🍂
🔻 بی آرام / ۱۹
برای سردار شهید
حاج اسماعیل فرجوانی
روایت زهرا امینی (همسر شهید)
بقلم، فاطمه بهبودی
•••━🌼🍃━━━━━━━━•••━
می خواستم به حرف بهزادی عمل کنم و برگردم دنبال قایقی بگردم و نگهش دارم تا پیکر حاجی را ببرند عقب. دیدم حاج اسماعیل را گذاشتند بغل سنگر ۱۰۶ کنار پنجره بالای خاکریز. رنجبر دست کرد توی جیب بالاپوش غواصی حاجی و چراغ قوه چپقی را از جیبش درآورد. حاجی جلوی چراغ قوه، فیلتری گذاشته بود تا نور مستقیم نتابد. یک کارت آبی رنگ هم توی جیبش بود که نام مستعارش روی آن آمده بود «ذبیح الله شهیدی»؛ اسمی که بارها از بی سیم عراقی ها شنیده بودیم. یک پتوی راه راه سبز عراقی پیدا کردیم و حاجی را تویش پیچیدیم. کنار صورتش هم یونولیتی گذاشتیم که نیروها متوجه نشوند اوست. از هر دو سه نفری که به ساحل می رسیدند یک نفر می پرسید: «حاج اسماعیل کجاست؟» و همراهانش گوش میشدند ببینند ما که زودتر رسیده ایم چه میگوییم. ما هم میگفتیم حاجی رفته جلو. نمی خواستیم بچه ها روحیه شان را از دست ندهند.
چشم من دنبال قایقها دود و میزد. از این طرف به آن طرف میرفتم تا قایقی پیدا کنم. یا دیر به قایق میرسیدم یا سکانی میگفت مأموریت دیگری دارد. ورد همه شان هم این بود اول مجروحا! اما من فکر میکنم خود حاج اسماعیل میخواست در منطقه بماند. چون می دانست پیکر نیروهایش در منطقه مانده است و دلش راضی نبود بدون آنها برگردد ....
این ها را می شنیدم؛ اما به خرجم نمی رفت و چراغ امیدم حتی بعد از بازگشت اسرا هم روشن بود تا اینکه سوم خردادماه ۱۳۸۰ خبر رجعت پیکر اسماعیل را آوردند. خبر را که شنیدم دست و پایم شل شد و افتادم روی زمین. انگار جانم را از بدنم کشیدند. دیگر حال خودم را نفهمیدم. سر از بیمارستان درآوردم. حال و روزم را نمی فهمیدم. تا به هوش می آمدم بی تاب میشدم و اشک می ریختم. آمپولی به من تزریق می کردند یا دارویی توی سرم میریختند و چشم هایم سیاهی میرفت و پرتاب می شدم به پانزده شانزده هفده سال پیش. گوشم فقط از گذشته ها را میشنید و خیالم آن خاطرات را مرور میکرد.
داشتم دوم تجربی را میخواندم که عقد کردیم و درسم را رها کردم. یک بار گفتم: «اصلا چی شد اومدی خواستگاری من؟» گفت: «ای ناقلا... می خوای از زیر زبون من حرف بکشی» خندیدم و گفتم تو هر چی بپرسی من جواب میدم. پرسید: «تو اول بگو چی شد به من جواب دادی؟» گفتم من همیشه دوسِت داشتم. لب ورچید "ناسلامتی پسر عمهتم!"
نه به عنوان پسرعمه، کلی ازت خوشم می اومد. همیشه به خودم میگفتم پسر به این خوبی، مؤدبی، با ایمانی، قسمت کی میشه! ابروها را بالا داد گفتم حالا تو بگو
توی نامزدی نسرین ناهید دوربین رو داد عکسی ازتون بگیرم. در گوشم گفت: «داداشی، از توی دوربین زهرا رو نگاه کن.» اونجا یه نظر نگات کردم و به دلم نشستی.
گفتم: مگه قبلا نگام نکرده بودی؟ ابرو بالا داد و گفت: «نه اون جورا، چهار سال و نیم بی سروصدا با هم زندگی کردیم. در طول زندگی مشترکمان حتی یک بار حرفمان نشد. بعضی ها میگفتند اصلا اسماعیل نبود که جر و بحث هم بکنید، اما وقتی بود جز محبت و همدلی، بده و بستانی نداشتیم. همه سختیهای زندگی را تحمل کرده بودم به امید روزی که جنگ تمام شود و با اسماعیل به خانه مان برویم و زندگی مستقلی داشته باشیم. زمینی در زیبا شهر به ما داده بودند که اسماعیل داشت آنجا خانه می ساخت.
زندگی من هم مثل همۀ زن های جوان مشکلاتی داشت. اما دلم نمی آمد چند ساعتی که اسماعیل به خانه می آید از سختی ها گله کنم. مگر او چه کاری می توانست انجام دهد. غم و غصه را توی دلم می ریختم و به شوهرم نمیگفتم. هر چند اسماعیل زرنگ بود و نگفته حرف ها را از چشم هایم می خواند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
همراه باشید
برگرفته از کتاب
#بی_آرام
انتقال مطلب با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 در بخشی از این کتاب میخوانیم:
..روزی که سوار بر یک خودرو، نظارهگر، زمینهای زیر کشت، دشتها و تپههای حمرین بودم، تصور نمیکردم به سوی سرنوشتم، به سمت مهمترین نقطۀ عطف زندگیام، پیش میروم. اکتبر سال ۱۹۷۹ بود و از خدمت سربازیام کمتر از دو ماه سپری میشد. بعد از گذراندن دورۀ آموزشهای اصلی در پادگان الرشید واقع در جنوب بغداد، راهی خانقین شدم تا به یگان نظامی آنها ملحق شوم.
طی پیمودن مسافتِ صد و هفتاد کیلومتری بغداد تا خانقین که با ماشین دو ساعت به طول انجامید، چیزهای زیادی به ذهنم خطور کرد. اتفاقاتی که آن روز در ایران رخ میداد چندان برایم روشن نبود. با این که اعتقاد داشتم تشکیل یک حکومت اسلامی تنها راهحل مشکلات تمامی ملتهای مسلمان جهان به حساب میآید و مسلمانان باید از موانع و خطمشیهای حکومت اسلامی در هر کجا که تشکیل گردد تبعیت کنند، ولی اوضاع و شرایط ایران برایم مفهوم و قابل درک نبود. بدیهی است که تا حدی از القائات کینهتوزانۀ رسانههای تبلیغاتی بینالمللی متأثر شدم.
آیا به راستی ایران به صورت یک کشور اسلامی درآمده بود؟ از درونم ندایی الهی نجوا میکرد که آری همینطور است و دلیل این امر هم بسیار ساده بود. پیامبر اکرم (ص) در حدیث شریفی خبر داده است که اسلام همانگونه که غریب و تنها ظاهر گردید، به همین شکل دوباره در جامعه ظاهر خواهد شد. آن روزها ایران در بین بدخواهان خود کشوری غریب بود.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کتاب
برگرفته از کتاب
عبور از آخرین خاکریز
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۱۱۵
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
🔻 عملیات کربلای ۵
🔘 پنج شش روز گذشت. قرار شد برای جلسه به قرارگاه سپاه هشتم برویم. یک قسمت از پشتیبانی لشکرهای خراسان به عهده این قرارگاه بود. آقای موحدی فرمانده سپاه هشتم و آقای شوشتری هم جانشین ایشان بود. آقای حمیدنیا هم مسؤول عملیاتشان بود. صبح به اتفاق آقای قاآنی هادی سعادتی و ابوالقاسم منصوری به ایلام رفتیم و از ایلام به نزدیکی باختران آمدیم. از دوراهی جاده نزدیک قرارگاه یک راه بــه سمت پاوه و یک راه به سمت اسلام آباد می رود. قرارگاه، پایین دره کنار ارتفاع قرار داشت. وقتی به قرارگاه رسیدیم، نزدیک غروب آفتاب بود. چای خوردیم و نماز خواندیم. وضعیت قرارگاه از نظر تغذیه عالی بود. واقعاً از خودشان خوب پشتیبانی میکردند!
🔘 ساعت هشت بود که کباب و برنج آوردند. غذا خیلی مفصل بود. حالا نمیدانم همیشه غذایشان این بود یا آن شب که ما مهمان بودیم.
همین که جلسه شروع شد تلفنچی آمد و خبر داد که لشکر امام رضا(ع) در خرمشهر بمباران شیمیایی شده و تلفات خیلی بالاست. آقای آخوندی پشت خط بود و گفت که جریان از این قرار است. آقای قاآنی گفت شما هادی سعادتی و آقای منصوری سریع خودتان را به تشکیلات لشکر برسانید.
ساعت ده شب حرکت کردیم و پنج صبح نماز را در اهواز خواندیم. ساعت هشت صبح به خرمشهر رسیدیم. در آنجا دو گردان از بچههای اطلاعات و تخریب داشتیم. ٣٦ شهید و حدود صد نفر مجروح شیمیایی شده بودند. آنها را از آن طرف آب با کاتیوشا زده بودند. اکثر موشکها به داخل ساختمانها یا محوطه جلوی آنها اصابت کرده بود.
🔘 ساختمانهای محل استقرار نیروها در خیابانهای اصلی نبود. دشمن از طریق دیده بانها یا جاسوسانی که در داخل داشت متوجه محل ما شده بود. با سرعت به سمت خط حرکت کردیم. ساعت ده به خط دفاعی سرکشی کردیم. دیدم خط در کنترل نیروهای ماست. هیچ مشکلی در خط پیش نیامده بود. البته آنجا نیز بمباران شیمیایی شده بود. خوشبختانه چون بچه ها از ماسک و بادگیر استفاده کرده بودند، مسأله ای نبود. از طرفی هم بچه های ش.م.ر سریع وارد عمل شده و نگذاشته بودند که مواد شیمیایی گسترش پیدا کند. تا ساعت چهار بعد از ظهر آنجا بودیم.
🔘 آن شب به مناسبت تولد امام زمان (عج) در اهواز و در پادگان لشکر ۲۱ امام رضا (ع) جشن بود. عده ای مداح و چند نفر از بازاریهای مشهد هم آمده بودند. برای شام چلوکباب برگ و برای صبحانه روز بعد هم حلیم تدارک دیده بودند. هادی می گفت: چون ممکن است آقا اسماعیل نرسد، سه نفری برای تشکر از میهمانان به اهواز برویم.
بعد از ظهر حرکت کردیم به فلکه امام رضا(ع) که رسیدیم، پشت فرمان نشستم. هادی و منصوری هم کنار من نشسته بودند. هادی دستش را پشت گردن من انداخته و سرش را روی شانه ام رسانده بود و توی گوشم صحبت میکرد. از فلکه که وارد جاده شدم، بیست کیلومتر سرعت داشتم.
🔘 یک دفعه ماشین سرعت گرفت. تمام بدنم داغ شد. فکر کردم ترکش خوردم. یک گلوله توپ، سه چهار متر دورتر از ماشین خورده و موج انفجارش سرعت را از بیست به شصت رسانده بود. ترکش توپ به عقب ماشین خورده و از آنجا به هادی سعادتی اصابت کرده بود. در یک لحظه شیشه عقب و جلو خرد شد.
گوشت بدن هادی به سقف ماشین چسبیده بود. چون تمام بدنم را خون گرفته بود، فکر کردم ترکش خورده ام. هیچی نگفتم. هادی سوره حمد میخواند. نگاهش کردم و فهمیدم که ترکش خورده. اگر دست او دور گردن من نبود ترکش دست مرا به طور کامل قطع می کرد. چشم هادی یک جوری شده بود. به منصوری گفتم که سریع دستش را از روی شانه من خلاص کند و او را طرف خودش بخواباند. سرعت ماشین را از بیست به ۱۲۰ کیلومتر و در عرض چند دقیقه هادی را به اورژانس رساندم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 والفجر ۸
تسخیر فاو
در یک نگاه
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#والفجر_هشت
#کلیپ #نماهنگ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
از پدر یک پلاک آوردند
با کمی خاک پاک آوردند
چند تا استخوان بی جان را
روی دستان خاک آوردند
از تمام وسایل بابا
چفیهای توی ساک آوردند
بعد عمری سفید شد چشمم
پدری دردناک آوردند
خاطرات برهنهی او را
با تنی چاک چاک آوردند
شاعران در نبودن بابا
واژههایی هلاک آوردند
نرگس طالبی نیا
▪︎روزتان با یاد شهیدان
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 یادش بخیر
✨اونقدر به بوی
باروت خمپاره ✨
✨که دم دقیقه دور و برمون منفجر می شد عادت کرده بودیم و ازش خاطره داشتیم که
بعد از جنگ ✨
برای یادآوری خاطرات،
خودمون رو در معرض بوی✨
سیگارت و اگزوز و کبریت قرار میدادیم تا برای چند دقیقه هم شده بریم تو اون فضا و حال خوشی داشته باشیم 😍😂
......باورتون میشه؟! 🙈❣
فکر نمیکنیم
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#یادش_بخیر
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
گزارش به خاک هویزه ۷
خاطرات یونس شریفی
قاسم یاحسینی
┄═❁๑❁═┄
🔸 ژاندارم ها پاسگاه کیان دشت را تخلیه کردند و همگی به هویزه برگشتیم. کمی بعد خبر رسید دشمن شهر بستان را در منطقه مرزی به اشغال خود درآورده است. خبر تلخی برایم بود اما کاری هم از دستم برنمی آمد. کمی بعد خبرها بدتر شد و فهمیدیم که دشمن به نزدیکی سوسنگرد رسیده و به زودی سوسنگرد را اشغال خواهد کرد. دشمن مثل سیل در حال پیشروی به داخل خاک ما و اشغال روستاها و شهرهای مرزی بود و
عملاً هیچ گونه مقاومتی نیز در مقابلش انجام نمی گرفت.
فکر میکنم روز چهارم یا پنجم مهرماه بود. بلافاصله در محل بخشداری یک جلسه اضطراری گرفتیم و به همه نیروهای بسیجی آماده باش دادیم. وضع تدارکاتی و لجستیکی، افتضاح بود به طوری که ام یکهای اغلب بچه ها خراب بود و کارا نمی کرد. فشنگ هم به اندازه کافی نداشتیم، ولی روحیه بچه همه عالی بود و قصد داشتیم که اگر دشمن به ما حمله کند با او درگیر بشویم. شور و شوقی بر همه بچه ها حاکم بود. لحظات به کندی می گذشت و بیسیمها مرتب خبرهای ناگواری پخش می کرد.
شهر هویزه حالت جنگی به خود گرفت. عده ای از خانواده ها اسباب و اثاثیه خود را جمع کرده، با هر وسیله ای که گیرشان می آمده شروع به ترک هویزه می کردند. شهر داشت کم کم خالی و خالی تر می شد. البته عده زیادی از خانواده ها نیز در همان خانه های خود ماندند و تن به قضای الهی دادند. غالب کسانی که از هویزه خارج شدند دستشان به دهانشان میرسید و ماشین داشتند.
راستش را بخواهید از اینکه میدیدم برخی از همشهری هایم هنوز چیزی نشده در حال ترک کردن زادگاهشان هستند، خیلی برایم سخت و دشوار بود و آن را کاری جبونانه میدیدم. با خودم فکر میکردم که باید همه مردم در شهر و خانه های خود بمانند و از هویزه با چنگ و دندان هم شده حراست بکنند. اما حقیقت آن است که جان چیز شیرینی است و آدمی هر کاری میکند تا این جان عزیز را نگاه دارد.
با خودم گفتم که مرا اگر تکه تکه کنند، شهرم را ترک نخواهم کرد و تا آخرین نفس در مقابل دشمن اشغالگر خواهم ایستاد. فرار از شهر را عیب و ننگ بزرگی برای خودم میدانستم. اما واقعیتش را بخواهید وقتی می دیدم زن، مرد و کودک هراسان و ترس خورده در حال ترک شهر هستند، خیلی در روحیه ام اثر گذاشت و نوعی سرخوردگی در من ایجاد کرد. شب شد. با یکی از دوستانم درباره خروج مردم از شهر حرف می زدیم. او با ناراحتی گفت: این عین نامردی است که آدم خانه اش را رها کند ولی همین طوری دو دستی تحویل دشمن بدهد. باید زن ها و بچه ها هم بمانند. و با دشمن بجنگند.
فردا صبح در کمال تعجب دیدم که آن برادر مشغول خارج کردن خانوادهاش از هویزه است و چنان برای این کار اشتاب دارد که گویا این او بود که دیشب رجز میخواند.
خیلی گرفته و افسرده شدم. میان حرف تا عمل فاصله هاست. فاصله ای که آدم ها باید در موقعیتش قرار گیرند تا مشخص شود کـی مـرد عمل است و کی صاحب حرف و ادعا.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#گزارش_بخاک_هویزه
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 روزنوشتهای سردار سیاف زاده ۱۲
سعید علامیان
🔸 عملیات غیوراصلی
شبها استراحت میکردیم و روزها در بیرون شهر مستقر میشدیم. شناسایی صورت گرفته نشان میداد که عراقیها عمده قوای خود را روی ارتفاعات الله اکبر مستقر کردهاند. قرار این بود که با این نیروها که تقویت میشدند به تپههای الله اکبر حمله کنیم؛ از پشت تنگه چزابه را ببندیم و ضربه نهایی را به عراقیها وارد کنیم.
غیور اصلی با آقای احمد غلامپور از اهواز حرکت کردند که خود را به بستان برسانند و نیروهای ما را با خودشان هماهنگ کنند که فردا شب وارد عمل شویم. احمد غلامپور، علی غیور اصلی، آقای ویسی و حسین نظیری پنج نفری شبانه با یک جیپ آهو با چراغ خاموش حرکت کردند...
محورها به هم نزدیک بود و چراغ خودروها را روشن نمیکردند. بین راه تصادف کردند و غیور اصلی شهید شد. با شهادت غیوراصلی آقای شمخانی بیشتر احساس تنهایی کرد. آقای غیور اصلی از دست رفته بود و محور حمله در بستان و سوسنگرد ضعیف شد.
روزی که عراقیها نزدیک نورد رسیدند؛ هیاهوی بزرگی شد؛ وضع اهواز بهم ریخت. پس از این ماجرا، آقای شمخانی به من گفت محور بستان را تحویل حمید معینیان بده، خودت به اهواز بیا، همه کارها از هم پاشیده شده؛ بیا ببینیم باید چکار کنیم...
ادامه دارد
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#نکات_تاریخی_جنگ
#شهید_سیاف
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂