادگان
در روزهای شروع جنگ ۴۵
عبدالواحد عباسی
┄┅┅❀┅┅┄
🔹 وطنی رو بهمن کرد و گفت: این بیسیم را بگیر تازمانی که دشمن سرنیزه اش را در گلویت قرار نداد، تو حق استفاده از آن را نداری. وقتی دشمن آمد و سرنیزه اش را روی گلویت قرار داد و داشت آن را می برید، می گویی وطنی، وطنی، خرمشهری داره میرودا آن وقت ما می آییم شما را کمک می کنیم، در غیر این صورت شما حق نداری از بیسیم استفاده کنی. مفهوم شد؟
گفتم مفهوم شد، به چشم. من هم که بیسیم را از دستش گرفتم، بعد از چند دقیقه برای این که اذیتش کرده باشم بیسیم را روشن کردم و گفتم: الو الو وطنی، خرمشهری دارد حرف می زند.
گفت: زهر مار مگر نگفتم الکی روشنش نکن.
گفتم: می خواستم امتحانش کنم کار می کند یا نه؟
قایق تا ۲۰ متری سنگر می رسید و از آنجا هم بایستی پیاده برویم و البته همه اش نهر آب بود. تنه درخت گذاشته بودند که بایستی از روی تنه درختها رد بشویم. روی تنه درخت که رد می شدم پایم لیز خورد و با بیسیم به داخل آب افتادم. من و عزیز حمید نژاد، دو تایمان توی آب
افتادیم. از آب که بیرون آمدم میخواستم امتحانش کنم با بیسیم وطنی. به وطنی گفتم. او باز جواب داد زهر مار، مگر نگفتم که این بیسیم را روشن نکن. البته رمز ما وطنى، وطنى، و خرمشهری بود. الآن میآیم. یک تیر خلاص به شما می زنم.
گفتم ای بابا توی نهر آب افتادیم. میخواستم ببینم آیا بیسیم کار می کند یا نه؟ گفت: خاموشش کن کار میکند. اما اعصابش را حسابی داغون کردم.
خلاصه در این کمین ما نتوانستیم اسیر بگیریم. چندین بار هم با دشمن درگیر شدیم. سنگرمون هم لو رفت و به رگبار و خمپاره ما را بستند. مجبور شدیم سنگر را ترک کنیم. پانزده روز ما آنجا بودیم. بیش از ۳ بار با دشمن درگیری سختی داشتیم هر بار هم که از کانال می آمدند، تلفات
و زخمی می دادند فهمیدند که کانالشان لو رفته است. دفعه بعد از جای دیگری آمده بودند. در پی حوادث کمین، وطنی ما را از آن بیرون کرد؛ چون از اوّل گفته بود که حتی تیری شلیک نکنیم. او گفت: با کاری که ما انجام دادیم کمین لو رفت و نتیجه نگرفتیم. برگشتیم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس
حمید طرفی
#خاطرات_مردمی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 عبور از
🌹؛ آخرین خاکریز / ۷۷
خاطرات اسیر عراقی
دکتر احمد عبدالرحمن
┄═❁๑❁═┄
🔹 نبردهای موفقی که ایران نام فتح المبین را بر آنها اطلاق کرده بود خاتمه یافت. صدام ضمن ارسال تلگرافی به فرمانده لشکر چهار، مقاومت و پایداری او را در برابر سپاه دشمن ایرانی تبریک گفته و تأکید کرد که عقب نشینی ها جنبه تاکتیکی داشته است. اما به واقع چرا این عملیات مصیبتی برای ارتش عراق به حساب می آمد؟
سعید حمو، یکی از مجرب ترین فرماندهان نظامی بازنشسته عراق در مورد وضعیت جبهه گفت: ماشین جنگی عراق ده ها کیلومتر زمین وسیع و خالی از نیرو را به قصد رسیدن به خطوط جبهه در نوردید، گویی جبهه دیوار ناپایداری است که میتواند به راحتی شکاف بردارد و هزاران نفر از نیروهای طرف مقابل را به محاصره درآورد. از سوی دیگر نیروهای عراقی به منزله گودالی در وسط نیروهای ایرانی بودند که در برخی مناطق از سه جناح به محاصره درآمده بودند. او ضمن تحلیلی از موقعیت نیروها در مناطق شوش و دزفول گفت: «این نیروها دیر یا زود سقوط خواهند کرد. او این نظریه را زمانی مطرح ساخت که عراق خود را در اوج پیروزی میدید. وی پیشنهاد کرد، نیروها عقب نشینی کنند و در موضع جدیدی استقرار یابند تا شاید بتوانند در صورت تهاجم دشمن از خود دفاع کنند ولی نظریه او مورد توجه قرار نگرفت زیرا تصمیم استقرار نیروها در موضع جدید یک تصمیم سیاسی بود، بی آنکه جان هزاران سرباز در نظر گرفته شود.
در نوروز ۱۹۸۲ پیش بینی سعید حمو تحقق یافت و ایرانیها با یک حرکت نفوذی و غافلگیرانه تعداد زیادی از نیروهای عراقی را به محاصره انداختند و تمامی راههای عقب نشینی آنها را بسته و از این طریق هزاران نظامی عراقی را به شکار خود درآوردند.
صدام در یکی از جلسات مجلس ملی شکست وارده را اینگونه توجیه کرد: «بیشتر نیروهایی که در خط مقدم مستقر بودند، از آموزش کافی بی بهره بوده و تجربه رزمی نداشتند.» حال آنکه نیروهای مستقر در خط مقدم را یگان مأموریتهای ویژه و تیپهایی تشکیل می دادند که برای به دست گرفتن کنترل آنها به منطقه اعزام شده بودند ولی روحیه و توان رزمی نداشتند، به همین جهت بیشتر آنها با سلاحهای سبک و سنگین خود را تسلیم ایرانی ها کردند. به طور قطع اگر آنها قصد جنگیدن داشتند می توانستند خسارات زیادی به نیروهای ایرانی وارد آورند در حالی که چنین اتفاقی رخ نداد.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#عبور_از_آخرین_خاکریز
لینک عضویت ↙️
@defae_moghadas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نیروی جدید آشپزخانه
🔸 خاطرهای شنیدنی
از شهید مهدی زین الدین
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ #شهید
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۶۹
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 پس از اذان مغرب درد بیشتر شد. بلند شدم و به سختی وضو گرفتم و نماز خواندم. فاصله دردهای اول، هر یک ساعت بود؛ بعد فاصله ها شد هر نیم ساعت. مادر همچنان بالای سرم بود. گفتم: «حالم بده!»
مثل هر بار، دستپاچه شد، تند دوید به دنبال پرستارها. باز پرستارها دورم حلقه زدند. پرستاری که معاینه ام میکرد گفت: «به امید خدا، امشب به دنیا می آد.» دکتر آمد و دستور داد آماده ام کنند. با کمک پرستارها لباس اتاق عمل را پوشیدم. برانکاردم را به طرف اتاق زایمان هل دادند. مادر بی اختیار اشک میریخت. با نگرانی دستم را به طرفش دراز کردم. مادر، گریه کنان پشت سرم میدوید. خانم دکتری که همراهم می آمد به یکی از پرستارها گفت به مادرشون هم لباس بدید.
کمی بعد، مادر که لباس سبز اتاق عمل پوشیده بود، آمد و کنارم ایستاد. در آن لحظه های پردرد فقط برای بچه دعا میکردم. من هم مثل همه مادرها نگران سلامتی بچه ام بودم. از بس توی این سی و هفت روز گریه کرده و غصه خورده بودم، فکر میکردم کودکی لاغر و کوچک به دنیا خواهم آورد. آن روزها مثل الان سونوگرافی رونق چندانی نداشت. دوست و فامیل و در و همسایه، بر اساس تجربه و از روی حالات و شکل شکم مادر، جنسیت بچه را حدس می زدند. بنا به تشخیص اغلب زنها بچه ام دختر بود. در ماه سوم بارداری بودم که امیر آقا، برادر علی آقا، شهید شد. چه روزهای سختی بود. لحظه هایم با گریه و غصه و ناله میگذشت؛ بعد هم که علی آقا بعد از شهادت امیر و علی تا یک هفته جز آب چیزی از گلویم پایین نمی رفت. خیلی لاغر شده بودم مثل زنهای باردار نبودم، خیلی ها اصلا باورشان نمیشد حامله ام.
درد مثل خون پخش شده بود توی تمام تنم. نمیخواستم فریاد بزنم به همین دلیل لبهایم را میگزیدم و دست مادر را تا آنجایی که زور داشتم فشار میدادم. مادر به پهنای صورتش اشک میریخت از شدت درد اشکهای من هم سرازیر شد. مادر دستم را روی لب هایش گذاشته تندتند می بوسید. دستم خیس شده بود از درد، علی را صدا میزدم و کمک میخواستم و التماسش میکردم. دست چپم را جلوی صورتم گرفتم. حلقه ازدواجم بوی علی را میداد. آن را، بوسیدم، یک دفعه علی آقا را دیدم روبه رویم ایستاده بود و میخندید. با دیدنش درد را فراموش کردم. باورم نمیشد، علی آقا آمده بود؛ حی و حاضر داشت می خندید و به من روحیه میداد. گفتم: «علی جان کمکم کن، کمک کن طاقت بیارم و داد و هوار نکنم. نمیخوام صدام رو کسی بشنوه. خواهش میکنم کمک کن. لبهایم را گاز میگرفتم و دست مادر را فشار میدادم. مادر طاقت درد کشیدن مرا نداشت. کنار تخت روی زمین نشسته بود و دعا می کرد. زیر لب ذکر «یا علی» گرفته بودم. دیگر چیزی نمی شنیدم؛ انگار از این دنیا قطع شده بودم. علی آقا می خندید و بی صدا حرف میزد. چیزی از حرفهایش نمی فهمیدم. وقتی صدای گریه بچه بلند شد. تنم سست و سبک شد. چه حس خوب و قشنگی بود! دوست داشتم بخوابم. صدای صلوات می آمد. نیم خیز شدم. دکتر و پرستارها میخندیدند. یکی از پرستارهابا شادی گفت: «پسره، انشاء الله جای پدرش، هزار ساله بشه!» همه به هم تبریک میگفتند. خانم دکتر بچه را توی هوا گرفت و گفت: پسر خوشگلت رو دیدی؟ ببین چه چه آقاییه!
پسرم یک بچه کوچولو اما تپل و سرخ بود با موهای سیاه پر کلاغی. علی آقا هنوز آنجا ایستاده بود. آن قدر نزدیک بود که بوی تنش را حس میکردم. میخندید، مثل لحظه آخرین خداحافظی، قشنگ و نورانی بود. زیر لب گفتم: «علی جان ممنون.» بچه را گذاشتند روی میز کنار تخت و او را وزن کردند؛ شنیدم که می گفتند: «دو و نیم کیلوست.»
چند پرستار دور بچه حلقه زدند. مادر خم شد و صورتم را بوسید. هنوز داشت اشک میریخت اما صورتش پر از خنده بود. در گوشم گفت: «فرشته، پیغمبریه!» به روبه رو نگاه کردم؛ جایی که علی آقا ایستاده بود. هنوز آنجا بود و داشت میخندید. دلم مثل این سی و هفت روز برایش پر میزد. دوست داشتم از آن بالا بیاید پایین. پسرش را بغل کند و بگوید: «فرشته جان گلم دستت درد نکنه چه پسر نازی برام آوردهی.» مادر رفت تا به مادر شوهرم تلفن بزند و مژدگانی بگیرد. خانم دکتر رفت. پرستارها رفتند و پسرم را بردند. چند پرستار دیگر آمدند و مرا روی برانکارد خواباندند و هلم دادند به طرف بخش.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
1_455539739.mp3
382K
🍂 نواهای ماندگار
با نوای حاج صادق آهنگران
نوحه آزادی شهر هویزه
🔸 شهر عشق و شور و ایمان
تربت پاک شهیدان
آرام خاموش
آرام خاموش
🔻 شعر: حبیب اله معلمی
🔻محل اجرا: هویزه
🔻 زمان اجرا: سال 1360
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#نواهای_صوتی_ماندگار
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نواهای ماندگار
🔸 با نوای
حاج صادق آهنگران
روز رفتن به میدان جنگ است
ای دلبران نه گاه درنگ است
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#نماهنگ
#کلیپ
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 دشت آزادگان
در روزهای شروع جنگ ۴۶
عبدالواحد عباسی
┄┅┅❀┅┅┄
🔹 توپی داشتیم که سکویی برای آن درست کرده بودیم و شلیک می کرد. وطنی گفت: من به شما گفته بودم حتی یک تیر کلاش شلیک نکنید، حالا رفتید و با توپ ۵۷ می زنید؟ من به شما گفته بودم این توپ را برای احتیاط ببرید، نگفتم بروید آنجا توپخانه راه بندازید!
وضع غذایی آنجا هم خوب بود زیرا ستاد جنگ های نامنظم آشپزخانه نداشت و از رستوران غذا می آوردند. معمولاً غذایشان جوجه کباب و چلو کباب و نوشابه بود. آن موقع این محور را، "جبهه هتل" می نامیدند مثل هتل عباسیه، هتل دهلاویه و.. نیروهای ما جمعاً ۲۰۰ نفر بودند. تمام غذاهای این نیروها را هتل نادری می داد و یا سازمانهای دیگر. غذای کاملاً گرم می آوردند و صبحانه وقت غروب میرسید و تحویل میدادند. بعداً آشپزخانه را راه انداختند و غذا بد شد! ما در رابطه به کار مخابراتی و این که از محورها آگاهی داشته باشیم، یک «تلفن هندلی» داشتیم. وقتی گوشی زنگ می زد سه جا آن را بر میداشتند یک جا به نام «سد»، که سدی بوده طرف کرخه و گروهی از بچه های ما آنجا مستقر بودند. یک جا فرماندهی بود و یک جا به اسم «کمین» که ما بودیم. بهاین نحو هر بار که این تلفن هندلی زنگ می زد، هر سه جا آن را بر می داشتند. مثلاً طرف که کار داشت؛ می گفت سد سد سد، یا فرماندهی، فرماندهی یا کمین ما گاهی با آقای وطنی که فرمانده بود شوخی میکردیم و بعد قطع می کردیم. او می گفت اگر بفهمم که شما کی هستید که اینجوری اذیت میکنید گوشتان را می برم. وطنی هم واقعاً در کارش جدی بود و اگر میخواست گوش کسی را ببرد، این کار را انجام می داد و تعارف نمی کرد.
یک وقت یک اسیر عراقی را گرفته بودند و یک عرب اهوازی که به او «لقوش» می گفتند صحبت های سرباز عراقی را ترجمه میکرد. مرحوم وطنی از آن برادر هموطن اهواز میخواست تا از او بپرسد، کارش چیه؟ عراقی با تعجب پاسخ داد من «کالیبر چی یم ». یعنی آن که هر شب قلیون میکشد. آن موقع به کالیبر چی میگفتند: «قلیون کش». آن را هم به عراقی می گفتند و او میخندید. وطنی هم به شوخی با او صحبت می کرد و آن عراقی از آنچه بر سرش می آمد، بی خبر بود و داشت می خندید.
وطنی گفت به این برادر عراقی بگو، ما در ایران رسمی داریم.
عراقی گفت: چه رسمی دارید؟ وطنی پاسخ داد، ما در ایران رسمی داریم. بچه هایی که فضولی می کنند، گوششان را می بریم. عراقی شروع به خنده کرد و گفت شما بچه فضول را گوشش را می برید؟
وطنی گفت آری ما در ایران بچه ای که فضولی میکند پدرش می آید و گوشش را می برد! حالا تو کالیبر چی هستی خیلی بچه فضولی ،هستی هر شب قلیون می کشی و بچه های ما را اذیت می کنی. معلوم هم هست که تو خیلی فضول هستی حالا گوش تو را می برم که دفعه بعد فضولی نکنی! بعد برو به بابات صدام بگو اگر بخواهد بیشتر از اینها فضولی کند، گوش او را هم می برم.
بعد از این رویدادها ما به اهواز بازگشتیم تا نیروهای جنگهای نامنظم را برای عملیات بستان آماده شوند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس
حمید طرفی
#خاطرات_مردمی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 یاد و یادگار (هویزه) 5⃣
جای شان چه قدر خالیست!
مجید ملامحمدی
┄═❁❁═┄
🔸 یک ماشین جیپ از راه رسید و چهار عراقی از داخل آن، پایین آمدند. پیرمرد ایستاده بود. بچه ها هم همین طور.
اسم پیرمرد روزعلی بود.
- نیروهای خمینی کجا پنهان شده اند؟
پیرمرد گفت: «نمی دانم!»
- شما عربید و ما هم عرب؛ پس باید از نیروهای ما استقبال کنید!
پیرمرد عصبانی شد: «شما به ناموس ما رحم نکردید؛ جوان های ما را کُشتید و خانه های مان را ویران کردید؛ اما...»
- فراموش کن پیرمرد، فراموش!
یکی از بچه ها جلو رفت و با شجاعت گفت: «پدرِ من جزء دسته حسین علم الهدی است. او رفته با شماها بجنگد! شما دشمن ما هستید! ببین من عکس امام خمینی دارم. من او را دوست دارم!»
سرگرد عراقی با عصبانیت عکس امام را پاره کرد. پسرک خم شد تا تکه های عکس را از روی زمین جمع کند. او آن ها را بوسید. سپس به صورت سرگرد تف انداخت. سرگرد عصبانی شد. کلتش را بیرون کشید و با خشم به پیشانی پسرک شلیک کرد. دو پسرک دیگر به عراقی ها حمله کردند. روزعلی فوری اسلحه اش را مسلح کرد و آن چهار عراقی را کشت. چشم های باز پسرک داشت به روزعلی می خندید.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#حماسه_هویزه
#دشت_آزادگان
#نماهنگ
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 شهدا از ما پرسیدند: «چه قدر درباره ما شنیده اید و می دانید؟» شهدا از ما پرسیدند: «چه قدر قصه ما را خوانده اید و برای هم تعریف کرده اید؟» شهدا از ما پرسیدند: «چند نفرتان، در خوش حالی های تان وقتی به یاد آن پیرزن و پیرمرد اهلِ دل می افتید، می گویید: «جای شان چه قدر خالی...!»
حسین علم الهدی بچه اهواز بود که برای کمک، همراه تعدادی از دوستانش به هویزه آمده بود. آن ها با کلاشینکف و آرپی جی به جنگ تانک ها رفتند.
حسین و ۱۴۰ پاسدار و دانشجوی خط امام و مردم دیگر شهید شدند. امروز قتلگاه آنان حرم پاک و متبرکی شده است.
وقتی که به دیدن شان بروید، صدای شان را خواهید شنید.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#حماسه_هویزه
#دشت_آزادگان
#عکس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂