eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.3هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نواهای ماندگار 🔸 با نوای کربلایی حسین فخری در سال‌های دفاع مقدس بنشین با تو بگویم زینب.. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 نفر چهاردهم به نقل از سرکار خانم ژیلا بدیهيان همسر شهيد محمد ابراهيم همت ‌‌‍‌‎‌┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ یک شب قبل از عملیات والفجر ۴ بود. در یکى از خانه‌هاى سازمانى پادگان «االله اکبر» اسلام آباد بودیم. به خانه که آمد، کاغذى را به من نشان داد. سیزده نفرى می‌شدند، اسامى همسنگرانش را نوشته بود، اما جلوی شماره چهارده را خالى گذاشته بود. گفتم: «اینا چیه؟» گفت: «لیست شهداست.» گفتم: «کدام شهدا؟» گفت: «شهداى عملیات آینده». گفتم: «از کجا می‌دونی؟» گفت: «ما می‌تونیم بچه‌هایى رو که قراره شهید بشن ازقبل شناسایى کنیم.» گفتم: «علم غیب دارین؟» گفت : «نه شواهد اینجورى نشون می‌ده. صورت بچه‌ها، حرف زدنشون، کارهایى که می‌کنن، درددلهاشون، دلتنگی‌هایى که دارن، کلى علامت می‌بینیم.» گفتم: «اینکه سیزده‌تاست، چهاردهمى کیه؟» گفت: «این یکى رو شما باید دعا کنى قبول بشه حاج خانم!.» منظور حاجى را فهمیدم. اما چرا من، چطور می‌توانستم براى او آرزوى رفتن کنم. من حاجى را بی‌اندازه دوست داشتم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 یادش بخیر روزها و شب های قبل از عملیات والفجر مقدماتی رقابت عجیبی بین گروهان‌ها افتاده بود، هر کدام به آمادگی بیشتری می‌رسید مقام خط شکنی عملیات آینده را از آن خود می‌کرد. وضعیت گروهان ما باور کردنی نبود. روز و شب‌مان یکی شده بود. با هر فرمان "به‌خط شید"ی همچون قرقی به صف می‌شدیم. آنهم با لباس و پوتین حمایل و تجهیزات کامل که گاه رزم شبانه بود و گاه پریدن از کانالهای عریض و پریدن از خرک‌های انسانی. تازه این قسمت مفرحش بود. مثالا، یکی از روزها وقتی به صف شدیم، نقطه ای را در افق نشانمان دادند که بروید و زیارتش کنید و برگردید. چشم‌تان روز بد نبیند صبح ساعت ۸ به راه افتادیم و کم‌کم به آن نقطه نزدیک شدیم. گویا تک درختی بود که هر چه به آن نزدیک تر می‌شدیم، بزرگ و بزرگ‌تر می‌شد. بعد از ساعت ها راهپیمایی، وقتی چشم‌مان به جمالش روشن شد، دیدیم درخت غول پیکری است که خدا برای آنروز ما، در آنجا قرارش داده بود. وقتی به جای اول‌مان رسیدیم ساعت ۱۶ شده بود و ناهاری که دیگر نبود. یادش بخیر اون روزها که خط شکنی ما اعلام شد..😍 ..صبح عملیات در حال عقب نشینی در رمل‌های فکه، چشمم به فرمانده گروهان افتاد که از ما جلوتر می‌دوید. به او رسیدم و گفتم "اگه در خط شکنی از بقیه جلو نیفتادیم ولی در عقب نشینی گوی سبقت رو از بقیه گروهانها ربودیم." چپ چپ نگاهم کرد و گفت، اگه اون همه ورج و وورجه نبود حالا اسیر دشمن بودید..ها. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 خدا راه شکست را بر روی ما بسته است ما به سوی میدان جنگ پرواز می کنیم مقام معظم رهبری ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 کوچک بود ؛ هر چقدر گشتند لباس بسیجی به اندازه او پیدا نمی‌شد. می ترسید نگذارند به جبهه برود و بَرش گردانند ساکش را زیر و رو کرد... کمی بزرگ‌تر به نظر می‌رسید!! تمام لباس هایش را ، زیر لباسِ بسیجی پوشیده بود... 📸 تهران سال ۱۳۶۲ اعزام نیرو به مناطق عملیاتی عکاس: جواد سیدآبادی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گزارش به خاک هویزه ۳۰ خاطرات یونس شریفی قاسم یاحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 درگیری با دشمن به اوج خود رسیده بود و خاکریزی که ما پشت آن به زمین چسبیده بودیم داشت کم کم خلوت و خلوت تر می شد. عده ای مجروح و عده ای نیز شهید شده بودند. کم کم عقب نشینی شروع شد. دیگر جای ماندن نبود. در میان ما یک روحانی اهل لبنان نیز بود که ما به او "شیخ ماجد" می‌گفتیم. امام جماعت ما در سپاه هویزه بود. او نیز مثل یک پاسدار ایرانی و هویزه ای با دشمن می‌جنگید. همین طور که داشتیم عقب نشینی می‌کردیم پیر مرد کوری را دیدم. پسر خردسالش دست او را می‌کشید و به این طرف و آن طرف می برد. هر دو مضطرب و سرگردان بودند و راهشان را گم کرده بودند. به آن دو نزدیک شدم و با زبان عربی به آنها گفتم کجا می‌خواهید بروید؟!‌آنقدر هول شده بودند و نمی‌توانستند جواب بدهند و حتى نمی دانستند که می‌خواهند کجا بروند. پیرمرد و بچه اش را راهنمایی کردم تا خود را به لب رودخانه برسانند و از آنجا جانشان را نجات دهند. عده ما خیلی کم شده بود و کل مدافعان در آن خط و حدود ۳۰ نفر بود که اغلب هم فشنگ‌هایشان تمام یا تفنگ‌هایشان خراب شده بود. ظهر گذشته بود و فکر می‌کنم ساعت حدود سه یا چهار عصر شده بود. در این هنگام سربازان عراقی را دیدیم که دارند به طرف ما می‌آیند. دشمن پیاده نظامش را به حرکت درآورده بود. سربازان دشمن در حالی که نعره می‌کشیدند، رگبار می‌زدند و ما هم با اندک فشنگ‌های باقی مانده ای که داشتیم در مقابل چندین رگبار آنها با یک یا دو تیر پاسخشان را می‌دادیم. عراقی‌ها می خواستند کاری کنند تا فشنگ‌های ما تمام شود و بعد با خیال راحت سربازانشان را برای تسخیر شهر اعزام کنند. ما موفق شدیم چند سرباز دشمن را به هلاکت برسانیم. با صدای بلند و به زبان عربی به آنها می گفتیم - تعال تعال... تعال تعال! یعنی بیا ... بیا! تا دشمن به طرف صدا می آمد با تیر او را می زدیم و از پا در می آوردیم. اما شمار سربازان به اندازه ای زیاد بود که تأثیری در پیشروی دشمن به سوی شهر نداشت. از روز قبل من در ژاندارمری سوسنگرد یک نارنجک انداز پیــدا کرده بودم که آن را با خود به همراه داشتم. با همین وسیله توانستم چند سرباز دشمن را به هلاکت برسانم. نارنجک های تخم مرغی به میان سربازان دشمن می افتاد و دو، سه نفر از آنها را ناکار می‌کرد، یا به درک می فرستاد. در میان ما یک تیربارچی زرنگی بود که موهای سرش را زده بود و مثل یک عقاب تیز چنگ هوشیار می‌جنگید. شیری بود! از بچه هــای سپاه تبریز بود. از آن ترک های غیور و وطن پرست مسلمان. مــن کنارش بودم. دشمن به شدت روی ما آتش می ریخت. در میان انبوه آتش، ما برای لحظه ای سرمان را از پشت خاکریز بالا می آوردیم و وقتی عده ای از سربازان دشمن را شناسایی می کردیم به تیربارچی می گفتیم که بلند شود و روی سربازان عراقی رگبار ببندد. کالیبر ۵۰ دشمن با تیر تراش لبه خاکریز ما را درو می کردند. در همین حین تیربارچی بلند شد و رگباری بست اما بلافاصله روی مسلسلش سجده کرده و خون از سر و پیشانی اش به اطراف فواره زد. لوله تیربار ژ سه داغ بود و وقتی خون گرم او روی لوله ریخت بــا چشمان خودم دیدم که خون به جوش آمد! صحنه عجیبی بود. آن پاسدار تبریزی کنارم روی زمین افتاد و مغزش متلاشی شده بود. او را بلند کردم و کنار دیواره خاکریز گذاشتم و تیربار آلوده به خون او را به دست گرفتم. آنقدر تیربار داغ بود که کف دستم جلز و ولز کرد و سوخت. پوست دستم به لوله داغ اسلحه چسبید. بلافاصله و با هراس تیربار را روی زمین انداختم. کف دستم به شدت می سوخت. کریم کریمی تبار بغل دستم نشسته بود. رضا پیرزاد و غفار درویشی هم کنارم بودند. در این وقت کریم فریاد زد: - يونس پشت گردنم تیر کشید فکر کردم بلایی سرش آمده است. با دستپاچگی گفتم: - ها چه شده؟ کریم با هراس و اضطراب گفت: نگاه کن! ما فقط هفت نفر مانده ایم. نگاه کردم دیدم راست می‌گوید و به جز ما هفت نفر کس دیگری نیست. عده ای آش و لاش شده روی زمین افتاده و به شهادت رسیده بودند. چند نفری هم عقب نشینی کرده بودند. مات و متحیر که ما هفت نفر با آن وضعیت چطوری می‌توانیم مقابل انبوه زرهی و پیاده دشمن مقاومت کنیم. کریم که مقداری منگ شده بود فریاد زد: برای چه ما اینجا مانده ایم؟! دیدم راست می گوید و ماندن ما در آن صحنه بلا، جز از بین بردن خود ما هیچ فایده ای ندارد، این بود که گفتم: یکی یکی عقب نشینی کنید. ما تیراندازی می‌کنیم و شما عقب بروید. شروع به تیراندازی و گریز کردیم و با همین حالت از محله مشروطه عقب نشستیم و به داخل شهر آمدیم. به این وسیله خاکریز ما در محله مشروطه سقوط کرد و به دست دشمن افتاد. البته عراقی ها از آن ناحیه پیشروی نکردند. فکر می‌کردند که ما حیله ای داریم و می خواهیم آنها را به دام بیاندازیم.
نمی دانستند در آن محور اگر پیشروی کنند یک نفر هم نیست که با کلاش در مقابلشان مقاومت کند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
جناب کریمی تبار از دوستان ما هستن و احتمالا در کانال با این روایت واجب شد خاطرات ایشون رو بگیریم و این ناگفته ها رو تکمیل کنیم و یا حداقل صوت این جریان رو از ایشون بگیریم
🍂 سلام خدمت جناب کریمی‌تبار عزیز و تشکر از پذیرش دعوت جهت همکلامی در بحث حضورتون در دشت آزادگان لطفا بفرمائید - شکل هجوم دشمن به سوسنگرد و هویزه چگونه بود؟ - روز سقوط هویزه در جبهه مقاومت چه خبر بود؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 دنیا همه را ی‌شکند عده‌ای از همان جا که می‌شکنند قوی می‌شوند مسیح کردستان، شهید بروجردی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 زندان مؤمن همسر شهيد حجت الاسلام عبداالله ميثمی ‌‌‍‌‎‌┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ حاج آقا هیچ وقت به من نگفت برای شهادتم دعا کن. می‌گفت: «لزومی نداره آدم به همسرش از این حرفها بزنه.» (زیرا نمی‌خواست حرفی بزند که همسرش را ناراحت کند.) یک روز گفتم: «می‌دونم برای شهادتت زیاد دعا می‌کنی، اگر منو دوست داری دعا کن با هم شهید بشیم، از شما که چیزی کم نمی‌شه؟» گفت: «دنیا حالا حالاها با تو کار داره.» گفتم: «آخه بعد از تو سخت می‌گذره.» گفت: «دنیا زندان مؤمن است..» ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 کتاب "هنگ سوم" خاطرات پزشک عراقی دکتر مجتبی الحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 👈 به زودی در کانال حماسه جنوب 🔸 در آخرین روز عید قربان سال ۱۳۵۸/۱۹۷۹ پزشک کشیک اورژانس بودم. سکوت بر ساختمان بیمارستان حکمفرما بود. ناگهان صدای پای کفش‌های عده ای را که در حال راه رفتن بودند شنیدم. از پنجره که نگاه کردم، صدام را دیدم که در میان عده ای از محافظین از در اصلی وارد شد. صدام به اتفاق محافظین خود داخل شد و خطاب به من گفت: - توپزشک کشیک هستی؟» پاسخ دادم: «بلی استاد.» همراهان صدام، با بازوان قوی خود مرا به سمت او کشاندند. دستور داد جاهای مختلف بیمارستان را به او نشان دهم. موکب فرعونی به حرکت در آمد. پس از پیمودن چندمتر به آسانسور رسیدیم و من به اتفاق صدام و محافظ شخصی او ستوان دوم حسین تکریتی - وزیر نظامی فعلی و داماد صدام - سوار شده و به طبقه اول رفتیم. صدام در مورد بیماران از من سئوال کرد. در جواب گفتم: «آقای رئیس جمهور! من در طبقه پنجم کار می‌کنم و اطلاعاتی از وضع حال این بیماران ندارم.» صدام از بیماران کودک بازدید کرد و در طبقه سوم، دکتر هشام سلطان را از روی خشم مورد اهانت قرار داد و با مشت به سینه او زد. تصور کنید رئیس جمهور یک کشور پزشکی را در مقابل دیدگان مردم مورد ضرب وشتم قرار دهد و بعد او را اخراج کند.... ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 اینما کان اسم الحسین فهناک الجنه هر کجا نام حسین است، همانجاست بهشت ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
سحرگاه اعزام یادش بخیر و گردان گمنام یادش بخیر لباسی که خاکی تر از خاک بود ولی چون دل عاشقان پاک بود این عکس در تاریخ ۳۱ شهریور سال ۱۳۵۹ اولین روز آغاز رسمی جنگ تحمیلی در محوطه سپاه بابل گرفته شده است. این نیروها اولین گروه اعزامی رزمندگان شهرستان بابل است که قرار بود به سنندج اعزام شوند، روز اول مهر(روز دوم جنگ) به کرمانشاه رسیدند به همین علت مسیر نیروها به منطقه‌ی سَرپلِ‌ ذهاب تغییر و برای دفاع از این منطقه در مقابل نیروهای حزب بعث اعزام شدند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گزارش به خاک هویزه ۳۱ خاطرات یونس شریفی قاسم یاحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 شب رسید و روز ۲۳ آبان در همین جا تمام شد. من و دوستانم خسته و کوفته به آن طرف آب رفتیم و درمحل هنگ ژاندارمری که خالی از ژاندارم بود مستقر شدیم. عده زیادی از ژاندارمها همان روز گذشته مقرشان را خالی کرده و رفته بودند، اما عده قلیلی ژاندارم مانده و جنگیده بودند. نمی‌دانستم باید چه کار کنیم و حسابی گیج و بلاتکلیف بودیم. در آن وقت هیچ فرمانده ای نبود که به ما بگوید باید چه کار کنیم و در کدام محور و چطوری از شهر دفاع کنیم. هر کس برای خودش تصمیمی می گرفت و به صورت فردی کاری می کرد. نیروها به شدت سرخورده شده بودند و خستگی در چهره ها موج میزد. عده زیادی از بچه ها شهید و یا مجروح شده بودند. مجروحان را به بیمارستان سوسنگرد منتقل کرده بودند. شهر در شعله های آتش می سوخت. دشمن همچنان آتش مفصلی روی شهر می ریخت. اجساد شهدا اینجا و آنجا روی زمین افتاده بود. غفار به من می‌گفت - يونس! اصغر و پیرویان رفتند! حالا تو فرمانده ما هستی و من می‌دانم که تو هم شهید می‌شوی. با خنده از او پرسیدم ... - چرا باید شهید شوم؟ غفار با لحنی عرفانی گفت: - آن از حامد و این هم از اصغر ،تا سه نشه بازی نشه. حالا نوبت توست که به شهادت برسی. بچه های کازرونی که فرمانده‌شان به شهادت رسیده بود به من گفتند: ما دیگر نمی توانیم اینجا بمانیم و با عبور از رودخانه به حمیدیه می‌رویم. به آنها گفتم: اختیار دست خودتان است. میخواهید بروید، می خواهید نروید. آنها رفتن را اختیار کردند. بعدها فهمیدم که هنگام عبور از رودخانه به چنگ عراقی ها افتاده و دشمن همه آنها را اسیر کرده است. من به باقی مانده بچه ها گفتم عراقی ها شب به داخل شهر نمی‌آیند. آنها در روز پیشروی می‌کنند. می‌ترسند شب وارد شهر شوند. بعد اضافه کردم: شما از صبح تا حالا خیلی خسته و کوفته شده اید. بروید جایی را گیر بیاورید و استراحت کنید. هر گروهی برای خودش رفت و جایی را گیر آورد. فرماندهی واحدی در کار نبود و هر گروهی هر کاری را که درست می دانست، همان کار را انجام می‌داد. اغلب خانه های سوسنگرد خالی بودند. چند خانه را گشتیم اما آب نداشتند. سرانجام نزدیکی مسجد جامع خانه ای پیدا کردیم که آب داشت و خالی از سکنه بود. داخل آن خانه یک تانکر هزار لیتری آب بود که ته تانکر مقداری آب باقی مانده بود. ما با همان آب وضو گرفتیم و نماز مغرب و عشایمان را خواندیم. روحیه ها حسابی خراب بود و خستگی بچه ها را داشت از پا در می آورد. لوح نگهبانی نوشتیم تا هر نفر یک ساعت نگهبانی بدهد تا مبادا عراقی ها ما را در آن خانه غافلگیر کنند. یکی به نگهبانی ایستاد و همه ما آنقدر خسته و کوفته بودیم که هر کدام جایی را گیر آوردیم و بـه خـواب عمیقی فرو رفتیم. فردا صبح، روز ۲۴ آبان ماه بود. نماز صبح را خواندیم و از خانه ای که شب را در آن بیهوش شده بودیم بیرون زدیم. رفتیم طرف مشروطه تا ببینم اوضاع از چه قرار است. متوجه شدیم دشمن از آن طرف شهر پیشروی کرده و نصف محله ابوذر را به اشغال خود در آورده است. به درستی نمی‌دانستیم که دشمن مشروطه را گرفته یا نه. رفتیم تا به پارکینگ جهادسازندگی رسیدیم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
مدافع سوسنگرد شهید غفار درویشی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 همچون نماز عاشورا خاطره گویی شهید مصطفی صدرزاده از حاج حسین بادپا ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
شبتون بخیر و خوشی هنگ سوم رو ان‌شاء الله از امشب خدمت شما دوستان تقدیم می کنیم.
هنگ سوم خاطرات یک پزشک عراقی‌ست که به شدت مخالف حکومت صدام و هوادار جمهوری اسلامی ایران بوده و اجبارا در واحدهای پزشکی به کار درمان مشغول بوده.
این کتاب در سال ۷۰ توسط حوزه هنری به چاپ رسیده و اصل کتاب به زبان عربی بوده که توسط محمد حسین زوارکعبه ترجمه شده است.
سبک نوشتاری کتاب، ترکیبی از تاریخ نگاری و خاطره نگاری است که تلاش داریم بخش های جذاب رو انتخاب و تقدیم نگاهتون کنیم. 👋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا