eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.5هزار دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
2.3هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻  بابا نظر _ ۱۱۹ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• 🔻 در کردستان 🔘 عملیات نصر هفت در تاریخ ١٤ شهریور ١٣٦٦ انجام شد. چند روز بعد هم ما خط را تحویل گرفتیم و نیمه‌های برج هفت، به نیروها مرخصی دادیم. یک روز، ساعت پنج صبح، بچه هایی که روی دوپازا بودند، گزارش دادند که عراقی‌ها تجمع کرده اند و از طـرف قلعـه دیـزه آماده حرکت هستند. تا آن زمان سابقه نداشت که تک عراقی ها شش هفت ساعت طول بکشد. معمولاً دو ساعت طول می کشید. اگر نمی توانستند، می رفتند عقب و مجدداً سازمان پیدا می کردند و دوباره می آمدند. 🔘 آن روز دشمن ساعت پنج صبح به خط دفاعی ما حمله کرد و دیگر متوقف نشد. با فرمانده گردان فجر که در خط مستقر بود، تماس گرفتم و موقعیت را به او گفتم. او گفت من الان خط هستم و در خبری نیست. گفتم، لحظه به لحظه برای ما گزارش می‌رسد که سنگر کمین درگیر است. گفت: حاج آقا، خاطر جمع باشید. گوشی را گذاشتم و به قرارگاه رفتم. بچه های اطلاعات هم از وضعیت اضطراری باخبر بودند. آنها گفتند: حاج آقا، عراقی ها سنگر کمین را گرفته اند و سنگر روی قله را تصرف کرده اند و بچه ها را از آنجا بیرون ریخته اند. هفت هشت نفرشان فرار کرده و آمده اند، هفت هشت نفر هم شهید شده اند. 🔘 آنها این گزارشها را براساس دیده هاشان می دادند. در همین حین، تلفن زنگ زد. فرمانده گردان فجر بود که می گفت: حاج آقا سنگر کمین سقوط کرد. ما اشتباه کردیم. به آقای امامی گفتم: سریع به خط برو. من هم پشت سرت می‌آیم. با قرارگاه تماس گرفتم. آقای همدانی گفت: شنود ما می گوید کــه فرمانده قرارگاه عراق به فرمانده لشکرش در آن قسمت می گوید، خانه و ماشین و هرچه بخواهید می‌دهیم فقط بوالفتح و دوپازا را پس بگیرید. آقای نظر نژاد من میخواهم که بوالفتح و دوپازا را نگه دارید.. گفتم: من تمام آتش منطقه را می‌خواهم. گفت: همه به طرف شما سرازیر است حتی خمپاره های لشکر امام حسین(ع). پرسیدم: نیرو چقدر می دهی؟ گفت: یک نفر هم ندارم گفتم: نیروهای ما مرخصی رفته اند. برای اولین بار در زاغه قرارگاه قدس را باز کردند. بچه هــای مــا مهمات و تسلیحات را بار می‌زدند و پای توپ ها و خمپاره ها می آوردند. آتش تمام توپخانه ها تحت کنترل توپخانه لشکر امام رضا(ع) قرار گرفت. آقای علی ترابی هم مسؤول آتش بود. 🔘 پاتک عراق تا ساعت یک ونیم بعد از ظهر طول کشید. به جز همان سنگری که گرفتند، دیگر نتوانستند چیزی را از دست بچه ها در بیاورند. به قدری شیارها را زیر آتش گرفته بودیم که وقتی آقای همدانی می گفت که فقط یک اسیر برای ما بگیرید ما قادر به گرفتن اسیر نبودیم. نیروهای پشتیبانی عراق هم نمی‌توانستند کاری برای خط مقدم بکنند. آقای همدانی که گفت فرمانده قرارگاه عراقی ها وعده ماشين و خانه می دهد، من به او گفتم خب حاج آقا اگر ما خط را نگه داشتیم، شما به ما چه میدهید؟ پرسید: خب چه بدهم به شما؟ گفتم: من الوار و مهمات می‌خواهم. 🔘 ساعت ده بود. به پشتیبانی ابلاغ کردم که نیروهای دژبانی و تدارکات را سازمان بدهند و در قالب یک گردان جلو بیاورند. همان ساعت گفتم که مهمات را یک ساعت و نیمه با تویوتا به ما برسانند. مسؤول زاغه گفته که فلانی باید اجازه بدهد. گفتم گوشی را به او بده و گفتم: پدرسوخته، مگر از اینجا زنده برنگردم. یک گلولـه تـوی مخت می‌زنم. من می‌گویم مهمات بفرست تو می گویی بایـد فـلانــی بگوید. مگر فلانی دارد می‌جنگد؟ دستپاچه شد و گفت نه حاج آقا این جوری نیست. هرچه می خواهند، بار کنند و ببرند. گفتم: خودت می روی و با نیروهایت بار می‌زنی و سریع به این جا میرسانی.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 دوست‌ِ شان که بشوی آنقدر دوستت می‌دارنـد کـه کـم مـی آوری...!😍 ▪︎ آغاز صبح‌مان، دوستی با شهدا ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ # کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گزارش به خاک هویزه ۱۱ خاطرات یونس شریفی قاسم یاحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 بدون آنکه تصمیم رفتن به سوسنگرد را به پدر و مادرم بگویم با پسر عمه ام سوار موتورسيكلتم شدیم و از خانه بیرون زدیم. خیلی مواظب بودم تا عراقی ها در هویزه مرا شناسایی نکنند. در مسیری که می رفتم به فکر زن و دخترم هم بودم. خیلی دلم برای آنها تنگ شده بود. از وقتی که امل به دنیا آمده بود موفق نشده بودم او را ببینم. از خانه با موتور به اتفاق پسر عمه ام بیرون زدم. با موتورسیکلت بدون آنکه توجه عراقی ها را جلب کنم به مالکیه‌ی وسطی رفتم. منزل عمه ام آنجا بود. روز هشتم مهرماه بود، به منزل عمه ام که رسیدیم تفنگ ژ سه ام را در منزل عمه ام مخفی کردم بعد از آن به منزل چنانی که شوهر عمه دیگرم بود رفتم. منزل آنها در سه راه هویزه قرار داشت. شوهر عمه ام گفت آمده اید چه کار کنید؟ گفتم: هیچ چیز. آمده ام شما و عمه ام را ببینم. - عراقی ها در فرمانداری هستند و مثل اینکه دنبال تو هم می‌گردند. بعد با تأکید گفت: نريدها و من در حالی که زیر چشمی به پسر عمه ام نگاه می‌کردم گفتم، نه! کجا برویم! با حسن پسر عمه ام به سوسنگرد رفتیم. در راه نیروهای ستون پنجم عراقی را دیدم که از هویزه تا آن طرف سوسنگرد را محاصره کرده بودند. در سوسنگرد مغازه ها باز بود و مزدوران دشمن و عناصر ستون پنجم هم در خیابانها در حال گشت زنی بودند. با موتورسیکلت در خیابانهای سوسنگرد گشتی زدیم. من و حسن سه نارنجک با خودمان زیر لباسهایمان قایم کرده بودیم تا با آن به حساب دشمن برسیم. بعد از ساعتی به خانه عمه ام بازگشتیم. موتور را در خانه عمه ام گذاشتم. وقتی داشتیم در شهر گشت می‌زدیم، متوجه شدم که مردم سوسنگرد کلافه هستند و می‌خواهند علیه عراقی‌ها کاری بکنند، اما چه کاری، خودشان هم نمی دانستند. به پسر عمه ام گفتم: حسن باید با پای پیاده برویم داخل شهر. فکر می کنم به زودی خبرهایی بشود. لباس تنم دشداشه بود و چفیه هم به سر کرده بودم. نارنجک ها را داخل جیب های دشداشه ام گذاشته بودم محل فرمانداری سوسنگرد لب شط بود. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
🍂 شما در خصوص کتاب خاطراتی از سردار شهید حاج اسماعیل فرجوانی ‌‌‍‌‎‌┄═❁❣❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ به نام خدا و به یاد خدا و به راه خدا و برای خدا سلام آرام شدم از قصه بی آرام و من که به لطف خداوند متعال با فرماندهان زیادی زندگی کردم که بعضی از آنها در کنارم آسمانی شدند سالهاست که حاج اسماعیل شما را می شناسم نه با دیدن ظاهری بلکه باطن این شهید گرانقدر را در آغازین روزهای عاشقی وتا مجنون و هور و اروند وتا کربلای چهار که وعده موعود بود. آرام شدم که پدری دلاور داشت اسماعیل عزیز و مادری نورانی و همسری عاشق و فرزندی که مثل پدرش خواهد شد اسماعیل ثانی خوشا به احوالت شما که پاداش این کارهایتان شهادت است و حرف آخر جاماندگان گردان کربلا و یاران حاج اسماعیل در خط بمانید که ظهور نزدیک است ان شاالله ‌‌‍‌‎‌┄═❁❣❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ‌‌‍‌‎‌┄═❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 روزنوشت‌های سردار سیاف زاده ۱۵ به قلم سعید علامیان می‌خواستیم در تاریکی شب عملیات کنیم چرا که پاتک غیور اصلی هم در شب انجام شده بود. تک شبانه اینگونه رایج شد. حسن که حجم تانک‌ها را دیده بود به ما گفت یک تیپ از یک لشکر در این جا مأموریت دارد. اگر بین آن‌ها برویم یک تیپ را منهدم می‌کنیم. این برای عراق قابل جبران نیست. اگر لشکر یک تیپش خورد، یک طرفش خالی می‌شود. روی کرخه دو پل بود باید از پل‌ها عبور می‌کردیم... ••••• نیروها تا اذان صبح رفتند و پل‌ها را پیدا نکردند. نمی‌خواستیم با اتوبوس از روی پل بگذریم ولی ستون نیروها را باید از پل عبور می‌دادیم ، عملیات نکردیم و برگشتیم چون خطرناک بود. فهمیدیم به این راحتی نمی‌شود نیرو برد. حسن گفت باید سازمان دهی بهتری کنیم و با شرایط بهتری برویم. آن دو پس از مدتی با گروه دیگری و به همراه نیروهایی از سپاه اهواز که با شروع جنگ از کردستان بازگشته بودند با سازماندهی بهتر بار دیگر به همان منطقه رفتند. ارتش عراق پل‌های روی کرخه را خراب کرده بود. سراغ پل‌های بومی رفتیم. نهرهای بزرگی از کرخه منشعب می‌شوند. عرب‌ها به آن عباره می‌گویند. عباره‌ها حدود هفت متر عرض دارند که آب زیادی را برای کشاورزی می‌آورند. می‌شد از داخل آن‌ها به سمت عراقی‌ها رفت. الوار دوازده متری تهیه کردیم و شب از روی آن‌ها رد شدیم... ادامه دارد ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 عبدالله مومن زاده، جاسم حمیدی، علی شمخانی ، شهید احمد سیاف کاظم علم الهدی و شهید دهبان @defae_moghadas 🍂
«نخل‌های بی‌سر»        ┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ وقتی بی حوصله و نگران است، به آن پناه مي برد؛ به قرآن قديمی جلـد چرمي‌ای كه از پدر برايش به ارث مانده است . قرآن را بـاز مـی كنـد و مـشغول خواندن مي‌شود. گرم خواندن شده كه صداي ناله تلفن بلند مي شود. به اتاق مي پرد و گوشي را برمي دارد. دستپاچه اَلو مي گويـد و منتظـر صـداي ناصـر اسـت، كـه تلفنچـي مي‌گويد: با خرمشهر صحبت كنين. صداي او قطع مي‌شود و صداي ضعيف‌تري به گوش ميرسد: ـ سلام عليكم! صدا صداي ناصر نيست اما به گوش زن آشناست؛ صداي صالح است؛ سيد صالح موسوي. ـ سلام عليكم، بفرماييد. ـ بتول خانم، يه خبر خوش، تبريك تبريك! ـ چيه صالح؟ چه خبری؟ ـ تا چند دقيقه ديگه همه ايران ميفهمن؛ شايدم همة دنيا! ـ خرمشهر آزادشده؟ ـ آره؛ گرفتيمش؛ من از خط اومدم مهمات ببرم؛ گفتم اول خبرو به شـما بـدم كه مادر دوتا شهيدين. چهره زن گل انداخته؛ خنده از لبش كنار نمي رود؛ روي پـايش بنـد نيـست؛ بي‌اختيار اشك می‌ريزد و اين پـا آن پـا مـی كنـد. حرفـي بـه گلـويش آمـده و مي‌خواهد آن را بزند اما شادی امان نمي دهد. لب بـاز مـی كنـد و بريـده بريـده مي‌گويد: «ديگه حالا... اگه ناصر هم... شهيد بشه... غمي ندارم.» ـ چی؟ ـ مي‌گم حالا ديگه اگر ناصر هم شهيد بشه، غمی ندارم. ـ «پس... پس ناصر هم شهيد شد!»       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ قاسمعلی فراست @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 همه‌ آن‌ها، پرتوهایی از شمسِ وجود حق هستند که در این ظلمتکده تابیده‌اند تا جهان را به نور ولایت روشن کنند. ما از سوختن نمی‌ترسیم، که پروانه‌های عاشق نوریم و هر جا که نور ولایت است گرد آن حلقه می‌زنیم. پیام ما استقامت است و این همان نوری است که فراتر از زمان و مکان از خزائن معنوی «فاستقم کما امرت و من تاب معک» بر ما تابیده است و اینچنین آینده از آن ماست. العاقبه‌ للمتقین. سید مرتضی آوینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻  بابا نظر _ ۱۲۰ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• 🔻 در کردستان 🔘 آقای رضا معلمی می‌گفت که در مدت نیم ساعت تریلی را بار کردند. نیروهای دژبانی ساعت دوازده و نیم دست ما را گرفتند. ما واقعاً از یک قسمت در حال شکست بودیم. نیرویی برای ما نمانده بود. بچه هــا زخمی و شهید شده بودند. این نیروها که آمدند، نیروهای کیفی و خوبی نبودند اما بالاخره به سمت دشمن تیراندازی می کردند. می توانستیم قسمت هایی را که خیلی روی ما فشار نبود، به دست آنها بدهیم. ساعت دوازده به خط رفتم. ساعت یک بود که عراقی ها دیگر ناامید شدند. روی ارتفاع بوالفتح عراق، حول و حوش سنگر کمین، مثل این بود که با حشره کش حشره بکشی. همه جا از جنازه عراقی‌ها به سیاهی می‌زد. فکر کنم از سه چهار تیپ عراق چیزی حدود شصت هفتاد درصد منهدم شده بود. حتی قادر نبودند که در همان خط خودشان پدافند کنند. اگر ما می‌خواستیم جلو برویم، به راحتی می‌رفتیم. 🔘 شب بعد، عملیات روانی را شروع کردیم. بچه های اطلاعات گزارش دادند عراقی ها آن قدر دستپاچه شـده انـد کـه از قرارگاه فرماندهی شان تقاضای نیرو می‌کنند و می‌گویند که اگر ایرانی‌ها بیایند، کسی نیست جلویشان را بگیرد. آقای قاآنی می گفت من در باختران بودم و با آقای شمخانی و صفوی جلسه ای داشتم که آقای همدانی تماس گرفت و گفت خودت را برسان که نیروهایتان در حال فرار هستند. من گفتم نظر نژاد که آنجا هست. اما او گفت که وجود خودتان را می طلبد. آقای قاآنی از قرارگاه با من تماس گرفت و جویای حال و احوال خط نبرد شد. گفتم البته وجود شما یک ستون محکمی است برای قلب‌های متزلزل ما ولی اگر هم نیایید، مطمئن باشید که من این منطقه را نگه می‌دارم. گفت اگر هم بیایم، باز مجبورم در بانه بمانم. شب که نمی توانم از بانه عبور کنم. 🔘 بالاخره به آقای قاآنی فشار آورده بودند و ایشان خودش را به بانه رساند. حدود ساعت دو آقای همدانی به اتفاق سه چهار نفر به بوالفتح آمدند. آقای امامی مسؤول خط به سنگر کمین عراقی هـا رفتـه بود تا ترتیب انتقال چهار پنج تن از شهدا را به عقب بدهد. آقای همدانی به آن سمت نگاه کرد و گفت این کیه آنجا ایستاده و یک بیسیم چی هم دارد؟ گفتم: مسؤول خط است. پرسید: آنجا چکار می‌کند؟ گفتم رفته شهدا و زخمی ها را بیاورد. گفت: بگو سریع بیاید عقب مگر قحط الرجـال اسـت کـه تـو مسؤول خط را فرستادی؟ گفتم حالا بیایید پایین پیش بچه های ادوات برویم. ببینید یکی از قبضه‌های ۱۰۷ ما ۱۷۰۰ گلوله زده و چه بلایی بر سر بچه های گلوله انداز آمده است. 🔘 تمام دست و بال بچه ها سوخته بود. یکی از آنها آقای ابراهیم زاده، مشهور به شیر علی بود که مسؤولیت قبضه‌های ۱۰۷ را داشت. آقای همدانی وقتی به چهره این بچه ها نگاه کرد فکر می‌کرد در کوره یا انبار زغال بوده اند که سر و صورتشان این همه سیاه شده است. همهٔ دستها سوخته بود. بعضی از دستها به اندازه یک تخم مرغ ورم کرده بود. اگر دست میزدی مثل مشک آب، تاول می ترکید. آقای همدانی گفت: اسامی اینها را یادداشت کن که بعد تشویقشان کنیم. ما در آن نبرد نه اسیر دادیم و نه اسیر گرفتیم. چهارده نفر شهید شدند که این آمار در جنگ کوهستان زیاد است. پنجاه شصت نفر هم مجروح شدند. من با چشم خودم دیدم که بیش از دویست سیصد نفر از نیروهای دشمن به هلاکت رسیدند. چرا که آنها آفند کننده بودند و ما پدافند کننده بودیم. 🔘 حجم آتش ما بر آنها اشراف داشت. آنهـا مجبور بودند که از دامنه بالا بیایند. تا زمانی که به بوالفتح رسیدند، زیر آتش توپخانه ما بودند. در همان حوالی بیش از دویست جنازه به جا مانده بود. وضعیت تغذیه در زمان استقرار ما در آنجا خیلی بد بود. کـار بـه جایی رسیده بود که اکثر بچه‌هایی که می‌توانستند به سردشت بروند مرخصی می گرفتند تا بروند و یک وعده غذای گوشتی و درست و حسابی بخورند. من حسابی درگیر بودم و نمی توانستم از منطقه دور شوم. آقای قاآنی هم نبود. آن موقع عملاً فرمانده لشکر شده بودم. منطقه حساسی بود که اگر از دست ما خارج می شد، چهار پنج لشکر مجبور به عقب نشینی از روی دوپازا می شدند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂