eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.3هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻  بابا نظر _ ۱۰۵ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• 🔻 عملیات کربلای ۵ 🔘 آقای قاآنی که به قرارگاه رفته بود برگشت گفت: شما بروید توی خط. پرسید: به شرطی می‌روم که آقای بخارایی بیاید پشت خط. آقای قاآنی پرسید: چرا؟ گفتم: برای این که خط، یک فرمانده میخواهد، نه دو فرمانده. با دو فرمانده نتیجه اش شکست است. اگر ایشان می‌تواند این کار را انجام بدهد، خب، انجام بدهد. آقای قاآنی گفت: شما بروید من به آقای بخارایی می‌گویم که بیاید عقب. به خط رفتم. دیدم وضعیت به هم خورده و بچه ها از هلالی عقب نشینی کرده‌اند. بخارایی تا چشمش به من افتاد گفت: حاج آقا نیروها عقب آمده اند. گفتم: خب به من چه مربوط است؟ شما مسؤولیت داشتید، می خواستید نگذارید. 🔘 یک ربع که گذشت آقای قاآنی آمد گفت که میخواهد با یک حمله، هلالی را بگیرد و جلو برود. بعد رو کرد به من و بخارایی و گفت: من با یک گروهان از انتهای شهرک دوعیجی عمل می‌کنم. آقای بخارایی، شما یک گروهان بردارید و از اول هلالی وارد عمل شوید. حاج آقا، شما هم یک گروهان بردارید و از جاده حرکت کنید و به دشمن بزنید. با سه گروهان حرکت کردیم و به دشمن زدیم. جای خیلی بدی بود. نتوانستیم جلو برویم. قاآنی و بخارایی به داخل روستایی نزدیک شهرک رفته و آنجا دور خورده بودند. بعد هم که متوجه شده بودند عراقی‌ها پشت سرشان را بسته اند مجبور به عقب نشینی شده بودند. قاآنی پیش من آمد و گفت: نمی شود کاری کرد. گفتم آقای قاآنی شما اگر به عقب می روید، تکلیف آقای بخارایی و من را روشن کنید. 🔘 آقا اسماعیل هیچ نگفت و رفت. خیلی ناراحت شدم. تصمیم گرفتم عقب بروم. سعادتی آمد پشت خط و به آقای بخارایی گفت شما عقب برگردید... آقای نظر نژاد مسؤولیت خط با شما. شب پنجم یا ششم عملیات بود که دو گردان نیرو درخواست کردم. گردانها آمدند. یک گردان به فرماندهی فلاح هاشمیان و یک گردان به فرماندهی آقای سلیمانی به من ملحق شدند. این دو گردان را به کار گرفتیم ولی باز نتوانستیم پیشروی کنیم. کار گره خورده بود. لشکر امام حسین (ع) و لشکر نجف هم از جناح چپ عمل کردند باز هم نشد. لشکر عاشورا و لشکر ۵ نصر هم انتهای بوارین مانده بودند. هیچ کس نمی توانست کاری بکند. همه نگاه می‌کردند که لشکر امام رضا (ع) چکار می‌کند. ما هم گیر کرده بودیم. 🔘 پیشروی قدم به قدم بود و جنگ تن به تن. گاهی صد قدم جلو می رفتیم و گاهی چنــد قــدم عقب می آمدیم. در این عملیات رازی نهفته بود و شکافتن آن کار بسیار دشواری بود. باید از صدها و بلکه هزاران نفر سؤال کرد که راز شلمچه چه بود. ▪︎ فصل پانزدهم ٢٤ دى ١٣٦٥ شدیدترین درگیری زمینی بین ما و عراق به وجود آمد. این درگیری برای ما هم غرورآفرین و هم ناراحت کننده بود. صبح این روز ساعت هشت درگیری بسیار پیچیده شده بود. نیروهای لشکر امام حسین(ع) در جناح راست بودند و نیروهای ما کاملاً کپ (زمین‌گیر) کرده بودند. دو سه فروند هلی کوپتر خودی در همان ساعت ها برای کمک به نیروهای زمینی آمدند. درگیری هلی کوپترهای ما با نیروی زمینی عراق، شجاعانه و غرور آفرین بود. پایان این نبرد، تلخ تمام شد. هلی کوپترها حدود نیم ساعت با تانکهای پدافند زمینی عراق درگیر بودند. دو فروند از هلی کوپترها موشکهایشان را زدند و به عقب برگشتند. 🔘 دیدم یک هلی کوپتر بسیار سماجت می کند و می‌رود جلو و درگیر می‌شود. بالای سر نیروهای عراقی می رفت دور می‌زد و بر می گشت. متوجه شدم خلبان هلی کوپتر میخواهد به نیروهای ما بفهماند جلو بروید، مشکلی نیست. اگر این ها قدرتی داشتند باید مرا می زدند. این مانور نیم ساعت طول کشید و سرانجام بر اثر اصابت موشک، هلی کوپتر داخل صف تانک‌های عراقی‌ها سقوط کرد. بعدها متوجه شدم خلبان هلی کوپتر شهید فخرایی از بچه های مشهد و برادر یکی از نیروهای پاسدار خودمان است. 🔘 بعد از این که خط پدافندی درست شد از بچه های اطلاعات خواستم تا جنازه شهید را به پشت خط انتقال دهند. چون او در عمق خاک عراق افتاده بود، باید ۱۵۰ متر از خط تماس فاصله می گرفتند تا بتوانند جنازه را پیدا کنند. بچه ها نفوذ کردند و مشخص شد که هلی کوپتر کجا سقوط کرده. همۀ مشخصات را آوردند اما نتوانستند جنازه را که سوخته بود، با خودشان بیاورند. برادر ایشان آمد. به کمک او، دوباره تلاش کردیم که جنازه را بیاوریم اما باز نتوانستیم. اهمیت این کار برای ما به علت جان فشانی آن شهید برای تقویت روحیه نیروهای زمینی بود. او به خاطر ما شهید شد و ما در این حرکت، سه زخمی دادیم. مجبور شدیم چهارده پانزده روز صبر کنیم تا آتش کاهش پیدا کند. مجدداً نفوذ کردیم باز هم موفق نشدیم و بالاخره تـا زمانی که من در منطقه حضور داشتم نتوانستیم جنازه را بیاوریم
       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 چند قطعه نوحه‌خوانی و سینه زنی رزمندگان در دفاع مقدس ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 صبح که می‌شود قلبم را از نو برایِ کنارِ شما تپیدن کوک می‌کنم این یعنی خودِ خود زندگی... ▪︎صبحتان سرشار از محبت ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂؛⚡️؛🍂 ⚡️؛ 🍂 🍂 در کوچه های خرمشهر ۲۸) خاطرات مدافعین خرمشهر مریم شانکی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 ‌ سید صالح موسوی نیروهای دشمن هنوز ساختمان را در اختیار داشتند و به راحتی از در پشتی آن رفت و آمد می‌کردند. ناچار تصمیم گرفتیم که خودمان ساختمان را محاصره کنیم. از ساعت هشت و نیم صبح تا چهار بعد از ظهر درگیر بودیم تا آنکه توانستیم ساختمان را محاصره کنیم و با آرپی جی و نارنجک تفنگی آنجا را به آتش بکشیم. در آن حمله تعدادی از عراقی‌ها کشته شدند و بقیه فرار کردند. درگیری بسیار سختی بود، طوری که حتی تکاورها هم نتوانستند مقاومت کنند و با دادن چند شهید عقب کشیدند. ( فردای آن روز عراقی‌ها سرعلی هاشیمیان را زیر زنجیرهای نفربری گذاشته و از رویش گذشتند.) بچه ها مثل همیشه ماندند و ساختمان را گرفتند اما به دلیل کمبود نیرو باز خسته شدند و عقب کشیدند. دیگر شکل خاص و منسجمی نداشتیم و هر روز تعدادی از بچه ها شهید می‌شدند تا آن که یکی از روزها خبر رسید که نیروهای دشمن، طرف سنتاب محاصره شده‌اند و ارتشی‌ها احتیاج به کمک دارند. بلافاصله با بچه ها راه افتادیم و خود را به آنجا رساندیم. من آرپی جی داشتم و به همین دلیل نورانی پیشنهاد کرد که با «پرویز عرب» مراقب سنتاب باشیم. تانکهای دشمن در فاصله ده متری ما بودند. تعدادی از بچه ها و دشمن را زیر آتش گرفتند. عراقی‌ها غافلگیر شده بودند و سینه خیز عقب نشینی می‌کردند و زخمی‌هایشان را نیز با خود می‌بردند. در همان حال نورانی را دیدم که جلو میرفت و با نارنجک تفنگی دشمن را زیر آتش گرفته بود. ناگهان متوجه یکی از تانکهای عراقی شدیم که در فاصله پنج متری ما پشت حصار کائوچویی مستقر شده بود. برای آنکه گلوله‌ام خطا نرود، منتظر شدم تا از پشت حصار بیرون بیاید. با آمدن نورانی، وقتی رویم را برگردانم دیگر چیزی نفهمیدم. کمی بعداز ناله ای مبهم ناخودآگاه خود را چندمتر آنطرف تر روی درخت شکسته ای دیدم. گویا که ترکش به سرم اصابت کرده بود. بچه ها می گفتند: پرویز چی شده؟ پرویز چی شده؟... در همان حین متوجه تکه هایی از صورت و مغزی شدم که به پشت سرم پاشیده شده بود. آنها اجزای بدن پرویز بودند، کمی بعد وقتی بچه ها مرا عقب کشیدند بار دیگر حمله کردند و دشمن را عقب راندند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 حضرت امام‌(ره): تاریخ اسلام جز یک برهه از صدر اسلام، جوانانى مثل جوانهاى ایران ما سراغ ندارد. و ملتى مثل ملت ایران در تاریخ ثبت نشده است. شما در کجاى تاریخ - جز یک برهه در صدر اسلام آن هم نه به‌طور وسیع بلکه به‌طور محدود - سراغ دارید که جوانان یک کشور این‌طور عاشق جنگ باشند؟ این‌طور عاشق دفاع از کشور خودشان باشند؟ و این طور ملت، همه با هم یکصدا دنبال پیروزى ارتش و سپاه پاسداران و سایر قواى مُسلَّحه باشند؟ و کجا دیدید که عاشقانه دنبال شهادت باشند؟ من به این چهره‌هاى نورانى و بشّاش شما، و به این گریه‌هاى شوق شما حسرت مى‌برم. من احساس حقارت مى‌کنم. من وقتى با این چهره‌ها مواجه مى‌شوم. و این قلبهائى که به واسطه توجه به خداى تبارک و تعالى این‌طور در چهره‌ها اثر گذاشته است، احساس حقارت مى‌کنم. من غیر از دعا که بدرقه شما کنم چیزى ندارم که به شما بکنم. من چطور به این احساسات خداگونه و به این توجهاتى که شما به خداى تبارک و تعالى دارید، و به این عزم راسخ شما و این شجاعت بینظیر شما، چطور من مى‌توانم از شما ستایش کنم؟ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 روزنوشت‌های سردار حسن باقری ۳ سعید علامیان از شلمچه تا طلاییه دو لشکر، از فکه تا موسیان هم دو لشکر، یک لشکر هم از بستان در حال حرکت بود. هر کدام از این لشکرها هفتصد تانک و نفربر داشتند. لشکر ۹۲ زرهی مگر چه قدر تانک داشت که مقابل این ها بگذارد؟ خوزستان با پدیده عدم توازن مواجه شده بود. عراقی‌ها مثل مور و ملخ ریختند و آمدند. دیگر مرزبانی، ژاندارمری، پادگان دژ و پادگان حمید جلودارشان نبود. نیمی از کشور زیر پوشش آتش دشمن قرار گرفت اما ثقل جنگ در خوزستان بود. در سپاه هم مجموع پاسدارهای خوزستان با در نظر گرفتن اهواز، به چهار هزار نفر نمی‌رسید. در سپاه اهواز که بهترین جای سپاه خوزستان بود، پنج قبضه کلاشنیکف داشتیم، یک تفنگ ۱۰۶ هم بود که البته کار نمی‌کرد. مربی آموزش از ارتش آورده بودیم. نامه‌ای به ارتش داده و تعدادی سلاح ژ۳، تیربار و نارنجک گرفتیم. سلاح سبک‌تر از سبک بود. مثلاً خمپاره ۶۰ سبک است که ما نداشتیم. بیشترین سلاح ما از نظر تعداد کلت بود از سلاح ژ۳ برای نگهبانی‌ها استفاده می‌شد. حتی لباس پاسداری وجود نداشت که بپوشیم یا نپوشیم... ادامه دارد ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 رنگ، تعلق است وبی رنگی در نفی تعلقات. اگر بهار ريشه در زمستان دارد وبذر حيات در دل برف است، كه پرورش می يابد، يعنی مرگ آغاز حياتی ديگر است و راه حيات طيبه اخروی از قلل سفيد و پر برف پيری می گذرد. "موتوا قبل انت تموتوا" يعنی منتظر منشين كه مرگت در رسد، مرگ را درياب، پير شو، پيش از آن كه پير شوی و پيری بی‌رنگی‌ست ... ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 بی آرام / ۹ برای سردار شهید حاج اسماعیل فرجوانی روایت زهرا امینی بقلم، فاطمه بهبودی •••━🌼🍃━━━━━━━━•••━ شش ماهه بودم و رفتیم مشهد. هر بار پا به حرم می‌گذاشتم از امام رضا می‌خواستم فرزند توی راهم سالم باشد. امام رضا را قسم می‌دادم به امام جواد، اشک می ریختم و التماس می‌کردم. پسرم بیست و نهم اردیبهشت ماه ۱۳۶۲ به دنیا آمد؛ پسری تپل و خوشگل. نام عموی شهیدش را روی او گذاشتیم. با تولد امیرم، خدا غم و غصه های ما را از دلمان برد. امیر زودتر از بچه های هم سن و سالش چهار دست و پا کرد و راه افتاد و حرف زد. هر بار غرق با مزگی پسرم می‌شدم با خودم می‌گفتم پس طفلکم فاطمه در اثر موج انفجار موشک ناقص شد! اسفندماه ۱۳۶۳ و شروع عملیات بدر بود. یکی از دوست‌های اسماعیل به حاج خانم زنگ زد و گفت: «اسماعیل مجروح شده.» حاج خانم خودش را نباخت گفت: «کجاست؟ کجا باید برم؟» گفته بودند در بیمارستانی در مشهد بستری است. هر قدر حاج خانم بر خودش مسلط بود، دل توی دل من نبود. گفتم: «حاج خانوم، می‌خواید برید؟» گفت: «آره دیگه تو که بچه کوچیک داری؛ بمون پیش بچه هات هر چی بشه بهت زنگ میزنم.» امیر دو سالش نشده بود. فاطمه هم که سر جا بود. چاره ای نداشتم. باید می‌ماندم در خانه. دو سه روز گذشت و خبری از حاج خانم نشد. روز پنجم، ششم زنگ زد و گفت: «تیر خورده به کف دست اسماعیلم و از پشت دست در اومده. الان بیهوشه، به هوش بیاد زنگ می‌زنم باهات صحبت کنه.» نمی دانم چند ساعت یا چند روز طول کشید تا اسماعیل زنگ زد. اما می دانم مُردم و زنده شدم. سلام را که گفت زدم زیر گریه، تا وقتی خداحافظی کرد. داشتم دیوانه می‌شدم. حاج خانم سه هفته در مشهد ماند. وقتی برگشت گفت: «دست بچه م رو قطع کردن.» زدم زیر گریه و گفتم: «یعنی هیچ جوری خوب نمی‌شد؟» حاج خانم گفت: «نشد که نشد. هر کاری کردن باز انگشتاش سیاه شد. دونه دونه انگشتای بچه م رو بریدن!» و به گریه افتاد: به دکتر التماس کردم تو رو خدا دو تا انگشت بچه م رو نگه دارید بتونه خودکار دستش بگیره. اون هم می خواد مثل شما پزشک بشه. بنده خدا دکتر دلش سوخت. گفت: «عملش می‌کنم. ولی سه روز پیش گلوله خورده. سلولها از بین رفته‌ان، معلوم نیست بتونیم انگشتا رو نگه داریم.» اون شب تا صبح اسماعیلم از درد نالید. چشم از انگشتای بچه م برنداشتم. ساعت به ساعت سیاه تر می‌شد. اسماعیل از درد به خودش می‌پیچید و می‌گفت: «مامان چرا نذاشتید دستم رو قطع کنن، دیگه خوب نمی‌شه» صبح دکتر اومد بالای سرش گفت: «مادر جان، دست پسرت پیوند نخورده.» گفتم: «دکتر جان هر چی خودت صلاح می‌دونی. نکنه زبونم لال این دست جونش رو بگیره» دکتر سری تکون داد و گفت: «بیمار رو ببرید اتاق عمل. صدای اره برقی که بلند شد، انگار داشتن دنیا رو روی سرم خراب می‌کردن. زار می‌زدم، خدایا به من و اسماعیلم صبر بده. بچه م رو بدون دست از اتاق عمل آوردن. به حال خودش نبود. هذیون می‌گفت. شب و روز ناله کرد. اون درد می‌کشید و من زار می‌زدم. یهو عرق می‌کرد و از تب می سوخت؛ به ساعت نکشیده لرزه به جونش می افتاد. روز سوم تازه حال خودش رو فهمید. تا اومد نفسی بکشه بردنش اتاق عمل تا روی مچ قسمت قطع شده پوست بکشن. اون هم ماجرایی داشت. چند بار رفت اتاق عمل و برگشت تا شد این.‌» کارم شده بود گریه. اشک می‌ریختم و امیرم شیر غم می‌خورد. نمی دانستم چطور می‌خواهم با اسماعیل روبه رو بشوم. همان روزها آقا یوسف نسرین خانم را برای ادامه درمان به آلمان برد. چهاردهم یا پانزدهم فروردین ماه اسماعیل از بیمارستان مرخص شد و به خانه آمد. انگار نه انگار مجروح شده، با دست رفته و بدون دست برگشته بود. امیر را که از آغوشم گرفت انگار آب از آب تکان نخورده بود. یکی دو روز بعد رفت منطقه. ┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ همراه باشید انتقال مطلب با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
درمان و قطع دست سردار شهید حاج اسماعیل فرجوانی در بیمارستان مشهد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻  بابا نظر _ ۱۰۶ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• 🔻 عملیات کربلای ۵ 🔘 صبح روز پنجم عملیات هلی کوپترهای دشمن در آسمان ظاهر شدند. هشت فروند هواپیمای جنگنده و دو فروند توپولف هـم کـه بـمـبـهـای سنگین حمل می‌کنند بالای سر ما به پرواز درآمدند. بمباران به قدری شدید شده بود که نهایت نداشت. هلی کوپترها از پایین کمک می کردند و آتش توپخانه عراق هم قطع نمی‌شد در همین حین، حدود هفت فروند فانتوم ایرانی به آنها حمله کردند. از طریق فرماندهی لشکر دستور دادند از دوشکاها استفاده نکنیم. ممکن بود به هواپیماهای خودی صدمه بخورد. 🔘 دو فروند اف چهارده، شش فروند فانتوم و اف پنج بودند. آتش ما قطع شد و نگاه می‌کردیم ببینیم چه می‌کنند. در کانال شهرک دوعیجی، سنگر بتونی خیلی محکمی داشتیم و من کنار آن ایستادم. هواپیماهای عراقی تا دیدند هواپیماهای ایرانی از سمت اهواز نمایان شدند، آرایش گرفتند. یک دفعه فانتومها مثل موشک به سمت آسمان رفتند. این حرکت‌ها زیبا بود. فانتومها از بالا با سر به سمت هواپیماهای عراقی برگشتند. هواپیماهای عراقی پراکنده شدند. یک اف چهارده، موشکی به سمت یکی از هواپیماهای عراقی که نزدیک در ایران بود رها کرد. هواپیمای عراقی سقوط کرد. همه تکبیر گفتند. میگهای عراقی تلاش می‌کردند که دو فروند توپولف را دور کنند. 🔘 یکی از توپولفهـا مسیر خود را به سمت پتروشیمی کج کرد و یکی از فانتومها به دنبال او و سمت خاک عراق رفت. ما نگران شدیم اگر فانتوم را می‌زدند، روحیه بچه ها ضعیف می‌شد. فانتوم چرخید و از بغل با موشک به نوک توپولف زد. توپولف با هیکل غول پیکرش اطراف پتروشیمی عراق نقش زمین شد. بعد از این حادثه فانتومها در آسمان منطقه ماندند و هواپیماهای عراقی متواری شدند. نیم ساعتی گذشت. تعداد زیادی هواپیمای عراقی در آسمان دیدم ظاهر شدند. آنها سمت اهواز و دزفول رفتند. چند نفر از بچه های یگان دریایی که در سد دز بودند می‌گفتند: میگها به دزفول می آمدند که یک دفعه فانتومهای خودی برای مقابله از زمین بلند شدند. چهار پنج فروند از هواپیماهای عراقی در آنجا سقوط کردند. گویی هواپیماها در آسمان مانند نیروهای زمینی جنگ تن به تن می کردند. 🔘 مردم هم بی واهمه تماشا می‌کردند و نترسیدند و به جان پناه نرفتند. میگها به فکر نجات خودشان بودند. تمام بمبهاشان را در بیابانها و کشتزار اطراف دزفول و اندیمشک رها کردند و پا به فرار گذاشتند. عصر روز بعد، آقای قاآنی به خط آمد. من خیلی خسته بودم. آقای قاآنی گفت: حاج آقا، چکار باید بکنیم؟ گفتم: باید آخرین گردانهای خط شکن را به من بدهید. منظور من، گردانهای کوثر دو، به فرماندهی آقای اسحاقی و الحدید دو، به فرماندهی آقای سراج بود. آقا اسماعیل گفت: حالا ببینم چه می شود. 🔘 شب را در همان جا به صبح رساندیم. صبح ساعت هشت یا نه بود که آقای قاآنی برای صحبت کردن با من آمد. گفتم گوش‌هایم نمی شنود. باید مطلب را بنویسید تا من بخوانم. نگاهی کرد و رفت و ساعت دو بعد از ظهر گردانها آمدند. آقای قاآنی هم آمد. باز هم نگاهی کرد و رفت و دیگر برنگشت. آقای قاآنی بعدها گفت که به قرارگاه رفته تا بگوید لشکر به پایان خط رسیده اما وقتی وارد قرارگاه شده آقارشید و آقارحیم صفوی هر دو بـه آقـای قاآنی پرخاش کرده بودند که شما آدمهای بی عرضه ای هستید. مگر چقدر نیروی عراقی آن جاست که لشکر شما بایکوت شده. 🔘 آقای قاآنی می گفت: واقعاً دلم از این حرف شکست چون ما هفت هشت روز جان کنده بودیم. تصمیم گرفتیم که به هر قیمتی شده شهرک را تصرف کنیم. از طرفی هم علی ابراهیمی علی پور شریفی و تعدادی از بچه هایی را که سالهای سال با هم بودیم از دست داده بودم. دیگر زندگی برایم بی ارزش شده بود. اصلاً به فکر زنده ماندن نبودم. تصمیم گرفتم عملیات انتحاری انجام بدهم. پیش خودم حساب کردم، دیدم از خط ما تا خط عراقی‌ها فاصله‌ای نیست. اگر با موتور می رفتم، چند ثانیه ای به آنجا می‌رسیدم. هیچ تیراندازی هم قادر نبود مرا بزند. حساب کردم که اگر تند حرکت کنم دو تا سه دقیقه کار است. در این سه دقیقه دشمن نمی تواند بفهمد که من خودی یا بیگانه هستم. گفتم کار جشعمی را تمام می‌کنم و شورای فرماندهی او را از بین می‌برم. اگر هم شهید شدم نیروهای دیگر کار شهرک را تمام می‌کنند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 شما در خصوص مطالب کلی کانال پیامها، پیشنهادات و ابهامات ‌‌‍‌‎‌┄═❁❣❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ م.پ: سلام عذرمی‌خوام خیلی کانال خوبی تشکیل دادین خدا خیرتون بده برای حل مشکلی ک اعضا در گروه گفتند به نظرم اگر هر قسمت را ریپلای کنیم مشکل حل می‌شه هرکس هم که داستان را فراموش کرده میتونه راحت بره قسمت قبل را دو باره نگاه کنه تا یادش بیاد. برای همه داستان هااین کار را انجام بدید ‌‌‍‌‎‌┄═❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پاسخ: سلام و تشکر از پیشنهادتون استفاده از ریپلای یک شلوغی بدی در ظاهر کانال ایجاد می کنه راه بهتر و اصولی‌تر رسیدن به مطالب قبل‌تر، استفاده از لیست هشتک هست به این ترتیب که: ۱. بعد از لمس مورد نظر ۲. در محل تایپ (محل فلش) ضربه بزنید تا لیست کامل در اختیار شما قرار بگیره مثل عکس الحاقی ‌‌‍‌‎‌┄═❁❣❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 سلام ، شبتون بخیر در چهارمین شب از هفته دفاع مقدس و در ادامه گفتگوها با راویان و محققان دفاع مقدس، امشب در خدمت محقق و نویسنده ارزشمند حوزه دفاع مقدس، جناب حجت الاسلام دکتر بهداروند هستیم که خود از رزمندگان پیشکسوت شهرستان اندیمشک هستند، جهت بازخوانی شرایط این شهر در روزهای نخست و در طول دفاع مقدس. سوالات: 🔸 اولین جرقه جنگ را در اندیمشک چه زمانی درک کردید؟ 🔸 عکس العمل مردم شهر با اخبار جنگ چه بود؟ 🔸 بچه‌های مساجد، امام جمعه و دستگاههای دولتی به چه شکل فعال شدند؟ 🔸 در خصوص خبر نزدیک شدن دشمن به شهر و وضعیت آتش دشمن در اندیمشک چه خبر بود؟ 🔸 در بخش پشتیبانی مردمی چه کمک هایی به جبهه می رسید؟ 🔸 اولین اقدام نیروهای مردمی برای رفتن به جبهه چه بود؟ 🔸 چه اماکن مهمی در اندیمشک به جنگ اختصاص پیدا کرد؟ 🔸 در طول جنگ چه گردان هایی از اندیمشک در جبهه حضور داشتند. 🔸 راجع به طولانی ترین بمباران جنگ که در اندیمشک اتفاق افتاد صحبت بفرمایید. 🍂