🍂 برای کسانیکه طعم غذاهای جبهه را چشیدند
این عکس یادآور خاطراتی است..!
ایلام ، تیرماه ۱۳۶۵
مهران منطقه عملیاتی کربلای یک
بستهبندی غذای گرم در کیسههای پلاستیکی
برای قهرمانان خطوط مقدم نبرد
عکاس : احسان رجبی
صبحتون سرشار از نور الهی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 بسیج عشایر و مساجد ۱۱
▪︎حاج جبار سیاحی
┄┅┅❀┅┅┄
🔹 حاج جبار سیاحی از نیروهای بسیج عشایری در مصاحبه روز ۹۰/۲/۳۱ درباره تلاش ها و فداکاریهای خویش به عنوان یک نیروی بسیجی - عشایری می گوید:
جنگ که آغاز شد من و خانواده ام در کوی کمپلوی اهواز زندگی می کردیم. در آن زمان امام خمینی (ره) فرمودند: واجب کفایی است که همه آحاد ملت از کشور اسلامی که مورد تهاجم نظامی قرار گرفته دفاع کنند. دستور امام را با جان و دل پذیرفتیم. فرزندانم دکتر علی، مهندس حمید و مهندس مهران و نیز فرزند برادرم دکتر سعید و برادرش مسعود و نیز برادرهایم لباس رزم بر تن کردند. من با خود گفتم خدایا حتی یک تن از خانواده ام از مردان نمانده و ما به سوی دشمن حرکت کردیم. فرزندانم حتی جلوتر از من به حرکت در آمدند. به آنها یاد آور شدم که بایستی با مسجد محل هماهنگی کنیم. برای جنگیدن با دشمنی خونخوار و بی مروت بایستی روی برنامه کار کنیم. هر کس با توجه به هنر و امکاناتی که دارد وارد نبرد گردد. پسرم دکتر علی گفت: ما جوان هستیم و هر چند مدارج علمی را پشت سر نهاده ایم اما ما در گروههای نظامی و رزمی قرار می گیریم. آنها خطشان را معین کردند و راه مبارز مسلمان را در پیش گرفتند همراه با سپاه اهواز و حاج علی شمخانی. اسلحه نداشت، هر جا که درخواست سلاح میکرد میگفتند شما بایستی از تهران اسلحه بگیرید. بنی صدر در آغاز جنگ می گفت زمین می دهیم و زمان می گیریم؛ لیکن این شیوه جنگیدن در گذشته می توانست کارساز باشد، ولی زمان فعلی ما فرق میکند. هر وجب خاک اهواز یک چاه نفت دارد. مؤسسات عظیم نفتی و گازی و صنایع وجود دارند. اگر دشمن به آنها دسترسی پیدا می کرد، مثل هویزه و خرمشهر و یا چاههای کویت نابودشان میکرد. این منطق غیر عقلایی بود که بیان می شد. لذا دفاع تا سر حد شهادت و مقاومت و بردباری و ایستادن در برابر مهاجمانی که خطوط مرزی ما را اشغال و آماده ورود به شهرمان گردیدند، یک تکلیف بود. ما به نام اهواز و به نام خمینی(ره) و به نام عزّت و شرف آماده نبرد شدیم، اما همانطوری که گفتم این نبرد بایستی از روی سازماندهی انجام می گرفت.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس
حمید طرفی
#خاطرات_مردمی
#بسیج_عشایر
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
#گزیده_کتاب
🍂 ققنوس فاتح
┄═❁❁═┄
بعد از تحمّل آن همه سختی راه ، گم شدن در دشت ، دلهره و اضطراب ، حالا دیگر آرامش پیدا کرده بودیم ؛ آرامش در سایه فتحی مبین.
گوشه ای از قرارگاه توپخانه ی دشمن، آرام میگیرم. برادر وزوایی به نیروها تأکید می کند مراقب اطراف باشند.او می گوید: «نیروهای دشمن همین اطراف کمین کرده اند ، باید وجب به وجب این منطقه را پاکسازی کنید.امانشان ندهید. » من مات و متحیر فقط نگاهش می کنم . پیش خودم می گویم : «تو کی هستی مرد؟! آن از نماز و ناله های دیشب تو در آن دل سیاهی شب و این هم از ... »
احساس می کنم او در اوج آسمانهاست و من در تکاپوی شناخت او ، چه عاجز . با صدای او به خودم می آیم : «آقای خبرنگار جا نمانی ؛ بچّه ها رفتند . بدو بیا.»...
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#ققنوسفاتح
#بیستروایتازسرگذشت_سردارشهید_محسن_وزوایی
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 عبور از
🌹؛ آخرین خاکریز / ۱۰۶
خاطرات اسیر عراقی
دکتر احمد عبدالرحمن
┄═❁๑❁═┄
🔹 هلهله سربازان مرا از این اندیشه ها بیرون آورد. آنها با خوشحالی تمام به سمت شرق خاکریزی که به جانب آن آتش گشودند، اشاره میکردند. به آن نقطه نگاه کردم و نظامیانی را دیدم که با در دست داشتن پرچم عراق به ما علامت میدادند. با فریاد یکی از آنها که "عراقی هستیم" همه به وجد آمدند. همگی از جمله یک افسر فارغ التحصیل دانشکده کشاورزی که چند ماه قبل ازدواج کرده بود از ساختمان مشرف بر خیابان اصلی خارج شدیم. هنگام عبور از خیابان در حالی که سربازان ما فریاد می دادند گلوله هایی به طور همزمان از شرق و شمال شلیک شد. برخی از سربازان نقش بر زمین شده، تعدادی هم در حالی که به سمت ساختمان میدویدند زیر دست و پا ماندند. در حال دویدن بودم که گلوله ای از کنارم رد شد، ایستادم، دوستم را دیدم که نقش بر زمین شده، خون از چهره اش سرازیر گردید. گلوله به استخوان صورتش اصابت کرده بود. او را در آغوش کشیده و کشان کشان به آن سوی خیابان که به ساختمان نزدیکتر بود بردم و روی آسفالت خواباندم، سپس به دیوار محکمی به طول یک متر تکیه دادم و سرش را به سینه چسبانده سعی کردم با دستهایم جلو خونریزی سرش را بگیرم.
موقعیت جغرافیایی این منطقه که نامش را نیز نمیدانم شامل خیابانی بود که به موازات شط العرب امتداد یافته بود. در ضلع غربی آن ساختمانهایی قرار داشت که به گمانم یکی از ادارات بندر بود. در ضلع شمالی یک ساختمان چند طبقه و دو انبار مسقف بندر واقع شده بود. در ضلع شرقی خیابان، اسکله ای با دیوارهای بتونی به ارتفاع یک متر قرار داشت و در ضلع شرقی اسکله، زمین شوره زاری بود که سطح آن را گیاهان آبی پوشانده بود و در فصولی آب شور راکد سطح آن را میپوشاند. در طرف شرق و در فاصله صدمتری، خاکریزی طولانی که از جنوب به شمال امتداد می یافت قرار داشت و گلوله هایی از طرف شمال شلیک می شد. بر روی اسکله دراز کشیده بودم و دیوار همچون سپری مرا در برگرفته بود. گلوله های آرپیجی از روی سرم میگذشت و به ساختمانهایی که در نقطه مقابلم قرار داشتند، اصابت میکرد.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#عبور_از_آخرین_خاکریز
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
💫؛🍂؛⚡️
🍂؛💫 پسرهای
⚡️؛ ننه عبدالله
✧✧ ✧✧
در کشاکش جنگ در محله های خرمشهر گذرم به خیابان میلانیان افتاد. یاد خانه مان افتادم. به بچه ها گفتم چند دقیقه بایستید بروم خانه خبری از پدر و مادرم بگیرم. کلاس دوم دبستان بودم که از آبادان به خرمشهر آمدیم پدربزرگم که به او باباحاجی میگفتیم وقتی پالایشگاه آبادان ساخته میشود به استخدام پالایشگاه در می آید. چون سواد قرآنی داشت و می توانست اسمها و اعداد را بخواند و بنویسد او را به عنوان سرکارگر انتخاب میکنند پس از مدتی میشود مسئول «فیدوس».
فيدوس بوق بزرگی بوده بالای دیگ بخار. شیپوری میگذاشتند و طنابی داشته، طناب را که میکشیدند بخار آزاد می شده و بوق به صدا در می آمده. مردم در هر گوشه شهر صدایش را می شنیدند این بوق مخصوص ورود و خروج کارگرهای شرکت نفت به پالایشگاه بود. صبح، سه بار فیدوس میزدند. فیدوس برای مردمی که ساعت نداشتند حکم ساعت داشت.
🔸 بزودی در کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas 👈 با لینک
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
15.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نوحه خاطرهانگیز
"یاران و انصارت.."
آهنگ سوزناکی از سالهای جبهه و جنگ که خیلیها با آن اشک ریختند و روحیه گرفتند و خاکریز فتح کردند.
گاهی یاد روزهای یکرنگی و سادگی میافتیم و یاد سربندهای یازهرا و یاحسین. یاد شبهای عملیات و لحظههای وداع سوزان یاران باصفا.
روزهایی که غنیمت بودند و دست نایافتنی.
🔹 با نوای
حاج صادق آهنگران
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
در کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂 یادش بخیر
حدود بعد از ظهر بود ،
در منطقه علمیاتی والفجر مقدماتی بچه ها ناهار میخوردند. نه فکر کنید سفره رنگین غذایی! نه، تنها تکه نانی و قابلمه ای جمع و جور که جلو "شهید فیروز هاشمی" بود و به بچه ها میداد.
حواسم به او بود.
غدا تمام شده بود و خود لقمه خالی به دهان می برد و وانمود می کرد که غذا میخورد. و این در حالی بود که خودش گرسنه بود ولی دیگران را به خودش ترجیج میداد.
شهدا قبل از شهادت، شخصیت شهدایی پیدا کردند و بعد شهید شدند.
محمدرضا خرم پور
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس #یادش_بخیر
کانال بچههای جبهه و جنگ
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
💫؛🍂؛⚡️
🍂؛💫 پسرهای
⚡️؛ ننه عبدالله
✧✧ ✧✧
مادرم کمی که حالش جا آمد یکی یکی ما را بو کرد. گردن مرا بو میکرد. گردن عبدالله را میبوسید. خواهرم همینطور. دامادمان حاج عبدالرزاق با اینکه خوددار و محکم بود، نتوانست جلوی گریهاش را بگیرد. لباسهایمان کثیف و درب و داغان بود. مادرم گفت:"مثل بچگیهایتان باید شما را حمام کنم." یک تخته چوبی توی حیاط بود. یکی یکی لباسهایمان را درآورد، روی تخت نشاند. دامادمان با سطل از نهر آب میآورد و به دستش میداد، با پودر رختشویی سر و بدن ما را شست و لیف کشید. خجالت میکشیدیم. عین بچههای کوچک روی تخت نشستیم، گفتیم بگذار دل ننه راضی شود.
وقتی همه ما را حمام کرد گفت:"آخی دلم خنک شد راحت شدم."
🔸 بزودی
در کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas 👈 لینک
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
▪︎ از هر نوحه ای خاطره ای به یاد ماندنی دارم. هر کدام برای من شیرینی خاص خودش را دارد. باور کنید که تفکیک خوب و بد در میان آن همه نوحه برایم بسیار مشکل است. اما اگر بخواهم نام ببرم این یکی را نام می برم.
«لحظه ای فرما درنگ،
ای امیر قافله، ای امیر قافله
نیست این دلخسته را با تو چندان فاصله، با تو چندان فاصله»
در عملیات والفجر من و جناب معلمی در خیمه ای نشسته بودیم. از طرف «محسن رضائی» که آن روزها فرمانده کل سپاه بود، رمز عملیات اعلام شد. یاالله یاالله یاالله. من این رمز را به معلمی دادم و گفتم چیزی بنویس. او از خیمه بیرون رفت و پشت چادر مشغول نوشتن شد. بعد این نوحه را سرود:
«والفجر شد آغاز ای گردان حزب الله
با رمز یا الله یا الله یا الله»
🔹 حاج صادق آهنگران
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
#خاطرات_کوتاه
#والفجر_مقدماتی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
#گزیده_کتاب
🍂 عباس دست طلا
┄═❁❁═┄
جاده کرمانشاه، زیر چرخهای اتوبوسها و کامیونها، فرسوده میشود. دفتر یادداشتم را درمیآورم و توی صفحه اولش مینویسم:
ـ اولین اعزام به جبهه ۵۹/۸/۱۸
صدای مهیبی میآید؛ مثل آسمان غرمبه. انگاری اتوبوس هم یک تکان شدیدی
خورده باشد. دفتر و خودکار از دستم میافتد. لرزم میگیرد. با این که همین چهل روز پیش، صدام تهران را بمباران کرد و صابون این صداها را به تنم مالیدهام، ولی حس میکنم دارم اولین ترس از انفجار را تجربه میکنم. تو گویی اتوبوس نصف شده و الان است که من به همراه آنانی که روی صندلیهای جلو نشستهایم، به کوه بخوریم!
ته ماشین هم به ته دره سقوط کند...
توی ذهنم دوستانم را میبینم که جلوی چشمهایم تکه تکه میشوند و گوشتهای بدنشان روی سر و صورتم میپاشد. مرگ، روبهرویم ایستاده و صدایم میکند:
ـ های! عباسعلی!... عباس فابریک!... عباس!... عباس دست طلا!
میخواهم اشهدم را بخوانم، اما جز چند کلمه اده... بده چیز دیگری بر زبانم جاری نمیشود.
هنوز هم میلرزم. سرم را بین دستهایم میگیرم.
میخواهم فریاد بزنم...
که صدایی میگوید:
ـ نترسید! رعد و برق هواست.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#عباسدستطلا
داستانی از زندگی حاج عباس علی باقری
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂