eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.3هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
2.1هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
کمی طلوع آفتاب کمی چای داغ کمی نسیم صبحگاهی و بسیاری تـو ... مگر ما جز این چه می‌خواهیم؟! صبحتون سرشار از یاد یاران        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 بسیج عشایر و مساجد ۷ ▪︎حاج فرحان سعیدی طرفی ┄┅┅❀┅┅┄ 🔹 دشمن بعثی فکر می‌کرد که در اندک مدتی سرزمین خوزستان را اشغال کند و نظام اسلامی را از بین ببرد. اما آن موقع دژ مستحکم نظام در روح امام (ره) و ملت نهفته شده بود. مردم با خون و گوشت و اراده شان می رزمیدند. در اهواز درب خانه ها باز بود. برای حفظ اموال مردم گروههایی راه می افتادند و به نگهبانی می‌پرداختند و دزد و سارقی وجود نداشت. همه و همه در یک سنگر قرار داشتند و در حفظ شهر اهواز مشارکت داشتند. دشمن که روی عرب‌های شهر خیلی تبلیغ می‌کرد و طایفه ها و افراد مختلف را اسم می برد و تصویری بیهوده داشت که مردم را از امام(ره) جدا کند که با یورش جوانان عرب در حمیدیه روبه رو گردید. او متوجه شد که تانک‌هایش با فداکاری عرب هایی که دعوت به همکای می نمود منفجر گردیدند. لذا بی رحمانه عرب و غیر عرب را در آتش کینه ورزی خود از بین می برد و نابود می‌کرد. کسانی که گول تبلیغات را می خوردند آنها هم به واقعیت های سیاست های مزورانه دشمن آشنا گردیدند و بسیاری از این جوانهای کم تجربه به سوی جبهه ها روی آوردند و دلاورانه رزمیدند و شهید شدند. روز هفتم مهر ماه بود شاید ساعت ۳ بعد از ظهر که حادثه تلخی در اهواز روی داد. من روی تخت بیمارستان خوابیده بودم که ناگهان انفجار عظیم و دهشتناکی روی داد. انفجار طوری بود که من از تخت پرت شدم. متعاقب آن انفجارهای متعددی رخ داد و از هر سو خمپاره و موشک مثل باران بر زمین می ریخت و وحشت عجیبی به وجود آمد. بعضی می‌گفتند عراق وارد شهر شده و دست به قتل عام زده است. هر چه ما پرسش می کردیم کسی اطلاع دقیقی نداشت. همه در حال فرار و گریز دستجمعی بودند. پزشکان و پرستاران ناگهان محل کار خود را ترک و به سویی می دویدند و می‌گفتند ما نمی خواهیم دست نیروهای دشمن اسیر بشویم. تا آن موقع کسی از شهر نرفته بود. بسیاری از ساکنین شهر برای اینکه در دست دشمن به قول خودشان اسیر نشوند، با هر وسیله ای که داشتند به سوی دزفول و شوشتر و رامهرمز و اندیمشک می‌گریختند. هر کس دست زن و بچه های خودش را گرفته و شهر را ترک می‌کرد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس حمید طرفی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
حماسه جنوب،خاطرات
به یاد سرداران شهیدزال یوسف پور و ارسلان حبیبی شهماروند از ششم مهرماه ۵۹ زمان پیوستن به شهید دکتر
بلاخره به سراغ برادر زال رفتم؛ و خدا شاهد است که تا چشمش به من افتاد، از جا بلند شد، و محکم دست داد؛ ماشاالله به قدری زور داشت و قوی بود که اشک از چشمانم جاری شد؛ تازه من لر با غیرتی بودم و خودم را محکم نگه داشته بودم. خودش هم متوجه اذیت شدن من شد، اما به رو نیاورد. سپس پرسید مشکلت چیست؟ من هم کارت شناسایی جبهه و برگ مرخصی‌هایی را که از قبل داشتم، نشانش دادم. همچنین حکم فرمانده گروهانی و فرماندهی ادوات را هم جلوی برادر زال گذاشتم. که گفت:« شیر پیا تو مرد جنگ هستی و ارشد ما؛ کی اعزامت کرده اینجا؟؟؟ البته عیبی نداره، قرار شده بیای اینجا تا من ببوسمت». و بعد مرا با خود به سر کلاس برد؛ نمی‌دانستم میخواهد چه‌کار کند؛ همه هم فکر می‌کردن شهید زال می‌خواهد بنده را تنبیه کند؛ ولی این شهید بزرگوار به مربیِ حاضر اعلام کرد که کلاس را اماده کن تا استاد ناصری صحبت کند. من سرم را پایین انداخته بودم، و با خود می‌گفتم: «خدایا تواضع تا کجا؟، من رو بگو که فکر کردم الان سینه خیز می برتم.» ولی شهید زال تا فهمید که من رزمنده هستم و از خط مقدم آمده‌ام و اشتباهاً از نجف اباد اعزامم کرده‌اند، اولاً که در درون، به خود می‌پیچید که چرا این اتفاق افتاده و یک نیروی سابقه‌دار و رزمنده را به آموزش اعزام نموده اند. دوم اینکه به من بسیار عزت گذاشت و گفت:« برادران! همه بنشینید تا از خاطرات برادر ناصری بهره‌مند شویم». من هم آدم کم رویی بودم ولی شهدا کمکم کردند. در جمع یک گردان سختم بود که صحبت کنم اما چون برادر یوسف‌پور امر کرده بود، قوت قلب گرفتم و شروع کردم از خاطراتی که با شهید چمران، شهید غیور اصلی و شهید علی هاشمی سردار هور، داشتم و همچنین سقوط سوسنگرد، درگیریهای جنگ تن بتن داخل شهر و باز پس‌گیری آن، و نیز از هویزه و شهید حسین علم الهدیٰ، گفتم؛ ولی باور کنید این اولین باری بود که من میکرفون به‌ دست گرفته بودم؛ سردار شهید زال یوسف‌پور باعث شد تا بندهٔ حقیر از آن تاریخ به بعد جرأت پشت تریبون رفتن را پیدا کنم و این یادگاری از ایشان برای من ماندگار شد؛ و اگر امروز بعنوان یک راوی در محافل و دانشگاه و یا بین مردم خاطره میگویم از برکات خون شهدای والامقام، بخصوص سردار با مرام شهید زال است. عزیز ناصری پیدنی @defae_moghadas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 کار برای خدا خستگی ندارد        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ باقری @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
؛🍂 اردوگاه اطفال خاطرات رمادی یک احمد یوسف زاده ⊱⊰᯽⊱╌⊰᯽⊱╌⊰᯽⊱⊰ 🔹 عید دیدنی انتظار یک ساله اسرای اردوگاه رمادی با صدای سوت حمید عراقی به پایان رسید و در سحرگاه اول فروردین ۱۳۶۲ اجازه پیدا کردند برای دیدار دوستان خود به هر قاطع و آسایشگاهی که میخواهند رفت و آمد کنند. به همراهی سید حسام الدین نوابی رفتیم آسایشگاه بیست و چهار. از اسرای اتاق بیست و چهار تصویر مقدسی در ذهن داشتم. از شخصی به اسم «سید جعفر» هم که می‌گفتند در تقوا و دانش سرآمد اردوگاه است بسیار شنیده بودم. همیشه آرزو داشتم صاحب این نام بزرگ را از نزدیک ببینم. این اشتیاق برای دیدن کسی که فقط آوازه ای از او شنیده بودم چنان بالا گرفته بود که یک دوبیتی قدیمی را به خاطر او دستکاری کرده بودم و گاهی برای دوستانم می‌خواندم. دلم می‌خواد از اینجا پر بگیرم اتاق بیست و چار لنگر بگیرم اتاق بیست و چار جای عزیزان سراغی از سیدجعفر بگیرم داشتیم در شلوغی جمعیت به سمت قاطع دو می‌رفتیم که چشمم افتاد به نوجوانی هفده ساله هم سن خودم. دشداشه بلندی تنش بود. همسن و با جفتی عصا لبخندزنان از سمت قاطع دو به طرف ما می آمد. محمد حسن مفتاح بود. همان دوست صمیمی که قبل از اعتصاب، غروب ها از دور برای هم دست دوستی تکان می‌دادیم. آن روزهای سرد زمستانی وقتی سوت آمار عصر را می زدند فقط چند لحظه می توانستم محمد حسن را که برایم دست تکان می‌داد با لبخندهایش ببینم. می رفتم به سمت آسایشگاه خودمان و او از نظر ناپدید می‌شد. حالا در شلوغی روز عید یک دفعه با محمدحسن روبه رو شده بودم. همدیگر را در آغوش کشیدیم و انگار که سال‌هاست با هم دوست و آشناییم. نگاهش پر از محبت و مهربانی بود. در لبخندهایش نوعی صفا و سادگی و البته کم رویی پیدا بود. موهای نرمی روی صورتش نشسته بود و پشت لبش تازه داشت سبز می‌شد. دست‌های لاغر و استخوانی اش را به گرمی فشردم و پرسیدم «بچه کجایی؟» گفت: «بچه استهبان» خاطره سفر به مشهد از راه شیراز مثل برق آمد توی ذهنم. یادم آمد با حسن اسکندری توی بنز خاور نشسته بودیم. از استهبان که گذشتیم راننده در کنار یک استخر طبیعی که دور تا دورش را درختان بزرگ گرفته بودند، ایستاد برای صرف چای کنار آن استخر زیبا که در رهگذر چشمه ای زلال قرار داشت، عکسی به یادگار گرفتم. این قسمت ادامه دارد ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۱۰۲ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 بعد از کمی استراحت از جا برخاستم تا ضمن قدم زدن شاید به روزنه امیدی دست یابم. در یکی از ساختمانهای یک طبقه عده زیادی در حال رفت و آمد بودند. من هم وارد شدم، رسیدم و سالن بزرگی را دیدم که درِ اتاقهای متعددی به آن باز می‌شد و مملو از مجروح بود. حال بیشترشان وخیم بود، به طوری که از شدت دردناله می‌کردند ولی فریادرسی نبود. وارد اتاقهای دیگر شدم، مجروحانی را به حالت خوابیده دیدم. به طرف راهروها حرکت کردم، آنجا نیز مملو از مجروح بود. در داروخانه باز بود و داروها روی زمین ریخته بود. سعی کردم با استفاده از چراغ دستی آرام بخش‌ها را پیدا و به مجروحان تزریق کنم، اما چیزی نیافتم. در آشپزخانه بشکه ای پیدا کردم. آن قدر تشته بودم که حاضر بودم آلوده ترین آبهای دنیا را بنوشم. به یکی از راهروهای مملو از افراد برگشتم. یک صندلی خالی پیدا کردم و بدن خسته ام را روی آن انداختم. در این حال صداهایی را از بیرون محوطه ساختمانی که مرکز درمانی مجروحان بود و از انواع سلاح ها شلیک می‌شد شنیدم. سربازانی که فرمانده بالای سرشان نبود، به هر سمتی آتش می‌گشودند. برخی از آنها وارد ساختمان شده، فریاد زدند: آیا افسری نیست که ما را رهبری کند؟ هیچکس پاسخی نداد، گویا افسری غیر از من در آنجا حضور نداشت. به هر حال من پاسخی ندادم. برخی دیگر وارد شدند و از حاضران خواستند تا در درگیریها شرکت کنند، در غیر این صورت مهمات خود را برای ادامه جنگ و انهدام هدفهای مبهم در آن تاریکی شب به آنها تحویل دهند. در این هنگام رگ غیرت ابلهانه یکی که از گروهبانهای مجروح که در کنار من دراز کشیده بود، به جوش آمد و با صدای خرخر به سربازان گفت که سلاح و مهمات او را بگیرند و به دشمن درسی فراموش نشدنی بدهند تا فرصت قوا پیدا نکند. در این حال یکی از سربازان به من نزدیک شد و با لحنی مضطرب و نگران از من پرسید شنیده ام که امام خمینی دستور اعدام تمام جنگجویان مستقر در خرمشهر را صادر کرده است. گفتم: تصور نمی‌کنم چنین اقدامی صورت گیرد و اگر این دستور اجرا شود، چه کاری می‌توانیم بکنیم؟ پرسید: «آیا راه نجاتی وجود ندارد؟» گفتم: «تنها راه نجات عبور از شط العرب است.» گفت: «من می توانم شنا کنم ولی الان هوا تاریک و دیر وقت است.» گفتم: تصور می‌کنی ایرانی‌ها به تو فرصت عبور خواهند داد؟» گفت: بالاخره باید دل را به دریا زد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۹۶ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 همان طور که لباسهایش را عوض می‌کردم، گریه می‌کردم و زیر لب با علی حرف می‌زدم. علی آقا! علی جان! من دیشب اون قدر به تو التماس کردم؛ باشه، یعنی دلت برام نمی‌سوزه، اون وقت دلت برای اسرای عراقی می‌سوخت و کاپشنت رو در می آوردی و می‌کردی تنشون. ببين، ببين حال و روز من و بچه ت رو! ببین چه زجری می‌کشیم! ببین بچه داره از دست میره! علی آقا، حق داری؛ تو اون بالا خوشی، چرا باید به فکر ما باشی! به سختی جلوی سرازیر شدن اشک‌هایم را گرفتم. لباسهای علی جان را با آن حال زار پوشاندم و همین که از اتاق بیرون آمدم، زدم زیر گریه. پرستاری که جثه ای ظریف و چهره ای دوست داشتنی داشت پشت سرم‌ آمد. انگار دلش برایم سوخته گفت: «خانم چیت سازیان، این قدر نگران نباشید چیز مهمی نیست. خوب می‌شن.» صدای نازک و لحن مهربانی داشت. رفتم و کنار بابا نشستم. مادر تلفن زد: «فرشته داریم دعای جوشن کبیر می‌خونیم، تو هم بخون.» صدای دسته جمعی خانمها از آن طرف می آمد: «اللهم انى اسئلک باسمک یا حافظ یا باری یا ذاری یا باذح یا فارج یا فاتح یا کاشف یا ضامن یا آمر یا ناهی سبحانک یا لا اله الا انت الغوث الغوث... یک دفعه زدم زیر گریه. دلم تنگ بود. چقدر دوست داشتم در آن لحظات علی آقا کنارم باشد. شانه های قوی اش محکم تر از شانه های من بود. دلش بزرگتر و حالش همیشه از من خوب تر بود. قلبش آرام و توکلش بیشتر بود. بودنش چه خوب بود و نبودنش... نبودنش... زیر لب نالیدم. علی چه زود تنهام گذاشتی. اگه تو بودی، حتماً من الان آروم تر بودم. به من یاد می‌دادی چطور توکل کنم. علی هنوز هم هستی. میدونم هستی. اگه هستی، یه جوری خودت رو به من نشون بده. بگو که هستی بگو که حواست به من هست، مثل اون وقتا. بگو که من هنوز بیوه نشده‌م. بگو که سایه ت بالای سرمه. یقین دارم شهدا زنده‌ان و پیش خدا اعتبار و آبرو دارن. بگو تا بیشتر باورت کنم. بگو که همیشه هستی و هیچ وقت من رو، ما رو تنها نمی‌ذاری. بگو که مثل تمام باباها الان نگران بچه تی. بگو که عاشق پسرتی. بگو که ما رو دوست داری، علی تو رو خدا امروز تکلیف‌من رو مشخص کن. علی جان خودت رو بهم نشون بده!...» پرستاری که لحن مهربانی داشت در اتاق آندوسکوپی را باز می‌کرد. لبخندی زد و اشاره کرد که برویم تو. پسرم روی تختی خوابیده بود. دکتر صاف و اتوکشیده پشت میزش نشسته بود. با احترام اشاره کرد بنشینیم. بعد با لحنی جدی و مطمئن گفت: «خانم چیت سازیان پسر شما مورد خاصی نداشت. به التهاب بسیار کم روده ست که با یه رژیم غذایی ساده برطرف میشه. براتون می‌نویسم. فقط تا چند ماه میوۀ خام به هیچ وجه میل نکنن. برای ایشون فعلا خوردن حبوبات غذاهای آبکی، آش، آبگوشت، سبزی، ادویه جات، فلفل، و نوشابه ممنوعه. دکتر همان طور می‌گفت و می‌نوشت و من ناباورانه نگاهش می کردم. چند نوع دارو هم هست یه دوره دوماهه بخورن. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 شهادت اخلاص می‌خواهد برادران بسیجى نقل می‌کردند: گاهى وقت‌ها مى‏‌دیدیم که کفش‌هایمان واکس خورده است. چون کسى را بین نیروها براى این کار مورد نظر نداشتیم متعجب بودیم و به پیگیرى قضیه پرداختیم و بعد از مدت‌ها فهمیدیم که وقتى نیروها مى‏‌خوابند، شهید برونسى واکس برمى‏‌دارد و کفش‌هاى بچه‏‌ها را نگاه مى‏‌کند و هر کدام نیاز به واکس دارد را واکس مى‏‌زند. صبحتون سرشار از مهربونی        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 بسیج عشایر و مساجد ۸ ▪︎حاج فرحان سعیدی طرفی ┄┅┅❀┅┅┄ 🔹 در کنارم همسرم و تعدادی از بستگان و پسرانم بودند که گفتند ما ماشینی داریم. بهتر است هر چه سریعتر و قبل از رسیدن نیروهای دشمن بیمارستان را ترک کنیم. با سرم و لباس بیمارستان در حالی که از محل جراحاتم خون می ریخت مرا سوار ماشین کردند و به سوی ملاثانی (بین اهواز و شوشتر) راه افتادیم. در مسیر راه، صحنه های دلخراشی را دیدم. قلبم جریحه دار گردید. بعثی ها را نفرین می کردم و دوست داشتم اسلحه در دست داشته باشم و به این ناجوانمردان می تاختم. زنان و کودکان جیغ می زدند. هزاران هزار انسان پا برهنه و فقیر التماس می‌کردند و می گفتند ما را ببرید. اما فریادرسی نبود! بعضی از بس دویده بودند که از نفس افتاده و تشنه بودند و تقاضای آب می کردند. مردم هم مضطربانه انجام می‌گرفت. گروهی به سوی شرق رودخانه با قایق عبور می کردند و در آن سوی ساحل کارون پیاده می‌شدند و جمعی از شرق آمده و در غرب ساحل پیاده می شدند. هدف خاصی وجود نداشت. کجا مردم می‌خواستند بروند، نامعلوم بود؟ همه در تلاش بوده تا اسیر عراقی ها نشوند. نزدیکای غروب بود که اولین اطلاعیه از سوی رادیوی اهواز خوانده شد و گفته شد زاغه‌های مهمات بر اثر بمباران منفجر شده. این انفجارها وحشت زیاری به وجود آورده بود. با این وصف اطلاعیه رادیوی اهواز اثر چندانی در آرامش مردم نداشت و از آن تاریخ بود که شهر تخلیه گردید و مردم اهواز راهی شهرهای دور دست شدند. با این وجود بسیاری از مردم در شهر ماندند و در مساجد بسیج شدند و عده ی زیادی هم که در غرب شهر ساکن بودند پس از اسکان خانواده‌های خویش در اصفهان یا تهران و شیراز و قم، مجدداً به اهواز بازگشته و در دفاع مشارکتی فعال داشتند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس حمید طرفی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
حماسه جنوب،خاطرات
بلاخره به سراغ برادر زال رفتم؛ و خدا شاهد است که تا چشمش به من افتاد، از جا بلند شد، و محکم دست داد؛
آن روز بعداز صحبتهای بنده، مرا با خود به دفتر کارش برد و کلی شوخی کرد. گفت: «شیر پیا! شما استاد هستی اگر نیاز هست که به منزل بروی، تا همآهنگ کنم بروی اگر هم جبهه می روی، یاعلی. شما نیاز به آموزش نداری باتوجه به‌اینکه هم سن نبودیم ولی احساس کردم که مثل یک پدر یا مثل یک برادر بزرگتر محبت نشان می دهد. آنقدر مهربان، شجاع، با اقتدار، ولایتمدار، و دلسوز بود که شیفتهٔ اخلاقش شدم وقتی برگه اعزام را به دستم داد و با زبان بختیاری گفت: «عزیز سلام به گویل رزمنده برسون؛ و سی ایما هم دعا کن! تا بلکه بتونوم زودتر بیام خط مقدم؛ معلوم بود که آقا رحیم صفوی ازش خواسته بود؛ چرا که پادگان الغدیر مهم تر از خط مقدم جبهه بود؛ و شهید زال در امر مدیریت از توانایی بالایی برخوردار بود. دلتنگش شدم؛ و او متوجه شد؛ گفت: چرا گریه میکنی؟ گفتم: «تو عمرم اینقدر که شما طی این ۳ روز به این حقیر محبت کردی، تاکنون یاد ندارم هیچکس به من نشان داده باشد.» بله سردار شهید زال یوسف‌پور، نه تنها برای بنده حقیر، بلکه برای همه استثنایی بود؛ و این را وقتی به خط رفتم بیشتر متوجه شدم؛ همه از شجاعت و رشادت‌های زال می‌گفتند. من اعزام شدم؛ البته با تقاضای خودم که می‌خواستم برگردم همان منطقه سوسنگرد، و با گروه جنگهای نامنظم شهید چمران همان سازمان خودم که قبلا عملیات بستان بودم و مجروح شده بود. در ادامه که مدتی عملیات به‌سمت تنگهٔ چذابه بود، رفتم که سری به بچه‌های لشکر امام حسین(علیه‌السلام) بزنم. دلم برای رفقا تنگ شده بود؛ خیلی از آنها شهید و اسیر و مجروح شده بودند. وقتی رسیدم، گفتند: فلانی شهید ووو... آنجا شدید زیر رگبار گلولهٔ توپ، خمپاره و تیربار دشمن بود؛ از هرکس سراغ گرفتم، گفتند آسمانی شد. یکباره یکی از فرماندهان غیور بنام ارسلان حبیبی شهماروند که از دوستان خوبم بود و همچون شهید زال دوستش داشتم؛ و اخلاقش مثل شهید زال بود، بغل گشود و مرا در آغوش گرفت؛ و خاطراتی از گذشته را زنده کردیم. گفت:« فکر کردم شهید شدی و خندید». گفتم:« از بچه ها کیا هستن؟» گفت: « من هم اومدم ببینم کی هست، فعلا رفیقم، و برادر جون جونیم زال رو دیدم» گفتم:« زال که اصفهان بود؛ پادگان الغدیر، چطور اومد؟ گفت: «وضعیت رو که می‌بینی نیاز شدید دارند» گفتم:« اتفاقا به من گفت دعا کن و از شهدا بخواه تا من هم بیام» و گفتم، ببرم نزد زال تا کمی آرام بگیرم. راوی: عزیز ناصری پیدنی @defae_moghadas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
؛🍂 اردوگاه اطفال خاطرات رمادی یک احمد یوسف زاده ⊱⊰᯽⊱╌⊰᯽⊱╌⊰᯽⊱⊰ 🔹 عید دیدنی به محمدحسن که به عصایش تکیه زده بود گفتم: «اتفاقاً پارسال همین روزا از شهرتون گذشتم. بعد نشانی‌های آن استخر پرآب و درختان اطرافش را به او دادم. لبخندی زد و گفت: «ها، غمپ آتشکده، به اونجا می‌گن غمپ آتشکده. در زندان گاهی یک نقطه ریز اشتراک بهانه درشتی می‌شود برای همدلی و رفاقت. همین که من سیصد و شصت روز پیش در یک کامیون عبوری، از شهر محمد حسن گذشته بودم و بر کرانه غمپ آتشکده شان استکانی چای نوشیده بودم برای خودش نقطه اشتراک درخوری شده بود که در تحکیم دوستی من و او تا آخرین روز اسارت توجهی تاثیرگذار داشت. به قاطع سه که رسیدیم از اولین راه پله به طبقه دوم رفتیم و آنجا میان دو آسایشگاه بیست وسه و بیست و چهار مانعی قرار داشت. دری آهنی که هنگام آزادباش اسرای قاطع سه همیشه بسته می ماند. آسایشگاه بیست و چهاریها، ساعت آزاد باش‌شان با دیگران فرق می‌کرد. بازار دید و بازدید در اتاق بیست و چهار داغ بود. حزب اللهی های اردوگاه از هر سه قاطع برای دیدن سید جعفر و آقا مهراب و سیدکمال و حسین روحانی و سایر بچه های آن آسایشگاه، که خیلی شان مثل حسین روحانی پاسدار بودند، می آمدند. سیدجعفر را بالاخره دیدم؛ خوزستانی، قد بلندی داشت، با تسبیحی در دست و همان سید عرب نشان مهر در پیشانی، آرام بود و آرامش عمیقی می‌داد به هرکسی که طرف صحبتش می‌شد. در اولین فرصت و با احتیاط سرود "سوی دیار عاشقان" را به عنوان سوغات عید دادم به سیدکمال. سید گفت: «حالا آهنگشم بلدی احمد آقا؟» گفتم: «بله، هر روز تمرین کردم که یادم نره و برسونمش به شما.» سرود را خواندم. این قسمت ادامه دارد ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۱۰۳ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 عده زیادی از کسانی که آن روز قصد عبور از شط العرب را داشتند غرق شده اند. گفتم: «احتمال دارد در آن سوی ساحل در برابر جوخه آتش قرار گیریم.» با گفتن این جمله، بر نگرانی او دامن زدم. پرسید: «چه باید کرد؟ گفتم من اینجا میمانم چنانچه ایرانی‌ها بیایند خواهم گفت که پزشک هستم و به وضع و حال این مجروحان رسیدگی می‌کنم، هر کار دلشان می‌خواهد بکنند.» با ناامیدی گفت من هم همین کار را خواهم کرد امیدوارم که که به ما رحم کنند.» سپس هر دو ساکت شدیم و من در خوابی سبک فرو رفتم در حالی که صدای انفجارها، شلیک گلوله ها و نعره سربازان را می شنیدم. در آن شب تاریک و خونبار، به خود این نوید را دادم که به دنبال این تاریکی نوری خواهد دمید و در سپیده صبح خود را تسلیم قضا و قدر خواهم کرد. قدری از نگرانی‌هایم کاسته شد. خداوند رحمان هر طور که بخواهد سرنوشت مرا رقم می‌زند. با طلوع آفتاب از محل تجمع مجروحان خارج شدم تا مکانی را که در آن قرار داشتیم ببینیم. مکانی بسیار زیبا و دل انگیز بود، چند دستگاه ساختمان یک طبقه که در اطراف آن مزارع کشت خشخاش، انواع گل ها و درختان سر به فلک کشیده خرما قرار داشت، دیده می‌شد و ساختمانها ما را از گزند این گلوله باران در امان نگه داشته بودند. هنوز چند قدم برنداشته بودم که یکی از سرگروهبانهای گردانمان را دیدم. او و افراد گردان با خوشحالی تمام به من نزدیک شدند. سرگروهبان گفت که از سرنوشت افسران دیگر اطلاعی ندارد، اما همین قدر می‌داند که فرمانده گردان، معاون و فرمانده گروهان پشتیبانی هنگام شب با استفاده از قایق نجات از شط العرب عبور کرده اند. سپس به من گفت فرمانده و راهبری جز تو نمی‌بینیم، برای همین هر کجا بروی دنبال تو خواهیم آمد. در قلب خود به این گفته خندیدم، تصور می‌کردند من چه کسی هستم؟ رومل یا مونتگمری؟ با این همه سرم را تکان داده و گفتم خدا کریم است، در کنار من باشید تا وقتی خبری رسید با هم حرکت کنیم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۹۷ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 به دکتر گفتم: «آقای دکتر، ببخشید، اما آندوسکوپی همدان رو چند تا دکتر دیگه هم دیده‌ان و همه گفته‌ان که زخم اثنا عشره. باید عمل بشه.» دکتر پرونده قطور پزشکی همدان را محترمانه از روی میز برداشت و داد به دستم. - خانم چیت سازیان، بله این آزمایشا زخم اثنا عشر رو تایید می‌کنه، اما من به آندوسکوپی خودم ایمان دارم. شما می‌فرمایید به چشمام اعتماد کنم یا به این پرونده! بابا آهسته و با شک و تردید گفت آقای دکتر، یعنی شما می‌گید دکترای همدان اشتباه کرده‌ان یا آزمایشا عوض شده؟! دکتر سری تکان داد و با اطمینان گفت: «نه به هیچ وجه من چنین چیزی عرض نکردم اما ما به کارمون ایمان داریم اندوسکوپی ای که ما اینجا گرفتیم نتیجه آزمایش و آندوسکوپی ماه پیش رو تأیید نمی کنه.» حرفی برای گفتن نبود. اصلاً دلم نمیخواست حرفی باشد. دلم میخواست با همه وجود حرفهای دکتر ملک زاده را بپذیرم. یک آن خوشحالی همه وجودم را فراگرفت. بلند شدم پسرم را، که روی تخت خوابیده بود بغل کردم و بوسیدم. جواب آندوسکوپی همدان برایم مهم نبود. مهم این بود که دکتر ملک زاده می‌گفت: «پسر شما مشکلی نداره مهم این بود که پسرم خوب شده بود. مهم این بود که علی آقا حرفهای مرا می‌شنید. مهم این بود که علی آقا مراقب ما بود. مهم این بود که علی آقا مثل یک کوه کنار ما ایستاده بود. مهم این بود که من بیوه نبودم و علی آقا همچنان همسر من بود و همسرم باقی می‌ماند. مهم این بود که پسرم پدر مهربانی داشت که همیشه مراقبش بود. مهم این بود که علی جان یتیم نبود. مهم این بود که بود و نبود. علی آقا برای ما نعمت و برکت بود. خوشحالی بهشتی عجیبی داشتم. علی آقا جوابم را داده بود. تکلیفم مشخص شده بود. با شادی علی جان را بوسیدم. عجیب بوی علی آقا را گرفته بود. سرم را روی سینه اش گذاشتم و بوییدمش. یاد حلقه ازدواجم افتادم که هنوز توی انگشتم بود. آن را روی لب‌هایم گذاشتم. چشمهایم را بستم و عمیق بوسیدمش. بوی عطر گندمزار پیچید توی مشامم. •┈••✾○✾••┈• پایان کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂