eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
2.6هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
773.7K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 چقدر سخت است حال عاشقی که نمی‌داند محبوبش نیز هوای او را دارد یا خیر سید مجتبی علمدار        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 یگان‌های سپاه احمد غلامپور ┄┅═✼✵✦✵✼═┅┄ وقتی در تحلیل هایمان می گوییم در ثامن الائمه با استعداد گردان وارد شدیم و بعد از آن، در قامت تیپ و گردان حضور پیدا کردیم، به این معنا نیست که قبل از آن سازماندهی نداشتیم، بلکه ساختار و سازماندهی‌مان طبق تعریف کلاسیک ارتش نبود؛ و گرنه ما محور، فرمانده و نیروی شناسایی، پشتیبانی و طرح ریزی داشتیم و این را می شود با شواهد و قرائن اثبات کرد. آغاز شکل گیری سازمان رزم سپاه در عملیات طریق القدس بعد از عملیات ثامن الائمه که دیگر در کنار ارتش قرار گرفتیم و قرار شد با هم کار کنیم، باید ما هم مثل ارتشی‌ها نیروهایمان را در قالب گردان، تیپ و لشکر سازماندهی می کردیم. بنابر این سازماندهی جدید در ادامه سازماندهی قبلی انجام شد. پس از انتصاب رضایی و صیاد به فرماندهی سپاه و ارتش و حادثه سقوط هواپیمای فرماندهان، ضرورت سازماندهی، بیشتر احساس شد. شاید بعضی از حوادث تلخ بود، اما خیری هم در آنها وجود داشت. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃؛💫؛🍃 💫؛🍃 🍃 اعترافات ۱۴ خاطرات سرهنگ عراقی عبدالعزیز قادر السامرائی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 گزارشهای سری این عملیات و میزان خسارات و تلفات آن را مطالعه کردم و هنگامی که در بیمارستان بستری بودم درد و بیماری ام مضاعف شد؛ تلفات و خسارات وارد شده طبق گزارش محرمانه ارتش عراق چنین بود: ۱. انهدام ۸۰ درصد از لشکر سوم زرهی؛ متشکل از تیپ‌های ۱۲، ۶ ۸۱ و ۵۳ زرهی ۲. .....(یک لیست باند بالا)... همچنین در گزارش فوق اسامی تیپ‌های به اسارت درآمده از این قرار بود: تیپ‌های ۱۰۰۹، ۲۰۰، ۲۳۸، ۵۰۱، ۴۱۷ و ۶۰۵ و ..... گزارشهای سری ... تعداد کشته های عراق طبق این گزارش هفده هزار نفر بود. این گزارش که توسط سرهنگ ستاد اسعد عبدالخالق السامرایی تهیه شده بود، مورد تأیید قرار نگرفت و به مرور، با ترفندهای مختلف آن را حذف کردند و گفته شد که این ارقام دقیق نیست. مسئولیت تهیه گزارش به ماهر عبدالرشید واگذار شد. گزارش وی که مبتنی بر دروغ و قلب حقایق بود، مورد تشویق و تأیید فرماندهی کل قوا قرار گرفت. ماهر عبدالرشید در گزارش خود نوشته بود، نبردهای خرمشه، این واقعیت را به اثبات رسانده است که ارتش عراق بسیار نیرومند و قوی است و توانایی انجام عملیات هجومی و حمله و عملیات عقب نشینی تاکتیکی را در هر زمان و هر موقعیت دارد! 🔸 عملیات در شرق بصره منطقه جغرافیایی عملیات رمضان مساحتی حدود ۱۶۰۰ کیلومتر مربع را در بر می گرفت که حدود آن از شمال به کوشک البصری و منطقه طلاييه و هور الهویزه و از غرب به اروندرود تا غرب خرمشهر در شلمچه که القرنه نیز در این محدوده قرار دارد می رسید. مساحت تقریبی آن هشتاد کیلومتر مربع بود و از شرق به چهار پل اساسی متصل بود که دوتای آن در «النشوه» و دو تای دیگر آن در «التنومه» واقع است. در حقیقت نیروهای ما اهتمام خاصی برای دفاع از خرمشهر داشتند و فکر عقب نشینی از خرمشهر هیچ وقت به فکر فرماندهان ما خطور نکرده بود. بر همین اساس منطقه عملیات رمضان، آماده پذیرش عملیات نبود و ما تصور انجام نبرد در این منطقه را نمی کردیم از طرفی اشغال قسمتی از خاک لبنان توسط اسرائیل باعث شد که فرماندهان عراقی نسبت به قطع عملیات از جانب ایران خوش بین شوند در آخرین روزهای نزدیک به اجرای عملیات در شرق بصره، فرماندهان عراقی به خود آمده به فکر تهیه مواضع و موانع قوی و پیشرفته افتادند. اولین اقدام، احداث سیم‌های خاردار به طول ۳۰ کیلومتر و عرض ۱ کیلومتر توسط گروهان مهندسی حمورابی بود. این مانع دفاعی با جریان برق فشار قوی میان سیم های خاردار همراه بود. گروهان مهندسی لشکر دهم کانال عمیقی با شاخه های اصلی و فرعی احداث کردند و آن را پر از آب کرده تا مانع حرکت تانکهای ایرانی شوند. لودرها و بلدوزرها و بیل‌های مکانیکی شبانه روز در فعالیت بودند. سرتیپ ماهر عبدالرشید شخصاً به این فعالیت ها نظارت داشت و دستورهای لازم در مورد باز کردن آب در مناطقی مشخص توسط او صادر و با نظارت مستقیم او اجرا می شد. همه این کوشش‌ها به خاطر حراست از بصره بود؛ زیرا شهر بصره، دومین شهر بزرگ عراق و صاحب چاه های نفتی بزرگ و تأسیسات عظیم و مراکز استقرار لشکرها و انبارهای تسلیحات و مهمات جنگی بود. از طرفی نیز پل ارتباطی عراق به خلیج فارس محسوب می شد و ارتباط زمینی عراق با کویت از طریق این شهر ممکن بود. ┄═• ادامه دارد •═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻  بابا نظر _ ۸۹ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• 🔻 عملیات والفجر هشت 🔘 ۲۱ بهمن ١٣٦٤ فرا رسید. مردم ایران برای جشن های پیروزی انقلاب آماده می‌شدند. عملیات حدود ساعت ده شب آغاز شد. غواصان شب قبل از عملیات حرکت کردند. در کانال مخفی شدند تا ساعت ده شب به خط دشمن بزنند. از نوک ام الرصاص به آن طرف، میدان عمل لشكر ۱۰ سیدالشهدا(ع) بود. سه گروهان غواص به کار گرفته شد. گروهان مجید افقهی باید به نوک ام الرصاص می‌زد. در داخل تونلی که ما زده بودیم فقط یک نفر می توانست حرکت کند. نیروها باید به دنبال هم می‌رفتند. ساعت ده شب، ماه به وسط آب آمده و مد شده بود. حدود ٤٥ دقیقه طول مد آب بود. در این مدت باید نیروها به آن طرف می‌رفتند. چاره ای هم نبود. نمی توانستیم کار دیگری بکنیم. جلیل محدثی فر مسؤولیت داشت زمانی که آب مــد می شد، دهنه تونل را باز کند. 🔘 در قسمت راست تونل، چیزی بالغ بـر ۱۵۰۰ کیلو پودر آذر روی زمین کاشته بودیم. می‌خواستیم بعد از اینکه غواصان با عراقی ها درگیر می‌شدند آنها را منفجر کنیم تا بتوانیم پل را بیندازیم، نیروها را از داخل شکاف عبور دهیم و از روی پل بگذریم. دستور حرکت از قرارگاه صادر شد. آقای قاآنی اعلام رمز کرد. مـن، احمدی و حاجی شریفی کنار نهر خین در یک سنگر مشغول آماده کردن گردانها بودیم. گردان عرب عامری داخل یدک کشی که اوایل جنگ ساقط شده بود مستقر شد. گردان را از همان جا به داخل کانال هدایت کردیم. همه در فاصله پنجاه قدمی ایستادند. غواص‌ها به خط دشمن زدند. عراقی‌ها تازه متوجه شده بودند که ما از این طرف کانال را منفجر کردیم. 🔘 پس از انفجار عراقی‌ها فرار را برقرار ترجیح دادند و سه چهار سنگر را خالی کردند. مجید افقهی اشاره کرد که کسی نیست و همه فرار کرده اند. یکی از بچه های علی پور به نام اسماعیل آبادی، مسؤول انداختن پل روی آب بود. پل را روی آب کشیدند. گردان عرب عامری عبور کرد. بعد از آن یک گروهان از گردان توکلی خواه رد شد، اما پل چرخید و تعدادی از بچه ها داخل آب افتادند. گفتم آقای اسماعیل آبادی کجاست؟ بچه ها گفتند: کسی که پل را انداخته به دلیل آتش سنگین فرار کرده. ناراحت شدم و گفتم بروید مال آبادی را پیدا کنید و به این جا بیاورید، من با او کار دارم. 🔘 خود اسماعیل آبادی رسید و گفت، حاجی بابا! من اینجا هستم. گفتم: این پل باید به آن طرف وصل بشود. به کمک نیروهای توکلی خواه پل را درست کردیم. وقتی پل درست شد دیدم افقهی دو نفر از شهدای غواص را از آب گرفته و پا زنان با خودش می آورد. پرسید: حاج آقا، ما چکار کنیم؟ گفتم دستور بده غواصان از آب بیرون بیایند. دیگر جای جنگیدن آنها نیست. ما نباید اینجا تلفات بدهیم. 🔘 سریع برگشت و گروهان غواص را از آب بیرون کشید. آنها بعد از بیرون آمدن لباس غواصی را در آوردند و با لباس نظامی به خط مقدم پیوستند. برای کوبیدن عقبه دشمن شش قبضه توپ ١٠٦ که در کنار نهر خين بود، خط آتش درست کرده بودیم. نوجوان چهارده پانزده ساله ای که از تبلیغات آمده بود، از بلندگوهایی که کار گذاشته بودیم شعارهای داغ پخش می‌کرد. او نیروهای دشمن را به تسلیم شدن تشویق می‌کرد. 🔘 حجم تبلیغات به قدری زیاد بود که عراقی ها مجبور شدند دهانه بلندگوها را بزنند. این نوجوان همان جا شهید شد. کنار هر توپ ١٠٦ یک نفر با بیسیم گذاشته بودیم که دایم با ما در تماس باشد. تصمیم داشتم خودم به جزیره بوارین بروم. حاج حسین معافیان به جزیره رفته بود. تماس گرفت که در جزیره است. گفتم نیروها را دنبال کن و ببین جریان چیست خودم می آیم. 🔘 از این طرف برای هدایت نیروهای زرهی، مقدادیان و حسین زاده را مأمور کردم. آقای حسین زاده تعریف می‌کرد، به طرف پیچی رفتیم که تانکها استقرار داشتند. سر پیچ یک خمپاره شصت جلوی من و مقدادیان خورد. مقدادیان افتاد. بالای سرش رفتم و گفتم مهدی اگر شهید شدی که خدا رحمتت کند و اگر زنده‌ای بلند شو چون کسی تو را به عقب نمی‌برد. با خودم گفتم اگر زخمی شده باشد بالاخره راه می افتد. بعد از این که تانکها را جابه جا کردم برگشتم دیدم همان جا افتاده و به شهادت رسیده. جنازه اش را به عقب انتقال دادیم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 یادش بخیر شهید داود علی پنا و تله گذاری برای نماز شب خوان ها ╌╌⊰○⊱╌╌ به تازگی فرمانده گروهان ما شده بود. در نظم و انضباط حرف نداشت ولی طبق سنت نانوشته و شیطنت بعضی ها، باید تست معنویت هم می داد. برای او باید روش جدیدی به کار می بردیم. به پیشنهاد یکی از بچه ها، در آخرین ساعات شب مهرهای نمازخانه را به شکلی چیدند تا کوچکترین جابجایی احساس شود. این کار انجام شد و با اذان صبح، اولین نفر، آماده برای چک کردن جا مهری در نمازخانه شد و نشدتیجه مثبت بود. این عمل در شب های دیگر هم تکرار شد و در آزمایش ما مقبول درآمد. اولین نفر صف جماعت صبح که چفیه بر سر و رو می کشید و گوشه ای می نشست تا نماز برپا شود خودش بود. داود نماز شبش به هیچ وجه ترک نمی شد. این تازه اولین شناخت ما از او بود و روز به روز جنبه های مختلفی از معنویت او بر ما آشکارتر می شد. یادش بخیر! روزی که قرار بود برای زدن به خط دشمن در عملیات بدر، روی پل های شناور شب را بگذرانیم، آن جا هم قامت به نماز کشید و آخرین نماز شبش را اقامه کرد. بعد از شهادت که اشاراتش را بین هم بازگو می کردیم به این نتیجه رسیدیم که او از لحظه شهادت خود، در اولین ساعات صبح عملیات هم خبر داشته و ما به دنبال اثبات نماز شبش او بودیم. سید حسن موسوی کربلایی        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 نقش مادران در دفاع مقدس همان نقش زینب‌ گونه کربلاست..! پ‌ن: دشمن در جنگ شناختی دنبال تربیت نسلی از زنان در ایران است که نتوانند شهید باقری‌ ها، خرازی‌ها و... را پرورش دهند. ▪︎ روزتان پر از امید و توکل ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂؛⚡️؛🍂 ⚡️؛ 🍂 🍂 در کوچه های خرمشهر ۱۲) خاطرات مدافعین خرمشهر مریم شانکی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 چند نفر از بچه ها به خیابان "حشمت نو" و "شهرام" رفتند و روی پشت بامها موضع گرفتند. یکی از بچه ها فریاد زد: - کی آرپی جی زنه ؟ ... چند نفر، هم صدا با هم «من» گفتند. دوباره تکرار کرد: یه آر پی جی زن خوب به آر پی جی زن... گفتم: فرقی نمی‌کنه همه مثل هم هستیم و هیچی بلد نیستیم! اما چون مسولیت بچه ها را به عهده داشتم خودم داوطلب شدم. وقتی رسیدم، لوله سلاح دشمن را که از راه پله پشت بامی دیده می‌شد نشانم دادند. بهترین زاویه برای شلیک پشت بام یکی از خانه ها بود. با لگد در همان خانه را شکستیم و داخل شدیم. - پدر سوخته ها، بی پدر و مادرها چرا نمی‌ذارین راحت باشیم؟ این همه تیراندازی نکنید. این صدای پیرزنی تنها بود. خیلی جا خوردم. او به تنهایی در خانه اش مانده بود و از هیچ چیز خبر نداشت. گفتم: خاله مگه تو نمی‌دونی جنگ شده ؟! - غلط می‌کنید که جنگه. برید پی کارو زندگی تون. چرا نمی‌ذارین راحت باشیم؟ آخه همه همسایدها رفتن. شما اینجا چکار می‌کنی؟ می‌کشنت، خمپاره می آد. - غلط می‌کنن. مگه عراقی‌ها می‌تونن بیان اینجا؟ برید گم بشید! - خاله ترو خدا بذار بریم پشت بوم. برید بیرون پدر سوخته ها، مردم آزارها، چرا اذیت می‌کنید؟ الهی بگم خدا چکارتون کنه، نمی‌ذارید راحت باشیم. ده روزه همین طور صدای تق تق راه انداختین و الکی تیر می‌زنید! پیرزن از جنگ خبر نداشت و تصور می‌کرد که آن سر و صداها را ما به راه انداخته ایم. ایستاده بود و مرتب ناسزا می گفت. بچه ها دیگر عصبانی شده بودند. - خاله جنگه مگه نمی‌فهمی؟! - چه جنگی؟ شما افتادید دنبال مردم. شما مردم رو می کشید. شما پاسدارها... پیرزن عجیبی بود. هر چه می‌گفتیم باور نمی کرد و به گوشش نمی‌رفت. گفتم - خاله باور کن چند تا عراقی توی اون خونه هستن. اون خونه رو به رو توش عراقیه هست! - کدوم خونه ؟ - خونه آقای نوری - خونه آقای نوری عراقی نمی‌ره شما دروغ می‌گین جنگه هر چه خواهش و التماس می‌کردیم فایده ای نداشت. بچه ها دیگر طاقت شان طاق شده بود و می‌خواستند به زور وارد خانه بشوند. گفتم: بچه ها اگه این پیرزن راه نده که بریم توی خونه‌اش، هیچ کدوم حق نداریم بریم. ما اگه یک دقیقه دیگه شهید بشیم، یک نفر رو ناراضی کردیم و شهید شدیم. صبر کنید ببینم چکار می‌تونیم بکنیم. دوباره رو به پیرزن کردم و با التماس گفتم: خاله نگاه کن ترو خدا فقط بذار من برم روی پشت بوم، همین یه گلوله رو بزنم طرف دشمن و بیام پایین. هیچ صدایی هم نداره. پیرزن پس از کمی مکث، بالاخره قبول کرد. - من نگاه می کنم ببینم کجا رو می‌زنی‌. یه دونه بیشتر نزنی‌ها! - نه. باور کن نمی‌زنم. با عجله به پشت بام رفتم و یکی از بچه‌ها هم که زاویه دید دشمن را پیدا کرده بود به دنبالم آمد و در کنارم نشست. به او گفتم: - من گلوله رو میزنم، تو فوری رگبار ببند که دشمن نتونه سرش رو بالا بیاره. آماده شلیک شده بودم که دوباره پیرزن از داخل حیاط داد زد: - يا الله زود باش بزن و بیا پایین. می‌خواهم در رو ببندم! - خاله، این طور که تو داری داد می‌زنی نمی‌شه. بذار کارمون رو بکنیم. - زود باش... - اقلا از پشت آرپی جی برو کنار نسوزی. پیرزن به داخل اتاقاش رفت و در را بست. کمی بعد، وقتی گلوله را شلیک کردیم دوباره با داد و فریاد بیرون پرید. - فلان فلان شده ها آخه چرا نمی‌ذارید یه خورده استراحت کنم؟ - خاله عراقی‌ها توی خونه هستن اگه می‌خوای بمونی بمون. ولی می‌گیرنت اسیر می‌شی. برو مسجد جامع. - من نمی‌رم. همین جا می‌مونم. خیلی دلم برای پیرزن می‌سوخت. وقتی درگیری شدید شد او مثل گنجشکی که ترسیده باشد می‌لرزید بالاخره یکی از بچه‌ها او را به مسجد جامع رساند. آن روز به شدت با دشمن درگیر بودیم. آنها می‌زدند و ما می‌زدیم. نزدیک غروب، بچه ها خسته از یک نبرد طولانی و سنگین، مشغول شکستن و خوردن گردو شدند تا کمی از گرسنگی شان بکاهند. دشمن دیوانه وار شهر را زیر آتش گرفته بود. بچه ها می گفتند، برگردیم. اما این کار صلاح نبود. گفتم: گفتند: - امشب پست تعیین می‌کنیم و یک ساعت به یک ساعت نگهبانی می‌دیم. دیروز هم عقب رفتیم که عراقی‌ها اومدن خونه هارو گرفتن. پس از آن که بچه ها را به ماندن راضی کردم، به مسجد جامع رفتم تا مقداری غذا و آب بیاورم. مدتی بعد با دو کنسرو، کمی نان و پنیر، چند قمقمه آب و مقداری فشنگ و گلوله آرپی جی از مسجد حرکت کردم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
این قسمت از خاطره مدافعین خرمشهر خیلی حرف برای گفتن داشت و یه نمایش جذاب میشه ازش دراورد.
خصوصا اگه پیرزنه و فحش هاش رو مردم غافل غر زن فرض کنیم و فحش‌خورها رو بچه های فداکار جبهه مقاومت.. اگه مدارا کردن با پیرزن و گرفتن رضایتش رو تعمیم بدیم با رفتار صبوران نظام و احترام به رای مردم و...