eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.3هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 روزنوشت‌های سردار حسن باقری ۱ سعید علامیان برای سردار شهید حاج احمد سیاف زاده مسئول عملیات سپاه خوزستان ┄┅═✼✵✦✵✼═┅┄ روز سی و یکم شهریور ۱۳۵۹ ارتش عراق حمله سراسری خود را به پنج استان کشور آغاز کرد. احمد و یارانش آن روز در حال اقامه نماز ظهر و عصر بودند که فرودگاه اهواز بمباران شد. آن‌ها بلافاصله خودشان را به فرودگاه رساندند. روی باند فرودگاه چاله هایی به وجود آمده بود. وقتی کاسه‌های چتر را دیدم دانستم هواپیماهای عراقی با بمب‌های چتردار باند فرودگاه را هدف قرار داده‌اند تا بمب‌ها را با دقت بیشتر هدایت کنند. هیاهویی بود. نمی‌دانستیم آیا این حادثه است یا جنگ؟ هنوز جنگ با این وسعت را باور نداشتیم. ساعت دو بعد از ظهر که رادیو را روشن کردیم فهمیدیم فرودگاه تهران را زده‌اند. ساعت هشت شب امام(ره) پیام داد و تازه دانستیم جنگی جدی اتفاق افتاده... ادامه دارد ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 بی آرام / ۷ برای سردار شهید حاج اسماعیل فرجوانی روایت زهرا امینی بقلم، فاطمه بهبودی •••━🌼🍃━━━━━━━━•••━ در طول روز با دخترم و ندا و نادیا (خواهران همسر) در خانه بودیم. من مشغول کارهای خانه می‌شدم و آنها سرگرم بازی و درس. حاجی آقا که می رفت سرکار، حاج خانم می‌رفت چایخانه، با خانم های دیگر پتوها و لباسهای رزمندگان را می‌شستند و خشک می‌کردند و اگر نیاز به دوخت و دوز داشت می‌دوختند. پوتین‌ها را توی حوضچه می ریختند و می شستند و اگر بند نداشت بند می‌کشیدند و واکس می‌زدند. این کار خانم‌ها وسط جنگ، طوری جا افتاده بود که از همه نیروهای سپاه و ارتش به آنجا لباس می‌بردند. تعداد خانمها زیاد شده بود. آن ها، آخر کار، روی کاغذهای کوچک یادداشت کوتاهی برای رزمنده ای که لباس به دستش می‌رسید می نوشتند تا روحیه بگیرد. یکی از همان روزها به خانه یکی از اقوام اسماعیل سرزدیم. خانم صاحبخانه گفت: "تا کی میخوای وایسی آب شدن بچه ت رو ببینی! دکترش رو عوض کن." حرفش تلنگری به من زد. فاطمه شش ماهه بود که بردیمش پیش دکتر پدرام پزشک. تا دخترم را دید گفت: «چرا این قدر دیر بچه رو آورده ید؟» گفتم: «تا الان زیر نظر دکتر قدیری بوده.» معاینه ای سطحی کرد و گفت: «همین الان ببریدش تهران.» نگاهی به اسماعیل انداختم و گفتم الان وضعیت ما طوری نیست که بتونیم بریم. بچه مون چشه؟ دکتر پدرام گفت: «خدا کنه اونی که من فکر می‌کنم نباشه، اما برای اینکه مطمئن بشید زودتر بچه رو برسونید تهران. اسماعیل ما را به خانه برد و خودش رفت دنبال بلیت. نصف روز گشت و بلیت پیدا نکرد. گفت: « با بچه ها صحبت کردم. گفتن هلی کوپتری برای بردن مجروحا میره تهران اگه بجنبیم، می‌تونیم باهاش بریم.» حاج خانم و حاجی آقا رفته بودند مکه و ندا و نادیا را به ما سپرده بودند. رفتم سراغ همسایه جفتیمان. ماجرا را گفتم و خواهر شوهرهایم را به آنها سپردم. گفتم تو رو خدا حواستون به این بچه ها باشه امانت ان و خودمان را سریع به فرودگاه رساندیم. سروصدای هلیکوپتر توی اتاقک پیچیده بود؛ اما من بیشتر ناله مجروحان را می‌شنیدم و دلم ریش می‌شد. یکی داد می زد: «تشنمه یه چیکه آب بدید.» یکی می‌گفت: «پام» دیگری ناله می‌کرد «دستم!» از بدو بدوهای پرستار فهمیدم بیشتر مجروحها حال خوبی ندارند. پرستار بیچاره از بالای سر یکی می‌رفت سراغ آن یکی، پای آن هم بند نمی شد و آن دیگری را دلداری می‌داد یا سرم عوض می‌کرد. دیدن این صحنه ها حالم را خراب کرده بود. نه می‌توانستم روی پاهایم بایستم نه می توانستم بنشینم. از یک طرف ضعف کرده بودم و از طرف دیگر بدن لرزه شدیدی داشتم. دست‌هایم حتی جان نداشت فاطمه را، که آن قدر سبک و بی بنیه شده بود بغل کنم. وقتی به فرودگاه تهران‌رسیدیم، اسماعیل، که خودش را با عصای زیر بغل سرپا نگه داشته بود، فاطمه را از من گرفت. من هم بی‌حال روی شانه اش افتادم. خلبان وضعیت ما را که دید، جلو آمد و کمک کرد تا به فضای داخلی فرودگاه رسیدیم. وارد فرودگاه که شدم جنازه های خونین را دیدم که روی زمین افتاده بودند. تا آن روز درباره جنگ فقط شنیده بودم؛ چیزی ندیده بودم. مجروحان را تندتند جابه جا می‌کردند. دیدم برای جابه جایی دو تا از مجروح ها که حال بدی داشتند تلاشی نمی‌کنند. چشمم دنبال پرستار بود. فکر کردم حتماً آنها را از یاد برده است. وقتی پرستار ملافه را روی صورتشان کشید انگار قلبم از جا کنده شد. روح و روانم به هم ریخت. حالم آن قدر بد شد که همان جا روی زمین نشستم. دوباره اسماعیل کمکم کرد بلند شوم. به هر سختی بود خودمان را به دکتر عظیمی، نبش خیابان طالقانی۔ ولیعصر، رساندیم. پزشک دخترم را معاینه کرد. بعد از سکوتی طولانی به اسماعیل گفت: تا حالا دچار موج انفجار شده ای؟ اسماعیل گفت: «نه.» رو کرد به من: توی دوران بارداری اتفاق خاصی برات نیفتاد؟ ضربه ای ... لطمه ای ..... گفتم: یه بار موشک زدن توی خیابون یوسفی اهواز انفجار شدید بود. خونه ما لرزید. من هم با شکم زمین خوردم، همین؟ اسماعیل گفت: "سه ماهه هم که بود از روی موتور زمین خورد!" دکتر از معاینه فاطمه دست کشید و گفت: «بچه تون معلول جسمی و ذهنیه؛ یا به خاطر همیناست که گفتید یا به خاطر ازدواج فامیلی» ┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ همراه باشید انتقال مطلب با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻  بابا نظر _ ۱۰۴ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• 🔻 عملیات کربلای ۵ 🔘 حالت خستگی داشتم. همان دم در روی کفشها نشستم و خوابم برد. در عالم خواب شریفی را مثل همیشه قبراق و سرحال دیدم. او گفت: من دیشب شهید شدم و علی ابراهیمی هم صبح شهید می شود. سفارش کن جنازه مرا دفن نکنند تا جنازه او برسد و ما دو تا را کنار هم دفن کنند. ما سال‌های سال در کنار هم بودیم، بگذار در آنجا هم با هم باشیم. 🔘 بیدار شدم، دیدم اذان صبح شده. برای آقای قاآنی هم این مطلب را بیان کردم. در همین حین آقای ابراهیمی که در خط بود، با هادی صحبت می‌کرد. هادی گفت شما را کار دارد. گوشی را گرفتم. ابراهیمی گفت:" حاجی خودت را برسان، خسته شدم. عراقی ها پاتک سنگینی را شروع کرده اند. دیگر کاری از من بر نمی آید." گفتم: بگذار یک چای بخورم چشم می آیم. نمازم را خواندم، مقداری عسل داخل چای ریختم چای را هم می زدم که دیدم سعادتی و نجفی گریه می‌کنند. پرسیدم چه شده؟ گفتند:" علی ابراهیمی به شهادت رسید." دیگر نفهمیدم آن چای و عسل را خوردم یا نه، فقط این قدر می‌دانم که چند دقیقه بعد با یک موتور پشت خاکریز و کنار جنازه علی ابراهیمی ایستاده بودم. دیدم پاهای سید علی کاملاً خرد شده. سؤال کردم چطوری به شهادت رسید؟ گفتند هلی کوپتر عراق از طرف جزیره ام المندرس که هنوز در اختیار عراقی‌ها بود و از پشت نخلها بالا آمد و یک راکت جلوی پای ایشان زد. 🔘 جنازه را در آمبولانس گذاشتیم. به سید حسین احمدی مأموریت دادم جنازه را به معراج برساند‌ تا از آنجا به مشهد بفرستند. آمبولانس را با یک راننده تحویل احمدی دادم. یک مقدار که رفتند در آمبولانس باز شد و جنازه بیرون افتاد. جلو رفتیم و دســت ابراهیمی را در محل قرار گرفتن برانکارد بستیم. بعدها می گفت: یک کیلومتر بعد طناب پاره شد و مجدداً جنازه بیرون افتاد. وحشت راننده را برداشته بود و می‌گفت این جنازه عقب نمی رود. چرا می‌خواهید او را به زور ببرید. من او را نمی‌برم. 🔘 من که این وضعیت را دیدم کلاشینکف را برداشتم و گلنگدن کشیدم. راننده فرار کرد. یک رگبار زدم ایستاد. گفتم اگر تکان بخوری می‌کشمت. یا برگرد اینجا، یا سوئیچ ماشین را بده که خودم او را ببرم. راننده که دید واقعاً تیراندازی می‌کنم برگشت با زحمت زیادی جنازه را به معراج اهواز تحویل دادیم و برگشتیم. ساعت چهار بعد از ظهر بود. درگیری شدیدی پیش آمده بود. عراقی‌ها پاتک کرده بودند. از مسؤولین هم کسی نبود. سعادتی و نجفی به بخارایی گفتند: شما به خط بروید. آقای بخارایی از داخل سنگر بیرون آمد و‌ دم سنگر نشسته، گفت: "حاج آقا شما نمی آیید خط؟" 🔘 گفتم: نه آنجا جای یک فرمانده است، نه دو فرمانده. رفت و آن شب گذشت. بعد شنیدم که بخارایی پشت بیسیم با سعادتی بگو مگو می‌کند. سعادتی به او می گفت چرا این طوری حرف میزنی و بخارایی هم گفت چه کنم؟ نیروها فرار کرده اند. دیگر کسی نمی ایستد. سعادتی آمد و گفت: حاج آقا، شما به خط بروید. گفتم من نمی روم. در یک خط دو تا فرمانده مشکل آفرین است.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 سلام ، شبتون بخیر در دومین شب از هفته دفاع مقدس و در ادامه گفتگوها با راویان و محققان دفاع مقدس، امشب در خدمت جناب آقای صابونی از نویسندگان و محققان پیشکسوت هستیم جهت بازخوانی شرایط اهواز در روزهای نخست دفاع مقدس. 🔸 اولین جرقه جنگ را چه زمانی درک کردید؟ 🔸 عکس العمل مردم اهواز با اخبار جنگ چه بود؟ 🔸 بچه‌های مساجد، امام جمعه و دستگاههای دولتی به چه شکل فعال شدند؟ 🔸 در خصوص نزدیک شدن دشمن به اهواز از جبهه های مختلف در روزهای ابتدایی توضیحاتی بفرمایید 🔸 در بخش پشتیبانی رزمی چه کمک هایی به جبهه می رسید؟ 🔸 اهواز بعنوان محور جبهه های جنوب چه نوع پشتیبانی هایی به نیروها و یگانها داشت؟ 🔸 جریان انفجار زاغه مهمات چه بود و چه تاثیری در اهواز گذاشت؟ 🔸 عملیات غیور اصلی چه تاثیر روانی در نیروهای رزمنده داشت ؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 شما در خصوص مطالب کلی کانال پیامها، پیشنهادات و ابهامات ‌‌‍‌‎‌┄═❁❣❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ سلام وقت بخیر من خانم هستم و مدتهاست پیگیر مطالب کانال حماسه جنوب هستم بیشتر مطالب کانال و بخصوص خاطرات جبهه و زندگینامه شهدا برایم جذابیت دارد. اما نقدی هم بر کانال دارم . به نظرم می‌رسد وقتی در هرروز چند مطلب سریالی مختلف می‌گذارید با یکدیگر تداخل داشته و سررشته هر مطلب از دست مخاطب خارج میشود. به عنوان مثال خاطرات جبهه، همزمان با خاطرات بی آرام و .....در کنار دیگر مطالب باعث شده آشفتگی ایجاد شود . کاش بشود در مورد مطالب سریالی صرفا فقط دونوع مطلب منتشر شود و پس از پایان یک سریال نوشته ، خاطرات یا ... دیگری منتشر شود. نمی‌دونم آیا دیگر مخاطبان هم این آشفتگی و گم شدن سررشته مطالب را دارند یا خیر. باز هم از کانال پربارتان متشکرم. در پناه حق. 🍂 تشکر از شما، سعی شده در مطالب انتخاب شده، همه سلیقه‌ها در نظر گرفته شوند. در این خصوص دوستان نظر دهند ‌‌‍‌‎‌┄═❁❣❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ‌‌‍‌‎‌┄═❁❣❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ‌‌‍‌‎‌┄═❁❣❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ‌‌‍‌‎‌┄═❁❣❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 شور دگر 🔸 با نوای حاج صادق آهنگران این جبهه ی اسلام است دل شور دگر دارد حقا که بر این محفل الله نظر دارد شعر: حبیب اله معلمی محل اجرا: شوش دانیال قبل از عملیات فتح المبین زمان اجرا: سال (۱۳۶۰) ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 اروندم اما با زبان بی‌زبانی می‌خواستم حرفی بگویم تا بدانی مثل نسیم صبح بر روحت وزیدم طوفانی‌ام در لحظه‌های شعرخوانی یک شعر من رزمنده‌ای غواص بوده شعری که با ابیات آن همداستانی بیت چهارم می‌خروشم که کجا رفت؟ این اول قصه است می‌خواهی بدانی؟ می‌گفت بی عشق وطن این زندگی چیست؟ می‌گفت با خود: مرگ بر این زندگانی از شعرهایم آخرین غواص هم رفت پیوست آن دریا به رودی آسمانی در دل هزاران قصه دارم از شهیدان می‌خواستم اروند باشی...؟ می‌توانی شعر: طالبی نیا ▪︎ قلب هامان آکنده از نور الهی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂؛⚡️؛🍂 ⚡️؛ 🍂 🍂 در کوچه های خرمشهر ۲۷) خاطرات مدافعین خرمشهر مریم شانکی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 ‌ سید صالح موسوی من و نورانی و رضا دشتی تصمیم گرفتیم که به بندر برویم. وقتی به آنجا رسیدیم ده نفر عرب را در خانه‌ای پیدا کردیم که دست و پایشان بسته بود و تعدادی شان هم زخمی بودند. کمی آن‌طرفتر چند زن به سروصورت خود می‌زدند. پس از کمک به اهالی خانه، از آنجا بیرون آمدیم و حرکت کردیم. در میان راه جنازه های دشمن به وفور دیده می‌شدند و بوی تعفن جسدهای سوخته در داخل تانکها همه جا را فرا گرفته بود. از این که حتی یک تانک جان سالم به در نبرده بود همگی احساس رضایت می کردیم. آن شب بچه ها در مدرسه ای که مقرمان بود خسته و کوفته به زمین چسبیدند. من و علی حیدری و چندنفر دیگر از بچه ها برای استراحت و خوابیدن به ساختمان بانک رفاه که در همان نزدیکی‌ها بود رفتیم. ساعت دو ونیم شب دیگر از صدای شلیک گلوله های دشمن خوابمان نمی‌برد. گرما عرق زیادی برتن ما نشانده بود و مدام از این پهلو به آن پهلو می شدیم. وقتی بیرون آمدیم «ناجی بشری زاده» و عباس بحرالعلوم را دیدیم که زخمی شده بودند. می‌گفتند که عراقی‌ها مدرسه را به گلوله بسته اند و بچه ها را به خاک و خون کشیده اند. وقتی به مدرسه رسیدیم صحرای کربلا پیش چشم‌مان بود. «تقی محسنی فر» و «علی حسینی» و خیلی از بچه هایی که آن روز در نبرد با عراقی‌ها حماسه آفریده بودند شهید شدند. با آن که شهادت بچه ها برایمان مشکل بود، اما با صبری که خدا بما داد این درد را هم تحمل کردیم. پس از شهادت آنها دیگر به آن شکل، نیرویی باقی نمانده بود. بقیه افراد پراکنده شدند و هر کس مقری برای خود انتخاب کرد. فردای آن روز برای پاکسازی دشمن به طرف بندر حرکت کردیم. عراقی‌ها شب قبل به آنجا نفوذ کرده بودند. تعداد ما خیلی کم شده بود و از سه گروه تنها سی نفر مانده بودیم. پس از کمک گرفتن از نیروهای مردمی قرار شد از سه نقطه حرکت کرده و با هم به بندر برسیم و با اطمینان بیشتری آنجا را پاکسازی کنیم. عراقی‌ها روی ساختمانها مستقر بودند. از دور آنها را می‌دیدیم ؛ همین طور نیروهای تبلیغاتی‌شان را که روی دیوارها شعارها و اراجیفی به عربی می‌نوشتند و عکس صدام را به در و دیوار می چسباندند. دیگر خونمان به جوش آمده بود. خود را به ساختمان «سی بی سی» رساندیم. اما هنگام داخل شدن به ساختمان داد و فریادی به زبان عربی شنیدیم و به دنبال آن شیشه بالای سرمان شکسته شد و دشمن ما را زیر رگبار گرفت. بلافاصله عقب کشیدیم و از سمت دیگری، ساختمان را زیر آتش شدید گرفتیم. حسین سوادیان برای سرکشی به داخل ساختمان رفت اما وقتی نیروهای بعثی را دید و تصمیم به شلیک گرفت اسحله‌اش گیر کرد. خودش هم نمی‌دانست که چطور از ساختمان بیرون آمده بود. او با صدای بلند فریاد می‌زد و محل نیروهای دشمن را نشان می‌داد. ساختمان خیلی محکم بود و عراقی‌ها از لحاظ مکانی، نسبت به ما تسلط داشتند و بی وقفه به طرف مان نارنجک می انداختند و رگبار می‌زدند. اوضاع ناجوری بود. اما به هر ترتیب باید ساختمان را محاصره می کردیم. گروه قاسم مرادی که به دلیل بروز مشکلاتی در اوایل کار در برخورد با تانکهای عراقی عقب کشیده بودند با سازماندهی مجدد نیروهای دشمن را وادار به عقب نشینی کردند. علی هاشمیان قصد داشت که سمت راست ساختمان را دور بزند، اما در همان قدم اول با رگبار دشمن روی زمین افتاد. ترکشهای ریز به صورت و بدنش خورده بودند توان حرکت نداشت. لحظه بعد با شلیک آرپی جی یکی از بچه ها به محل تیراندازی، آتش دشمن قطع شد. با عقب ماندن گروه سمت راست، برنامه‌ها تا حدودی ناهماهنگ شده بود. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 شما در خصوص مطالب کلی کانال پیامها، پیشنهادات و ابهامات ‌‌‍‌‎‌┄═❁❣❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ سجاد: ممنونم از انتشار تدریجی خاطرات و کلیپ های خوب کننده حال و احوال بروبچه های دوران دفاع مقدس بنده خاطرات را سریالی و روزانه مطالعه نمیکنم بلکه بعداز پایان کل آن خاطره ، تجمیع کرده با تمرکز بیشتر مطالعه میکنم تا تداخلی با سایر خاطرات پیدا نکند. علی ای حال این کانال ، اگر مطلوب صددرصدی نباشد اما ۷۰ الی ۸۰ درصد پاسخگوی نیاز نسل امروز است. اگر کتابهای توام با تحلیل و توصیف تاریخچه شروع جنگ از قبل و حین و بعداز پایان آن را از دیدگاه فرماندهان ارتش و سپاه و جهاد و کمیته و ژاندارمری و... هم منتشر کنید به درک و ارتقاء مخاطبان کمک زیادی نموده اید که خود نمونه ای از حرکت میدانی راهیان نور را ایفا میکند. حتی کتب آموزشی بخشی از دوره های عالی و دافوس و... نیروهای مسلح را هم میتوانید در این کانال مطرح کنید. باز هم ممنونم از همه عزیزان و شورافرینان این عرصه فرهنگی و انقلابی ‌‌‍‌‎‌┄═❁❣❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پاسخ: با سلام و تشکر نشر خاطرات ارگانهای مختلف ، منوط به در دسترس بودن این خاطرات است . در خصوص مطالب توضیحی، نقد و شرح عملیات ها نیز می توانید از هشتک های زیر جهت دسترسی به ارسالهای قبل‌تر استفاده کنید . ‌‌‍‌‎‌┄═❁❣❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 محسن رضایی: به بنی‌صدر گفتیم عراق آماده حمله شده، گفت: عراق حمله نمی‌کند، مگر اینکه شما پاسدارها جنگ درست کنید! 🔸 بنی صدر ۱۰ روز قبل از حمله صدام در شورای دفاع گفت ۱۰ هزار دلار دادم به یک نفر برایم اطلاعات جمع کرده که قرار است ارتش عراق به ایران حمله کند! ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 روزنوشت‌های سردار حسن باقری ۲ سعید علامیان برای سردار شهید حاج احمد سیاف زاده مسئول عملیات سپاه خوزستان ┄┅═✼✵✦✵✼═┅┄ 🔸 عراق دوازده لشکر را به سوی پنج استان کشور روانه کرد که از این تعداد پنج لشكر سهم استان خوزستان بود. حالا دیگر درگیری‌های پاسگاه با پاسگاه نبود، حركت لشکرهای زرهی متجاوز خبر از جنگی بزرگ می‌داد. 🔸 حمله عراق به ایران با لشکرهای زرهی صورت گرفت. تانک را برای ۱۰ کیلومتر پیشروی درست نکرده‌اند. برای ۱۰ کیلومتر حتی به خودرو هم نیازی نیست. وقتی تانک‌های یک کشور به حرکت در می‌آیند به این معنی است که می‌خواهند یک کشور را بگیرند. 🔸 در جنگ جهانی اول و دوم هم همین طور بود؛ در جنگ جهانی دوم وقتی آلمان تانک‌های خود را به حرکت درآورد تا ظهر لهستان و چک اسلواکی را گرفت. البته آن کشورها کوچک بودند. هلند، بلژیک و لوگزامبورگ را با عبور از جنگل‌های آردن با هم گرفت و بعد به فرانسه رسید. 🔸 تانک‌ها و نفربرهای ارتش عراق در مجموع دوازده لشکر به حدود پنج هزار دستگاه می‌رسید. هر لشکر بیست هزار تا بیست و دو هزار نفر نیرو دارد، اگر آن‌ها را پنج لشکر هم حساب کنیم صدهزار نفر می‌شدند... ادامه دارد ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 شما در خصوص مطالب کلی کانال پیامها، پیشنهادات و ابهامات ‌‌‍‌‎‌┄═❁❣❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ احمدی: سلام وخسته نباشید فکر کنم هیچ کانالی برای من به اندازه کانال خاطرات جبهه دراولویت مطالعه نیست هرشب وروز منتظرم که قسمتهای بعدی خاطرات درکانال گذاشته شود خدایی لذت میبرم واحساس دروان دفاع مقدس ولحظات سخت عملیات مجدد برایم زنده میشوند. بسیار سپاسگزاریم🙏🙏 اما یک خانمی انتقادی درخصوص ترتیب وحجم مطالب نوشته بودند که نظرات ایشان کاملا" صحیح وبجا میباشد. یک خاطره که طولانی هم هست بایدپیوسته ارائه گردد وقتی بخشی ازیک خاطره میخوانیم و۲۴ساعت بعد دنباله آن میرسد یادمان میرود کجا بودوچی شد؟!! چون تعداد خاطرات درکانال زیاد است لذا پیشنهاد میگردد تعداد را کاهش وقسمت های ارسالی را افزایش دهید که خاطره درمدت کوتاه تری به پایان برسد وذهن خواننده یک جمعبندی کلی ونتیجه گیری ازآن داشته باشد. بااحترام .احمدی جانباز.رزمنده ‌‌‍‌‎‌┄═❁❣❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پاسخ: با سلام و تشکر از نظرتون معمولا از دو خاطره دنباله دار در کانال استفاده می کنیم، یکی کتاب اصلی که شبانه و بعد از ساعت ۲۱ ارسال می شه و دیگری خاطرات کوتاه تری هستند که یا مربوط به آزادگان، یا اسرای عراقی و یا خاطرات خانوادگی شهدا هستند که متفاوت با ارسال اصلی می باشند. ان شاءالله تلاش خواهیم کرد مطالب همزمان، متفاوت با هم باشند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁❣❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا