🍂 نظرات شما
در خصوص کتاب گلستان یازدهم
#نظرات
╌⊰᯽⊱╌
▪︎نبی الله رفیعی راوی دفاع مقدس
سلام وعرض ادب
خاطرات زیبای یکی دیگر از سرداران را مطالعه کردم سرداری که حضرت آقا جمله زیبای ایشان را مبنی بر اینکه هرکس از سیم خاردار نفس خود عبور کند میتواند از سیم خاردار دشمن عبور کند مورد تمجید قرار دادند واین برای ما بچه رزمندگان چراغ راه وهدایت میباشد
خداوند به شما دست اندرکاران توفیق عنایت فرماید
╌⊰᯽⊱╌
▪︎بهزادپور
بسم الله الرحمن الرحیم
بانگ رحیل کاروان شهدا در طول زمانی به وسعت تاریخ ؛ از جهان مادی به سوی خدا رهسپار بوده و هست و خواهد بود .
طعم شیرین شهادت ، همان حلقه گم شده ای است که زمینیان به آن محتاج است .
و اما حماسه تنها شهادتها نیست ؛ بلکه تحمل رنج فراق خانواده شهدا هم جزئی از کلِ آن حماسه هاست .
بر خود واجب می دانم بابت انکاس آن درد ها و هجران و استقامت خانواده های شهدا ، که خالصانه ، صادقانه و مستمر به خوانندگان حماسه جنوب انتقال داده می شود ، تقدیر و تشکر نموده ، دستتان را ببوسم .
خداوند یارتان باد . دعای خیر شهیدان گوارایتان باد .
و التماس دعا
یا علی مدد
و خدا قوت 🌹🌹🌹🌹🌹
▪︎
▪︎
▪︎
🍂 در سفرهشان
رونق اگر نیست
صفا هست ....
صبحتون سرشار از رونق و صفا
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 بسیج عشایر و مساجد ۵
▪︎حاج فرحان سعیدی طرفی
┄┅┅❀┅┅┄
🔹 در آغاز جنگ تحمیلی شهر اهواز روزانه بمباران میشد و نیروهای مردمی و بسیج مردمی سازماندهی مشخص نداشتند. میتوانم بگویم که هر محله و هر خیابانی بسیج مختص به خود داشت. نیروها از روی دلسوزی کار می کردند و فرمانده خاصی نداشتند. در حقیقت عده ای از مردم و به ویژه نیروهای جوان جمع میشدند و کارهای دفاعی مردمی در حد پشتیبانی انجام می دادند. من در خیابان کیهان غربی از کوی نهضت آباد (لشکر آباد) زندگی می کردم و نورد لوله محل کارم بود.
دشمن در همان روزهای اول جنگ تا نزدیکی کارخانه رسید. نیروی بازدارنده ای وجود نداشت و اگر دشمن به پیشروی ادامه می داد شهر اهواز را میگرفت. با وجود این ایستادگی مردم و نیروهای انقلابی و ارتشی حکایت از یک مقاومت را می کرد. در همان زمان بر اثر بمباران کارخانه، سه نفر از کارگران مجروح و یک تن دیگر به شهادت رسید. از محورهای مختلف تعداد زیادی مجروح و شهید میرسیدند و به سالن سرپوشیده استادیوم ورزشی پهلوان تختی میآوردند. من در بسیج نیروی مردمی بودم و تا صبح به تخلیه شهداء و مجروحين می پرداختیم و آنان را به محلهای مختلفی جهت درمان یا دفن می فرستادیم. تقریباً هر شب ۴۰ تا ۴۵ تن مجروح و شهید تخلیه میشدند و ما هم با کمک همدیگر، مجروحین را جابجا می کردیم.
روز هفتم مهرماه بود که من در حالی که خسته و خواب آلود بودم به خانه ام در منطقه لشکر آباد باز می گشتم و حتی توان راه رفتن را نداشتم. شب قبل از آن شهید و مجروح زیادی را آورده بودند. اغلب افراد جوان بودند که شهید و مجروح شده بودند. صحنه های دلخراشی بود! بیشتر مجروحین مشکلات اعصاب و مغزی داشتند و در حال اغما بودند و اگر به آنها می رسیدند و تحت عمل جراحی قرار میگرفتند اغلب زنده می ماندند؛ لیکن بر اثر نبود پزشک متخصص چند ساعت در سالن ورزشی میماندند و شهید می شدند. در آن زمان فقط بیمارستانهای امام (ره) و گلستان (دانشگاه شهید چمران) فعال بودند و خود بیمارستان ها زیر بمباران شدید قرار داشتند.
در آن شرایط مجروح و غیر مجروح و حتی نیروهای امدادی و مردمی به زندگی خویش ایمن نبودند. به این جهت بود که من زن و بچه هایم را به ملاثانی فرستاده بودم و خودم به کمک رسانی می پرداختم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس
حمید طرفی
#خاطرات_مردمی
#بسیج_عشایر
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
؛🍂
اردوگاه اطفال
خاطرات رمادی یک
احمد یوسف زاده
⊱⊰᯽⊱╌⊰᯽⊱╌⊰᯽⊱⊰
🔹 سال نو
بوی نان برشته پیچیده بود توی آسایشگاه. دلمان ضعف می رفت. نانی در کار نبود. ملا یک عالمه خمیر خشک شده نرم ریخته بود توی قصعه و گذاشته بود روی علاءالدین و با قاشق، نرم نرمک به همشان میزد. خمیرها رفته رفته برشته و طلایی رنگ میشدند. بوی خوش نان داغ جاسم سرباز عراقی را کشید پشت پنجره. پرسید: «ها ملا خُبز ؟!» ملا یک قاشق از آن پودر برشته برد پشت پنجره. قاشق را از میان میله های زندان عبور داد، خالی کرد کف دست جاسم و گفت: «نه، سیدی جاسم، غذا کافی نیست، میریزیم توی برنج ظهر تا زیاد بشه.» جاسم خندید و رفت. هر نگهبان دیگری غیر از او بود حتماً عکس العملی نشان میداد؛ اما جاسم خشک بود و بی احساس. این آدم انگار روح نداشت.
آن شب خوشحال بودیم فردای آن روز، اول فروردین بود و ما می توانستیم اسرای قاطع دو و سه را ملاقات کنیم. بعد از ملا حمید تقی زاده، ابوالفضل محمدی و حسن مستشرق خمیرهایشان را بردند که برشته کنند این جمع سه نفره وقتی به هم می رسیدند صدای شوخی و خنده در آسایشگاه بالا می رفت و گاه به ناراحت شدن پیرمردها که خوابشان می آمد ختم میشد. منصور محمود آبادی هم که کوچکترین عضو گروه بیست و سه نفر و به طرز عجیبی خوش خنده بود به جمع سه نفره آنها اضافه میشد و حمید مستقیمی میشد نفر پنجم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#اردوگاه_اطفال
#خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
8.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 طریق کربلا
سید شهیدان اهل قلم.
شهید مرتضی آوینی
... اگر آفاق وسیع دلهای ما از آفتاب بی غروب توکل نور و گرما نمیگرفت ، بدون تردید هیچ یک از ما پای در راهی اینچنین نمینهاد .
ما را اجبار و اکراه بدینجا نکشانده است که دشواریها راه بر ما ببندند .
راه حق محفوف در بلایا و دشواری هاست ، و اگر نه اینچنین بود ، کربلا را کربلا نام نمینهادند .
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#آوینی #نماهنگ
#کلیپ #روایت_فتح
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 عبور از
🌹؛ آخرین خاکریز / ۱۰۰
خاطرات اسیر عراقی
دکتر احمد عبدالرحمن
┄═❁๑❁═┄
🔹 همه، اطراف دستگاه بی سیم، نشسته بودند و سعی میکردند با مقر فرماندهی لشکر ۱۱ که مسئول منطقه بود، تماس برقرار کنند ولی بی نتیجه بود. یک بار که افسر مخابرات به این تماسها مشغول بود فرمانده لشکر ۱۱ با عصبانیت از پشت بیسیم فریاد زد، چه شده است که مدام با من تماس برقرار میکنید؟ تعداد نفراتتان که از دو یا سه هزار نفر تجاوز نمیکند! جامعه ای که بعثی ها بر آن حکومت میکنند طبیعی است اگر این گونه فرماندهان ارتش برای سربازان تحت فرمانشان ارزشی قائل نشوند. اسرائیل دریاها، دشتها، کوهستانها، کشورها و مرزها را برای نجات هفتاد تن از شهروندان خود که در فرودگاه عتبه اوگاندا بازداشت شده بودند پشت سر گذاشت؛ در حالی که آقای فرمانده لشکر از رساندن این خبر که دو یا سه هزار نظامی محاصره شده در آوارگی به سر میبرند و خطر مرگ هر لحظه تهدیدشان میکند ناراحت میشود. این مکالمات را از طریق افسران مخابرات که در جریان این تماسها بودند شنیدم. در حالی که نیروهای خودی نتوانستند برای شکستن حلقه محاصره کاری از پیش ببرند. هر یک از افسران در مورد خلاصی از این بن بست نظری میدادند. نظر سرگرد ستاد سلیمان تکریتی افسر تیپ ما این بود که همگی به سمت شط العرب حرکت کنیم و از این طریق به آن سوی ساحل عبور کنیم اما این راه حل تکلیف مجروحان و آنهایی را که با شناکردن آشنا نبودند، روشن نمی کرد. از نظر او این مسئله اهمیتی نداشت چرا که میگفت: هرکس باید به فکر خود باشد.
فرمانده گردان ما صاعب پیشنهاد کرد نیروهای فعلی را سازماندهی کرده به گروه های کوچکی تقسیم کنیم. آنگاه هر گروهی به پشت بام ها برود و تا
صبح بجنگد تا شاید فرجی حاصل شود؛ اما کسی با این پیشنهاد موافقت نکرد. سپس نوبت به فرمانده تیپ رسید. او با عصبانیت گفت: اوضاع بسیار وخیم است، شهر از هر سو به محاصره درآمده و تمامی تلاشها برای شکستن حلقه محاصره با شکست مواجه میشود. کسانی که قصد عبور از شط العرب را دارند میتوانند به اختیار خود عمل کنند. او از صدور فرمان عقب نشینی بیمناک بود حتی در این مورد دستوری نیز دریافت نکرده بود.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#عبور_از_آخرین_خاکریز
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۹۴
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 مسافت شش ساعتی تهران تمام شدنی نبود. عاقبت چند ساعتی از نیمه شب گذشته رسیدیم. خانه معلم اتاق گرفته بودیم. آن نزدیکی، بیمارستانی بود. علی را به اورژانس بردیم. معاینه اش کردند و نسخه ای برایش پیچیدند، بابا رفت دنبال داروها. من و علی هم رفتیم خانه معلم.
علی تب کرده بود. تبش نزدیک چهل و سه درجه بود. هر کاری میکردم تب او پایین نمی آمد. هیچ کاری از دستم ساخته نبود. بابا هم که بر نمی گشت. بی اختیار اشکهایم سرازیر شده بود. پسرم دیگر حرف نمیزد و مرا دلداری نمیداد. چشمهایش را بسته بود. توی تب داشت میسوخت. هر چه ملافه دم دستم بود خیس کردم و روی بدن و پیشانی و پاهایش گذاشتم. به اورژانس تلفن زدم.
پرسیدند: «مشکلش چیه؟»
گفتم: «تب داره.»
جواب دادند پاشویهش کنید. اورژانسی نیست.
پشت تلفن التماس و گریه کردم.
یک ربع بعد آمدند اما آنها هم کاری نکردند. آمپول مسکنی زدند و گفتند: «اگر خیلی نگرانید ببریدش بیمارستان، شاید بستری بشه.»
بعد از رفتن آنها دوباره مشغول پاشویه شدم. پسر عزیزم حالش خوب نمی شد. تبش پایین نمی آمد. دستم به جایی بند نبود. بابا هنوز برنگشته بود. منی که هیچ وقت در این همه سال صدای اعتراضم را کسی نشنیده بود با گریه می نالیدم علی آقا، پس تو کجایی؟! تو پدری. یه کاری بکن. علی آقا تو رو قسم میدم به هر چی که برات عزیزه، به حضرت زهرا که اون قدر دوستش داری، تو حالا شهیدی! اون بالا بالاهایی، ما رو داری میبینی. میدونم من گناهکارم، من روسیاهم. تو از خدا بخواه بچه مون رو شفا بده. یادته چقدر دلت میخواست بچه مون زودتر دنیا بیاد. حالا اومده، دلت میخواست براش اسم بذاری. اسم تو رو روش گذاشتیم تا همیشه پیشمون باشی. علی آقا، حالا بچه مون داره از دست میره الهی قربونت برم یه کاری بکن. بچه ت از دست رفت. تو که به مرام و معرفت مشهور بودی. دلت به حال آدم و عالم میسوخت. اسیر و خودی رو یکی میدونستی. پسرمون از وقتی دست راست و چپش رو شناخته، دلخوشیش شده اینکه شب بشه و تو رو تو آسمونا بین ستاره ها پیدا کنه. علی آقا! جون من، جون فرشته، جون زهرا خانمت، از اون بالا بیا پایین! یه امشب به داد من و بچه ت برس. یه امشب خودت رو به پسرمون نشون بده! دل بکن از اون بالا، علی آقا تو رو خدا کمکم کن. علی! من على جانم رو از تو میخوام علی آقا تو رو خدا!...
نمی دانستم چه کار میکنم و چه میگویم. دستم را گرفته بودم به طرف آسمان. ضجه میزدم و به پهنای صورتم اشک میریختم و علی علی میگفتم. نمیدانم چقدر گذشت، اما وقتی سر برگرداندم، دیدم کنار تخت علی جان نشسته ام. سرم را روی بالش او گذاشته بودم و دستش را گرفته بودم. بالشش از اشکهایم خیس شده بود. علی جانم آرام و آسوده خوابیده بود. دست روی پیشانی اش گذاشتم. تبش پایین آمده بود، اما من دست بردار نبودم. وضو گرفتم. چادر سر کردم و ایستادم به نماز. نمیدانم آن شب چند رکعت نماز خواندم و چند بار دعای توسل و زیارت عاشورا خواندم اما خوب یادم هست بعد از هر نماز و دعا به سجده می افتادم و می نالیدم و التماس میکردم «علی، تو گفتی من زینب وار راهت رو ادامه بدم. به خدا، به جان خودت، زینب وار و با صبوری ادامه دادم. هرچه به سرم آمد، هر چه پشت سرمان گفتند اهمیت ندادم و نق نزدم. من هنوز عاشق تو و زندگی مان هستم. با خاطراتت خوشم و دل به هیچکس نبستم و نمیبندم. توی این دنیا تنها دلخوشیم بعد از خاطره ها و فکر و خیالت، شده پسرمان علی جان. یادگار توئه، پاره ای از وجود تو. تا اینجا از یادگارت خوب مواظبت کردم. نذاشتم جز سایه تو و خدا سایه کس دیگه ای بالای سرش باشه. علی جان، سفارشش رو پیش خدا بکن. اون رو بهم برگردون. میدونم هیچکس به اندازه تو ما رو دوست نداره. یه امشب تو به حرف من گوش بده، من یه عمر به پای تو و همه چی میشینم. قول میدم علی، خواهش میکنم دستم رو خالی پایین نفرست.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
13.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نواهای ماندگار
دلیران آزاده
🔸 با نوای
حاج صادق آهنگران
دلیران آزاده ، خبردار و آماده
که رهبر مرحبا گفت به این عزم و اراده...
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #جبهه
#نماهنگ
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂