eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.5هزار دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
2.3هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 سید شجاع، نگهبان اردوگاه علی سوسرایی ‌‌‍‌‎‌┄═❁🔹❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ◾ نگهبان « سید شجاع» در شب ۲۸ صفر مصادف با رحلت حضرت رسول اکرم (ص) رادیو روشن کرده بود و ام کلثوم خواننده معروف عرب داشت آواز می خواند . حاج محسن و عین الله نصراللهی - اتاق دوم بودند و ما همه بشکل دور همی جمع شده بودیم و با هم صحبت می کردیم. شجاع آمد و من بهش گفتم: سید شجاع! امشب شب رحلت حضرت رسول اکرم هست ، انت مو مسلم !؟ شجاع گفت: لا آنی مسیحی، گفت نه من مسلمان نیستم، نه من مسیحی هستم! داشت سر بسر ما می گذاشت! مسلمان بود. ما هم نگهبان را سرکار گذاشتیم! بچه ها گفتند بیایید ما هم شجاع را سرکار بزاریمش! برای همین منم به شجاع گفتم :حاج محسن مسیحی! شجاع تعجب کرد، از اونجایی که روحیات حاج محسن رو می دانستم گفتم: حاج محسن! دعای مسیحی بخوان. حاج محسن گفت : باشه فقط در آخر دعا شما بجای آمین بگید بعله! خلاصه هماهنگ شدیم حاج محسن شروع کرد اوپرا خواندن و آخرش هم دعا کرد . 🔻حاج محسن در قالب دعا هر چه خواست به شجاع گفت! حاج محسن به فارسی شروع کرد در قالب و شکل دعا به شجاع هرچی دلش خواست گفت، ما هم خیلی هماهنگ بعله هارو گفتیم! شجاع هاج و واج مونده بود و با تعجب به حاج محسن نگاه می‌کرد، باورش شده بود حاج محسن، مسیحی است وگرنه کی می تونه به این زیبایی مثل مسیحی ها بخونه! وقتی خواست بره سمت اتاق نگهبانی همه با هم شروع کردیم بلند خندیدن.. عین الله نصراللهی از بس خندید از روی تختش به زمین افتاد. شجاع همانطور که بسمت اتاق نگهبانی می رفت شاید شک کرده بود که سرکارش گذاشتیم یا نه واقعی بود. آزاده تکریت ۱۱        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 جدیدترین عکس از سید شجاع نگهبان کرد و شیعه عراقی اردوگاه تکریت ۱۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۹۷ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 به سرعت به طرف آمبولانس برگشتم، بی درنگ حرکت کردیم تا به نزدیکترین واحد درمانی برسیم. به تابلویی برخوردیم که روی آن نوشته شده بود: مرکز جمع آوری مصدومان ..واحدهای... در آنجا توقف کردیم. بعد از تخلیه مجروحان به صحنه های وحشتناکی برخوردیم. کف حیاط یک خانه دو طبقه را حدود چهل تا پنجاه جسد پوشانده بود. این اجساد به قدری تغییر شکل داده بودند که امکان تعیین هویت آنها وجود نداشت. برخی از آنها قربانیان نبردهای سحرگاه بودند. کنار در ساختمان با یکی از همکارانم که از زمان فارغ التحصیلی سال ۱۹۷۸ او را ندیده بودم روبه رو شدم. همدیگر را به گرمی آغوش کشیدیم. او یکی از پزشکان و مسئولان واحد درمانی تیپ ۱۱ مستقر در خرمشهر بود. در میان انبوهی از مجروحان به داخل ساختمان رفتیم. به من گفت: انواع مُسکن ها و آرام بخشها تمام شده و نمی توانم کاری انجام بدهم. وارد اتاق پزشکان شدیم. پزشکان را دیدم که آثار خستگی و ضعف روحی در جمعی چهره هایشان هویدا بود. از آنها پرسیدم: چرا اسامی کشته ها و مشخصات آنها را ثبت نمی‌کنید؟ همکارم با لبخند حاکی از خونسردی پاسخ داد: چه اهمیتی دارد؟ این اطلاعات به دست چه کسانی خواهد رسید؟ به همین راحتی اسامی این کشته ها در فهرست مفقودالاثرها به ثبت می‌رسید و خانواده های آنها انتظار فرزندانشان را می‌کشیدند. در مورد تعداد مجروحان سؤال کردم، پاسخ دادند: «صد مجروح را در منزل مجاور قرار داده ایم تمامی اتاقها حتى حمام مملو از مجروح است. در آن حال مجروحی را آوردند که ران او براثر اصابت ترکش خمپاره شکاف برداشته بود. خون زیادی از او می رفت، چون خونی در اختیار نداشتیم که به او تزریق کنیم در برابر دیدگانمان از بین رفت. بر روی تخت معاینه سرهنگی دراز کشیده بود که در خون خود غلت می‌زد. به ظاهر فرمانده گردان سوم تیپ ما بود و در حمله صبح همان روز شرکت کرده بود. در آن حال هیاهویی در آستانه در به پا شد و گروه دیگری از مجروحان تخلیه شدند. برخی از آنها از جمله ستوانیار گردان ما که از ناحیه گردن جراحت‌هایی برداشته و در حال احتضار بود، مرا شناخت. او در همان حال جزئیات حملۀ صبح را که به کشته شدن هشتاد تا نود نفر از افراد گردان و اسیر و مجروح شدن عده زیادی منتهی گردیده بود، برایم تعریف کرد. سپس بازوی مرا محکم گرفت و درخواست کمک کرد ولی متأسفانه کاری از دستم برنمی آمد. دیدگانش طوری خیره شده بود که انگار چیزی را می بیند که من قادر به دیدن آن نیستم. احساس می‌کردم ملک الموت کنارم ایستاده و او را قبض روح می‌کند. دقایقی بعد آرام گرفت و چشمانش به دنیای تازه ای که روحش به آن پر کشیده خیره ماند. لحظه ای بعد او را در حالی که با چشمانی بسته روی زمین دراز کشیده بود، از اتاق خارج کردند و به جرگۀ کشته های مفقود انتقال دادند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۹۱ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 بابا رفت و ایستاد پشت پنجره. برف، حیاط را سفیدپوش کرده بود. گفت: بهار که بشه یه طبقه رو پشت بام می‌سازم. باید سروسامان بگیری. باید مستقل بشی. هر چی کم و کسر داشتی به خودم بگو بابا جان برات می‌خرم بابا! غصه هیچی نخور ما خیلی به تو و علی آقا و پسرش بدهکاریم. سال بعد همین که بهار شد و هوا کمی مساعد، بابا چند کارگر و بنا آورد. تیرآهن و مصالح ریخت روی پشت بام و یک اتاق و آشپزخانه و سرویس بهداشتی آن بالا ساخت. بقیه پشت بام شد حیاطمان. محمدعلی که بزرگتر شد شب‌های تابستان روی پشت بام یا همان حیاط می‌خوابیدیم. محمد علی بهانه پدرش را می‌گرفت. - پدرجون من كجاست؟ - رفته پیش خدا. - چرا نمی آد پیش من؟ - چون از اون بالا مواظب ماست. - خُب تو که می‌گی خدا مواظب ماست تازه مادرجون و باباجون و تو مواظبمی. جواب کم می‌آوردم مثل همیشه حرف را عوض می‌کردم. - اون ستاره رو می‌بینی؟ محمد علی با شادی می‌گفت: «آره» اون ستاره پدرجونته. محمد علی شاد می‌شد، دست دراز می‌کرد تا پدر جون را بغل کند، نمی شد. نمی‌توانست، می‌زد زیر گریه. هر کاری می‌کردم آرام نمی‌شد. بغلش می‌کردم و می‌بوسیدمش. بوی علی آقا را می‌داد.. به یاد او صدایش می‌کردم علی جان. همه به یاد علی آقا به محمدعلی می‌گفتند «علی» علی جان بچه ام، اغلب شبها با گریه خوابش می‌برد. به مدرسه می‌رفتم. باز هم مجبور بودم سال دوم دبیرستان را بخوانم. سال ۱۳۶۵ که به خاطر عقد و ازدواج نتوانستم در امتحانات قبول بشوم، بعد هم که به دزفول رفتیم اما در سال تحصیلی ۱۳۶۷ - ۱۳۶۸ به اصرار و تشویق مادر برای سومین بار در سال دوم دبیرستان ثبت نام کردم. مادر کار خیاطی را کمتر کرده بود. صبح ها توی خانه می ماند و مراقب علی جان بود. یک سال به این ترتیب گذشت. مدیر هنرستان تهذیب برای رفاه حال دبیرانی که بچه کوچک داشتند یکی از اتاقهای هنرستان را تجهیز و مهد کودکی کوچک دایر کرده بود. صبح زودتر از بقیه به مدرسه می رفتم و علی را به مربی مهد می سپردم و ظهر دیرتر از همه به سراغش می‌رفتم تا کسی از دانش آموزان متوجه نشود که متأهلم و بچه دار. اما، سال بعد برای دوری از این گونه حرفها علی را در مهد کودکی خارج از مدرسه ثبت نام کردم. با این شرایط دیپلم گرفتم. علی چهار ساله شده بود. مادر اصرار داشت در آزمون استخدامی آموزش و پرورش شرکت کنم. این کار را انجام دادم، پذیرفته شدم و به عنوان معلم ابتدایی در مدرسه پسرانه ۲۲ بهمن که در منطقه چرم سازی همدان (منوچهری) واقع شده بود، مشغول به خدمت شدم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 بسیج عشایر و مساجد ۳ ▪︎آیت الله سید خضر موسوی ┄┅┅❀┅┅┄ 🔹 در آن زمان که جنگ آغاز شده بود، ما دفاع منظمی نداشتیم. ارتش ما از آمادگی لازم برخوردار نبود. سپاه خوزستان که در رأس آن برادرمان علی شمخانی بودند، اسلحه لازم را در اختیار نداشت. سپاه هم تازه تشکیل شده بود و از لحاظ اسلحه و مهمات در مضیقه بود. لذا ما به فکر چاره برای بسیج مردم بودیم و آنها هم آماده برای مبارزه؛ لیکن یک نهاد مسؤول می‌بایستی وجود داشته باشد که مردم را سازماندهی و آموزش داده و آنها را به محورهای نبرد اعزام نماید تا این که مقام معظم رهبری مد ظله العالی و شهید دکتر مصطفی چمران به اهواز آمدند و با آمدن این دو شخصیت انقلابی، تحرکی در جبهه ها به وجود آمد. همراه با دکتر چمران نیروهایی از تهران آمدند و تعدادی از همرزمان دکتر که از لبنان آمده بودند به اهواز رسیدند. من خدمت این دو بزرگوار رسیدم. بارها شهید نامدار دکتر چمران به منزلم در منطقه سید خلف شمال کیانپارس می آمدند و جلساتی داشتیم و او با زبان عربی با من گفتگو می‌کرد و من در مورد مبارزاتش در لبنان و دوره چریکی که در مصر داشت از او پرسش هایی می‌کردم و دوستی خوبی بین ما برقرار گردید و در جریان محاصره نیروهای جنگ های نامنظم در سوسنگرد، من یک وانت مواد غذایی بردم و شخصاً در وانت بودم در حالی که از زمین و آسمان باران گلوله می بارید کار خودمان را می کردیم. شهید چمران از این حرکتی که می کردیم، خیلی سپاسگزاری کردند . او به من اطلاع داده بود که ای سید اگر غذا به بچه های ما نرسد، آنها از گرسنگی تلف می‌شوند. من گفتم تا چند ساعت دیگر غذا به آنها خواهد رسید. نزد زنان عرب در اطراف سوسنگرد و هویزه رفتم و غذای گرم با همگامی و همکاری زنان مسلمان به آنان رساندم. در هر حال با کمک مقام معظم رهبری و شهید دکتر چمران و از طریق مساجد، عشایر را سازماندهی کردند و بعدها البته که بسیج قوام مستحکمی یافت، دیگر خود بسیج مردم را سازماندهی می‌کرد و در هر حال روزهای اول جنگ یک فرماندهی مشخصی نبود و همه مردم و گروهها فعالیت می‌کردند و دفاع توانمندانه ای را می‌نمودند و در آن زمان اهواز سخت بمباران می‌شد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس حمید طرفی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
؛🍂 اردوگاه اطفال خاطرات رمادی یک احمد یوسف زاده ⊱⊰᯽⊱╌⊰᯽⊱╌⊰᯽⊱⊰ 🔹 صبحانه میان قاطع سه و قاطع یک که ما بودیم زمینی سفت و شنی بود که وقتی سربازهای عراقی بر آن راه می‌رفتند صدای قرچ قرچ پوتین هایشان از دور شنیده می شد. در گوشه ای از این زمین، چند اتاق بلوکی به شکلی شلخته و بی‌ریخت ساخته شده بود با سقفی یک دست از ایرانیت. روی سقف، پرچم کشور عراق بال بال می‌زد و بر دیوار غربی این آشپزخانه کوچک، تابلوی نقاشی بزرگی از صدام حسین نصب شده بود؛ کار دست یک اسیر خسته و بریده! سه اجاق دست ساز بلوکی با دیواره های کوتاه و دودزده، دو دستگاه فر نفتی، چند پاتیل بزرگ، یک ملاقه و یک بیل که مخصوص توزیع برنج بود، همۀ لوازم آن آشپزخانه را تشکیل می‌داد. نرسیده به آشپزخانه، توی زمین سفت صاف شنی، تابلویی فلزی کاشته شده بود با این عبارت و "يطعمون الطعام على حبه مسكينا و يتيما و اسیرا." فقط ما که صبحانه مان دوازده قاشق شوربای آبکی و ناهارمان هشت قاشق برنج با خورشتی از گوشت بدبوی یخ زده برزیلی چند سال مانده بود می‌فهمیدیم بعثی ها چه استفاده بی‌جایی از مفهوم این آیه شریفه می‌کنند! یک روز در راه آشپزخانه با خودم فکر کردم راستی چقدر من مصداق این آیه هستم! فقیر و مسکین و اسیر، یتیم هم که بودم. به محمد صالحی که او هم مثل من در کودکی پدرش را از دست داده بود گفتم: محمد انگار این آیه برای من و تو نازل شده! آشپزهای این آشپزخانه محقر بزک شده با رنگ قرمز جیغ ایرانی بودند. شبها که ما توی آسایشگاه هایمان بودیم، یک گونی عدس سرخ مخلوط شده با کمی نرمه برنج را می‌شستند، می‌ریختند توی دو دیگ بزرگ که تا پگاه خیس بخورند و آماده پخت بشوند. سپیده دم مشعل‌های نفتی زیر دیگ‌ها را روشن می‌کردند. صدای هوهوی مشعل ها می پیچید توی اردوگاه و به گوش ما و لابد به گوش حسینجان هم می‌رسید. یکی دو ساعت بعد شوربای خوش رنگی به عمل می آمد که روز اول اسارت برای همه اسرا بی مزه بود اما رفته رفته به مذاق آنها خوش نشست و شد بهترین غذای اسارت. این شوربای پرلعاب و آبکی را اگر زود نمی خوردی، مثل ژله سفت و لخته می شد. اسرای قدیمی می‌گفتند وقتی پیاز ممنوع نشده بود این شوربا با پیازداغی چرب که روی آن ریخته می‌شد خوشمزه تر بود، اما وقتی یک نفر با آب پیاز نامهای نامرئی به ایران فرستاد، این لذت هم از سفره اسرا پرید! توی کوله پشتی ام یک کیسه کوچک دولایه داشتم لایه داخل از نایلون گوشت‌های یخ زده و بالایی از پارچه آبی رنگ روکش تشک تهیه شده بود. در این کیسه سهمیه نان روزانه ام را نگه می‌داشتم. دو صمون خشک لوزی شکل با پوسته‌ای سفت و مغزی خام و خمیر. لایه رویی نان را خرد می‌کردم توی بشقاب شوربا. پیش از آنکه سیر شده باشم صدای برخورد قاشق با کف بشقاب به گوش می‌رسید و درست در همین لحظه ملای عرب که مسئول نظافت آسایشگاه بود، بلند می‌شد برای توزیع چای. پتو را از روی سطل سرخ پلاستیکی کنار می‌کشید و پارچ سفیدش را می‌زد توی سطل. پارچ پلاستیکی، پر از چای می‌شد و لایه ای سیاه و چرب بر بدنه‌اش می ماند که آهسته آهسته به سمت ته پارچ سُر می‌خورد. لیوانهای دسته دار فلزی را می‌گرفتیم زیر پارچ ملا. لیوانها بیش از اندازه داغ می‌شدند. آن قدر داغ که یک روز صبح محمد باباخانی به خنده و بلند می‌گفت لامصب چایی داخلش سرد شده ولی این لیوان سردبشو نیست! نوشیدن یک لیوان چای شیرین که البته شیرینی‌اش با دقت زیاد قابل تشخیص بود، از یادمان می‌برد که شوربای صبحانه سیرمان نکرده. چای بعد از صبحانه و شام این وظیفه را به خوبی تا آخر اسارت انجام داد؛ سیر کردن کاذب شوربای عدس از اولین تا آخرین روزهای اسارت، صبحانه ما بود . هیچ وقت نشد یک روز صبح این رویه به هم بخورد و به جای شوربا یک صبحانه شیرین بدهند، یک شیشه مربا، تکه ای پنیر یا حتی کمی دوشاب خرما که در عراق زیاد بود و من از کودکی خیلی دوست داشتم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا