🍂 ارزش افسر بیشتره
یا حاجی؟
محسن جامِ بزرگ
•┈••✾✾••┈•
🔸 صحبتم سر سرهنگ بود که با ترس و عجله آمد و گفت: نعم سیّدی!
عدنان ازش پرسید:
- در ایران، ارزش کدام بیشتر است، درجه افسری یا مکه؟
- درجه بالاترست.
- پس اینها چرا به این می گویند حاجی؟ ( یعنی وقتی افسر هست و احترام افسری بیشتر است چرا حاجی صداش می کنند!)
سرهنگ با یک کراهتی گفت: سیّدی از آن وقت که در ایران انقلاب شد و اینها به قدرت رسیدند و حکومت را به دست گرفتند، به این می گویند اخوی، به آن می گویند اخوی، به آن یکی می گویند حاجی! در ارتش درجه ملاک است. اینها مسخره اش را درآورده اند!
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_آزادگان #طنز_اسارت
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 الوعده وفا
┄═❁═┄
بعد از سلام و احوال پرسی ، گفت: حاج آقا شما که روحانی هستی ، من یه سوال دارم ازتون.
گفتم : در خدمتم؟
گفت : من چون مرتب جبهه بودم اندازه دو تا ماه رمضان روزه بدهکارم ، اگر زد و خدا توفیق داد که تو همین عملیات شهید شدم ، تکلیف این روزه ها چی میشه؟
در همان چند دقیقه حسابی شیفته اش شده بودم. بلا فاصله گفتم : اگر خدای نکرده شما شهید شدی ، این دو ماه روزه ات به گردن من.
مدت ها قسمت نشد ببینمش . قولی که به اش داده بودم به کلی یادم رفته بود ، قبل از عملیات بدر ، برایم پیغام فرستاد که : الوعده وفا.
بی اختیار نگران شدم ، نگران اینکه نکند در این عملیات شهید شود ، که شد...
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#شهید
#خاطرات_کوتاه
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 عبور از
🌹؛ آخرین خاکریز / ۵۱
خاطرات اسیر عراقی
دکتر احمد عبدالرحمن
┄═❁๑❁═┄
🔹 صبح روز هجدهم اوت ۱۹۸۱ سوار بر یک کامیون نظامی به سمت جنوب حرکت کردیم. در بین راه به منطقه مسطحی رسیدیم. راننده سرعت خود را بالا برد و علت را اینگونه توضیح داد: «این قسمت از جاده زیر دید ایرانیها قرار دارد. بنابراین، باید با سرعت زیاد حرکت کنیم تا مورد حمله توپخانه قرار نگیریم.» سپس، کامیون به سمت چپ که یک جاده خاکی بود و به طرف کوهستان میرفت متمایل کرد و در نقطه ای ناهموار توقف کرد. راننده از کامیون پیاده شد و گفت: «بالاخره رسیدیم. قرارگاه گردان در قله کوهی بود که هشتصد متر از سطح دریا ارتفاع داشت.
بعد از نیم ساعت راه پیمایی بر روی سطح ناهموار و زیر نور شدید خورشید، به قله کوه رسیدیم و وارد اقامتگاه سروان اسماعیل معاون فرمانده گردان شدم. او به گرمی از من استقبال کرد، دستور داد برایم آب آشامیدنی بیاورند و ضمن عذرخواهی از نامناسب بودن مواضع و اتاق ها گفت: گردان هفته هاست که به این منطقه انتقال یافته، هنوز بسیاری از کارها روال طبیعی خود را پیدا نکرده و این محل برای فرماندهی گردان تا تثبیت اوضاع یک محل موقتی است.
روبه روی قرارگاه دره وسیعی قرار داشت که از وسط آن جاده قصر شیرین به گیلان غرب میگذشت. در طرف دیگر دره که از شمال به جنوب امتداد یافته بود سلسله کوههای ایران که تحت کنترل نیروهای عراق بود به چشم میخورد، تنگه کورک قرار داشت. کسی غیر از هنگام صبح جرئت قدم زدن در آن را نداشت، چرا که شب نیروهای گشتی از هر دو طرف به آنجا می آمدند. ضلع جنوبی تنگه موخوره، محل استقرار گردان دوم تیپ ما بود.
مدت زیادی از حضورم در منطقه نگذشته بود که با پرتاب خمپاره ها به سمت دره غربی کوهستان مواجه شدم. تخمین فاصله زمانی بین انفجار گلوله توپ و یا خمپاره صدای آن تا اصابت به نقطه مورد نظر و حتی تشخیص بین صدای توپ ایرانی و عراقی در آینده برایم ممکن گردید. چند دقیقه بعد از شنیدن صدای توپ ایرانی، می توانستم در جایی پناه بگیرم. در ضلع شرقی ارتفاعاتی که در آن مستقر بودیم، سلسله ارتفاعات کوتاهی به موازات ارتفاعات ما امتداد یافته بود که در اشغال برخی از گردانها قرار داشت و به نیروهای خودی این امکان را میداد که در صورت شروع حمله ای از سوی نیروهای ایرانی خود را برای دفع حمله آماده سازند. همچنین ستونی از تانکهای مستقر در مقابل آن تنگه به چشم می خوردند و در موقعیتی قرار داشتند که نیروهای ایرانی می توانستند خدمۀ تانکها را هنگام خروج از مواضعشان در طول شب هدف قرار دهند.
گاهی به بالای کوه میرفتم تا مواضع نیروهای ایرانی مشرف به ما و قطعه زمین ممنوعه را مشاهده کنم. در آن روز، فرماندهی گردان را یک سرهنگ پلیس برعهده داشت، افسری که زندگی خود را در مراکز پلیس عراق سپری کرده و گوشت و خونش از حرام پرورش یافته چه تجربۀ نظامی می توانست کسب کرده باشد؟ سربازان تحت فرمان این فرمانده چه سرنوشتی خواهند داشت؟ چاره ای جز سکوت نداشتم، برای مأموریت خاص پزشکی به این منطقه اعزام شده بودم و نه مأموریت جنگی واحد پزشکی در شکاف کوهی به عمقسه و به عرض دو متر پایین تر از قرارگاه قرار داشت و مقابلش سراشیبی تندی وجود داشت. تعجب کردم که یک بیمار چگونه باید خود را به این محل برساند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#عبور_از_آخرین_خاکریز
لینک عضویت ↙️
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
اندوه تو شد وارد کاشانه ام امشب
مهمان عزیز آمده در خانه ام امشب
صد شکر خدا را که نشسته است بشادی
گنـج غمت اندر دل ویرانـه ام امشب
من از نگه شـمع رخـت دیده ندوزم
تا پاک بسوزد پـر پروانه ام امشب
بگشا لـب افسونگرت ای شــوخ پریچهر
تا شیخ بداند ز چه افسانه ام امشب
ترسـم که سـر کـوی ترا سیل بگیرد
ای بیخـبر از گریه مستانـه ام امشب
یکجرعه آنمست کند هر دو جهانرا
چیزیکه لبت ریخت به پیمانه ام امشب
شاید که شکارم شود آن مرغ بهشتی
گاهی شکن دام گهی دانه ام امشب
تا بر سـر من بگذرد آن یار قدیمـی
خاک قـدم محـرم و بیگانه ام امشب
امید که بر خیـل غمش دست بیابد
آه سـحر و طاقـت مردانه ام امشب
از من بگریزید که می خـورده ام امروز
با مـن منشـینید که دیوانه ام امشب
بی حاصلم از عمر گرانمایه فروغی
گر جان نرود در پی جانانه ام امشب
فروغی بسطامی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
#بسطاپی
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۴۳
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 هوای دزفول برای ما همدانیها از اواسط اسفندماه گرم بود؛ طوری که مجبور شدیم در آن فصل از سال، کولر را روشن کنیم. مردها کولر قراضه ای آورده و از توی حیاط جوش داده بودند به پنجره اتاق خواب. کانال آهنی کولر مثل چاهی بی انتها توی اتاق شبها وقتی همه جا ساکت میشد، تازه متوجه میشدیم چه صدای وحشتناک و غیر قابل تحملی دارد. چند ساعت طول میکشید تا به آن صدا عادت کنیم و خوابمان ببرد. یک روز صبح که برای نماز بیدار شدم همین که در تراس را باز کردم دیدم علی آقا روی تراس خوابیده بود، بدون رو انداز جا و تشک. پوتینها را زیر سرش گذاشته و پاها را توی شکمش جمع کرده بود. تعجب کردم؛ زود برگشته بود. دلم سوخت خم شدم
و شانه اش را تکان دادم.
- علی علی جان چرا اینجا خوابیدهی؟ علی آقا بیدار شد و نشست. هنوز هوا کاملا روشن نشده بود. تا مرا دید لبخندی زد و سلام کرد و حالم را پرسید.
پرسیدم: «چرا اینجا خوابیده ی؟» پوتین هایش را برداشت تا کناری بگذارد. یک عقرب از زیر پوتینهایش به طرف دیوار دوید. گفت: دیشب هرچه به در و
شیشه زدم بیدار نشدید.
پرسیدم: «مگه کلید نداشتی؟»
گفت: «فکر کردم شاید فاطمه خانم توی هال خوابیده. درست نبود همین طوری بیام تو.» نشستم کنارش و دستش را گرفتم و گفتم: «ببخشید. صدای کولر
خیلی زیاد بود نشنیدم. اذیت شدی؟»
نه اتفاقاً خیلی هم خوب بود. چون میدانستم تو پشت در خوابیده ی تا صبح خوابای خوب دیدم. هر چند آن روز ظهر علی آقا به منطقه برگشت، اما با وجود گرمای هوا از آن شب به بعد کولر را روشن نکردیم.
اسفند هم به انتها رسید. شب عید بود؛ اولین عید زندگی مشترکمان. مردها قول داده بودند برای تحویل سال نو خانه باشند. آن سال شوق و ذوق عجیبی برای خانه تکانی داشتیم. با اینکه در دزفول همیشه وضعیت قرمز بود و هر چند ساعت یک بار صدای انفجاری از دور یا نزدیک به گوش میرسید، در آن شرایط حس و حال خوبی در ما ایجاد شده بود. از صبح زود که از خواب بیدار میشدیم در و دیوارها را میسابیدیم و تمیز میکردیم. شیشه ها را پاک میکردیم و برق می انداختیم. موکت ها را میکندیم و می انداختیم توی حیاط و با آب و جارو و پودر رختشویی و کف، آنها را میشستیم و با چه زحمتی میرفتیم بالای پشت بام و از لب بام آویزانشان میکردیم. با وجود سروصدا و گرومپ گرومپ ضدهواییها و انفجار بمب ها و راکت ها حیاط را میشستیم و سرویس بهداشتی را ضدعفونی میکردیم. بوی وایتکس و پودر رختشویی خانه را پر کرده بود. چیزی به عید نمانده بود که همه جا تمیز و خوش عطر و بو شد. وقتی کارهای خانه تمام شد به سراغ هفت سین رفتیم. سفره ای وسط اتاق پذیرایی انداختیم و هرچه به دستمان می آمد و فکر میکردیم به درد هفت سین میخورد با اشتیاق توی سفره می چیدیم: رحل و قرآن، ساعت و سکه و سیب سبزه نداشتیم. برای خرید سبزه چند روزی داخل شهرک و حتی دزفول را گشتیم و پیدا نکردیم. فکر کردیم به جای سبزه سبزی بگذاریم. زنبیلم را برداشتم و به کوچه رفتم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 دشت آزادگان
در روزهای شروع جنگ ۲۲
سید فالح سید السادات
┄┅┅❀┅┅┄
🔸 در آذر ماه ۵۹ روند تلاش ها و فعالیت نیروهای مردمی و شهید دکتر مصطفی چمران ادامه یافت و درباره استفاده بیشتر دکتر از آب و نیز اعزام نیروهای شناسایی برای تعیین محل استقرار زرهی دشمن دنبال شد. دکتر مصطفی چمران برای شناسایی گاهی از هلی کوپتر استفاده میکرد و شهید سرگرد رستمی را با خود می برد و با دوربین شخصاً مواضع دشمن را نگاه می کرد. کروکی تهیه می نمود و در عباسیه و یا رامسه یک به بررسی عکسهای هوایی مربوط به استقرار نیروهای دشمن می پرداخت. سید فالح سید السادات که همکاریهای اطلاعاتی زیادی با دکتر چمران نموده می گوید: موردی که من به آن توجه می کردم این بود که دکتر چمران دائماً در تلاطم و هیجان بود. او تلفات زیادی را بر دشمن وارد کرد و بسیاری از تانکها و ادوات نیروهای عراقی را منفجر کرد اما آرام نبود. از او پرسیدم آقای دکتر چرا راحت نیستی؟ گفت: چه راحتی باید احساس کنم. من با این تعداد نیروی کمی که دارم چه میتوانم بکنم. دشمن سرزمین اسلامی را با زور اشغال کرده و افرادمان کشته می شوند. من و تعدادی نیروی محلی و عده ای که از تهران و چند نفر که از لبنان آمده اند، مانده ام با این نیرو. نمیتوانم بعثی ها را از جاشان تکان دهم. آنها هم که تلفات می دهند بلافاصله با نیروهای تازه نفس جایگزین می کنند. لذا وضع، رضایت بخشی را احساس نمی کنم. من خود میدانم که اگر همه نیروها از روی برنامه حرکت کنند این دشمن هرگز نمی تواند مقاومت کند و شکست می خورد. به خصوص که سربازان او اولاً انگیزه جنگیدن را ندارند. بعضی مسلمان هستند و شیعه و میدانند که صدام حسین به دستور آمریکا این جنگ را به راه انداخته است و تاکنون زیانهای جانی و مالی فراوانی را بر مردم ما وارد کرده است. افرادی که از جبهه دشمن فرار کرده و نزد ما آمده اند گفته اند که غربی ها و کشورهای مرتجع منطقه، بعثی ها را وا داشتند تا جلوی استحکام نظام اسلامی را بگیرند و نظام را ساقط کنند. البته من می گویم که آنها کور خوانده اند و ملت ما آماده برای دفاع و شهادت می باشد و دیر یا زود، با خواری و ذلت شکست می خورند، ولی تا آن زمان ما مشکلات زیادی را خواهیم داشت. شهید دکتر چمران با قاطعیت کارشناسی را شخصاً پی می گرفت، و اغلب با هلیکوپتر به همراهی شهید سرگرد رستمی از خطوط و خاکریزهای دشمن با دوربین دیدن می کرد و عکس تهیه می کرد و آنگاه به عباسیه باز می گشت.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس
حمید طرفی
#خاطرات_مردمی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 نماینده دزفول بودم.
توی مجلس رفتم پیش رئیس مجلس و گفتم "باید به مردم اسلحه بدیم"
او هم گفت "هر چی نیاز داری بنویس تا در صورت امکان تهیه کنیم."
کاغذ یادداشت کوچکی از روی میزش برداشتم و نوشتم، ✍ هزار قبضه ژسه، هزار قبضه ام یک، هزار قبضه آرپیجی، هزار دست لباس و کلاه نظامی.
دقیقاً نمیدانستم چه تعداد نیاز است ولی از هر کدام ۱۰۰۰ تا نوشتم. زیر همان کاغذ یادداشت دستورش را داد.
▪︎
با کلی دوندگی بالاخره اسلحه ها و لباس ها را گرفتم و فرستادم دزفول.
انبار درست و حسابی نداشتیم همه را ریختیم توی یک مدرسه.
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
#خاطرات_کوتاه
#دزفول
@defae_moghadas
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 مردان واقعی
🔸 آهنگ خیلی زیبا با تصاویر شهدا...
تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل.
گمنامی تنها برای شهرت پرستان دردآور است وگرنه همه اجرها در گمنامیست.
محکمه خون شهداء محکمه عدلیست که ما را در آن به محاکمه میکشند...
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#نماهنگ #شهید
#کلیپ
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 عبور از
🌹؛ آخرین خاکریز / ۵۲
خاطرات اسیر عراقی
دکتر احمد عبدالرحمن
┄═❁๑❁═┄
🔹 خود را به سرگروهبانی که مسئول بستن زخمها بود، معرفی کردم. او جزء رسته پیاده بود. از بستن زخم اطلاعی نداشت، اما از آنجایی که فردی باهوش و ماهر بود توانسته بود با شرکت در دوره ای در این کار تجربه زیادی کسب کند. از او پرسیدم به دنبال جایی برای خواب میگشتم، شب ها اینجا میخوابی؟» گفت: «بله.» گفتم: «در این شکاف به مار، عقرب و حشرات دیگری بر میخوری؟» پاسخ داد: «دو مار در این شکاف وجود دارند که حرکت آنها را هنگام شب احساس میکنم.» از شدت ترس خون در رگهایم منجمد شد، به او گفتم: «چه میکنی؟» گفت کاری نمیکنم به آرامی از کنارم رد میشوند و من دوباره می خوابم.» . به خونسردی و قدرت او بر تحمل مشکلات غبطه میخوردم. او از زمان حکومت سلطنتی در ارتش خدمت میکرد. در مناطق متعدد عراق به خصوص مناطق پست و ناهموار فعالیت کرده و از توان و روحیه ای
خلل ناپذیر برخوردار بود.
در آن واحد سیار چیزی به جز چند جعبه کوچک دارو که برای یک گردان هفتصد نفری هم کافی نبود وجود نداشت. رسیدن و یا رساندن مریض به آن مکان هم کاری خسته کننده و گاهی غیر ممکن بود، به طوری که گاهی مجبور میشدم خودم با پای پیاده به ملاقات بیماران بروم. اجرای دستور در تاریکی شب بدون داشتن حتی چراغ دستی و یا حداقل نوری کاری دشوار بود. زندگی در کوهستان در مقایسه با قرارگاه تیپ که دارای انواع تسهیلات رفاهی بود و من هرگز به ارزش آنها پی نبرده بودم بسیار خسته کننده بود بالا و پایین رفتن از کوه آن هم با افزایش درجه حرارت موجب خستگی شدید جسمی و روحی می شد. دو روز پس از اقامتم احساس کردم بدنم به خاطر عرق کردن زیاد و آلوده شدن به گرد و خاک سنگین شده و لباس نظامی ام از فرط کثیفی به لباس نیروهای کماند و شباهت بیشتری پیدا کرده است، نیاز مبرمی به استحمام پیدا کردم. سربازی را دیدم که با مشقت فراوان و در حالی که عرق از سر و رویش جاری بود گالن بیست لیتری آب را از دامنه کوه حمل میکرد تا آن را در دو مخزن بزرگی که در قله کوه قرار داشت، بریزد. آنها به این طریق برای افسران گردان آب تهیه می کردند. رنج و مشقتی که این سرباز متحمل گردید باعث شد که از استحمام صرف نظر کنم. چند روزی این وضع را تحمل کردم تا اینکه فرصتی برای رفتن به خانقین برایم فراهم شد. بعد از چند روز، قاطرهایی به گردان آورده شد تا از آنها در حمل و نقل تجهیزات و نیازهای روزمره استفاده شود، در این موقع سربازان توانستند نفس راحتی بکشند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#عبور_از_آخرین_خاکریز
لینک عضویت ↙️
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۴۴
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 فکر کردیم به جای سبزه، سبزی بگذاریم. زنبیلم را برداشتم و به کوچه رفتم.
از شانس بد ما آن روز سبزی فروشی بسته بود. برای اولین بار خوش خوشان چند کوچه آن طرف تر رفتم. از دور زنی را دیدم که جلوی در خانه اش نشسته بود و یک سفره پُر از سبزی روی زمین پهن کرده بود. پا تند کردم. پیرزنی بود با چادر مشکی آستین دار و به شیوۀ عربها شال مشکی پوشیده بود. یک خال آبی هم روی چانه اش داشت. سلام کردم و پرسیدم: «سبزیها فروشیه؟!»
زن با لهجه غلیظی گفت: «ها! چَن تومن مَخی؟»
یک کیلو و زنبیل را به طرفش گرفتم.
دستهای بزرگ و مردانه اش را زیر سبزی ها می برد و مشت مشت میریخت توی زنبیل. زنبیل تا نیمه پر شد.
گفتم: «خیلی زیاد شد.»
زن قیافه ای جدی و نترس داشت بدون اینکه سر بلند کند، زنبیل را گرفت به طرفم.
- تو چَن یَه کیلو بَر. (تو به اندازه یک کیلو ببر)
متوجه نشدم چه گفت. دستی توی سبزیها بردم و چند پر سبزی که برگهای آبداری داشت از بینشان جدا کردم و گفتم: "چقدر علف داره."
زن با همان جدیت برگها را از دستم قاپید. آنها را توی دهانش گذاشت و همانطور که آنها را میجوید گفت: «پرپینَ، علف نِه؛ پرپین دوشمن کِرمه، تو بر، ضد استفراغه، قوّته قلبه، خله خاصیت داره، وا پیاز داغ و نعنا خشک، وا تخمور، خیلی خوشمزه ست. هَر کَه خَورده دیده مِزهشه.»
به سختی از بین حرفهایش فهمیدم آنها علف نیستند و نوعی سبزی اند که اتفاقا برای قلب مفیدند و ضداستفراغ و تباند. البته بعدها هم فهمیدم همدانیها به آن خُرفه میگویند. وقتی داشتم پول سبزیها را میدادم، پیرزن همچنان از بین سبزی ها خرفه بر میداشت و می خورد.
وقتی به خانه برگشتم انگار کشف بزرگی کرده باشم، درباره خرفه برای فاطمه سخنرانی غرایی کردم.
فاطمه گفت :"ما مریانجیا اینا رو میریزیم دور. اینا علفه." مثل پیرزن چند پر خرفه برداشتم و گذاشتم توی دهانم؛ آبدار و کمی ترش بود. مزه ای متفاوت و جدید داشت. گفتم: «خیلی خاصیت داره برای قلب، خوبه، ضد استفراغ و تو بَر کی گفته علفه!» خندیدیم و با فاطمه سبزیها را پاک کردیم. برخلاف همیشه که خرفه ها را دور می ریختیم این بار با لذت و رغبت قبل و بعد از شستن، تا می توانستیم خرفه خوردیم.
سبزیهای شسته را توی دیس بزرگی ریختیم و گذاشتیم وسط سفره هفت سین. بعد هم توی دو تا قابلمه جداگانه پوست پیاز و سبزی ریختیم، کمی هم آب رویش بستیم و روی اجاق گذاشتیم. وقتی آب جوش آمد چند تخم مرغ داخل قابلمه ها گذاشتیم تا با سبزی و پوست پیاز بجوشد و رنگ بگیرد.
نه تنگ داشتیم، نه ماهی قرمز. هر چقدر هم داخل شهرک گشتیم پیدا نکردیم. کاسه ای بلوری داشتیم؛ داخل آن آب ریختیم و یک گل سرخ پلاستیکی انداختیم وسط آب. کمی شیرینی و شکلات و میوه برای عید خریده بودیم آنها را هم سر سفره گذاشتیم. دیگر چیزی به تحویل سال نو باقی نمانده بود. لباسهایمان را عوض کردیم. یک دست لباس قشنگ هم به تن زینب پوشاندیم. دست و رویش را شستیم و با کش دو تا دم موشی این طرف و آن طرف موهایش درست کردیم. خیلی قشنگ و خواستنی شد. کنار سفره به انتظار نشستیم. هرچه به تحویل سال نزدیک تر میشدیم، دلهره و نگرانیمان بیشتر میشد. میدانستیم از دی به بعد عملیات کربلای ۴ و ۵ ادامه دارد. نگران مردهایمان بودیم. تا دیروقت پشت پنجره به انتظارشان ایستادیم. فاطمه یک گوشه پرده را بالا داده بود و من گوشه دیگر را. گاهی که ماشینی وارد کوچه میشد ذوق میکردیم اما وقتی میدیدیم ماشین جلوی در خانه همسایه بغلی یا روبه رویی می ایستد و همسر یکی از فرماندهان با خوشحالی در خانه را باز میکند آهی میکشیدیم و گوشه پرده را می انداختیم و سر جایمان کز میکردیم. اما کمی بعد دوباره فاطمه یک گوشه پرده را بالا میداد و من گوشه دیگر را.
سال تحویل شد و ما همچنان پشت پنجره به انتظار ایستاده بودیم. چراغ های خانه های اطراف یکی یکی خاموش میشدند. چند ساعت بعد از نیمه شب بیدار ماندیم، مردهایمان نیامدند. چراغ ها را خاموش نکردیم. کنار سفره هفت سین آنقدر به انتظار نشستیم تا آرام آرام پلک هایمان سنگین شد و خوابمان برد. روز شنبه اول فروردین ماه ۱۳۶۶ بود خواب و بیدار بودیم که صدای در را شنیدیم. هول هولکی بلند شدیم و گوشه پرده را بالا زدیم. با هم آمده بودند. سیاه سوخته و شلخته و به هم ریخته. انگار دنیا را به ما عیدی دادند.
اولین مهمانهای نوروزی مان گرد و خاکی و نامرتب، صبح على الطلوع رسیده بودند. تا وارد اتاق شدند، با لبخند سلام کردند. علی آقا ناشیانه دست به جیب برد و ادکلنی که شیشه سبزی داشت درآورد و گرفت به طرفم و گفت: «عیدت مبارک!»
چه کادوی دل چسب و به موقعی بود.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 دشت آزادگان
در روزهای شروع جنگ ۲۳
سید فالح سید السادات
┄┅┅❀┅┅┄
🔸 بیستم آذر ماه بود، عده ای آمدند و گفتند دکتر در عباسيه منتظر شماست، فوراً حرکت کن. با خودرو جیپی که داشتم نزد او رفته و داخل سنگر شدم. او در حال مطالعه نقشه ها و عکسهای هوایی بود و هر موردی که می دید، دستوراتی را به شهید سرگرد رستمی میداد. او بر این نکته تأکید میکرد و می گفت: به نیروها بگویند، هرگز دشمن را آرام نگذارند تا احساس کند هر آن ما به او میتازیم؛ چون صحبت او با شهید سرگرد رستمی پایان یافت رو به من کرد و با زبان عربی گفت: «سید، دشمن شهرهای شما را اشغال کرده، مزارعتان را آتش زده است. بسیاری از جوانان شهید و مجروح گردیدند و دهها هزار مردم این دیار راهی شهرهای دور شده اند. بی آنکه چیزی را از دست رنج خویش با خود برده باشند. من در منطقه کرخه کور و طراح شاهد فداکاری مردم این منطقه بوده ام. شما شجاعانه به من کمک کرده اید اما باز می خواهم تلاش بیشتری را انجام دهید و مردم را به حمله و شبیخون علیه دشمن متجاوز تشویق کنی.
من گفتم هر چه در توان داشته ام را انجام داده ام و در آینده هم کوتاهی نمی کنم. جوانان بسیجی عشایری در خدمت شما هستند و با آقای سرگرد رستمی همکاری می کنند و همه محورهای جبهه را طی کرده و اطلاعات مهمی را به ما میدهند که در اختیار شماست. دیگر چه کاری از دست من ساخته است تا انجام دهم؟
دکتر چمران گفت: من از کمک شما راضی هستم. هم اکنون دهها نفر از نیروهای ما را غذا می دهید و حسینیه ات را در اختیارم گذاشتی اما باز میخواهم که به روستاهای اطراف بروی و از بین افراد مستعد، نیرو جمع کنی و ما بتوانیم در تمامی محورها در برابر دشمن نیرو متمرکز کنیم. زیرا دشمن از امکانات جنگی زیادتری برخوردار است و هر آن ممکن است حمله کند و ما نباید غافلگیر شویم. ما برای راندن دشمن از دو نیروی موجود و عظیم در داخل کشور استفاده باید بکنیم. نیروی اوّل توده های بزرگ و سیل آسای مردم که هم وارد اهواز گردیده و باید سازماندهی گردند و دیگر ارتش که نیروی کلاسیکی برای دفاع است. برای سرکوبی این متجاوزین است که در خانه ما و سرزمین ما نفوذ کردهاند لذا باید بسیج شویم. شما مردم اهواز و منطقه حمیدیه و طراح و کرخه کور بایستی هر چه سریعتر آماده شوید. ما سلاح را به شما میدهیم و شما از خانوادههای خودتان دفاع کنید. من به خوبی گفته های دکتر شهید چمران را درک میکردم. او کلمات خودش را با همه وجودش و از اعماق دلش بیان می کرد. من گوش میدادم و از این که نیرو در اختیارم نبود سخت رنج می بردم. چاره نداشتم. به بعضی از روستاهای نزدیک رفته و سراغ جوانان را می گرفتم. عده ای را گرد آوردم و سخنان دلسوزانه و حماسی دکتر را برای آنان بیان کردم. آنها هم تعداد کمی بودند و برای نگهداری احشام باقی مانده بودند و بقیه جمعیت از منطقه های جنگی خارج شده و راهی شهرهای دور دست گردیده بودند. در هر حال آن عده آمدند و بعد از آموزشهای چند روزه زیر نظر شهید سرگرد رستمی، در شناسایی و جمع آوری اطلاعات در مورد دشمن مورد استفاده قرار گرفتند»
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس
حمید طرفی
#خاطرات_مردمی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 هم نام فرمانده
در نوک کانال ماهی حفاظت از سه سنگر نونی شکل را به نیروهای ما سپرده بودند. بچه ها در این لحظات طبع شوخی شان گل می کرد. برادر عزیزی که نام و فامیل ایشان محسن رضایی بود با خنده می گفت: برادران توجه کنید اگر یک دفعه من بر اثر اصابت ترکش یا گلوله به شهادت رسیدم مبادا فریاد زده و یا پخش نمایید که محسن رضایی شهید شده؟
چرا که هم باعث تضعیف جبهه خودی میشود و هم پایین آمدن روحیه ها می شود و از سوی دیگر باعث خوشحالی دشمن شده و با جری شدن ممکن است به سمت ما هجوم بیاورند.
بچهها با شنیدن این حرفها به شوخی می گفتند حالا شما شهید شو، بعدش ما یک راه حلی پیدا می کنیم.
ساعتی بعد بود که آتش دشمن شدت گرفت و برادر محسن رضایی گردان فجر بهبهان در کنار خاکریز واقع در شلمچه به شهادت رسید. روحش شاد.
راوی : حاج یدالله مسیح پور
#کتاب خاطرات تپه عرفان
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_کوتاه
#شهید
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 عبور از
🌹؛ آخرین خاکریز / ۵۳
خاطرات اسیر عراقی
دکتر احمد عبدالرحمن
┄═❁๑❁═┄
🔹 چند هفته ای از اقامت من در قرارگاه گردان گذشت تا اینکه دستور انتقال فرمانده گردان صادر گردید و به جای او افسر کارکشته ای با درجه سرهنگی از واحد زرهی در محل حاضر شد. او مدتی در سازمان اطلاعات و دفاتر نظامی وابسته به فرماندهی حزب بعث خدمت کرده بود. نظر به اینکه سازماندهی هر واحد نظامی در ارتش عراق به فرمانده آن واحد مربوط می شود انتظار میرفت که در گردان ما تحولی اساسی صورت گیرد و از آنجایی که طرز تفکر یک افسر زرهی با یک افسر پلیس تفاوت داشت اولین اقدامی که سرهنگ قصد داشت صورت دهد انتقال مقر گردان به منطقه ای پایینتر از کوه بود که برای انتخاب محل مناسب هم خودش اقدام کرد.
اندکی بعد بولدوزرهایی برای حفر قرارگاه جدید و مکانهای مورد نیاز حاضر شدند، سپس دو نفر متخصص پانسمان برای تسهیل و تسریع سرویسهای درمانی به واحد ملحق شدند.
از صبح زود، سربازان برای حفر صخره های محکم با استفاده از میله های آهنین تلاش میکردند. در بیشتر مواقع یکی از نظامیان تیپ و یا لشکر جهت نظارت بر تلاش کمرشکن سربازان حاضر میشد و با اعلام نظرهای خود کار، خوب پیش نمی رود.» یا «سنگرها به اندازه کافی عمیق نیست.» سربازان را وا می داشت تا برای احداث و یا حفر محلها دوباره تلاش کنند. سنگرهای جدید رضایت خاطر افسرانی را
که از آنها بازدید میکردند. فراهم نمی ساخت. با تعجب کامیونهای ارتشی را میدیدم که صدها گونی محتوی شن برای ساختن سنگر و مقادیر قابل توجهی چوب و ورق آهنی حمل میکردند. مصالح ساختمانی در یک چشم به هم زدن فراهم میشد تا بنایی ویران گردد و این در حالی بود که شهروندان عراقی برای تهیه آنها جهت ساختن یک چهاردیواری با مشکلات بسیاری مواجه میشدند. علاوه بر این عملیات احداث راه برای اتصال مقر گردان به جاده سنگ فرشی که در چند کیلومتری قرارگاه واقع شده بود انجام می گرفت.
شواهدی از کمبود ساز و برگ نظامی حکایت میکرد. پیرامون صرفه جویی در استفاده از ذخایر گلوله های خمپاره ۸۲ میلی متری دستوراتی صادر شد. مقرر شد که فقط بیست گلوله توپ در هر روز
شلیک شود.
در آن هنگام در انبارها و کارخانجات تسلیحاتی غرب و شرق برای تأمین نیازهای عراق به سلاح و مهمات گشوده شد. بیلان هفتگی تعداد گلوله های پرتاب شده ایران به سوی منطقه را در مقابل گلوله های پرتاب شد، میزانی برابر نصف را نشان می داد که مغایر با اوضاع جنگ طی هفته های اول بود آن روزها گلوله های بی حد و حساب ایران به سوی مواضع عراق پرتاب می شد.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#عبور_از_آخرین_خاکریز
لینک عضویت ↙️
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۴۵
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 همه ذوق زده شده بودیم؛ آنها بیشتر با دیدن سفره هفت سین مثل بچه ها به وجد آمده بودند. علی آقا میخکوب سفره شده بود. ایستاده بود و یکی یکی سینهای سفره را می شمرد. با ناراحتی گفتم علی جان، حیف ماهی قرمز
پیدا نکردیم!» علی آقا گونه هایش را تو کشید، لبهایش را جمع کرد و مثل ماهی شروع کرد به باز و بسته کردن لبهایش و گفت: «من میشم ماهی سفره هفت سینتان. اتفاقاً از کانال ماهی هم آمدم. ببخشید به جای ماهی قرمز، شدم ماهی دودی."
مردها با همان لباسها نشستند پای سفره هفت سین. گفتیم و خندیدیم. شیرینی و شکلات خوردیم و گلاب به رویشان پاشیدیم. بعد از ظهر به امامزاده سبزه قبا رفتیم. زیارت آراممان کرد و حس و حال خوبی گرفتیم. بعد هم رفتیم شوش، زیارتگاه دانیال نبی و با حس و حال بهتری برگشتیم.
یکشنبه دوم فروردین ماه ۱۳۶۶ به سد دز رفتیم؛ سدی زیبا و شگفت انگیز با طبیعتی بکر و تپه ماهورهایی دیدنی. من یک جفت کفش اسپرت آبی و مشکی پوشیده بودم. با آنها فرز و تند از تپه ها بالا می رفتم. علی آقا کیف میکرد. میگفت: «همیشه دوست داشتم همسرم ورزشکار باشه. از اینکه تنبل نیستی خوشم میاد. همیشه همین طور باش. فروردین تمام شده بود و اردیبهشت ماه با گرما از راه رسیده بود. وقتی صبح میشد انگار خورشید میافتاد روی پشت بامها. خیلی پایین می آمد و بدون خساست هر چه گرما داشت میریخت روی شهر. از در و دیوار آتش و گرما بلند میشد.
از صبح تا شب کولر قارقار میکرد اما زورش به جایی نمی رسید. هوا دم کرده و خفه بود. از توی اتاق پذیرایی جم نمیخوردیم. با اغلب همسایه ها که همشهری خودمان بودند و مثل ما همسرانشان منطقه بودند رفت و آمد داشتیم، اما به محض شروع گرما ارتباطها قطع شد. انگار همه مثل ما زیر کولرها نشسته بودند. تا اینکه همان همسایه ها یکی یکی باروبنه شان را جمع کردند و رفتند. هر روز یک خانواده وسایلش را پشت وانتی میریخت و برای
خداحافظی به در خانه ما می آمد.
چند روزی میشد که حال زینب خوب نبود. گرمازده شده بود و به اسهال و استفراغ افتاده بود. من هم دست کمی از او نداشتم. مزاجم به هم ریخته بود و چیزی جز آب نمی توانستم بخورم. فاطمه شده بود پرستار من و زینب، تا اینکه مردها آمدند. علی آقا تا حال و روز مرا دید و آقا هادی تا جثه لاغر و ضعیف و رنگ و روی پریده زینب را دید هر دو گفتند: "جمع کنیم بریم همدان." مقاومت کردم. نمیخواستم به همدان برگردم. با همسرم آمده بودم تا در دزفول زندگی کنم. به علی آقا گفتم: «اینجا دیگه خونه ماست. کجا بریم؟»
علی آقا گفت: «شما به هوای اینجا عادت نداری، مریض میشی.»
گفتم: «شما هم مریض میشید. شما تو بر و بیابونید، ما زیر کولریم.» علی آقا اصرار به رفتن داشت. گفت: «وجدانم قبول نمیکنه به خاطر ما تو این گرما زجر بکشین. کار و وضعیت ما معلوم نیست. احتمالا، فردا پس فردا میریم جبهه غرب. همدان باشين خيال ما راحت تره.» با غصه گفتم خیال من چی که ناراحته! فکر من نیستی! چه کار کنم. من اومدم اینجا دینم رو ادا کنم. میخوام منم نقشی تو جنگ داشته باشم.» علی آقا لبخندی زد.
تا اینجا هم خوب وظیفهت رو انجام داده ی ما شرمنده ایم، اما ما این طوری خیالمان راحت تره.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 همه حاج قاسماند
🔸 اشعاری بسیار زیبا و شنیدنی با نوای گرم و دلنشین حاج صادق آهنگران
حالا تمام مردم ما حاج قاسم اند
یک یک میان حادثه ها حاج قاسم اند...
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#نماهنگ #حاج_قاسم
#کلیپ #سردار_دلها
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂