🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 روزنوشتهای سردار سیاف زاده ۱۶
به قلم سعید علامیان
با حسن باقری بحث کردیم و به نتیجه رسیدیم که حتی برای عملیاتی درحد یک گردان یا نیم گردان هم باید مناسباتی طرح شود. حسن دانست با سرعتی که میشود به شناسایی رسید نمیشود به عملیات رسید.
از اینجا به بعد حسن باقری شروع به تشکیل شناسایی تیمهای محلی کرد. موتور در اختیار آنها قرار میداد که بتوانند تمام رفتارهای یگانهای عراق و سازمانهای رزم زرهی، مکانیزه، پیاده و ترتیب حجم نیرو و استعداد دشمن را به دست بیاورد؛ تا جایی رفت که اسم فرمانده یگانها را هم به دست آورد...
ادامه دارد
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#نکات_تاریخی_جنگ
#شهید_سیاف
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 انگار خودآقا هم؛
حاج قاسم را زیارت میکنه
و یه لحظه متوجه میشه همه دارن
نگاهش میکنن
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
#سردار_دلها #رهبری
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 یادش بخیر
صبح بود، شبنم و مه صبحگاهی تمام فضارا فراگرفته بود. نگاهی به نگهبان بالای سنگر فرماندهی کردم. عبدالله بود.
- سلام علی
- چه خبر؟
- هیچی.. همه جا آرومه..
- برو استراحت کن.. من بیدارم..
- به نمازت برس.. قضا نشه..
- برم بعدم بخوابم...
- ها برو.. خودم هستم..
عبدالله به راه افتاد. همینطور با نگاهم او را دنبال می کردم. لحظه به لحظه از سنگر ما دور و دورتر میشد. نگاهی به حسن اسکندری کردم. پتوی سبز رنگ و چهار خونه عراقی ها روی دیواره سنگر حفر روباهی گذاشته بودم که خاک توی سنگر نیاید.
خمپاره ۱۲۰ دقیقا جای پست عبداله خورد. ناگهان همه جا تاریک و سکوتی عجیب همه جا را فرا گرفت. چشمانم را باز کردم. همه جا تاریک بود. یقین کردم کشته شدم. شهادتین خودم را خواندم و چشمانم را بستم و باز کردم. ولی نوری وارد قبر نشد. اصلا ظلمات بود. به خودم گفتم: "پس ای بشیر کجاس؟!.. چرا نمیاد؟ !... یعنی شهادت ما قبول نشده؟!... 😔
ناگهان حسن تکانی خورد. بلافاصله دستم را بالای سرم بردم. پتو را لمس کردم. دیواره سنگر فرو ریخته بود و به کمر و سر ما فشار می آورد. داد و فریاد زدم :
- حسن فرار کن الان دومی میاد..
بلافاصله پتو را از روی خودمان کنار زدیم و فرار کردیم...
تا وارد سنگر بغلی شدیم گلوله دومی زیر پایمان خورد...
✨یادش بخیر خط فاو....✨
علی رضا کوهگرد
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#یادش_بخیر
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۱۲۲
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
🔻 در کردستان
🔘 بالاتر از قرارگاه شهید خضرایی زیر ارتفاع گامو چشمه ای با آب سرد و شیرین و گوارا روان بود. به این چشمه چشمه امام زمان(عج) میگفتند. داستان این بود که یکی از بچه ها سر این چشمه می آید تا آب بنوشد. یکی دیگر از بچه ها به او میگوید: از این چشمه آب ننوش. هر کسی از این چشمه آب نوشیده، شهید شده. اولی به دومی گفته بود که این چشمه چشمه امام زمان(عج) است. هر کس که آب میخورد کمی جلوتر از چشمه گلوله توپ فرود می آید و او را به شهادت میرساند. البته دومی که آب نخورده بود، زنده میماند. بعدها آهسته آهسته رزمندگان باورشان شده بود که آب آن چشمه آب شهادت است. وقتی من رفتم آب بخورم، بچه ها گفتند: حاج آقا، نخور از این آب هر کس از این آب خورده، شهید شده. آب به این سردی و گوارایی شاید سرنخی از آب کوثرباشد.
گفتم: مطمئن باشید که من شهید نمیشوم چون سرسخت هستم.
🔘 اواسط آذر ماه بود که به منطقه ماووت رفتیم. قرارگاه ما زیر نظر قرارگاه نجف عمل میکرد. آقای شوشتری فرمانده قرارگاه و آقای کیانی جانشین او بود. کار کردن در آن منطقه واقعاً دشوار بود. علـى الخصوص شناسایی منطقه که بسیار سخت شد.ِ
قبل از آن در همین منطقه قرارگاه داشتیم. همه چیزمان هم آنجا بود فقط نصف امکانات مان را برده بودیم. برای همین، نقل و انتقال ما از سردشت به آنجا کار سختی نبود.
برای شناسایی، باید به طور مستقیم از رودخانه چومان عبور میکردیم. بچه های اطلاعات در قالب اکیپهای سه، چهار و پنج نفره به شناسایی می رفتند. مثلاً اگر سه نفر بودند یک تخریبچی و دو نفر اطلاعاتی با هم میرفتند. همیشه این نزاع بود که بچههای تخریب چی مدعی بودند باید تعدادشان در اکیپ بیشتر باشد، اما بچه های اطلاعات معتقد بودند که اگر تعداد افراد بالا برود، کار کردن مشکل می شود.
🔘 شناسایی ها به جای خوبی نرسید چون موانع زیادی بر سر راه بود و ما نمی توانستیم پشت خطوط دشمن را شناسایی کنیم، تا این که تصمیم گرفته شد یک شناسایی از پشت خطوط دشمن صورت بگیرد. یعنی از جلوی ارتفاعات تالش با بچه های قرارگاه رمضان عبور کنیم و به روی ارتفاعات آسوس برویم و از آن طرف هم به پشت ارتفاع گردرش برویم و شناسایی را کامل کنیم. اکیپ تشکیل شد.
از بچه های اطلاعات دو نفر و از عملیات هم آقای امامی بودند.
🔘 یک بار هم آقای شوشتری و آقای قاآنی با یکی دو تا از بچه های قرارگاه رمضان به پشت ارتفاعات گوجار رفتند تا پشت گردرش را شناسایی بکنند. این کار دو روز طول کشید. وقتی که برگشتند، آقای قاآنی توضیح داد که بین ارتفاع آسوس و ارتفاع گوجار جاده آسفالته نسبتاً خوبی کشیده شده است. این جاده سدی را که بین قلعه دیزه و کرکوک است، به جاده شهرک ماووت و سلیمانیه وصل میکند. ایشان گفت که اگر بتوانیم گوجار را تصرف کنیم و جاده کمربندی را بگیریم ارتباط شمال و جنوب ارتش عراق قطع میشود.
🔘 کرکوک برای ما در این عملیات هدف بود. چون منطقه مهم اقتصادی عراق بود عراق از بصره نمیتوانست نفت صادر کند ولی از کرکوک مرتب نفت صادر میکرد. این را برای آنهایی میگویم که بعدها میپرسیدند چرا اینها برای عبور از قله ها، آنقدر تلاش کردند. بعد از این که شناسایی صورت گرفت از ارتفاع ژاژیله پایین آمدیم و یک پل بر روی رودخانه چومان مصطفی احداث کردیم. پل پر زحمتی بود. از کف رودخانه کیسه های شن را چیدیم و بالا آوردیم. بعد هم روی آنها تخته انداختیم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🌺 ولادت امام حسن عسکری علیهالسلام به پیشگاه امام عصر عج
و بر شیعیان و عاشقان ولایت
فرخنده و مبارک باد.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 پیرمردان با روحیه!
جبهه به شما نیاز داشت
حضورتان قوت قلب بود
برایِ جوانها...
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس
#شهید_حسن_امیری (عموحسن)
#مرحوم_حاجی_بخشی
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
گزارش به خاک هویزه ۱۴
خاطرات یونس شریفی
قاسم یاحسینی
┄═❁๑❁═┄
🔸 در میان گروهی از عراقی ها که داخل ساختمان بودند، سیزده نفرشان مجروح و زخمی بودند. ظاهراً بر اثر انفجار نارنجکی که داخل فرمانداری انداخته بودم آنها زخمی شده بودند. حال یکی از سربازان دشمن خراب بود و ترکش نارنجک آش و لاشش کرده بود. دیگران هم از ناحیه شکم، پا و کمر مجروح شده بودند. مجروحان و سربازانی که سالم بودند حسابی ترسیده و مرتب شعار «دخیل خمینی» و «ما تسلیم» هستیم میدادند. در این میان عده ای از پیرمردها که تا آن موقع کناری ایستاده و فقط تماشا می کردند رفتند و اسلحههای عراقیها را به غنیمت گرفتند. ظرف کمتر ازچند دقیقه هیچ اثری از آن همه مسلسل و سلاح کمری نبود و همه را مردم میان خود تقسیم کردند. فقط سر من و حسن بی کلاه ماند! نارنجک هایش را من انداختم و غنیمت هایش را تماشاچی های جلوی پیاده روی فرمانداری بردند!
سرباز مجروح عراقی بر اثر جراحت های عمیق نارنجک، همان جا تمام کرد. من که دیدم سرم کلاه گشادی رفته به پسر عمه ام گفتم حسن تو نتوانستی چیزی بیاوری؟
- نه! مگر گذاشتند من چیزی گیرم بیاید؟
- خاک بر سر، یکی دو تا اسلحه جور میکردی. ما باید با دشمن درگیر بشویم.
کسی کار به اسرای عراقی نداشت و همه مشغول به غنیمت گرفتن اسلحهها و اموال دشمن بودند. اسرای عراقی را که تعدادشان کمتر از بیست نفر بود از ساختمان فرمانداری بیرون آوردیم. در این هنگام چند زن خشمگين عرب سوسنگردی با چوب و چماق و سنگ به سربازان دشمن حمله کردند. زنها با صدای بلند عربده میکشیدند و میگفتند این نامردها را بدید تکه تکه کنیم. آنها شهر ما را اشغال کرده اند. جوان های ما را کشته اند. باید همگی را سر ببریم! زنها به شدت دچار هیجان و احساسات بودند. انبوه مردم «الله اکبر» می گفتید و صلوات میفرستادند. اگر کاری نمی کردیم بیم آن می رفت که در یک چشم به هم زدن مردم شهر، سربازان دشمن را قطعه قطعه کنند. عراقی ها مثل بید میلرزیدند و مرتب با صدای بلند دخیل خمینی می گفتند. جای درنگ نبود. به هر حال عراقی ها اسیر ما بودند و نمی باید به آنها ضربه ای وارد میکردیم. من و حسن و عده ای از جوانان سوسنگردی، اسرا را میان خودمان گرفتیم و به مسجد جامع شهر
بردیم. مجروحان را هم برای درمان و مداوا به بیمارستان منتقل کردیم. وقتی کار عراقیها در سوسنگرد تمام شد یک دفعه یادم آمد که دشمن هنوز در هویزه است و باید حسابش را در آنجا هم رسید.
مردم سوسنگرد به طور خودجوش در سرتاسر شهر قیام کردند و با سربازان
دشمن درگیر شدند. دیگر جای ماندن من نبود. به حسن گفتم من باید اسلحه ام را بردارم و بروم هویزه و حساب عراقی ها را در آنجا برسیم.
این را گفتم و به منزل حسن رفتم. در آنجا وقتی خواستم سوار موتورسيكلتم بشوم دیدم چرخ عقب آن پنچر است! خیلی از شانس خودم ناراحت و عصبانی شدم. سهام در منزل آن عمه ام بود و نارنجک های داخل جیبم را نیز خرج عراقیها کرده بودم، همانجا از بی دست و پایی خودم لجم گرفت. باید در فرمانداری یکی دو مسلسل عراقی به غنیمت میگرفتم و نمیگذاشتم آن پیرمردهای زرنگ اسلحه ها را برای خود بردارند. به حسن گفتم فایده ندارد. با چرخ پنچر میروم.
حسن گفت:
- چطوری میخواهی با پنچری بروی؟
- هرطور باشد خودم را به هویزه باید برسانم.
سوار موتورسیکلت شدم و چون چرخ عقبم پنچر بود روی باک بنزین نشستم و حرکت کردم. به مالکیه رسیدم و از منزل عمه ام اسلحه ام را برداشتم و به طرف هویزه به راه افتادم. فاصله سوسنگرد تا هویزه حدود پانزده کیلومتر است. نفهمیدم چطوری این مسیر را طی کردم. وقتی از دور دیوارهای هویزه را دیدم -ژ سه را از ضامن خارج کردم و خودم را آماده نبرد با آنها کردم. همین طور که سوار موتورسیکلت پنچر بودم در مدخل ورودی هویزه چند سرباز دشمن را دیدم. حسابی ترس و اضطراب سرتاسر وجودم را گرفته بود و خیلی دلهره داشتم. نمیدانستم آیا تا چند لحظه دیگر زنده خواهم بــود یا توسط دشمن کشته خواهم شد. نمیدانم چرا در همان لحظات به فکر دخترم امل افتادم که تا آن روز او را ندیده بودم. می بایستی بیست روزی داشته باشد. حتماً شکل من یا مادرش بود.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#گزارش_بخاک_هویزه
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 در ضاحیه لبنان
روایت جواد موگویی - گزارش ۱۷ مهر
┄═❁๑๑❁═┄
آمدیم ضاحیه. کار هر شبمان شده. تیمهای چند نفره موتوریِ حزبالله گشت میزنند. امشب صدای تیراندازی میآید یا بهسوی جاسوس است یا سارق.
از یکی از خرابهها صدا میآید. ۷-۸نفر نشستند. همه مسلح.
اسپیکر کوچکی دارند. صدای دعای کمیل.
و ریز ریز گریه...
لکن اسلحه به دست
این همان گریه حماسیست.
بعد، زیارت عاشورا با صدای فانی...
بعد، دکلمهای عربی خطاب به صاحبالزمان...
با زیر صدای آهنگ از کرخه تا راین...
کاش حاتمیکیا و مجید انتظامی هم بودند،
اینجا در ضاحیه...
زیر این انفجارها...
که ببیند شاهکارشان چگونه آرام میکنند مردان حزبالله را.
چیزی نمیفهمم! اما نجواییست با یابنالحسن..
میزانسن، شبیه فیلمهای آوینی از شبهای عملیات است:
نسیمی جانفزا میآید
بوی کرب و بلا میآید
این جماعت چه توکلی دارند!
ایستاده
سرپا
زیر بمباران
رهبری چون سیدحسن، از دست رفته
بیخبر از شیخ صفیالدین
خانوادهایشان آواره
زیر ویز ویز پهپادها
در تاریکی شب نجوا میکنند با پسر فاطمه...
نمیدانم فردا
چند نفرشان زنده خواهند ماند
دوست دارم تک تکشان را بغل کنم
رویم نمیشود.
آدم چقدر دلش میخواهد اینجا شهید شود...
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#جبهه_مقاومت
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂