🍂
🔻 بابا نظر _ ۵۸
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
▪︎فصل هفتم
🔘 ...هیچ اراده ای روی پاهایم نداشتم. خواستم دستم را به آقای ملک نژاد برسانم، به محض این که دستهای من به دست ایشان رسید، او لبیک را گفته بود .. همین موقع دو تا از بچه های جهاد سازندگی تبریز با یک برانکارد رسیدند. گفتم اول آقای ملک نژاد را بردارید.
گفتند: ایشان شهید شده است. مرا روی برانکارد گذاشتند. وقتی مرا بلند کردند، مرتب توی جاده خمپاره می خورد. تا محل آمبولانس حدود پانصد یا ششصد متر فاصله بود. مرا توی آمبولانس گذاشتند و به اورژانس لشکر ۳۱ عاشورا بردند.
🔘 اورژانس خیلی خوبی بود. جایگاهی هم برای هلی کوپترها درست کرده بودند. متوجه شدم بیش از دویست سیصد زخمی، جلوی اورژانس چیده شدهاند. مرا روی زمین به شکم خواباندند. باید بگویم روز تلخ و ناگواری برای من بود. آن روز شاید بیش از دویست چکمه را بوسیدم. چکمه بچه هایی که می آمدند و عبور می کردند. من زار میزدم. ستون فقراتم شکسته بود، ولی چون خونریزی نداشتم. کسی به من توجه ای نداشت. به ناچار ساکت شدم. فشار درد به قدری شدید بود که بی اختیار به اندازۀ چهار پنج پارچ اشک ریختم! هر زمانی که این قضیه یادم میآید تمام بدنم می لرزد. کسی قادر نبود کاری برای من انجام بدهد. از طرفی وحشت داشتم که نخاعم آسیب دیده باشد و پاهایم برای همیشه روی چرخ بمانند.
🔘 دوست داشتم به میدان جنگ برگردم. ولی به حالی افتاده بودم که از شدت درد و ناراحتی، مچاله شده بودم و امکانات اورژانس در حدی نبود که بتواند کاری برای من بکند.
بالاخره ساعت یک دکتر بالای سرم آمد. تا مرا دید، گفت که این مریض را سریع داخل اورژانس بیاورید. بعد گفت که ممکن است قطع نخاع شده باشم. پس از معاینه گفت: ایشان را سریع به دزفول منتقل کنید.
با هلی کوپتر به دزفول منتقل شدم. از آنجا هم مرا با هواپیما به اهواز بردند و دست آخر به بیمارستان شهید نمازی شیراز رساندند.
🔘 ساعت شش و نیم مرا روی نیمکتی در بیرون بخش جراحی گذاشتند و رفتند. تا ساعت هشت شب کسی به سراغم نیامد. ساعت هشت پرفسوری که رییس بیمارستان بود همراه دو سه دکتر دیگر از آنجا می گذشتند. آدم قدبلندی بود. خودم را به مردن زدم که توجه شان را به خودم جلب کنم. میخواست رد شود که مرا دید فکر کرد مرده باشم. آمد که دستی به من بزند یقه اش را محکم گرفتم. بنده خدا شوکه شد. فکر کرد موجی شده ام. گفتم آقای دکتر، من موجی نیستم ستون فقراتم شکسته از ساعت شش و نیم بعد از ظهر این جا
مانده ام. الان ساعت هشت است. از شدت درد دارم میمیرم. دستش را به سرو صورتم کشید تا بلکه نوازشم کند. گفت یقه ام را ول كن. اتفاقاً متخصص تو، من هستم.
🔘 بعد هم دستور داد این را برای عکس برداری ببرید. اولین کاری هم که میکنید بدنش را راست کنید تا صاف شود.
آمپولی برای عکس رنگی به داخل نخاع زدند. از درد چنان نعره ای کشیدم که مردم هجوم آوردند ببینند چه خبر است!
عکس را آوردند. پرفسور آمد و گفت هرچه بگویم، طاقت شنیدنش را داری؟
گفتم: بله من وحشتی ندارم.
گفت: احتمال این که فلج بشوی، وجود دارد. ما با توکل به خدا همین الان عمل میکنیم. نخاع شما آسیب دیده. بعد از جراحی، مقدار آسیب دیدگی معلوم میشود.
🔘 مرا به اتاق عمل بردند. ساعت نه و ده شب بود که چهار پنج واحد، داروی بیهوشی زدند، هیچ تأثیر نکرد. گفتند که تا ده بشمار من تا صد شمردم. دکتر گفت: یعنی چه؟
گفتم: بدنم در مقابل این دارو خیلی مقاوم است. قبلاً که عملکرده ام، همین اتفاق افتاد، شما باید دو سه برابر دارو استفاده کنید. این کار را کردند. متخصص بیهوشی را آوردند. ایشان هم آزمایش گرفت، نوار قلب و مغز گرفت و به این نتیجه رسیدند که بدن من در مقابل داروی بیهوشی مقاوم است. داروی قوی زدند. تا ده شمردم و به خواب و فراموشی درد فرو رفتم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 سرود صادق
آهنگران از سرودش می گوید
پاسداران رزمنده قهرمان
سرفراز از شما دشت آزادگان
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
4_702924891808072016.mp3
717K
🍂 نواهای ماندگار
حاج صادق آهنگران
🔹 سروده زیبایی
در وصف شهدای هویزه
─┅═༅༅═┅─
پاسداران رزمنده قهرمان
سرفراز از شما دشت آزادگان
لاله گون از شما دشت آزادگان
لاله گون از شما دشت آزادگان
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#نواهای_صوتی_ماندگار
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 یا حضرت امالبنین
قمرت یک نفره
لشکرِ انصار خداست
پس عجب نیست که تو
مادر لشکر باشی
¤ صبح دیگری رقم میزنیم به یاد سردار لشکر حسین علیه السلام
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 پشت تپههای ماهور - ۴۴
خاطرات آزاده فتاح کریمی
مریم بیات تبار
✾࿐༅○◉○༅࿐✾
فصل هفتم
ارشد آسایشگاه را عوض کردند و همان روز بهمان لباسهای نارنجی دادند که مخصوص اسرا بود. پشت لباسها علامت pw نوشته شده بود.
چند روز بعد، بچههای قاطع را در محوطه جمع کردند و خبر دادند که فرمانده برای بازدید خواهد آمد. به صف توی محوطه نشستیم و دست هایمان را پشت گردنمان قفل کردیم. نیم ساعتی توی گرما به همان
حالت نشسته بودیم که دیدیم فرمانده گاماس گاماس به طرفمان میآید. سربازها پا کوبیدند و احترام نظامی کردند. وقتی دستور آزاد باش دادند؛ دستهایمان را باز کردیم و صاف نشستیم.
فرمانده همه را یک بار از نظر گذراند و پرسید: «کی انگلیسی بلده؟» از کل چهارصدی نفری که نشسته بودیم کسی دستش را بالا نبرد. فرمانده یک بار دیگر سوالش را تکرار کرد و وقتی دید کسی جواب نداد؛ سرش را به علامت تأسف تکان داد. همان لحظه آقای مصطفی مدرس دستش را بالا برد. فرمانده اشاره کرد که نزدیک تر برود.
چند کلمه ای با او انگلیسی حرف زد و بعد مطلبی را نشانش داد و گفت: «اقراء !»
(persione of war زندانی جنگ)
مدرس یک خطی خواند. فرمانده روزنامه را به دست او داد و گفت: «اسم این روزنامه "بغداد آب زرور" هستش هر روز میای یکی از اینارو از مسئول اردوگاه تحویل میگیری و خبرهاشو برای اسرای قاطع خودتون میخونی و بعد میاری تحویل میدی.
از آن روز به بعد مدرس شده بود مسئول گرفتن آن روزنامه از عراقیها. مطالبش به زبان انگلیسی بود. هر روز با اشتیاق دور مدرس جمع میشدیم تا برای مان خبرهای جدید بخواند.
بعد از گرفتن لباسهای نارنجی به کلمه p.w حساس شده بودیم. هرجا که آن کلمه را می دیدیم، دست روی آن مطلب میگذاشتیم و میگفتیم: «آقا مصطفی این جارو بخون ببینیم چی نوشته؟»
بعدها به هر قاطع روزنامه های «الجمهوریه» و «الثوره» را هم میدادند.
آن ها به زبان عربی بودند و ابراهیم آزمون تحویلشان میگرفت.
ما هم از فرصت استفاده میکردیم و لغات عربی و انگلیسی اش را یاد میگرفتیم. اگرچه همان روز باید تحویلش میدادیم؛ اما در همان فرصت
کوتاه، لغاتش را در زرورقهای سیگار یادداشت میکردیم.
هربار که برای هواخوری به محوطه میرفتیم؛ چوب یا تکه سنگی پیدا میکردیم و روی خاکهای سفت شده کلمات عربی می نوشتیم تا توی ذهنمان ماندگار شود. هر شب تکالیف مان را تحویل آقای آزمون یا مدرس می دادیم.
بیشتر تحلیل روزنامه ها به نفع عراق و بر علیه ایران بود. وقتی خبرها خوانده میشد؛ به بچه ها میگفتم: حواستون باشه ها، خبرهای دروغ اینارو باور نکنید. اگه میخوایید به حقیقت قضیه پی ببرید دروغ اینا رو برگردونید، میشه حقیقت.
آقا کمال هم در گوشم میگفت توام حواست باشه فتاح، دیوار موش داره، موشم گوش داره. با این حرفها سرتو به باد میدیا! احتیاط کن. منظورش جاسوسهایی بود که به خاطر یک پاکت سیگار یا غذای بیشتر آدم فروشی میکردند. در کل اردوگاه ، تعدادشان انگشت شمار بود. اما گاهی خیلی فرز عمل میکردند و کوچکترین خبرها را به گوش عراقی ها می رساندند. دو نفری که در سلول ما بودند؛ همه را تهدید میکردند. اما از آقا کمال حساب میبردند چون میدانستند اگر او به بچه ها اشاره کند؛ کارشان تمام است.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#پشت_تپههای_ماهور
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 بیژن نوباوه خبرنگار بود و میکروفون و گرفت و از یک رزمنده سوال کرد :
از حال و روحیات بچه ها تو جبهه بگو ،
چون مردم دارن الان صداتو میشنون؛ بهشون بگو تو جبهه چه خبره ؛
که این جواب و از رزمنده شنید ...
#روز_خبرنگار
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
#طنز_جبهه
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 راستش در دوران جنگ، اصلا مورد مناسبی برا اسارت نبودم. 😎
مجروحم که میشدم بابام غر میزد و.. چون هيچوقت مثل آدم اعزام نشدم.
هميشه بايد زیر صندلی اتوبوبوس قايم میشدم تا نبيننم.
هميشه خدا میگفت نرو.. و من فرار میكردم و کار خودم رو می کردم.
مفقودالاثری هم كه بقيه بيشتر اذيت میشدن
خلاصه با خدا طی كرده بودم
خدایا🤲 "يا سالم"،
"يا شهادت با جنازه سالم"
خدا هم همون
"يا سالم" رو پذيرفت 😂😂😂😂
🔸 ناجی
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#خاطرات
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 اولین اعزام، فتح المبین ۳
راوی: علی دانائی
گردان سلمان فارسی
تیپ محمد رسول الله
°°°°°°°
بی تاب رسیدن به محل و ساعت عملیات بودیم. دقیقه ها تبدیل به ساعت و ساعت ها در حال گذر بود. در مسیر حرکت در کنارمان تپه های کوچکی بود که تراشیده شده بودند و جاده کوچک خاکی از آن گذشته بود.
در مسیر حرکتمان توپخانه دشمن چندین بار شلیک کرد. صداهای دور نزدیک انفجارها ما را احطه کرده بود و حکایت از شبی پر تلاطم میداد. هر چند اینها دلیل از بو بردن عملیات برای دشمن نداشت.
همه اینها نشان می داد به هدف نزدیک شده ایم. منطقه زیادی راه بدون درگیری آمده بودیم. شاید چیزی حدود پانزده کلیومتر.
برادر فضایلی در ستون پشت یا جلویم بود. در یک لحظه دیدم، برادر قجه ای فرمانده گردان مان با برادر رجبی فرمانده گروهان ما، در دو، سه متری ام ایستاده است و خیلی آهسته به برادر رجبی می گوید این مسیری نبود که شناسایی کردیم. چرا اشتباه آمدید؟ مگر نگفتم دقت کنید.
ظاهرا در آن دقایق فرمانده گردان برادر قجه ای سر ستون را سپرده بود به افرادی مثل برادر رجبی. کمی هم با تحکم حرف می زد و مضطرب بود. برادر رجبی می گفت، پیدایش می کنیم حاجی،... آرام باش... آرام باش... پیدایش می کنیم... چشم، چشم، می گردم پیدایش می کنم. در اینجا مسیر ها شبیه هم هستند. نزدیک هستیم، نگران نباش.
مقداری مسیر را عوض کردیم و مسیر اصلاح شد و دو ستون در حال حرکت به سمت هدف میرفتند. شش گردان در سه محور ( سه گردان از یکی از تیپ های لشکر ٢١ حمزه سیدالشهدا ارتش و سه گردان به نام های سلمان، حمزه، حبيب از تیپ ٢٧ حضرت محمد رسول الله).
ماموریت ما تصرف توپخانه دشمن بود. هدف خیلی بزرگی بود. حدود پانزده کلیو متر از خط دشمن بدون هیچ درگیری و اطلاع دشمن عبور کرده بودیم و داشتیم به هدف می رسیدیم.! صدای شلیک توپخانه دشمن هر از گاه به نظر می رسید بیشتر شده و خیلی به آن نزدیکتر شدهایم. با هر شلیکی، زمین زیر پایمان می لرزد. گاهی هم منورهای دشمن زمین را مثل روز روشن می کرد. شاید هم شک هایی کرده بودند ولی معلوم بود هنوز متوجه ما نشدهاند. مخصوصا که، آنجا تقریبا عقبه دشمن بود و به مخیله شان نمی آمد ما تا نزدیکی آنها رسیده باشیم.
ادامه دارد
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas
🍂
🍂 #نظرات_شما
سلام دلاور
هاشمی هستم راوی جنگ
از سال 1358 سنندج و مریوان بودم
دوست ، همرزم و همشهری سردار سپاه اسلام شهید حسین قجه ای هستم .
یکی خاطره ای از عملیات فتح المبین و از گردان سلمان و حسین فجه ای گفت .
یاد اون رفیق قدیمی افتادم
سردار سپاه اسلام شهید حسین قجه ای در بعد از ظهر روز 15 اردیبهشت 1361 در عملیات بیت المقدس هنگامیکه داشت با آرپی جی 7 تانکهای عراقی که پاتک کرده بودند را شکار میکرد توسط تیربار تانک از سر مورد اصابت گلوله قرار گرفت و بشهادت رسید .
تولد 1338 زرین شهر اصفهان
شهادت جاده اهواز خرمشهر
عملیات بیت المقدس
مسئول محور تیپ 27 محمد رسول الله ص و فرمانده گردان سلمان
🌹🌹🌹🌹🌹 روحش شاد
🍃؛💫؛🍃
💫؛🍃
🍃 اعترافات ۱
خاطرات سرهنگ عراقی
عبدالعزیز قادر السامرائی
┄═❁๑❁═┄
🔸 مقاومت ما!
پس از درگیریهای خرمشهر که منجر به آزادی این شهر توسط رزمندگان شجاع ایرانی شد وضعیت ارتش ما به کلی درهم ریخت و بسیاری از نیروها و واحدهای نظامی عراق غربال شدند، حتی افسران عالی رتبه و امیران نیز از این قاعده مستثنی نماندند. این امر، شامل منتسبان خانوادگی صدام حسین نیز شد. من در تیپ ۸۰۲ به عنوان فرمانده گردان در شهر خرمشهر مستقر بودم. در روزهای اول اشغال این شهر همراه سربازانم دست به غارتگری و چپاول اموال مردم زدم و خودروها و کامیون های گردان را برای انتقال اموال دزدی به کار گرفتم. همچنین از سربازی که ازخانواده ثروتمندی بود خواستم تا کامیون بزرگی با خود بیاورد. سپس گروهی از سربازان گردان را به همراه وی فرستادم تا یخچالها و تلویزیونها و اثاث ارزشمند مردم خرمشهر را جمع کنند. پس از آن آنها را به سرعت به بصره انتقال داده در همانجا فروختم. به همین دلیل گزارشهای زیادی علیه من به فرمانده تیپ رسیده بود. او مرا احضار کرد و در حضور من همه آن گزارشها را در آتش انداخت و سهم خود را از درآمدهای حاصل از فروش اموال مردم خواست. من سهم او را دادم و از اینکه با شریک شدن وی در این کار آزادی عمل بیشتری می یافتم و مهر تأییدی بر کارهایم زده میشد خوشحال بودم. همچنین در این دیدار فرمانده تیپ، سرهنگ ستاد حادم الهیتی اسامی افرادی را که با این کار من مخالف بودند و گزارشهایی علیه من تهیه کرده بودند، به من داد. یکی از آنان معاونم بود که او را به یک مأموریت خطرناک در خرمشهر اعزام کردم که طی آن به قتل رسید. سایر مخالفان را هم با
صحنه سازی به جاهای دیگر منتقل کردم.
یکی از مشکلات موجود در خرمشهر حضور اهالی باقی مانده در این شهر و مخالفتهای آنان بود. یکی از اهالی خرمشهر به نام حاج عبدالله خفاجی، در حفظ امنیت شهر به ما کمک می کرد و تحرکات جوانان ایرانی را در داخل شهر زیر نظر داشت و به ما گزارش می داد.
بعضی از افراد ما که شبانه برای نگهبانی از مقرهای خود خارج می شدند، مورد اصابت تک تیراندازهای ورزیده ایرانی قرار می گرفتند. در یک شب ما بیش از ده نفر از افرادمان را از دست دادیم که هر کدام فقط با یک گلوله که به قلبشان اصابت کرده بود، به هلاکت رسیده بودند. به همین دلیل در خرمشهر دست به
پاک سازی و حذف نیروهای انقلابی و مخالف عراق زدیم. اوضاع ما بعد از شکسته شدن محاصره آبادان بدتر شد و آرام و قرارمان را از دست دادیم. به خصوص وقتی که گزارشهایی مبنی بر نفوذ بعضی از نیروهای سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را به داخل خرمشهر شنیدیم دیگر آب خوش از گلویمان پایین نمی رفت. فرماندهی را از این امر مطلع کردیم و آنها برای حفظ خرمشهر و تقویت نیروهای دفاعی واحدهای دیگری را به این شهر اعزام کردند.
┄═• ادامه دارد •═┄
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_اسرای_عراقی
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۵۹
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
▪︎فصل هفتم
🔘 وقتی به هوش آمدم اولین چیزی که مد نظرم بود، پاهایم بودند. به محض این که حالم بهتر شد پاهایم را بلند کردم. وقتی متوجه شدم پاها به اختیار خودم در آمده اند میخواستم داد بکشم و بگویم دکتر کجاست. دیدم که دست گرمی روی دستم گذاشته شد. نگاه کردم، دیدم جناب پروفسور است. بالای سرم ایستاده بود. گفت: خدا به تو نظر دارد. نخاعت کش آمده بود یعنی محافظ روی نخاع، پاره نشده بود. اندازه نخاع مقداری بلند است که میتواند خودش را ترمیم بکند. بعد میتوانی حرکت کنی.
🔘 مرا به اتاق کنترل بردند، دیدم در اتاق کنترل مجروحی بستری شده که یک پای او از ران قطع بود. شکمش نیز آسیب دیده بود. دو نفرمان را در یک اتاق بردند. چهار پنج روز آنجا بودیم. خانواده ام هیچ خبری از مــن نداشتند. غلام حسین، برادرم در جبهه بود اما مطلع نشده بود. عده ای گفته بودند به احتمال زیاد نظر نژاد شهید شده. حاج باقر قالیباف، دنبال این افتاده بود که مرا پیدا کند. به اورژانس تیپ ۳۱ عاشورا رفته بود. آنها گفته بودند او ستون فقراتش شکسته است اما جنازه سه نفر دیگر را آورده اند. بیایید ببرید.
برادرم میگفت با ابوالفضل رفیعی در قرارگاه بودیم که حاج باقر قالیباف آمد و به ابوالفضل رفیعی گفت ناراحت نباش رفیقت زنده است ولی آن سه نفر دیگر شهید شده اند.
🔘 چون عملیات هنوز ادامه داشت من نمیخواستم با خانواده تماس بگیرم. با آن وضعیت سه چهار روزی در اتاق بستری بودم. آن روزها دلم خیلی میگرفت. علی الخصوص دم غروبها عزا می گرفتم. برای خودم زیر لب شعر میخواندم. طبع شعر ندارم ولی شعری را که در یک غروب خواندم، این بود:
کبوتر بر دلم پرواز سر کن
برو جبهه یاران را خبر کن
به خون اندر تنم آغشته گشته
که روحم با ملک همسایه گشته
دریغا دور گشتم بار دیگر
ز رخسار دلیران دلاور
هر آن که بر مزارم شد نظاره
بخواند از برایم حمد و سوره
یادم می.آید که وقتی شعر را خواندم، هم اتاقی من گریه کرد.
🔘 دختر خانم هجده نوزده ساله ای که پرستار اتاق ما بود، از من خاطره خوبی ندارد. چون یک روز دیدم در حالی که بدن هم اتاقی من لخت بود او محل جراحت را که بالای ران او بود پانسمان می کرد. من هم عصا را برداشتم و محکم به پشت او زدم و گفتم: خجالت نمی کشی؟ مگر مرد کم است؟ بگو یک مرد بیاید و پانسمان کند. این خانم برگشت و خیلی آرام بدون این که ناراحت شود، خندید
و گفت: مصطفی به ایشان بگو من چکاره ام؟ مصطفی گفت حاج آقا ایشان همسر بنده است. ما دختر خاله پسر خاله ایم.
خیلی ناراحت شدم و خجالت کشیدم. زود ملافه را کشیدم روی سرم که نبینم. تا این که خانم آقا مصطفی رفت. بعد گفتم خب مردمؤمن زودتر میگفتی، من از روی ایشان خجالت میکشم. گفت: حاج آقا یک چیزی میگویم که فقط تذکر است. اول تحقیق کن، بعد تصمیم بگیر.
🔘 یک روز که خیلی ناراحت و گریان بودم، بالاخره خوابم برد. در خواب احساس کردم یک نفر پاهایم را ماساژ میدهد. به خودم آمدم و ملافه را کنار زدم یک پیرمرد ۷۵ ساله ریش سفید بود. دیدم پایین پایم ایستاده و با مهربانی لبخند میزند، گفت حالت خوب است باباجان، ناراحت نباش. بالاخره اقوامت میآیند. گفتم: نه، من اگر از دوری آنها ناراحت بودم، زنگ میزدم. سید، شما نمیدانید که من در اولین ساعتهای عملیات به این روز افتادم. نمیدانم به سر بچه ها چه آمد. دلم به حال خودم میسوزد که با آنها نبودم. سیدجان، من خیلی تنها شده ام.
گفت هر چه خواست خدا بود، همان شده است. نگران نباش تو هم،بر می گردی.
🔘 بعد دستش را توی جیبش کرد یکی دو تا شکلات در آورد و به من داد گفت که این شکلاتها تبرک است. خداحافظی کرد و بالای سر بقیه مجروحین رفت. متوجه جریان حضور او نبودم چون پدرم مریض بود، تصمیم داشتم شکلاتها را به او بدهم.
شکلات ها کنار من و روی تخت مانده بودند و من دوباره به خواب رفتم. پرستار که آمد، هر دو شکلات را برداشته و خورده بود. وقتی بیدار شدم پرسیدم: شکلاتهایم کجاست؟
گفت: من خوردم.
پرسیدم: چرا؟
گفت: یک جعبه برایت می آورم.
گفتم: سید پیرمردی آمد و شکلات ها را به من داد. پدرم مریض است. می خواستم آنها را به او بدهم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 شعر خوانی
حاج صادق آهنگران
در محضر رهبر انقلاب
من از دیار شهیدان عشق میآیم
و از کنار شهیدان عشق میآیم
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
#مثنوی
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 آنھا که از پل صراط میگذرند
قبل از آن
از خیلی چیزها گذشتهاند؛
باید بِگذاری، تا بُگذری ...!
صبحتان متبسم از دیدار صاحب الامر "عج"
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 پشت تپههای ماهور - ۴۵
خاطرات آزاده فتاح کریمی
مریم بیات تبار
✾࿐༅○◉○༅࿐✾
فصل هفتم
ویتامینهای بدنمان کم شده بود؛ دهانمان زخم میشد و بیماری هایمان طول میکشید. به همین خاطر مجبور شدند هفته ای دو سه بار خرما به عنوان میان وعده بدهند. جاسوسها برای لو ندادن بعضی خبرها از بچههای ساکت و مظلوم گروکشی می.کردند و میانوعده ها را از دستشان میگرفتند.
خرداد سال ۶۸ برای اولین بار تصاویری از امام خمینی را در روزنامه های عراق چاپ کردند. امام مریض احوال روی تخت بیمارستان خوابیده بودند.
با شنیدن این خبر نگران شدیم. هزار جور فکر و خیال میکردیم. میگفتیم اگه خدای نکرده امام برود، چه اتفاقی برای ایران می افتد؟ انقلابی که با هزار
زحمت پیروز شده، دست کی میافته؟»
برای سلامتی اش ختم قرآن نذر کرده بودیم و دعایش میکردیم. تا اینکه یک روز صبح و روزنامه های عراق با تیتر درشت نوشتند: «روح ا... درگذشت» عکس امام را هم زده بودند. آنها به دروغ خبرها را بازتاب داده و نوشته بودند: «ایرانیها تابوت سید روحا.... را روی زمین انداخته و به او بی احترامی کرده اند.»
با شنیدن خبر فوت امام، كل اردوگاه در غم و اندوه عجیبی فرو رفت و عزادار شد. عراقیها اجازه نمیدادند دسته جمعی عزادری کنیم. همه یک گوشه کز کرده و گریه میکردند. بعضی ها به سر و صورتشان میزدند و از حال میرفتند. این خبر خیلی برای مان سنگین بود.
داشتم برای شادی روح امام قرآن میخواندم که نگهبان عراقی از پشت پنجره صدایم کرد و با کنایه گفت، پدرت مرده چرا لباساتو پاره نمیکنی؟ چرا به سر و صورتت نمیزنی؟
کم و بیش حرفهایش را متوجه شدم و به مترجم گفتم که حرف هایم را برایش ترجمه کند. جواب دادم: مرگ حقه همه ماست و یه روز می میریم. تازه! من هنوز مطمئن نیستیم که امام زنده اس یا واقعا فوت کرده. از کجا معلوم که روزنامه های شما واقعیت رو گفته باشن؟
عصبانی شد و بهم توپید
یعنی تو میگی ما دروغ میگیم؟ بیچاره! باور کنی یا نکنی پدرت مرده.
آن قدر از فوت امام ناراحت بودم که اصلاً به عاقبت حرف هایم فکر نمیکردم. جسارت عجیبی پیدا کرده بودم. صاف توی چشم هایش نگاه کردم و جواب دادم، اگه ایشون زنده اس خدا حفظش کنه، اگه هم فوت کرده روحش شاد باشه، واقعا مرد بزرگی بود.
از دستم عصبانی شد و فحشم داد.
بعد از آن روز تصمیم گرفتم همیشه بعد از نمازهایم، سوره فجر را برای شادی روح امام بخوانم.
چند روز بعد وقت هواخوری جلوی در آسایشگاه با آقا کمال و چند نفر دیگر مشغول تحلیل خبرهای سیاسی بودیم که سربازی آمد و صدایم کرد.
- سیدی سعد، احضارت کرده. برو اتاق بازجویی!
روز اول اسارت هم برای بازجویی رفته بودم چند سوال مسخره پرسیدند و رهایم کردند. اما این دفعه فرق میکرد. خودم میدانستم که قضیه از کجا آب می خورد. سربازها از دو طرفم راه میرفتند. بچه هایی که توی محوطه بودند، با نگرانی نگاهم میکردند و میپرسیدند چیکار کردی فتاح؟ کجا می برنت؟
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#پشت_تپههای_ماهور
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 امسالم بذار بشم
تو روضه گریون رقیه
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 اولین اعزام، فتح المبین ۴
راوی: علی دانائی
گردان سلمان فارسی
تیپ محمد رسول الله
°°°°°°°
در مسیر رسیدن به توپخانه دشمن، با هر منوری که روشن می شد می نشستیم و بعد از خاموش شدن، مجدد حرکت می کردیم. بعضی از منور ها چند تایی بودند و چند دقیقه در آسمان روشن می ماند.
اعلام کردند سر ستون به جاده آسفالت رسیده مواظب باشید. همین که من به جاده آسفالت رسیدم ( جاده اندیمشک به دهلران) یک منور خیلی بزرگ تو آسمان روشن شد. ستون نشست. همه جا مثل روز روشن شده بود، بخاطر منوری بود که مانند یک چهل چراغ توی آسمان ایستاده بود و نمی خواست خاموش شود و پائین هم نمی آمد. در آنجا متوجه شدیم روبرویمان تپه های نسبتا بزرگ و رشته ای هست و سنگر دشمن بالای آن به سمت جاده دیده می شود. حدود بیست دقیقه منور چهل چراغ روشن ماند و تیربار، بیبی نوف ( صداش مثل کلاش بود اما شلیک بیشتری داشت) شروع به شلیک کرد. اما ستون تکان نخورد و سر و صدای حرکت نیروها قطع و بعد از مدتی تیر اندازی هم قطع شد. معلوم بود دشمن هنوز متوجه ما نشده.
منور بالاخره خاموش شد و ستون سریع بلند شد و دوان دوان شروع به حرکت کردیم. در همین حین که مقداری از جاده دور شدیم، پایین، و پشت تپه های علی گری زد، با سرعت می رفتیم که یک باره پشت سرمون در جاده یک چیزی منفجر شد.
برگشتم به عقب نگاه کردم دیدم یک خودرو دشمن را در عقب مان با موشک آرپی جی۷ زده اند و در آتش میسوزد. بعد از آن انفجار درگیری شروع و همه جا صدای تیراندازی می آمد. در همین حین جانشین دسته مان به نام جلال تاجیک که آن موقع یک معلم جوانی بودند گفتن نماز، نماز، وقت نماز صبح است. شفق زده است و ما در همان حال دویدن، شروع کردیم به نماز خواندن.( الله اکبر، بسم الله الرحمن الرحيم. الحمد لله رب العالمين و...
احتمالا به سمت قبله نبودیم، رکوع و سجود نداشتیم نشستن ، تشهد و سلام نداشتیم) فقط در حال دویدن نماز خواندیم.
ادامه دارد
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 غواصان لشکر ۲۵ کربلا
مراسم عسل خوران
🔹بهمن مــــاه ۱۳۶۴
رودخـانه بهمن شیر
قبل از عملیات والفجـــر ۸
🔸یادش بخیر
خانه های روستای خضر در حاشیه رودخانه بهمنشیر که بوی سادگی و یک رنگی میداد.
خانههایی با کمترین امکانات رفاهی و بیشترین ابزار کار کشاورزی و نخل داری و ماهیگیری.
داس و تور ماهیگیری و بلمهای پارک شده و حوضچههای شیره خرما گیری و زنبیلهای بافته شده از برگهای نخل و...
اتاقهایی با عکسهای خانوادگی با نمای گنبد طلا و گلدسته های حرم امام رضا (ع) و قاب عکس های سادات بزرگ طایفه و بعضی اتاقها که به اتاق تازه عروس و دامادها میآمد و...
خانههایی دورهساز و سنتی و تنورهای خاموش که همه را رها کرده و رفته بودند تا از آتش خمپارههای دشمنی که خود را عرب میدانست و با اعراب درافتاده بود و زندگی آرامشان را از آنها گرفته بود در امان بمانند. روستاییان سخاوتمندی که هرگز بد نکرده بودند ولی بدی دیدند.
و چه سخاوتمندانه منازل خود را به رزمندگان واگذاشته بودند تا سرپناهی باشد برای آنهایی که آمده بودند تا سرزمینشان را رهایی بخشند و آزادی را به آنها برگردانند.
خاطرات آن فضای پر از نخل و آب رودخانه و دیوارها و خیابانهای گلی هرگز از ذهن حاضرین در این عملیات فراموش نخواهد شد.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
#یادش_بخیر
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂