eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.4هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 یادش بخیر ✨اونقدر به بوی باروت خمپاره ✨ ✨که دم دقیقه دور و برمون منفجر می شد عادت کرده بودیم و ازش خاطره داشتیم که بعد از جنگ ✨ برای یادآوری خاطرات، خودمون رو در معرض بوی✨ سیگارت و اگزوز و کبریت قرار میدادیم تا برای چند دقیقه هم شده بریم تو اون فضا و حال خوشی داشته باشیم 😍😂 ......باورتون میشه؟! 🙈❣ فکر نمی‌کنیم        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گزارش به خاک هویزه ۷ خاطرات یونس شریفی قاسم یاحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 ژاندارم ها پاسگاه کیان دشت را تخلیه کردند و همگی به هویزه برگشتیم. کمی بعد خبر رسید دشمن شهر بستان را در منطقه مرزی به اشغال خود درآورده است. خبر تلخی برایم بود اما کاری هم از دستم برنمی آمد. کمی بعد خبرها بدتر شد و فهمیدیم که دشمن به نزدیکی سوسنگرد رسیده و به زودی سوسنگرد را اشغال خواهد کرد. دشمن مثل سیل در حال پیشروی به داخل خاک ما و اشغال روستاها و شهرهای مرزی بود و عملاً هیچ گونه مقاومتی نیز در مقابلش انجام نمی گرفت. فکر می‌کنم روز چهارم یا پنجم مهرماه بود. بلافاصله در محل بخشداری یک جلسه اضطراری گرفتیم و به همه نیروهای بسیجی آماده باش دادیم. وضع تدارکاتی و لجستیکی، افتضاح بود به طوری که ام یک‌های اغلب بچه ها خراب بود و کارا نمی کرد. فشنگ هم به اندازه کافی نداشتیم، ولی روحیه بچه همه عالی بود و قصد داشتیم که اگر دشمن به ما حمله کند با او درگیر بشویم. شور و شوقی بر همه بچه ها حاکم بود. لحظات به کندی می گذشت و بیسیم‌ها مرتب خبرهای ناگواری پخش می کرد. شهر هویزه حالت جنگی به خود گرفت. عده ای از خانواده ها اسباب و اثاثیه خود را جمع کرده، با هر وسیله ای که گیرشان می آمده شروع به ترک هویزه می کردند. شهر داشت کم کم خالی و خالی تر می شد. البته عده زیادی از خانواده ها نیز در همان خانه های خود ماندند و تن به قضای الهی دادند. غالب کسانی که از هویزه خارج شدند دستشان به دهانشان می‌رسید و ماشین داشتند. راستش را بخواهید از اینکه می‌دیدم برخی از همشهری هایم هنوز چیزی نشده در حال ترک کردن زادگاهشان هستند، خیلی برایم سخت و دشوار بود و آن را کاری جبونانه می‌دیدم. با خودم فکر می‌کردم که باید همه مردم در شهر و خانه های خود بمانند و از هویزه با چنگ و دندان هم شده حراست بکنند. اما حقیقت آن است که جان چیز شیرینی است و آدمی هر کاری می‌کند تا این جان عزیز را نگاه دارد. با خودم گفتم که مرا اگر تکه تکه کنند، شهرم را ترک نخواهم کرد و تا آخرین نفس در مقابل دشمن اشغالگر خواهم ایستاد. فرار از شهر را عیب و ننگ بزرگی برای خودم می‌دانستم. اما واقعیتش را بخواهید وقتی می دیدم زن، مرد و کودک هراسان و ترس خورده در حال ترک شهر هستند، خیلی در روحیه ام اثر گذاشت و نوعی سرخوردگی در من ایجاد کرد. شب شد. با یکی از دوستانم درباره خروج مردم از شهر حرف می زدیم. او با ناراحتی گفت: این عین نامردی است که آدم خانه اش را رها کند ولی همین طوری دو دستی تحویل دشمن بدهد. باید زن ها و بچه ها هم بمانند. و با دشمن بجنگند. فردا صبح در کمال تعجب دیدم که آن برادر مشغول خارج کردن خانواده‌اش از هویزه است و چنان برای این کار اشتاب دارد که گویا این او بود که دیشب رجز می‌خواند. خیلی گرفته و افسرده شدم. میان حرف تا عمل فاصله هاست. فاصله ای که آدم ها باید در موقعیتش قرار گیرند تا مشخص شود کـی مـرد عمل است و کی صاحب حرف و ادعا. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
🍂 🔻 روزنوشت‌های سردار سیاف زاده ۱۲ سعید علامیان 🔸 عملیات غیوراصلی شب‌ها استراحت می‌کردیم و روزها در بیرون شهر مستقر می‌شدیم. شناسایی صورت گرفته نشان می‌داد که عراقی‌ها عمده قوای خود را روی ارتفاعات الله اکبر مستقر کرده‌اند. قرار این بود که با این نیروها که تقویت می‌شدند به تپه‌های الله اکبر حمله کنیم؛ از پشت تنگه چزابه را ببندیم و ضربه نهایی را به عراقی‌ها وارد کنیم. غیور اصلی با آقای احمد غلامپور از اهواز حرکت کردند که خود را به بستان برسانند و نیروهای ما را با خودشان هماهنگ کنند که فردا شب وارد عمل شویم. احمد غلامپور، علی غیور اصلی، آقای ویسی و حسین نظیری پنج نفری شبانه با یک جیپ آهو با چراغ خاموش حرکت کردند... محورها به هم نزدیک بود و چراغ خودروها را روشن نمی‌کردند. بین راه تصادف کردند و غیور اصلی شهید شد. با شهادت غیوراصلی آقای شمخانی بیشتر احساس تنهایی کرد. آقای غیور اصلی از دست رفته بود و محور حمله در بستان و سوسنگرد ضعیف شد. روزی که عراقی‌ها نزدیک نورد رسیدند؛ هیاهوی بزرگی شد؛ وضع اهواز بهم ریخت. پس از این ماجرا، آقای شمخانی به من گفت محور بستان را تحویل حمید معینیان بده، خودت به اهواز بیا، همه کارها از هم پاشیده شده؛ بیا ببینیم باید چکار کنیم... ادامه دارد ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 بی آرام / ۲۰ برای سردار شهید حاج اسماعیل فرجوانی روایت زهرا امینی (همسر شهید) بقلم، فاطمه بهبودی •••━🌼🍃━━━━━━━━•••━ از اسماعیل یاد گرفته بودم مشکلات را با صبر چاره کنم. یک وعده ای را که خانه بود هر کاری می‌کردم تا همه چیز بر وفق مرادش باشد. مثلاً غذایی را که دوست داشت بار می‌گذاشتم. میگو و ماهی و دلمه سیب زمینی مورد علاقه اش بود. هر بار حاجی آقا برای خرید به بازار می‌رفت می‌گفتم سیب زمینی متوسط بگیرید، برای اسماعیل دلمه بپزم. همیشه در خانه سیب زمینی های یک دست و یک اندازه داشتم، به امید آن ساعت و روزی که اسماعیل می آید! بچه ها را مثل جان دوست داشت. بغلشان می‌گرفت و با آنها بازی می‌کرد. اسماعیل دختر دوست بود. وقتی فاطمه به دنیا آمده بود آن قدر بچه را بغل می‌کرد که هر کس به خانه ما می آمد می گفت: حالا مگه چی آورده بد دختر! گاهی حاج خانم به اسماعیل گله می‌کرد « معصومه رو بذار کنار پسرت رو بغل کن ببین امیر چطور از سر و کولت بالا می ره.» اسماعیل چشم و چراغ خانه ام بود. او را عقل کل می دیدم و قبولش داشتم. اگر اسماعیل می‌گفت ماست سیاه است، می‌گفتم حتماً سیاه است. اسماعیل توی خانه هم فرمانده بود. نه فقط من، همه خانواده قبولش داشتند. تا جنگ تمام نشده بود رادیو زیر گوشم بود برای آن ساعتی که اسامی اسرا اعلام می‌شد. از لحظه ای که مجری شروع به خواندن نام اسیرها می‌کرد هی توی دلم می‌گفتم کاش بگوید اسماعیل فرجوانی! اسماعیل فرجوانی، اسماعیل فرجوانی! تلویزیون گاهی تصاویری از اسرای ایران نشان می‌داد. آب دستم بود می‌گذاشتم زمین و زل می‌زدم به قاب تلویزیون و دنبال آن چشم و ابروی سیاه می‌گشتم. ورد زبانم بود "حیف از آن همه خوبی تو که زیر خاک برود!" تمام عمرم بگردم کسی را پیدا نمی‌کنم که مثل اسماعیل صادق و با ایمان باشد. توی دلم می‌گفتم الکی می‌گویند شهید شده، اسماعیل یا اسیر شده یا جایی مخفی شده. اصلاً چطور می توانستم باور کنم آن قدو بالا بر زمین افتاده باشد. آن چشم‌ها که انگار چراغی بود خاموش شده باشد، آن لبخند که دیگر جنسش پیدا نمی شود رنگ باخته باشد. برای مادر کسی عزیزتر از فرزندانش نیست؛ اما من می‌گفتم خدایا جان من و بچه هایم را بگیر ولی اسماعیل باشد! انگار خداوند آدمی را با همان چیزی امتحان می‌کند که نقطه ضعف اوست. چهارم دی ماه تلویزیون، غواصهای عملیات کربلای چهار را نشان داد که به آب می زدند. توی دلم گفتم اسماعیل می‌خواست با گروهان غواص برود؛ اما گفته بود شاید فرمانده لشکر نگذارد با غواصها بروم. ته دلم می دانستم اسماعیل حرف خودش را به کرسی می نشاند. چون از عملیات سرنوشت حرف می زد و می‌گفت این عملیات تکلیف ادامه جنگ را روشن می کند. می گفت باید با غواصها بروم که خاطر جمع شوم خط شکسته می شود. ┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ همراه باشید برگرفته از کتاب انتقال مطلب با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 گزیده‌های کتاب " نوشتم تا بماند " •┈┈••✾••┈┈• ۱۳۵۹/۱۰/۸ ساعت نزدیک ۹ به منزل برگشتیم. شام که مقداری شله زرد و حلوای شکری با نان بود، با آقای موسوی و سایر برادران صرف کردیم. ساعت در حدود ۹/۳۰ بود که آقای کیانی، فرمانده سپاه پاسداران آبادان تلفنی تماس و در مورد محاصره آبادان صحبت [کردیم] که ما فعلا غیر از این مسئله ای نداریم. شب را در منزل ما گذراندند و صدای شلیک توپ خمسه خمسه دشمن و خمپاره اندازهای خودمان هم [را] که کمتر از شبهای گذشته بود، شنیدند. ۱۳۵۹/۱۰/۹ آقای مهدوی کنی با همراهان بعد از صرف صبحانه، آماده اجرای برنامه چند ساعت توقفشان در آبادان شد که قصد دارند بعداز ظهر مراجعت کنند، چه اینکه کارهای مهم و فراوان در مرکز اجازه توقف بیشتر نمی دهد و این توقف کوتاه ایشان در منطقه جنگی و شهر جنگ زده آبادان برای ما مغتنم است. برنامه ایشان دیدار از ستاد عملیات و فرماندهان و سپس سر زدن به جبهه هاست. آقای غرضی، تلفنی از آقای کیانی فرمانده سپاه خواست که برای رفتن ایشان به جبهه وسیله بیاورد. حدود ساعت ۸/۳۰ آقای کیانی و جهان آرا، فرمانده سپاه خرمشهر آمدند و آقای مهدوی و همراهان را برای دیدن جبهه ها بردند. ┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ برگرفته از کتاب "نوشتم تا بماند" روزنوشت های آیت الله جمی امام جمعه فقید آبادان کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
5.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 ماجرای کمتر شنیده شده از ۱۵۰‌جنگنده پیشرفته‌ای که صدام به ایران داد. 🔸 از حمله آمریکا به عراق تا دفن جنگنده های عراقی زیر خاک...        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻  بابا نظر _ ۱۱۶ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• 🔻 عملیات کربلای ۵ 🔘 ماشین را از بیست به ۱۲۰ کیلومتر و در عرض چند دقیقه هادی را به اورژانس رساندم. اورژانس، متعلق به لشکر عاشورا بود. دکتر جوان و ترک زبان آن بلافاصله سرم وصل کرد و فشار خون هادی را گرفت. گفت که هنوز احتیاج به خون ندارد. نور چراغ قوه انداخت تا زخم را نگاه کند. دیدم ترکش لاکردار حفره ای در بدن او باز کرده است. با خودم گفتم کار هادی تمام است. 🔘 دستپاچه بودم. آقای منصوری می‌گفت شما تا اینجا که رسیدید، چند بار گفتی هادی نه، هادی نه، بی اختیار به او می گفتی که باید زنده بماند. دکتر سرش را بلند کرد و گفت سبحان الله پرسیدم چه شده دکتر؟ منتظر بودم که بگوید او شهید شد. گفت: به قدرت خدا ترکش یک سانتی متر تغییر مسیر داده و گرنه سیاهرگ را می گرفت و درجا شهید می‌شد. ایشان فردا صبح می‌تواند مرخص شود. پرسیدم: چه جوری؟ گفت: فعلاً عمل نمیخواهد. فقط باید محل این پارگی را ضدعفونی کنیم و از جلو و عقب بخیه بزنیم. بعد از یک سال عمل جراحی برای کتف ضروری است. 🔘 باورم نمی‌شد. زنگ زدم تا آمبولانسی از اورژانس لشکر برای انتقال هادی به بیمارستان امام خمینی بیاید. آمبولانس که رسید، منصوری را به همراه یک پزشکیار با هادی فرستادم. شب برگشتم. بچه های قرارگاه از خبر زنده ماندن هادی خوشحال بودند. منصوری از اهواز تماس گرفته و گفته بود که به حاج آقا بگویید به اهواز بیاید، هادی با او کار دارد. چون قرار بود هادی را به مشهد منتقل کنند از من خواست که ترتیبی برای همراه کردن خانواده اش با او بدهم. 🔘 شام آن شب کباب برگ و صبحانه حلیم بود. ولی خدا شاهد است که نه شب توانستم غذا بخورم و نه صبح لب به حلیم زدم. چرا که بسیاری از بچه ها می‌دانستند من تا آن زمان هفتاد رفیق جان در جان از دست داده بودم. تنها کسانی که برای من مانده بودند، عبارت بودند از هادی سعادتی، رحمان نجفی، اسماعیل قاآنی، ابوالقاسم منصوری و حاج باقر قالیباف. با هادی از قدیم رفت و آمد خانوادگی داشتیم. قبل از انقلاب هم او را می‌شناختم. با وضعیتی که پیش آمده بود آن شب نمی توانستم شاد باشم. صبح نماز خواندم و نشستم پشت فرمان و به بیمارستان امام خمینی رفتم. دیدم هادی را به فرودگاه می‌برند. همسر و دخترش هم بودند. دخترش را صدا زدم و گفتم هاجر، عموجان! برو به مادرت بگو که آماده باشد تا به هتل برویم. 🔘 آقای جعفری که قرار بود خانواده هادی را به مشهد ببرد، از نیروهای آموزش و پرورش بود. ایشان ٦٥ ساله و پدر شهید بود. سالها بود که در میدان جنگ حضور داشت. من آنها را به هتل رساندم. بعد به سپاه رفتم و بلافاصله استیشن را برای انتقال آنها با آقای جعفری به مشهد فرستادم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
آن روزها در دل خاکی جبھه‌ها ؛ موی‌سپید و گفتار شیرین یک کھنه سرباز قدرت جنگیدن جوان‌ها را چند برابر می‌کرد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا