🍂 محسن از ٩ سالگی
نماز خواندن را شروع کرد!
اما من نمی دانستم ؛
یک روز پسرِ کوچکم گفت:
"مامان، محسن یه کاری کرده..!"
من با ناراحتی پرسیدم: "چه کاری؟"
"روزی دو ریال به من میدهد و میگوید
به مامان نگو من نماز میخوانم"
عادت همیشهاش بود ،
کارهای خدا پسندانه اش را
از من مخفی میکرد...
"مادر شهید"
صبحتون سرشار از نور ولایت
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
#شهید_محسن_ساری
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 اشعار مندرآوردی
رحیم بنی داودی
─┅═༅𖣔𖣔༅═┅─
🍂
🔻نارنجک زن
#طنز_جبهه
شلمچه بودیم. شیخ مهدی می خواست آموزش نارنجک پرتاب کردن بده.
گفت: بچه ها خوب نیگاه کنید تا خوب یاد بگیرید.😎
خوب یاد بگیرید که یه وقت خودتون یا یه زبون بسته ای رو نفله نکنید!🙄
من توی پادگان بهترین نارنجک زن بودم.
اول دستتون رو میذارین اینجا، بعد شیخ مهدی ضامن رو کشید و گفت: حالا اگه ضامن رو رها کنم در عرض چند ثانیه منفجر میشه.💥
داشت حرف می زد و از خودش و نارنجک پرانیش تعریف می کرد، که فرمانده از دور داد زد: آهای شیخ مهدی چیکار می کنی؟!
شیخ مهدی یه دفعه ترسید و نارنجک رو پرت کرد!😬
نارنجک رفت افتاد رو سر خاکریز، بچه ها صاف ایستاده بودن! و هاج و واج نارنجک رو نگاه می کردند.
که حاجی داد زد: بخواب رو زمین، بخواب! انگار همه رو برق بگیره.
هیچ کس از جاش تکون نخورد، چندثانیه گذشت. همه زل زده بودن به سر خاکریز که نارنجک قل خورد و رفت اونور خاکریز و منفجر شد.😨
شیخ مهدی رو کرد به بچه ها و گفت: هان!😑
یاد گرفتین؟!😁
دیدید چه راحت بود؟!😎
فرمانده خواست داد بزنه سرش، که یک دفعه صدایی از پشت خاکریز بلند شد که میگفت:
الله اکبر! الموت لصدام!😳
بچه ها دویدن بالای خاکریز ببینن صدای کیه؟! دیدن یه عراقی زخمی شده به خودش میپیچه.😉😂
شیخ مهدی عراقی رو که دید داد زد: حالا بگید شیخ مهدی کار بلد نیست!😐😂
ببینید چیکارکردم!😌۸
. ┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#طنز_جبهه
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 پدر ایران روزت مبارک
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#رهبری
#کلیپ
#نماهنگ
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 عبور از
🌹؛ آخرین خاکریز / ۹۴
خاطرات اسیر عراقی
دکتر احمد عبدالرحمن
┄═❁๑❁═┄
🔹 هنگام ظهر فرمانده یگان جیش الشعبی و معاون او مرا برای صرف ناهاری که همسرش از خانه فرستاده بود، دعوت کرد. بر سر میز ناهار حاضر شدم. او که گویا در خیال سیر میکرد به من گفت: «بالاخره روزی جنگ با پیروزی ما به پایان خواهد رسید و ما در آینده برای نوادگانمان تعریف خواهیم کرد که چگونه با مجوسها مبارزه کرده، به آنها درسی فراموش نشدنی دادیم.» در دلم به این خوش باوری ها خندیدم. ما همچنان شکست میخوردیم و ماه ها بود که عقب نشینی تاکتیکی میکردیم.
دو روز بعد از آخرین ملاقات من با فرمانده یگان جیش الشعبی مطلع شدم که او در خرمشهر به هلاکت رسیده و جسد او به همراه صدها نفر دیگر در گورستانهای دسته جمعی به خاک سپرده شده است. رسانه های تبلیغاتی احتمال میدادند که در آینده نبرد بزرگی به منظور آزادسازی خرمشهر آغاز گردد. بر اساس گزارش این رسانه ها تعداد نیروهای ایرانی که شهر را به محاصره درآورده بودند صد هزار نفر و تعداد عراقیهایی که از شهر دفاع میکردند سی و پنج هزار نفر برآورد میشد. ما همگی پیش بینی میکردیم که ایران خرمشهر را مورد تهاجم قرار دهد. حدود یازده شب معاون تلفن کرد و گفت: «همۀ گروهانها ساز و برگ و سلاح هایشان را جمع آوری کرده و آماده حرکت باشند و مکالمهاش قطع شد. از پناهگاه خارج شدم آسمان مملو از گلوله های منور بود که به ظاهر از نزدیکی منطقه شلمچه پرتاب میشد. در این موقع یکی از پرستاران خبر داد که لشکر شش زرهی حملۀ خود را برای شکست حصر خرمشهر آغاز کرده، چرا که پیش از این حمله نیروهای ایرانی به بسته شدن جاده شلمچه خرمشهر منتهی شده بود و بدین ترتیب ارتباط شهر با بیرون قطع شد. تمام نیروهای عراق به محاصره ایرانی ها درآمده بودند، ولی هنوز ما از این قضیه اطلاع نداشتیم. به تدریج وسایل و تجهیزات واحد سیار را به داخل آمبولانس حمل کردیم و گروهانها
نیز در نزدیکی مواضع ما گرد آمدند.
هنگام طلوع فجر، همه چیز مهیا گردید و آماده حرکت شدیم.
فرمانده از من خواست آمبولانس را خالی کرده، به جای دارو و تجهیزات پزشکی خمپاره اندازها و گلوله های آن را بار کنم. با اینکه دستور برخلاف قوانین بین المللی بود چند قبضه خمپاره انداز و صندوق حاوی مهمات را در داخل آمبولانس قرار دادم و با روشن شدن هوا به راه افتادیم. افراد گروهانها به شکل ستونهایی در حاشیه جاده و خودروها نیز در وسط جاده حرکت میکردند. صحنه غم انگیزی بود، ارتشی شکست خورده که بدون هدفی مشخص عقب نشینی میکرد. زیر تابش شدید نور خورشید میادین وسیع مین را جلو میرفتیم. در اطراف ما به جز خاکریزها و تپه های دیده بانی که ارتش احداث کرده بود، چیزی دیده نمیشد. یکی از سربازان مرتب میگفت: «زنده باشید ای سربازان صدام، خدا شما را حفظ کند.» این آهنگ آن روز به طور مداوم از رادیو و تلویزیون پخش میشد.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#عبور_از_آخرین_خاکریز
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۸۸
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 محمد علی بیدار بود. هنوز سرخ بود، اما ورمش کشیده شده بود و لاغرتر به نظر میرسید. با چشمهای طوسیاش به سقف نگاه میکرد و نق نمی زد. چشمم افتاد به قاب عکس علی آقا که غمگین نگاهم میکرد. گفتم: «علی جان چرا ناراحتی؟ همۀ اعتبار یه زن به شوهرشه حالا که تو نیستی منم اینجا یه حس دیگه ای دارم. فکر میکنم شاید اضافی و سربار باشم.
من داشتم میرفتم و شاید دیگر به این زودیها برنمیگشتم. داشتم از اتاقی که هر وقت علی آقا از منطقه می آمد وارد آن میشد، میرفتم. اتاقی که بوی او را می داد. توی کمدهایش لباسهای او آویزان بود توی قفسه کتابخانه اش کتابها و دست نوشته های علی آقا بود. آلبوم عکس ها که بی اندازه دوستشان داشت، داشتم میرفتم و فکر کردم بهتر است قاب عکسش را هم ببرم. بلند شدم تا قاب عکس را پایین بیاورم، اما دستم به قاب عکس قفل شد. هر کاری میکردم دستم از قاب جدا نمیشد.
صدای آقا ناصر را از پشت سرم شنیدم.
فرشته خانم چی کار میکنی؟
دستم از قاب رها شد.
آقا جان میخوام فردا برم خونه مادر با اجازه شما، عکس علی آقا رو هم میبرم.
آقا ناصر با تعجب پرسید: «میخوای بری؟!»
بعد سرش را چرخاند به طرف در و گفت: «منصوره، منصوره خانم بیا ببین فرشته خانم چی میگه میخواد بره!»
کمی بعد، منصوره خانم و مادر و حاج بابا و خانم جان هم آمدند. منصوره خانم با دیدن وسایل جمع شده تاب نیاورد و زد زیر گریه. چه کار کنم من هم به گریه افتادم. آقا ناصر بغض آمد. با دیدن منصوره خانم با تعجب پرسید:
«مامان مریم چی شده؟»
منصوره خانم طوری گریه میکرد که سنگ به گریه می افتاد. او را بغل کرد اما به جای اینکه او را آرام کند، خودش هم به گریه افتاد. فضا طوری شده بود که هر کس وارد اتاق میشد با دیدن آن صحنه گریه میکرد. میدانستم این چند روزه و توی مراسم همه خودشان را کنترل کرده و جلوی گریهشان را گرفته بودند تا دشمن شاد نشود و بهانهای دست منافقان ندهند.
تنها کسی که گریه نمیکرد آقا ناصر بود. گفت: «روح علی و امیر الان اینجا هستن، برای شادی روحشان بلند صلوات بفرست.» همه صلوات فرستادند. دایی محمد کنار محمد علی نشسته بود و با او بازی میکرد. آقا ناصر دوباره گفت: «من مطمئنم روح على آقا و امیر ناظر رفتارمان است؛ پس جان مولا گریه نکنین!» آقا ناصر وقتی این جمله ها را میگفت صدایش میلرزید، مثل شیشه ترک خورده ای میماند که با هر تلنگری آماده شکستن است. منصوره خانم و مریم و مادر آرام شدند.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعا میکنم باز بــــــاران بیاید
بر آوار من حس طوفان بیاید
به یک تار مو بسته اوضاع گردون
که یک جــمعه تکــرار قـــرآن بیاید
نسیمی پر از عطر کوثر ز خیبر
به چشـمان خاموش کنعان بیاید
○•°●°•○•°●°•○
🔸 استاد ماندگاری
ماجرای جالب شهیدی که پس از گذشت ۱۷ سال از شهادتش، به یکی از اعضای کمیته تفحص شهدا کمک میکند تا...
🟡 ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#نماهنگ #تفحص
#کلیپ
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 مشخصات
جدیدترین پهپادهای ارتش ایران
از نگاه شبکه WION:
در کانال حماسه جنوب ۲ 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3008430653C3e0ae475b7
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#نماهنگ
#کلیپ
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 بانوی آزاده
فاطمه ناهیدی
┄═❁🔹❁═┄
آن روزها دختری بیست و چهار ساله بود که پس از فارغ التحصیلی در رشته مامایی، با سفر به مناطق محروم، می کوشید تا در این عرصه آن چه می تواند، انجام دهد. در یکی از همین سفرها، در شهر بم، خبر جنگ را شنید و عازم جبهه شد. خیلی زود نام او در سیاهه اولین کسان و اولین زنانی که به اسارت عراق درآمدند، ثبت شد.
او و هم بندانش، معصومه آباد ۱۷ ساله، مریم بهرامی و حليمه آزموده، ۴۰ ماه در اسارت به سر بردند. در دوران اسارت ۱۷ روز تمام اعتصاب غذا کردند تا آنان را از زندان سیاسی الرشید به اردوگاه های مخصوص اسرا ببرند. برادران اسیر هم باورشان نمیشد که آنان بتوانند تحمل کنند. آنها سرمشق اسرا بودند، با حجابشان، کلامشان و استقامتشان.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_کوتاه
#خاطرات_آزادگان
#زنان
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 عبور از
🌹؛ آخرین خاکریز / ۹۵
خاطرات اسیر عراقی
دکتر احمد عبدالرحمن
┄═❁๑❁═┄
🔹 سربازان از فرط خستگی سلاحها و مهمات خودشان را در جاده رها میکردند. مشاهده سلاح های سبک دستگاههای بی سیم و کلاه خودهای نظامی که در حاشیه جاده ریخته بود صحنه ای همچون فیلم سینمایی از یک ارتش شکست خورده را در برابر دیدگانمان مجسم میکرد. برخی از سربازان بیمار شدند، به حدی که یکی از آنها که حرارت بدنش بسیار بالا بود جلو ماشین را گرفت و از من خواست که سوار آمبولانس شود ولی آمبولانس مملو از سلاح و مهمات بود و این کار ممکن نبود. بعد از مدتی به یک خاکریز طولانی که از رودخانه تا سمت نامشخصی امتداد یافته بود رسیدیم. در سمت راست و از فاصله ای دور صدای شلیک سلاحها به گوش میرسید. از اتفاقاتی که رخ میداد اطلاعی نداشتیم. بی اطلاعی از موقعیت دشمن بدترین شرایطی است که یک ارتش ممکن است در آن قرار گیرد. در کنار خاکریز توقف کردیم. دژی توجهم را به خود جلب کرد، مقابلم زمین مسطحی بود که در آن دکلهایی کاشته شده بود تا مانع از پیاده شدن نیروهای ایرانی شود. صدها عدد از این ستونها در مساحت زیادی نصب شده بود که نیروهای شکست خورده در آن در جمع بودند. طی قدم زدن مواضع مستحکمی را دیدم که از بتون ساخته شده بود و در آن انبوهی از سربازان را دیدم که پشت به پشت یکدیگر نشسته بودند. از آن مکان خارج شدم، مجروحانی را دیدم که تقاضای کمک میکردند و هزاران سرباز که در امتداد دراز کشیده بودند و خودروهای متعددی که در نزدیکی در توقف کرده بودند. آنجا چند دستگاه آمبولانس متعلق به واحدهای مختلف را پارک کرده بودند که بیشتر آنها مجروح حمل میکردند و مشخص نبود که این مجروحان کجا تخلیه خواهند شد. حال عده ای از آنها بر اثر خونریزی شدید بسیار وخیم بود و متأسفانه، آمبولانسی برای حمل آنها وجود نداشت.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#عبور_از_آخرین_خاکریز
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۸۹
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 آقا ناصر رو به من کرد و گفت: «حالا فرشته خانم بگو ببینم اوقور به خیر! از ما خسته شدهی؟ کسی چیزی گفته؟ رنجشی چیزی؟» به سرعت گفتم نه آقا نه به خدا چه رنجشی؟ چه ناراحتی ای؟
منصوره خانم به گریه افتاد.
- پس چرا میخوای بری؟
گفتم: «آخه زحمت بسه. من مزاحم شماها ام.»
به مادر نگاه کردم. مادر هم میخواد بره خونه شون. بابا و خواهرام تنهان. منصوره خانم محمد علی را بغل کرد و به سینه اش چسباند و با ناله گفت: «نوه قشنگ م کجا میخوای بری؟ امیر جان، دورت بگردم علی جان الهی قربانت برم امیر جان علی جان! کجا میخواین برین؟» آقا ناصر صدایش میلرزید، گفت نه بابا جان! از ای حرفا نزن ای حرفا مال غریبه هاست، تو دختر خودمانی، محمدعلی بچه خودمانه، مزاحم یعنی چی، اینجا خانه خودته.» و دستهایش را رو به آسمان گرفت و گفت خدایا شکرت، خدایا شکرت! اگه هر دو پسرم شهید شدن لیاقت داشتن و تو هم قبولشان کردی. خدایا شکرت که بچه هام مایه ننگ و سرافکندگیمان نشدن. خدایا شکرت که بچه هام مایه عزت و افتخارم شدن. خدایا هزار مرتبه شکر خوب دادی، صدهزار مرتبه شکر خوب گرفتی.» کمی بعد، آقا ناصر برای اینکه روحیه ها را عوض کند زد به دنده شوخی و گفت اصلا این بچه بردار .ببر. مُردیم از بس گریه نکرد و ور نزد. ناخنام سیاه شد از بس چنگولش گرفتم؛ بچه هم بچه های
سابق؛ ور میزدن، صداشان تا هفت خانه اطرف تر میرفت.» با حرفهای آقا ناصر و گریههای منصوره خانم ماندنی شدم، هر چند برای من هم دل کندن از آن اتاق سخت بود. هر روز دوست داشتم زودتر شب بشود و من و محمد علی توی اتاق علی آقا بخوابیم. اتاق طور عجیبی بود علی آقا را در آن اتاق احساس میکردم. در آن اتاق شب تا صبح خواب او را میدیدم. آن شب در آن اتاق ماندم و شبهای بعد.
محمد علی دوماهه شده بود. گاهی برای مهمانی چند روزی به خانه حاج صادق میرفتیم. گاهی هم به خانه مادرم. اما خانه اصلی ام خانه آقا ناصر بود.
حال منصوره خانم خوش نبود. کیست کلیه هایش بزرگتر و سیستم بدنش مختل شده بود. آقا ناصر تصمیم گرفت منصوره خانم را برای معالجه و مداوا مدتی به تهران ببرد. به همین دلیل بعد از دو ماه من و محمد علی به همراه چند ساک و چمدان راهی خانه مادر شدیم، اما همان موقع قرار گذاشتیم وقتی برگشتند چند روز اول هفته خانه مادر باشم و پنجشنبه و جمعه خانه آقا ناصر.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 بسیج عشایر و مساجد ۱
▪︎دکتر شیخ محسن حیدری
┄┅┅❀┅┅┄
🔹 حمله همه جانبه زمینی و هوایی ارتش بعث عراق به خوزستان و به ویژه شهر اهواز در اوایل جنگ همراه با ویرانی ها و تلفات مردمی بود و برای دفاع از شهر و استان، همه مردم بسیج شدند و هر گروهی فعالیت میکرد اما انسجام رزمی میان مدافعین نبود!
در پی وقوع جنگ، مقام معظم رهبری مد ظله العالی آیت الله العظمی خامنه ای به همراهی دکتر چمران به اهواز آمدند و با ورود این دو شخصیت بزرگ انقلابی، برنامه ریزی برای زمین گیر کردن دشمن و جلوگیری از سقوط اهواز و استان آغاز گردید. لذا برای به کار گیری مردم اهواز و به ویژه عشایر داخل شهر و پیرامون آن که اعلام آمادگی کرده بودند، از سوی آیت الله موسوی جزایری نماینده امام (ره) در استان، آیت الله دکتر شیخ محسن حیدری نماینده کنونی مردم خوزستان در مجلس خبرگان رهبری و امام جمعه موقت اهواز که در آن زمان جزء رزمندگان دفاع مقدس بودند طی نامه ای به مقام معظم رهبری معرفی و این امر مقدمه تشکیل بسیج عشایر گردید.
آیت الله دکتر حیدری در این زمینه می گویند: برای تأمین اسلحه و مسلّح کردن عشایر به دستور آیت الله موسوی جزایری، با همراهی مرحوم حجت الاسلام سيد يونس هاشمی ۵۰۰ قبضه اسلحه برنو و ام یک از ارتش جهت بسیج عشایر تحویل گرفتیم. از طرفی آیت الله جزایری گفتند در حال حاضر مقام معظم رهبری دام ظله العالی و شهید دکتر مصطفی چمران برای ساماندهی نیروهای مردم در دانشگاه اهواز مستقرند، به این منظور طی نامه ای مرا خدمت آن دو بزرگوار معرفی کردند. در همان روز به مقر فرماندهی در دانشگاه شهید چمران رفتم و با مقام معظم رهبری که لباس نظامی بر تن داشت و بنده هم ملبس به لباس نظامی بودم، ملاقات کردم. نامه آیت الله را به آقا دادم و آقا که تازه وضو گرفته بودند، آن را نگاه کردند و دکتر چمران را صدا زدند و فرمودند: من هنوز نماز عصرم را نخوانده ام و این آقا را، آقای جزایری معرفی کرده است. ببینید چه کار دارد؟ دکتر شهید چمران با محبت مرا به حضور پذیرفتند و وقتی مشکل عدم آموزش نظامی برای نیروهای بسیج عشایری و کمبود اسلحه را مطرح کردم ایشان نیم ساعت با من صحبت کرد، و رؤس مطالبی که در آن شرایط برای یک فرمانده عملیات ضروری است به بنده منتقل کرد و برای حل مشکل آموزشهای نظامی دستور دادند تا نیروهای عشایری در اهواز گرد آوری شوند و در کنار دیگر نیروها آموزش ببینند. بدینسان بسیج عشایری شکل گرفت و نیروها در آن سازماندهی گردیدند و از طریق مساجد و دیگر اماکن برای جلوگیری از نفوذ دشمن به محورهای مختلف اعزام گردیدند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس
حمید طرفی
#خاطرات_مردمی
#بسیج_عشایر
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 عبور از
🌹؛ آخرین خاکریز / ۹۶
خاطرات اسیر عراقی
دکتر احمد عبدالرحمن
┄═❁๑❁═┄
🔹 از فرمانده خواستم که اجازه بدهد آنها را سوار کنم، ولی او قاطعانه پاسخ داد: ما مسئول افراد واحدهای دیگر نیستیم.
در مورد شروع حمله از شمال شرقی شهر برای ایجاد شکاف در حلقه محاصره تصمیمی گرفته شد. برخی از گروهانهای ما خواسته یا ناخواسته در این حمله شرکت کردند که نتیجه ای جز شکست عایدشان نشد. ناگهان صدای هواپیمایی در آسمان شنیده شد، برای یافتن پناهگاهی به این سو و آن سو دویدم تا اینکه خودم را به داخل حفره ای انداختم که محل رفع حاجت بود.
یکی از مجروحان که از ساق پا آسیب دیده بود، با اینکه جراحت های شدیدی را تحمل کرده بود از آمبولانس بیرون پرید و به دنبال یافتن پناهگاهی شروع به دویدن کرد. بعد از خاتمه بمباران به طرف آمبولانس برگشتم و دیدم که حال یکی از مجروحان وخیم است. به توصیه ای که چند روز قبل همکاران واحد پزشکی صحرایی کرده بودند عمل کردم. از حدود اختیاراتم به عنوان یک افسر و فرمانده واحد سیار پزشکی استفاده کرده به راننده آمبولانس و بهیاران دستور دادم کلیه سلاحها و تجهیزات و مهمات را از آمبولانس خارج کرده عده ای از مجروحان را سوار کند و به سمت شهر برود. به همراه کاروانی از سربازان که در عملیاتها عقب نشینی کرده بودند به طرف شهر به راه افتادیم. نظم و ترتیب به هم خورد و هر واحدی ملزم شد برای ایجاد نظم در بین نیروهای خود تدبیری بیندیشد.
بعد از پیمودن خیابانها به اماکن مسکونی رسیدیم. از ماشین پیاده شده و به داخل یکی از منازل قدم گذاشتیم، اثاثیه منزل ریخته و پاشیده بود. در یکی از اتاقها عکسهای کودکان، کتابهای درسی و لباس ها روی زمین پخش شده بود. بخاری و آبگرمکن براثر اصابت گلوله ها سوراخ سوراخ شده بودند. به راستی، هدف از این ویرانگری چه بود؟ مگر این منازل متعلق به شهروندان عرب نبود؟ این آتش افروزیها انگیزه و هدفی جز کینه توزی و دشمنی با سرزمینهای مسلمان ندارد، انگیزه ای که از قلب و روح بعثی های نژادپرست تراوش یافته است. در این افکار غوطه ور بودم که ناگهان خمپاره ای بر پشت بام یکی از خانه های خالی از سکنه اصابت کرد.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#عبور_از_آخرین_خاکریز
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۹۰
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 اوضاعم در خانه مادر تغییر کرد. تنهایی ام بیشتر شده بود. بابا هر صبح به مغازه اش می رفت. آرایشگر بود و آن وقتها چهارراه شریعتی همدان آرایشگاه دو هزارش معروف بود و مشتری های خاص و زیادی داشت. مادر هر صبح و عصر به کارگاه خیاطی میرفت که تعدادی از خانم ها در آنجا بدون مزد و فی سبیل الله برای رزمنده ها لباس و یونیفورم میدوختند. کارگاه طبقۀ دوم مغازه ای بود در خیابانباباطاهر؛ جنب مسجد میرزا داوود.
خواهرهایمهر دو دانش آموز بودند و به مدرسه میرفتند. به همین دلیل هر صبح خانه خالی میشد و من و محمدعلی تنها
می ماندیم. محمد علی بچهٔ ساکت و کم زحمتی بود.
آن روزها دوران سختی داشتم؛ دوران تنهایی، انزوا، و درون گرایی ام بود که اغلب با نوشتن خاطره یا به یاد آوردن خاطرات از روی تقویم سال ۱۳۶۵ و ۱۳۶۶ سپری می شد.
مادر تنها کسی بود که تلاش میکرد مرا از آن تنهایی بیرون بیاورد. اغلب به کارگاه میرفت، سری میزد و کارها را راست و ریس میکرد و زود بر میگشت. گاهی شیفتهای بعد از ظهرش را تعطیل میکرد. گاهی روضه میگرفت و گاهی مرا به روضه میبرد. گاهی پدر را خانه نشین میکرد و محمد علی را به او می سپرد و حتی شده نیم ساعتی با هم به خیابان میرفتیم. چیزی برایم میخرید و گشتی توی بازار میزدیم و بر میگشتیم. آخر هفته ها اغلب خانه منصوره خانم بودم. تنهایی و دلتنگی سخت ترین فصل زندگی ام بود. روزها به امید آمدن دوست یا همراهی چشم به در میدوختم. کمتر کسی می آمد. همه غرق در زندگی خودشان بودند. با شهادت علی آقا انگار من هم از خاطره ها رفته بودم. آن روزها و روزهای بعد سختیها و دشواری ها و ناگفتنیهای زیادی دارد که اگر عشق به امام و انقلاب و پایبندی به اصول و اهداف و اعتقاداتم نبود، شاید هرگز تاب نمی آوردم. من وارد برهه سختی از زندگی شده بودم و باید تصمیمهای بزرگتر و دشوارتری میگرفتم. اهداف و آرمانش رفته بود و من در پی کشف اهداف و آرمانهایم مانده بودم. سال بعد جنگ پایان یافت و رزمندگان و سربازان از مناطق جنگی به شهرها بازگشتند و به زندگی عادی خود مشغول شدند و
کم کم خیلی چیزها تغییر کرد. با تشویق و پیگیریهای مادرم در سال ۱۳۶۷ در هنرستان تهذیب رشته کودک یاری مشغول تحصیل شدم.
دوری از علی آقا شاید سخت ترین سالهای زندگی ام بود اما با وجود تقویم ها و خاطراتی که در آنها نوشته بودم عجیب با او زندگی میکردم و حضورش برایم قابل احساس بود. این تقویمها را هنوز هم دارم و با نگاه کردن به آنها با دو سه کلمه رمزی که به عنوان خاطره جلوی روزها نوشته ام همه خاطراتم از روز اول خواستگاری تا لحظه شهادت و بعد از آن
جلوی چشمم زنده میشود.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
ياد آن بوسه كه هنگام وداع
بر لبم شعله حسرت افروخت ....
بوسه وداع حاج اصغر صادقنژاد
بر گونهی شهید عقیل مولایی
صبحتون سرشار از یاد شهدا
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 بسیج عشایر و مساجد ۲
▪︎آیت الله سید خضر موسوی
┄┅┅❀┅┅┄
🔹 آیت الله سید خضر موسوی از علماء اهواز که در بسیج مردمی نقشی اساسی داشت در زمینه سازماندهی نیروهای مردمی چنین می گویند:
زمانی که جنگ تحمیلی علیه جمهوری اسلامی آغاز گردید، سپاه و بسیج هم به گونه ای که بعدها سازمان یافته قدرت کافی نداشتند تسلیحات و اسلحه همه اش خارج از قدرت نیروهای انقلابی بود. من در جلساتی که با حضرت آیت الله موسوی داشتم، مسأله مشارکت مردم و عشایر عرب اهواز و دیگر مناطق استان را مطرح و گفتم: عشایر شیعه مذهب که در استان داریم سوابق مبارزاتی ممتدی علیه کفار انگلیس در جنگ های اوّل و دوم جهانی داشتند و با جان و مال خودشان بنا به فتوای مرجع تقلید جهان تشیع، حضرت آیت الله العظمی سید محمد کاظم یزدی طباطبایی طاب ثراه از حدود و ثغور خوزستان دفاع نمودند. این مردم در طول انقلاب اسلامی دوشادوش دیگر اقشار کشور علیه رژیم طاغوت مبارزه و شهدای بزرگواری تقدیم انقلاب نمودند. این مردم هم اکنون به من مراجعه می کنند و میگویند ما حاضریم در راه اسلام و نظام مقدس، جان خودمان را فدا کنیم. ما فرزندان همان پدرانی هستیم که در «المنیور (جنگ اعراب خوزستان با بریتانیا ۱۲۷۳) یا دیگر مناطق انگلیس را شکست دادند. ما می خواهیم همان کاری را که پدرانمان انجام داده بودند و با یک مرجع دینی اعلی جهاد کرده بودند با مرجع دینی دیگر یعنی امام(ره) جهاد کنیم و این اشغالگران متجاوز و خونریز که بی رحمانه و ناجوانمردانه به سرزمین تشیع حمله ور گردیدند، گوشمالی دهیم. من همین مطلب را به استحضار مقام معظم رهبری مدظله العالی در سفر به دهلاویه در فروردین ۱۳۸۵ رساندم. گفتم این مردم دیندار و ولایتمدار با دو مرجع جهاد کردند. مرجع اوّل آیت الله العظمی سید محمد کاظم طباطبایی یزدی در محرم ۱۳۳۳ هجری جهاد کردند و در شهریور ماه ۱۳۵۹ شمسی با یک مرجع دیگر یعنی بنیانگذار جمهوری اسلامی با متجاوزین بعثی به مصاف و جنگ پرداختند. البته این مردم مورد لطف مقام عظمای ولایت و رهبری بوده و می باشند
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس
حمید طرفی
#خاطرات_مردمی
#بسیج_عشایر
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 سید شجاع، نگهبان اردوگاه
علی سوسرایی
┄═❁🔹❁═┄
◾ نگهبان « سید شجاع» در شب ۲۸ صفر مصادف با رحلت حضرت رسول اکرم (ص) رادیو روشن کرده بود و ام کلثوم خواننده معروف عرب داشت آواز می خواند .
حاج محسن و عین الله نصراللهی - اتاق دوم بودند و ما همه بشکل دور همی جمع شده بودیم و با هم صحبت می کردیم. شجاع آمد و من بهش گفتم: سید شجاع! امشب شب رحلت حضرت رسول اکرم هست ، انت مو مسلم !؟
شجاع گفت: لا آنی مسیحی، گفت نه من مسلمان نیستم، نه من مسیحی هستم! داشت سر بسر ما می گذاشت! مسلمان بود.
ما هم نگهبان را سرکار گذاشتیم!
بچه ها گفتند بیایید ما هم شجاع را سرکار بزاریمش! برای همین منم به شجاع گفتم :حاج محسن مسیحی!
شجاع تعجب کرد، از اونجایی که روحیات حاج محسن رو می دانستم گفتم: حاج محسن! دعای مسیحی بخوان. حاج محسن گفت : باشه فقط در آخر دعا شما بجای آمین بگید بعله! خلاصه هماهنگ شدیم حاج محسن شروع کرد اوپرا خواندن و آخرش هم دعا کرد .
🔻حاج محسن در قالب دعا هر چه خواست به شجاع گفت!
حاج محسن به فارسی شروع کرد در قالب و شکل دعا به شجاع هرچی دلش خواست گفت، ما هم خیلی هماهنگ بعله هارو گفتیم! شجاع هاج و واج مونده بود و با تعجب به حاج محسن نگاه میکرد، باورش شده بود حاج محسن، مسیحی است وگرنه کی می تونه به این زیبایی مثل مسیحی ها بخونه! وقتی خواست بره سمت اتاق نگهبانی همه با هم شروع کردیم بلند خندیدن.. عین الله نصراللهی از بس خندید از روی تختش به زمین افتاد. شجاع همانطور که بسمت اتاق نگهبانی می رفت شاید شک کرده بود که سرکارش گذاشتیم یا نه واقعی بود.
آزاده تکریت ۱۱
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_آزادگان
#طنز_اسارت
#طنز_جبهه
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂