Ahangaran - Ey Yeke.mp3
4.45M
🍂 نواهای ماندگار
🔸 حاج صادق آهنگران
ای یکه سوار شرف ای مردتر از مرد
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#نواهای_صوتی_ماندگار
#شهید
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 جمع کردن وصیتنامه و وسایل
قبل از اعزام به عملیات کربلای ۲
سه راه محمدیار (نقده)، ۱۳۶۵
▪️در جلوی تصویر شهید "سیدرضا کیاموسوی" دیده میشود که در همین عملیات در ۱۱ شهریور ۱۳۶۵ در منطقه حاجعمران به درجه شهادت رسید.
▪︎ روزتان پرتلاش و با اخلاص
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس
#لشکر۱۶_قدس_گیلان
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂؛⚡️؛🍂
⚡️؛ 🍂
🍂 در کوچه های خرمشهر ۱۱)
خاطرات مدافعین خرمشهر
مریم شانکی
┄═❁๑❁═┄
🔸 سراپا اضطراب و خشم بودم. نمیدانستم حرفم را به چه کسی بزنم. گویی در دلم آتش افروخته بودند.
می سوختم و سراسیمه راه میرفتم. با روحانی دیگری صحبت کردم، می گفت چاره ای نداریم، با دو افسر دیگر حرف زدم یکی از آنها سری تکان داد و گفت:
سعی میکنیم گزارش بدیم!
آخرین امیدم دژبانی خرمشهر بود. برای یک لحظه به فکرم رسید که نزد سروان خلیلیان بروم. کسی که پس از پیروزی انقلاب سلاح در اختیار ما گذاشت تا در مقابله با ضد انقلاب دستمان خالی نباشد. سراسیمه خود را به دژبانی رساندم اما سروان خلیلیان نبود. خسته و نفس زنان به سراغ معاون او استوار «نصیری» رفتم.
- میدونید چی شده؟
- نه. اولا خسته نباشی. دوما کجا بودی؟ چرا سر و ریختت این جوریه؟ چرا لباسهات خونیه؟
- حالا وقت این حرفها نیست بی سیمتون با کجا تماس داره ؟
- با همه جا تماس داریم.
- اگه یه خواهشی بکنم میتونی انجام بدی ؟... چون بیسیم شما برد قوی داره. تماس بگیر و خبر بده که بچه ها دارن توی شهر کشته میشن. بگو یه فکری بکنن...
- ناراحت نباش مثل این که قراره هواپیما بیاد دشمن رو بکوبه. مطمن باشید که نیرو در راهه. به بچه ها بگو استقامت کنن! انشالله نیرو می آد. به هر قیمتی که شده نمیذاریم شهر سقوط کنه. الان هم سربازهای دژبان رفتن گمرک و دارن اونجاها میجنگن!
- دیگه کار از این حرفها گذشته. دشمن نیروهاش رو آورده توی طالقانی. ما از صبح تا حالا داریم میجنگیم و به هیچ جا نرسیدیم. کشته دادیم لااقل بگو تفنگهای دوربین دار برامون بیارن.
- باشه حالا ببینیم چی میشه!
به مسجد جامع برگشتم تا کمی استراحت کنم. با دمیدن صبح بچه های محل را جمع کردم و راه افتادیم. عراقیها به زمین فوتبال (خلیج فارس) پشت استادیوم رسیده بودند. ما در همان حوالی، طوری موضع گرفتیم که به استادیوم تسلط کامل داشته باشیم و سپس در اطراف خیابان حشمت نو با عراقیها درگیر شدیم. دشمن مثل روز قبل باز هم روی ساختمانهای بلند بود و دور تا دور زمین فوتبال را کاملاً زیر نظر داشت. با خود فکر کردیم که بهتر است کسی به سر کوچه و خیابان نرود، چرا که با این کار عراقیها موضع مان را شناسایی میکردند و اگر با تیر مستقیم موفق نمیشدند میتوانستند با خمپاره ما را زیر آتش بگیرند.
به بچه ها گفتم: تنها راهش اینه که کمین کنیم. کسی تیراندازی نکنه. دیروز دشمن کمین کرد، امروز نوبت ماست.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#در_کوچههای_خرمشهر
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 چقدر سخت است
حال عاشقی که نمیداند
محبوبش نیز هوای او را دارد یا خیر
سید مجتبی علمدار
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
#شهید_علمدار
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 یگانهای سپاه
احمد غلامپور
┄┅═✼✵✦✵✼═┅┄
وقتی در تحلیل هایمان می گوییم در ثامن الائمه با استعداد گردان وارد شدیم و بعد از آن، در قامت تیپ و گردان حضور پیدا کردیم، به این معنا نیست که قبل از آن سازماندهی نداشتیم، بلکه ساختار و سازماندهیمان طبق تعریف کلاسیک ارتش نبود؛ و گرنه ما محور، فرمانده و نیروی شناسایی، پشتیبانی و طرح ریزی داشتیم و این را می شود با شواهد و قرائن اثبات کرد.
آغاز شکل گیری سازمان رزم سپاه در عملیات طریق القدس بعد از عملیات ثامن الائمه که دیگر در کنار ارتش قرار گرفتیم و قرار شد با هم کار کنیم، باید ما هم مثل ارتشیها نیروهایمان را در قالب گردان، تیپ و لشکر سازماندهی می کردیم. بنابر این سازماندهی جدید در ادامه سازماندهی قبلی انجام شد. پس از انتصاب رضایی و صیاد به فرماندهی سپاه و ارتش و حادثه سقوط هواپیمای فرماندهان، ضرورت سازماندهی، بیشتر احساس شد. شاید بعضی از حوادث تلخ بود، اما خیری هم در آنها وجود داشت.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#نکات_تاریخی_جنگ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍃؛💫؛🍃
💫؛🍃
🍃 اعترافات ۱۴
خاطرات سرهنگ عراقی
عبدالعزیز قادر السامرائی
┄═❁๑❁═┄
🔸 گزارشهای سری این عملیات و میزان خسارات و تلفات آن را مطالعه کردم و هنگامی که در بیمارستان بستری بودم درد و بیماری ام مضاعف شد؛ تلفات و خسارات وارد شده طبق گزارش
محرمانه ارتش عراق چنین بود:
۱. انهدام ۸۰ درصد از لشکر سوم زرهی؛ متشکل از تیپهای ۱۲، ۶ ۸۱ و ۵۳ زرهی
۲. .....(یک لیست باند بالا)...
همچنین در گزارش فوق اسامی تیپهای به اسارت درآمده از این قرار بود: تیپهای ۱۰۰۹، ۲۰۰، ۲۳۸، ۵۰۱، ۴۱۷ و ۶۰۵ و .....
گزارشهای سری ...
تعداد کشته های عراق طبق این گزارش هفده هزار نفر بود. این گزارش که توسط سرهنگ ستاد اسعد عبدالخالق السامرایی تهیه شده بود، مورد تأیید قرار نگرفت و به مرور، با ترفندهای مختلف آن را حذف کردند و گفته شد که این ارقام دقیق نیست. مسئولیت تهیه گزارش به ماهر عبدالرشید واگذار شد. گزارش وی که مبتنی بر دروغ و قلب حقایق بود، مورد تشویق و تأیید فرماندهی کل قوا قرار گرفت. ماهر عبدالرشید در گزارش خود نوشته بود، نبردهای خرمشه، این واقعیت را به اثبات رسانده است که ارتش عراق بسیار نیرومند و قوی است و توانایی انجام عملیات هجومی و حمله و عملیات عقب نشینی تاکتیکی را در هر زمان و هر موقعیت دارد!
🔸 عملیات در شرق بصره
منطقه جغرافیایی عملیات رمضان مساحتی حدود ۱۶۰۰ کیلومتر مربع را در بر می گرفت که حدود آن از شمال به کوشک البصری و منطقه طلاييه و هور الهویزه و از غرب به اروندرود تا غرب خرمشهر در شلمچه که القرنه نیز در این محدوده قرار دارد می رسید. مساحت تقریبی آن هشتاد کیلومتر مربع بود و از شرق به چهار پل اساسی متصل بود که دوتای آن در «النشوه» و دو تای دیگر آن در «التنومه» واقع است.
در حقیقت نیروهای ما اهتمام خاصی برای دفاع از خرمشهر داشتند و فکر عقب نشینی از خرمشهر هیچ وقت به فکر فرماندهان ما خطور نکرده بود. بر همین اساس منطقه عملیات رمضان، آماده پذیرش عملیات نبود و ما تصور انجام نبرد در این منطقه را نمی کردیم از طرفی اشغال قسمتی از خاک لبنان توسط اسرائیل باعث شد که فرماندهان عراقی نسبت به قطع عملیات از جانب ایران خوش بین شوند در آخرین روزهای نزدیک به اجرای عملیات در شرق بصره، فرماندهان عراقی به خود آمده به فکر تهیه مواضع و موانع قوی و پیشرفته افتادند. اولین اقدام، احداث سیمهای خاردار به طول ۳۰ کیلومتر و عرض ۱ کیلومتر توسط گروهان مهندسی حمورابی بود. این مانع دفاعی با جریان برق فشار قوی میان سیم های خاردار همراه بود.
گروهان مهندسی لشکر دهم کانال عمیقی با شاخه های اصلی و فرعی احداث کردند و آن را پر از آب کرده تا مانع حرکت تانکهای ایرانی شوند.
لودرها و بلدوزرها و بیلهای مکانیکی شبانه روز در فعالیت بودند. سرتیپ ماهر عبدالرشید شخصاً به این فعالیت ها نظارت داشت و دستورهای لازم در مورد باز کردن آب در مناطقی مشخص توسط او صادر و با نظارت مستقیم او اجرا می شد. همه این کوششها به خاطر حراست از بصره بود؛ زیرا شهر بصره، دومین شهر بزرگ عراق و صاحب چاه های نفتی بزرگ و تأسیسات عظیم و مراکز استقرار لشکرها و انبارهای تسلیحات و مهمات جنگی بود. از طرفی نیز پل ارتباطی عراق به خلیج فارس محسوب می شد و ارتباط زمینی عراق با کویت از طریق این شهر ممکن بود.
┄═• ادامه دارد •═┄
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_اسرای_عراقی
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۸۹
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
🔻 عملیات والفجر هشت
🔘 ۲۱ بهمن ١٣٦٤ فرا رسید. مردم ایران برای جشن های پیروزی انقلاب آماده میشدند. عملیات حدود ساعت ده شب آغاز شد. غواصان شب قبل از عملیات حرکت کردند. در کانال مخفی شدند تا ساعت ده شب به خط دشمن بزنند. از نوک ام الرصاص به آن طرف، میدان عمل لشكر ۱۰ سیدالشهدا(ع) بود. سه گروهان غواص به کار گرفته شد. گروهان مجید افقهی باید به نوک ام الرصاص میزد.
در داخل تونلی که ما زده بودیم فقط یک نفر می توانست حرکت کند. نیروها باید به دنبال هم میرفتند. ساعت ده شب، ماه به وسط آب آمده و مد شده بود. حدود ٤٥ دقیقه طول مد آب بود. در این مدت باید نیروها به آن طرف میرفتند. چاره ای هم نبود. نمی توانستیم کار دیگری بکنیم. جلیل محدثی فر مسؤولیت داشت زمانی که آب مــد می شد، دهنه تونل را باز کند.
🔘 در قسمت راست تونل، چیزی بالغ بـر ۱۵۰۰ کیلو پودر آذر روی زمین کاشته بودیم. میخواستیم بعد از اینکه غواصان با عراقی ها درگیر میشدند آنها را منفجر کنیم تا بتوانیم پل را بیندازیم، نیروها را از داخل شکاف عبور دهیم و از روی پل بگذریم. دستور حرکت از قرارگاه صادر شد. آقای قاآنی اعلام رمز کرد. مـن، احمدی و حاجی شریفی کنار نهر خین در یک سنگر مشغول آماده کردن گردانها بودیم. گردان عرب عامری داخل یدک کشی که اوایل جنگ ساقط شده بود مستقر شد. گردان را از همان جا به داخل کانال هدایت کردیم. همه در فاصله پنجاه قدمی ایستادند. غواصها به خط دشمن زدند. عراقیها تازه متوجه شده بودند که ما از این طرف کانال را منفجر کردیم.
🔘 پس از انفجار عراقیها فرار را برقرار ترجیح دادند و سه چهار سنگر را خالی کردند. مجید افقهی اشاره کرد که کسی نیست و همه فرار کرده اند. یکی از بچه های علی پور به نام اسماعیل آبادی، مسؤول انداختن پل روی آب بود. پل را روی آب کشیدند. گردان عرب عامری عبور کرد. بعد از آن یک گروهان از گردان توکلی خواه رد شد، اما پل چرخید و تعدادی از بچه ها داخل آب افتادند. گفتم آقای اسماعیل آبادی کجاست؟ بچه ها گفتند: کسی که پل را انداخته به دلیل آتش سنگین فرار کرده. ناراحت شدم و گفتم بروید مال آبادی را پیدا کنید و به این جا بیاورید، من با او کار دارم.
🔘 خود اسماعیل آبادی رسید و گفت، حاجی بابا! من اینجا هستم. گفتم: این پل باید به آن طرف وصل بشود.
به کمک نیروهای توکلی خواه پل را درست کردیم. وقتی پل درست شد دیدم افقهی دو نفر از شهدای غواص را از آب گرفته و پا زنان با خودش می آورد. پرسید: حاج آقا، ما چکار کنیم؟ گفتم دستور بده غواصان از آب بیرون بیایند. دیگر جای جنگیدن آنها نیست. ما نباید اینجا تلفات بدهیم.
🔘 سریع برگشت و گروهان غواص را از آب بیرون کشید. آنها بعد از بیرون آمدن لباس غواصی را در آوردند و با لباس نظامی به خط مقدم پیوستند.
برای کوبیدن عقبه دشمن شش قبضه توپ ١٠٦ که در کنار نهر خين بود، خط آتش درست کرده بودیم. نوجوان چهارده پانزده ساله ای که از تبلیغات آمده بود، از بلندگوهایی که کار گذاشته بودیم شعارهای داغ پخش میکرد. او نیروهای دشمن را به تسلیم شدن تشویق میکرد.
🔘 حجم تبلیغات به قدری زیاد بود که عراقی ها مجبور شدند دهانه بلندگوها را بزنند. این نوجوان همان جا شهید شد. کنار هر توپ ١٠٦ یک نفر با بیسیم گذاشته بودیم که دایم با ما در تماس باشد. تصمیم داشتم خودم به جزیره بوارین بروم. حاج حسین معافیان به جزیره رفته بود. تماس گرفت که در جزیره است. گفتم
نیروها را دنبال کن و ببین جریان چیست خودم می آیم.
🔘 از این طرف برای هدایت نیروهای زرهی، مقدادیان و حسین زاده را مأمور کردم. آقای حسین زاده تعریف میکرد، به طرف پیچی رفتیم که تانکها استقرار داشتند. سر پیچ یک خمپاره شصت جلوی من و مقدادیان خورد. مقدادیان افتاد. بالای سرش رفتم و گفتم مهدی اگر شهید شدی که خدا رحمتت کند و اگر زندهای بلند شو چون کسی تو را به عقب نمیبرد. با خودم گفتم اگر زخمی شده باشد بالاخره راه می افتد. بعد از این که تانکها را جابه جا کردم برگشتم دیدم همان جا افتاده و به شهادت رسیده. جنازه اش را به عقب انتقال دادیم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 یادش بخیر
شهید داود علی پنا
و تله گذاری برای نماز شب خوان ها
╌╌⊰○⊱╌╌
به تازگی فرمانده گروهان ما شده بود. در نظم و انضباط حرف نداشت ولی طبق سنت نانوشته و شیطنت بعضی ها، باید تست معنویت هم می داد.
برای او باید روش جدیدی به کار می بردیم. به پیشنهاد یکی از بچه ها، در آخرین ساعات شب مهرهای نمازخانه را به شکلی چیدند تا کوچکترین جابجایی احساس شود. این کار انجام شد و با اذان صبح، اولین نفر، آماده برای چک کردن جا مهری در نمازخانه شد و نشدتیجه مثبت بود. این عمل در شب های دیگر هم تکرار شد و در آزمایش ما مقبول درآمد.
اولین نفر صف جماعت صبح که چفیه بر سر و رو می کشید و گوشه ای می نشست تا نماز برپا شود خودش بود.
داود نماز شبش به هیچ وجه ترک نمی شد. این تازه اولین شناخت ما از او بود و روز به روز جنبه های مختلفی از معنویت او بر ما آشکارتر می شد.
یادش بخیر! روزی که قرار بود برای زدن به خط دشمن در عملیات بدر، روی پل های شناور شب را بگذرانیم، آن جا هم قامت به نماز کشید و آخرین نماز شبش را اقامه کرد. بعد از شهادت که اشاراتش را بین هم بازگو می کردیم به این نتیجه رسیدیم که او از لحظه شهادت خود، در اولین ساعات صبح عملیات هم خبر داشته و ما به دنبال اثبات نماز شبش او بودیم.
سید حسن موسوی کربلایی
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#یادش_بخیر
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 نقش مادران در دفاع مقدس
همان نقش زینب گونه کربلاست..!
پن: دشمن در جنگ شناختی دنبال تربیت نسلی از زنان در ایران است که نتوانند شهید باقری ها، خرازیها و... را پرورش دهند.
▪︎ روزتان پر از امید و توکل
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂؛⚡️؛🍂
⚡️؛ 🍂
🍂 در کوچه های خرمشهر ۱۲)
خاطرات مدافعین خرمشهر
مریم شانکی
┄═❁๑❁═┄
🔸 چند نفر از بچه ها به خیابان "حشمت نو" و "شهرام" رفتند و روی پشت بامها موضع گرفتند. یکی از بچه ها فریاد زد:
- کی آرپی جی زنه ؟ ...
چند نفر، هم صدا با هم «من» گفتند. دوباره تکرار کرد:
یه آر پی جی زن خوب به آر پی جی زن...
گفتم:
فرقی نمیکنه همه مثل هم هستیم و هیچی بلد نیستیم! اما چون مسولیت بچه ها را به عهده داشتم خودم داوطلب شدم.
وقتی رسیدم، لوله سلاح دشمن را که از راه پله پشت بامی دیده میشد نشانم دادند. بهترین زاویه برای شلیک پشت بام یکی از خانه ها بود. با لگد در همان خانه را شکستیم و داخل شدیم.
- پدر سوخته ها، بی پدر و مادرها چرا نمیذارین راحت باشیم؟ این همه تیراندازی نکنید.
این صدای پیرزنی تنها بود. خیلی جا خوردم. او به تنهایی در خانه اش مانده بود و از هیچ چیز خبر نداشت. گفتم: خاله مگه تو نمیدونی جنگ شده ؟!
- غلط میکنید که جنگه. برید پی کارو زندگی تون. چرا نمیذارین راحت باشیم؟
آخه همه همسایدها رفتن. شما اینجا چکار میکنی؟ میکشنت، خمپاره می آد.
- غلط میکنن. مگه عراقیها میتونن بیان اینجا؟ برید گم بشید!
- خاله ترو خدا بذار بریم پشت بوم.
برید بیرون پدر سوخته ها، مردم آزارها، چرا اذیت میکنید؟ الهی بگم خدا چکارتون کنه، نمیذارید راحت باشیم. ده روزه همین طور صدای تق تق راه انداختین و الکی تیر میزنید!
پیرزن از جنگ خبر نداشت و تصور میکرد که آن سر و صداها را ما به راه انداخته ایم. ایستاده بود و مرتب ناسزا می گفت. بچه ها دیگر عصبانی شده بودند.
- خاله جنگه مگه نمیفهمی؟!
- چه جنگی؟ شما افتادید دنبال مردم. شما مردم رو می کشید. شما پاسدارها...
پیرزن عجیبی بود. هر چه میگفتیم باور نمی کرد و به گوشش نمیرفت.
گفتم
- خاله باور کن چند تا عراقی توی اون خونه هستن. اون خونه رو به رو توش عراقیه هست!
- کدوم خونه ؟
- خونه آقای نوری
- خونه آقای نوری عراقی نمیره شما دروغ میگین جنگه
هر چه خواهش و التماس میکردیم فایده ای نداشت. بچه ها دیگر طاقت شان طاق شده بود و میخواستند به زور وارد خانه بشوند. گفتم: بچه ها اگه این پیرزن راه نده که بریم توی خونهاش، هیچ کدوم حق نداریم بریم. ما اگه یک دقیقه دیگه شهید بشیم، یک نفر رو ناراضی کردیم و شهید شدیم. صبر کنید ببینم چکار میتونیم بکنیم. دوباره رو به پیرزن کردم و با التماس گفتم: خاله نگاه کن ترو خدا فقط بذار من برم روی پشت بوم، همین یه گلوله رو بزنم طرف دشمن و بیام پایین. هیچ صدایی هم نداره. پیرزن پس از کمی مکث، بالاخره قبول کرد.
- من نگاه می کنم ببینم کجا رو میزنی. یه دونه بیشتر نزنیها!
- نه. باور کن نمیزنم.
با عجله به پشت بام رفتم و یکی از بچهها هم که زاویه دید دشمن را پیدا کرده بود به دنبالم آمد و در کنارم نشست. به او گفتم:
- من گلوله رو میزنم، تو فوری رگبار ببند که دشمن نتونه سرش رو بالا بیاره.
آماده شلیک شده بودم که دوباره پیرزن از داخل حیاط داد زد:
- يا الله زود باش بزن و بیا پایین. میخواهم در رو ببندم!
- خاله، این طور که تو داری داد میزنی نمیشه. بذار کارمون رو بکنیم.
- زود باش...
- اقلا از پشت آرپی جی برو کنار نسوزی.
پیرزن به داخل اتاقاش رفت و در را بست. کمی بعد، وقتی گلوله را شلیک کردیم دوباره با داد و فریاد بیرون پرید.
- فلان فلان شده ها آخه چرا نمیذارید یه خورده استراحت کنم؟
- خاله عراقیها توی خونه هستن اگه میخوای بمونی بمون. ولی میگیرنت اسیر میشی. برو مسجد جامع.
- من نمیرم. همین جا میمونم.
خیلی دلم برای پیرزن میسوخت. وقتی درگیری شدید شد او مثل گنجشکی که ترسیده باشد میلرزید بالاخره یکی از بچهها او را به مسجد جامع رساند. آن روز به شدت با دشمن درگیر بودیم. آنها میزدند و ما میزدیم. نزدیک غروب، بچه ها خسته از یک نبرد طولانی و سنگین، مشغول شکستن و خوردن گردو شدند تا کمی از گرسنگی شان بکاهند. دشمن دیوانه وار شهر را زیر آتش گرفته بود. بچه ها می گفتند، برگردیم. اما این کار صلاح نبود. گفتم:
گفتند:
- امشب پست تعیین میکنیم و یک ساعت به یک ساعت نگهبانی میدیم. دیروز هم عقب رفتیم که عراقیها اومدن خونه هارو گرفتن. پس از آن که بچه ها را به ماندن راضی کردم، به مسجد جامع رفتم تا مقداری غذا و آب بیاورم. مدتی بعد با دو کنسرو، کمی نان و پنیر، چند قمقمه آب و مقداری فشنگ و گلوله آرپی جی از مسجد حرکت کردم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#در_کوچههای_خرمشهر
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
این قسمت از خاطره مدافعین خرمشهر خیلی حرف برای گفتن داشت
و یه نمایش جذاب میشه ازش دراورد.
خصوصا
اگه پیرزنه و فحش هاش رو مردم غافل غر زن فرض کنیم و فحشخورها رو بچه های فداکار جبهه مقاومت..
اگه مدارا کردن با پیرزن و گرفتن رضایتش رو تعمیم بدیم با رفتار صبوران نظام و احترام به رای مردم و...
اگه عقب نشینی دیشب ، و پیشروی دشمن رو تجربه کنیم و باز کوتاه بیایم..
اگه...
به ما که خیلی چسبید، شما رو نمیدونم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 دلبر سه رنگ من
تو را به جای تمام
خودباختهها و غربزدهها
دوست دارم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍃؛💫؛🍃
💫؛🍃
🍃 اعترافات ۱۵
خاطرات سرهنگ عراقی
عبدالعزیز قادر السامرائی
┄═❁๑❁═┄
🔸 قرارگاه مرکزی لشکرهای سوم و پنجم و دهم و یازدهم هم در شهر بود. البته همۀ این لشکرها در عملیات خرمشهر آسیبهای کلی دیده و دوباره سازماندهی خود را با افراد جدید آغاز کرده بودند. عملیات رمضان در تاریخ ۱۳۶۱/۵/۲۲ آغاز شد و تا تاریخ ۱۳۶۱/۶/۶ ادامه پیدا کرد. در آغاز مرحله اول عملیات، نیروهای اسلام هجوم خود را از سه محور اصلی آغاز کردند عملیات در محور شمالی به سمت شرق بصره بود. نیروهای ما متشکل از قوای لشکر دهم و گردانهای توپخانه و تانک توانستند جلوی نفوذ ایرانیان را بگیرند. البته مواضع موجود در منطقه، مانع اصلی هرگونه پیشروی ای بود و اجازه نمیداد که تانکهای ایرانی به جلو حرکت کنند. وضعیت پیچیده منطقه باعث شد که ایرانیان شب را همانجا توقف کنند و به فکر راه چاره باشند. نیروهای ما در آغاز عملیات کار خاصی انجام ندادند. در محور میانی که از شمال پاسگاه زید آغاز شده بود سه تیپ از ایرانیها به سمت قوای ما حمله ور شدند. در این محور نیز عملیات پیشروی رزمندگان ایرانی، به دلیل موانع دفاعی ما متوقف شد و لشکر سوم عراق در دفاع از این محور تا حدودی موفق بود و تا صبح روز بعد نتیجه خاصی عاید ایرانیان نشد.
در محور جنوبی که از جنوب پاسگاه زید آغاز می شد، نیروهای ایرانی، هجوم شدیدی را به سمت مواضع عراقی ها آغاز کردند. لشکر چهارم عراق عهده دار دفاع از این مواضع بود. با یورش برق آسای ایرانی ها خط دفاعی ما در این محور شکسته شد و با استفاده از اصل غافلگیری که شگرد رزمندگان ایرانی بود و با جنگ و گریزهای پیاپی و قیچی کردن نیروهای ما ایرانی ها توانستند ارتباط نیروهای ما را با یکدیگر قطع کنند و در یک نبرد بسیار شدید مقاومت ما را از بین ببرند و با سرعت، تا عمق ۳۰ کیلومتری خاک عراق نفوذ کنند. نیروهای پشتیبانی ما در کنار نهر کتیبان در شرق اروندرود و حوالی دریاچه پرورش ماهی مستقر بودند. این نیروها، جمعی لشکر نهم زرهی بودند که فرمانده ایــن لشکر، اتومبیل بنز آخرین سیستم خود را همان جا رها کرد و گریخت. نیروهای ایرانی با سرعتی وصف ناپذیر، آن مناطق را تحت تصرف خود درآوردند.
پس از عملیات من به شوخی از فرمانده لشکر نهم پرسیدم: چرا ماشینت را رها کردی و گریختی؟ او با خنده جواب داد: برادر عزیز این آقایان وقتی می آیند حتی فرصت فرار هم به ما نمی دهند؛ یک دفعه مانند موشکهای زمانی، بر سر ما فرود می آیند!.
اینک شهر بصره در معرض تهاجم رزمندگان ایرانی قرار گرفته بود. صدام حسین با فرمانده سپاه سوم تماس گرفت و گفت: «اگر ایرانیان بصره را تصرف کنند خانواده و ایل و تبارتان را به آتش میکشم!» صباح میرزا، که از دوستان نزدیک صدام حسین بود، در یک گفت و گوی خصوصی به من گفت: «هنگامی که رزمندگان ایرانی به نزدیکی بصره رسیدند صدام تمام لوازم شخصی خود را جمع آوری کرده، دستورهایی نیز به مردان خودش برای فرار داده بود. صدام آرام و قرار نداشت، خواب بر او حرام شده بود و مرتباً به روزی که قصد تجاوز به خاک جمهوری اسلامی را کرده بود، لعنت میفرستاد. پزشکان، صدام حسین را تحت مراقبتهای ویژه خود قرار داده بودند. پزشک مخصوصی به نام دکتر سلام الصباغ بر اوضاع مزاجی او نظارت مستقیم داشت. صدام فرماندهان ارتش خود را مورد لعن و نفرین قرار میداد و هشام صباح الفخری را به گاو احمق ملقب کرده بود و ماهر عبدالرشید را سگ حامله می خواند.»
صباح میرزا میگفت با چنین وضعی، اوضاع برای من نیز تحمل ناپذیر بود؛ لذا از صدام اجازه خواستم که به منزل خود بروم. وی این اجازه را به من نداد و گفت که من دیگر به شما اطمینان ندارم؛ لازم است که تو پیش من بمانی.
┄═• ادامه دارد •═┄
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_اسرای_عراقی
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 سیلی آبدار
علیرضا باطنی
•┈••✾••┈•
▪️بعد از اینکه اسیر شدیم مدت ۱۳ روز در بصره در یک اتاقی بودیم که در کف آن ۲۰ سانت آب بود ، بعد منتقل شدیم به زندان الرشید بغداد که ۴۰ نفرمان در یک اتاق ۲ در ۳ جا دادند! یک روز همه را آوردند بیرون، برای شکنجه بیشتر بخصوص شکنجه روحی.
ما را دو ستون کردند و گفتند که هر کسی باید یک سیلی به طرف مقابل اش بزند و آن هم یک سیلی به این بزند. اگر کسی کوتاهی می کرد و محکم نمی زد عراقی ها هر دو را می زدند.
▪︎شهبازی، یکی از بچه های اصفهان بود که از یک دست جانباز شده بود. آنروز دستش را تر کرد و به محمد رضایی گفت باید محکم بزنی که عراقی ها ما را نزنند.
مرتضی شهبازی این دستش را آورد عقب و تا خواست بزند، رضایی جاخالی داد و دستش درست در صورت یک عراقی که بغل ایستاده بود نشست. با همین ضربه نگهبان عراقی دو دستی سرش را گرفت و گیج و ویج کنار دیوار نشست.
البته عراقی ها شهبازی را تا مرز شهادت کتک زدند و دیگر تنفسش دچار مشکل شد، ولی همین باعث شد که دیگر بساط سیلی زدن جمع شود.
توضیح: شهید محمد رضایی یکی از دو نفری بود که در اسارت به شکل فجیعی در اردوگاه به شهادت رسید و جنازه آنها بعد از چندین سال دفن، سالم به وطن بازگشت. نفر دوم که باز همین شرایط را داشت شهید حسین پیراینده بود.
آزاده تکریت ۱۱
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_آزادگان
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 شهید محمد بروجردی
"مسیح کردستان"
🔸 حی علی خیرالعمل...
سکانسی کوتاه از فیلم «غریب» روایت رشادتهای شهید «محمد بروجردی» "به کارگردانی محمد حسین لطیفی"
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#سکانس
#کلیپ #نماهنگ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۹۰
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
🔻 عملیات والفجر هشت
🔘 یک ساعت بعد از درگیری، به آقای موسوی که پای یکی از توپها ایستاده بود، دستور آتش بس دادم. ناگهان توپ ١٠٦ شلیک کرد و آتش عقبه اش، من و بیسیمچی را به بغل یک سنگر کوبید. فکر کردم از وسط نصف شده ام. دستم را که تکان دادم فهمیدم طوری نشده ام. فقط صورتم سوخته بود و خون میآمد. دیدم آقای عسگری که بیسیم چی من بود نیست. فکر کردم موج انفجار او را تکه تکه کرده در حالی که از زمین و آسمان گلوله میبارید. دیدم که داخل گودالها و خارها را جست وجو میکند! گفتم آقای عسگری، تو دنبال چی میگردی؟ گفت حاجی، برگ رمزم را گم کرده ام.
گفتم: ول کن بابا، حالا دنبال رمز نمیگردند. حتما از دستت افتاده. من داخل جزیره میروم تو برو دنبال بچه ها و ببین کدامشان برگ کد رمز اضافه دارد. اگر نبود، از طریق کانال به قرارگاه برو و بگیر و بیاور.
گفت: بیسیم را چکار کنم؟ در همین حین یکی از بچه های مخابرات که سیمبان بود، رسید. آقای عسگری هم برای آوردن برگ رمز به قرارگاه رفت.
🔘 از پل گذشتیم و به جزیره رسیدیم. دیدم گردان عرب عامری نمیتواند پیشروی کند. از توکلی خواه خواستم که گردانش را برساند. او اول خودش دوید و آمد. ما توی کانال نشسته بودیم. همین که از سر کانال بالا آمد گلوله آرپی جی به شکمش خورد و او را دو نیم کرد. سیدهاشم موسوی به وسیلهٔ بیسیم به آقای قاآنی گفت که توکلی خواه شهید شده. قاآنی از من پرسید حاج آقا نظر نژاد، سیدهاشم موسوی چه میگوید؟
گفتم: نه درست نیست الان او نزد من ایستاده، طوری نشده است. به موسوی هم گفتم شما دیگر حق ندارید صحبت کنید، مگر این که با خود من هماهنگ کرده باشید. دو گردان ما وارد درگیری شدند. آقای جوان خبر داد ما وارد ام الرصاص شده ایم ولی نمیتوانیم پاکسازی کنیم. بچه های لشکر سیدالشهدا(ع) هم از آن طرف الحاق کرده بودند. بچه ها نصف جزیره را گرفتند در آن قسمت جزیره که پل قرار داشت عراقی ها راه نفوذ داشتند. در همان قسمت هم درگیری بسیار شدید بود. آن شب همان دو کیلومتر را پاکسازی کردیم.
🔘 داخل جزیره، متوجه شدم عراقی ها دو سه تا دکل زده اند. توپهای ١٤/٥ میلی متری آورده بودند و میدان مین هم برقرار بود. نبرد در دو جناح ادامه داشت. در کانالها جنگ، سنگر به سنگر بود. جنگیدن سنگر به سنگر هم کار حضرت فیل بود. کار مشکلی بود. ما تا صبح زود جنگیدیم. بچه های تخریب مینها را خنثی کردند. جلوی عراقی ها خط پدافندی دژ مانندی زدیم. هشت صبح بود که عراقیها پاتکشان را شروع کردند. از کانال بیرون آمدم و با عرب عامری جلوی سنگر ایستادیم. به محمدرضا نظافت فرمانده گردان فلق گفتم که گردان را به خط بیاورد. گردان او به جای گردان الحدید آمد. چرا که فرمانده گردان الحدید آقای نگهبان به شهادت رسیده بود و معاون او هادی رفیعی را به دلیل مجروحیت به عقب برده بودند. اول صبح، مصاحبه من با صدا و سیمای خراسان از طریق یک تلفن قورباغه ای پخش شد. در آن مصاحبه ماجرایی را که شب قبل برای من اتفاق افتاده بود توضیح دادم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂