فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 اگر ما سال ۶۱ هجری قمری
را درک میکردیم
صحرای کربلا
چهره دیگری مییافت.
کاروان کربلا هنوز در راه است....
شهید سید مرتضی آوینی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
#آوینی
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 دروغ مصلحتی
«قسمت دوم»
حسن تقیزاده بهبهانی
✾࿐༅◉༅࿐✾
🔸 چند دیقه بعد اومد کنارم و گفت:
_ رفتم پیش آقای معاون.
_ خُب.
_ بهش گفتم اونی که روی برانکارد خوابیده فرمانده لشکر فجره و کارمند شرکت نفت هم هست. من از طرف سپاه ماًموریت دارم برای درمان به بیمارستان شرکت نفت تهران ببرمش.
_ خُب اون چی گفت؟
_ گفت با تهران هماهنگ کردی؟ من هم گفتم نه. بعد گفت برو حالا بشین تا خبرت کنم.
من که از تعجب چشام گرد شده بود و دهنم باز مونده بود و از حرفش شوکه شده بودم وقتی حرفاش تموم شد گفتم:
_ فرمانده لشکر فجر ؟ میدونی لشکر فجر مال کجان؟
_ نه والا.
_ بابا لشکر فجر مال استان فارسه چه ربطی به من داره؟
_ من یه فجری شنیده بودم چی میدونم دیگه.
_ اولاً گردان فجر و نه لشکر فجر. دوماً من من فقط فرمانده یکی از گروهانهاشم.
_ حالا من دیگه گفتم.
_ خدا کنه یه وقت آقای معاون نخواد از سپاه یا لشکر فجر استعلام بگیره، والا هم برای من، هم برای خودت دردسر بزرگی درست میشه.
آقا رضا رفت سر صندلی خودش نشست و من هم رفتم تو فکر فرماندهی لشکر فجر که حالا اینو چیکار کنم. اگه یه وقت اومدن ازم چیزی بپرسن چی بگم. چون اطلاعات من از لشکر فجر فقط اینه که مال کدوم استانه و فرمانده اش کیه.
توی همین فکر بودم که خلبان گفت: تا چند دقیقه دیگه در فرودگاه مهرآباد به زمین خواهیم نشست.
چند لحظه قبل از نشستن هواپیما آقای معاون آقا رضا را صدا زد و شماره تلفنی به او داد و گفت: اگه به مشکلی برخوردی با این شماره تماس بگیر تا بچه ها بیان و مشکل را حل کنند. سفارش کردم که آمبولانس بیاد فرودگاه و شما رو به هر کجا که خواستین برسونه. آقا رضا هم تشکر کرده بود و به سر جای خودش نشسته بود.
هواپیما در فرودگاه مهرآباد به زمین نشست. فوری هم آمبولانس به پای هواپیما آمد و ما را سوار کرد. چون که شب بود باید ابتدا به هتلی که طرف قرارداد شرکت نفت بود میرفتیم. وارد هتل که شدیم بعد از اینکه اتاقمون مشخص شد رضا و حسین من را از راه پله به طبقهای که مشخص شده بود بردند. چون به خاطر برانکارد نمیشد که با آسانسور بالا بریم. فرداش باز آمبولانس آمد و به بیمارستان شرکت نفت رفتیم. بعداز معاینات و عکس برداری گفتند که میتوانیم گچ را باز کنیم. اما باید قبلش یک کُرسِت کمری براش ساخته بشه که دو تسمه از بغل مهرهها و دو تسمه هم کنار پهلوها داره و با چرمی که روی شکم قرار میگیره و با کمربند به هم متصل میشه ساخته بشه. چون نمیشه که کمرش یه دفعه ول بشه. باید دو طرف مهرهها محکم گرفته بشه. چون نیازی به بستری شدن نبود با آمبولانس به هتل برگشتیم. اما وقتی به هتل برگشتیم....
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_رزمندگان
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍃؛💫؛🍃
💫؛🍃
🍃 خاطرات اسرای عراقی
"اسیر عملیات بدر" 3⃣
محقق: مرتضی سرهنگی
┄═❁๑❁═┄
🔸 وقتی دوستانم منظره کمک نیروهای شما بهمن را دیدند تعجب کردند. من به آنها گفتم که اینها واقعا نیروهای اسلام هستند. چند نفر از دوستانم که میترسیدند گفتند که همه اینها صحنه سازی است، صبر کن ببین تا چند دقیقه دیگر ایرانیها گوش و دماغ ما را خواهند برید و خون ما را برای مجروحان خودشان خواهند گرفت، مگر در آن فیلم (شیرین و وحشی) ندیدی که چه بلایی بر سر اسیر عراقی آوردند!
اینها هم همین کار را با ما خواهند کرد منتها قبل از کشتن میخواهند به ما آب بدهند. من به آنها گفتم که شما صبر کنید تا ببینید که از این بهتر هم با ما رفتار خواهند کرد.
در این میان یک مجاهد عراقی آمد و برایمان سخنرانی کرد که حرفهای او هم برای ما دلگرم کننده بود. بعد از آن ما را به اهواز آوردند.
من بارها دعا کرده بودم که خدایا اگر یک رزمنده اسلام میخواهد بدست من کشته شود، قبل از او من کشته شوم. چرا که من میدانستم این جنگ حق علیه باطل است. من میدانستم که اسلام چیست. من نماز میخواندم. من در عراق خیلی اذیت شدم، من حقیقت را میدانم ولی مجبور بودم. بعثی ها خانواده مرا به آتش میکشیدند و من مجبور بودم به جبهه بیایم. رژیم صدام یک رژیم کافر است او وقتی که با ملت خودش چنین رفتار وحشیانه ای داشته باشد، معلوم است که با ملتهای دیگر چه میکند. من کسی را میشناختم که اهل نماز و روزه بود و سازمان امنیت عراق او را دستگیر کرد و بدنبال او مادر، خواهر و همسرش را هم به زندان بردند که مادرش در زندان مرد و بعد از آزادی آن خانواده همگی به ایران فرار کردند و شما شاید ندانید که این رژیم چه به روز مردم مظلوم و محروم عراق می آورد. الحمد لله حالم خیلی خوب است و پیروزی نیروهای
اسلام را آرزو میکنم.
┄═• پایان این قسمت •═┄
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_اسرای_عراقی
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 مگیل / ۲۵
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
داخل یک اتاق میشوم که با حصیر فرش شده و در گوشه آن یک تخت با یک دست لحاف و تشک است.
چه مردم باشعوری! فعلاً بازجویی را تعطیل کرده اند. شیرجه میزنم داخل رختخواب و به چند لحظه نمیرسد که خواب مرا می رباید. نمیدانم چند ساعت خوابیده ام اما هنوز میتوانم ساعتها بخوابم. هنوز از خواب اینگونه لذت نبرده بودم ، اما دیگر بس است. از اینکه با چکمه و با آن سر و وضع ناهنجار به رختخواب رفته ام خجالت میکشم. بعد از چند شبانه روز چکمه هایم را در می آورم. پاهایم بوی آب باقالی گرفته اند. همیشه رمضان بعد از راهپیمایی میگفت: اگر پاهایمان را توی آب دریا بگذاریم، ماهیها بینی شان را می گیرند و از آب بیرون میزنند. برای چند لحظه سرم گیج میرود. روی دیوار اتاق دنبال پنجره میگردم که ناگهان به یاد عطرهای علی گازئیل میافتم. یک شیشه ای را روی پاها و کف اتاق خالی میکنم. بوها که با هم قاطی میشوند مثل زهر و پادزهر عمل میکنند.
- حاج آقا ، برادر ، کاکا، کسی اینجا نیست؟!
کسی جوابم را نمیدهد. بعد از چند لحظه عده ای وارد میشوند، با یک مجمع پر از غذا و دوغ و نان گرم و خلاصه هر چیزی که برای یک آدم گرسنه لازم است.
- دست شما درد نکند چرا زحمت کشیدید؟
یکی دستم را می گیرد و به ظرف غذا متصلم میکند؛ مثل سر سیم برق که
بخواهند به چراغی چیزی وصلش کنند.
- کاکا خیلی شرمنده کردید
از بویی که به مشامم میخورد میفهمم غذا باید مرغ باشد. چیزی شبیه به زرشک پلو با مرغ خودمان. یادم میآید که در حال و احوال کردن گفته بودم "ورشکتان هیه" و این بندگان خدا هم برای من مرغ آماده کردند.
- ببخشید من شوخی کردم، شما چرا جدی گرفتید؟ بفرمایید بفرمایید. نمیدانم آنها اصلاً داخل اتاق هستند یا نه حتماً با من حرف زده اند، وقتی جوابشان را ندادم فهمیده اند که من از گوش مرخصم، دیگر حوصله فکر کردن به این چیزها را ندارم به قول حاج صفر با لقمه های گنبدی شروع میکنم و یک ران مرغ را درسته با برنج و ترشی و ماست می چپانم توی دهانم.
بعد از آن چند روز غذایی چنین گرم و نرم و خوش مزه غنیمتی گرانبها به حساب میآید؛ چیزی که اگر همه سکههای حاج صفر را هم بالایش بدهم باز کم است. آن قدر میخورم که مجبور میشوم فانوسقه ام را چند درجه شل کنم.
خور خواب خشم و شهوت..
بیخود این عرفا این قدر خودشان را به زحمت نینداخته اند. آدم گرسنه به خدا نزدیکتر است. این را در این چند روزه فهمیدم. خدا رحمت کند رمضان را همیشه میگفت شکنجه من گرسنگی است. وقتی میخواهید از من اعتراف بگیرید من را گرسنه نگه دارید. همان هفت هشت ساعت اول همه چیز را لو میدهم.
توی حال خودم بودم که یکی از کردها به شانه ام زد و مرا متوجه خود کرد. با دستی که روی چشمهایم کشید به من فهماند که یک نفر را میخواهند بیاورند تا چشمهای مرا معاینه کند. نفهمیدم که طرف پزشک بود یا عطار، اما هرچه بود چشمهایم را باز کرد و با یک محلول آنها را شست و و با باند تمیز دوباره باندپیچی کرد. گوشهایم را هم تمیز کرد. خون مردگیها را پاک کرد و چند جای دیگر بدنم را که ترکش خورده بود، تیمار کرد.
- می بینی دکتر اگر به خودم برسم خوب لعبتی میشوم!
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله / ۹۷
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸 تقریباً همه یگانهای قرارگاه نصر در همان مرحله اول به جاده نرسیدند؛ به جز تیپ حضرت رسول (ص) که به جاده رسید و مستقر شد. تیپ ۸ نجف از قرارگاه فتح هم توانست به جاده برسد. روبه روی قرارگاه فتح یک باتلاق بود، عراقی ها نیروی چندانی آنجا نچیده بودند. چیزی حدود یک گردان مقابل قرارگاه فتح قرار گرفته بود. جناح دیگرش را هم تیپ ولی عصر از قرارگاه نصر تأمین کرده بود. بچه های اصفهان هم زبروزرنگ موقعیت خودشان را روی جاده تثبیت کردند. صبح روز عملیات حاج عبدالله با سرهنگ محمدی، رضا موسوی و احمد فروزنده به طرف خط رفتند. من و فتح الله افشاری توی ستاد بودیم. آنها که رفتند فتح الله آرام نگرفت، گفت: «میروم خط، شاید کمکی کنم.» گفتم: «من هم میآیم.» هر کدام یک اسلحه کلاشینکف برداشتیم، سوار لنکروز شدیم و رفتیم.
ماشین را توی یک گودال گذاشتیم و پیاده شدیم. فتح الله چابک بود، ولی من یک دستم عصا، یک دستم اسلحه، لنگان لنگان می رفتم. فتح الله رعایت حال مرا می کرد. مجبور بود آرام تر برود. به خط رسیدیم. بچه ها در دو کیلومتری جاده پناه گرفته بودند. دشمن آتش سنگین خمپاره و توپ می ریخت. وضعیت آشفته ای داشتند. خسته و بی رمق، توان و نای حرف زدن نداشتند. بعضی از بچه ها زیر آن آتش، پشت خاکریز خوابشان برده بود. از بچه ها پرسیدم: «قاسم کو؟» گفتند شهید شد. شهدایمان بین خط ما و عراق مانده بودند. خیلی از بچه های ما که
زخمی شده بودند نتوانستند عقب بیایند و همانجا ماندند. شهادت قاسم داخل زاده مرا به هم ریخت. یاد روزگار دبیرستان افتادم که با قاسم و عزیز و مسعود بروبیایی داشتیم. عزیز و مسعود هر کدام به راهی رفتند. من و قاسم در جریان انقلاب و مقاومت خرمشهر و بعد هم جنگ، شب و روز کنار هم بودیم. حالا قاسم در هفتصد متری آن طرف خاکریز کنار شهدای دیگر روی زمین افتاده بود و نمی توانستیم آنها را بیاوریم.
یکی از کسانی که همراه امام جمعه خرمشهر در سی و پنج روز مقاومت خرمشهر جنگید آقای محمد رضا سامعی شهردار خرمشهر بود. او هم زخمی شده بود. پدر ایشان بازاری متدینی بود. حاج یدالله سامعی اول صبح شیر داغ برای بچه ها تهیه کرد، بهمن اینانلو با وانت به خط آورد. بعضی ها رمق خوردن نداشتند و نمی گرفتند. بعضی ها گرسنه بودند می گرفتند و با بیسکویت می خوردند. بخشی از نیروها پشت خاکریز ماندند، بخشی هم عقب آمدند و در چادرهای مقر دار خوئین مستقر شدند؛ آنها بیشتر بچه های شهرستانها بودند. بچه هایی که اهل خرمشهر بودند در چادرها نماندند، به مقر سپاه در پرشین هتل رفتند. آنجا مثل خانه شان بود و اتاق داشتند. دو شب بعد از عملیات به مقر سپاه رفتم. اوضاع آشفته ای بود. شهادت گروهی از بچه ها همه را افسرده کرده بود. هر کس حدیثی برای گفتن داشت. بیشتر، شورای فرماندهی را مقصر میدانستند. از شورای فرماندهی فقط من برگشته بودم. هر کسی به من میرسید، نیشی میزد و تکه ای می انداخت. معترض بودند. بعضی انتقادهایی از عبدالله، رضا موسوی و به طورکلی شورای فرماندهی داشتند. با اینکه خودم داغدار بودم زیر نگاه شماتت آمیز دوستان زجر میکشیدم. آن روزها خیلی سخت گذشت. گوشه ای مینشستم به عصایم تکیه میدادم. از خوراک افتاده بودم. شبها نمی توانستم بخوابم. جنازه های بچه ها را در ذهنم تجسم می کردم. برای من که فقط بیست و سه سال سن داشتم تحمل آن همه مصیبت مشکل بود. مثل یک مرد پنجاه ساله باید صبوری میکردم؛ هم داغ خودم بود، هم ملامتها. معترضین پرچمی هم به اسم رهروان راه شهدا بالا بردند. در بین خانواده هایی که دنبال جنازه بچه هایشان می آمدند، جوسازیهایی هم می کردند و فضا کمی تند شد.
عبدالله رفت پیش حسن باقری به او گفت: «آقای باقری نمی توانم در دو جبهه بجنگم.» حسن گفت: تو یک جبهه داری کدام دو جبهه؟» گفت: «یک جبهه اینجا یک جبهه سپاه خرمشهر.» حسن باقری گفت: بیخود کردند جنگ است دیگر، هفته دیگر خودم می آیم ببینم حرفشان چیست؟»
حسن به خاطر مشغله فراوان عملیات نتوانست بیاید.
طرح عملیات این بود که در مرحله اول پس از تصرف جاده اهواز خرمشهر و تثبیت آن به طرف مرز حرکت کنیم اما به دلیل عدم دستیابی به هدف اولیه اجرای مرحله دوم یک هفته عقب افتاد. تیپ ما به خاطر تلفاتی که داده بود در مرحله دوم به عنوان تیپ پشتیبان یا تیپ در اختیار قرارگاه نصر منظور شد.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 یادش بخیر
چتر منورهای یادگاری
┄═❁═┄
هنوز از پوست نوجوانی بیرون نزده بودیم که پامون به جبهه باز شد. جبهه ای که همه چیزش برامون جذاب بود.
از تانکهای غرق فولادش بگیر تا اسلحههای کوچک و بزرگ و موتورهای خوش فرم تریل و ..... و از همهمهمتر چتر منورهایی که بدجور برای بدست آوردنش قلقلک میشدیم.
یکی از سرگرمیهای پستهای شبانه در سنگرهای چاله روباهی، رصد کردن مسیر منورهای عراقیها بود.
اگر سمت خاکریز خودی می افتاد که امونش نمی دادیم و در کسری از ثانیه به دستش میوردیم. ولی مشکل زمانی بود که بین ما و دشمن جاخوش می کرد که باز کلهداغ هایی داشتیم که خطر می کردند و در گرگ و میش هوا می رفتند، یا می اوردند و یا...
عکس بالا دقیقا زمانی بود که چتر رویاهایمان در دشت پهناور پروازی افقی می کرد و هر که زرنگتر بود زودتر به اون میرسید و صاحبش میشد.
یادش بخیر روز و شبهایی که همهاش خاطره بود
و اینک دلتنگی 😢
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#یادش_بخیر
#طنز_جبهه
#عکس
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
حاج قاسم:
سلام در مورد این چتر منور ها
یادمه از فاو بر میگشتم با دوتا چتر منور تمیز و سالم. قبل از ایست و بازرسی خودرو در سه راه شادگان ایست و بازرسی ازم گرفتش. حرومشون باشه 😁 براش خیلی زحمت کشیدم تا از روی چولان ها برداشتمشون 😊
یادش بخیر نوجوان بودیم و جسور ،الان که فکرش رو میکنم بعیده دیگه بتونم تو اون همه گل و لای برم و چتر منور و سالم و تمیز بیارم ،ای روزگار .
#نظرات_شما
#نظرات
🍂 روزهایت سرشار از رشادتهاست
و این قابها برای ما، مانده یادگاری
از روزهایی که هر لحظهاش را
در انتظار شهادت نشستهای ...
#فرمانده_لشکر۴۱ثارالله
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
روزتان سرشار از نگاه شهدا
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
#سردار_دلها
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 لایههای ناگفته - ۱۱
محسن مطلق
خاطرات یک رزمنده نفودی
✾࿐༅◉༅࿐✾
🔸 سفری بی انتها
ماه رمضان از راه رسید و ما راهی منطقه برزنجه شدیم. برزنجه از مناطق حساس کردستان عراق بود که بعثیها تسلط کمتری بر آنجا داشتند.
یک روز با گروهی از کردهای کومله که علیه ما در کردستان می جنگیدند و مقرشان در خاک عراق بود، روبه رو شدیم. چند زن بدون روسری نیز همراهشان بود. اصلا باور نمی کردند که ما ایرانی هستیم. یکی از آنها نزدیک من آمد و گفت:
- کاکا آبتان هیه؟ ( آب خوردن نداری؟) به فارسی گفتم
- به شما آب نمی دهیم
خیلی جا خورد.. هنگام غروب طبق معمول برای استراحت، راهی مسجد آبادی شدیم.
بعد از نماز نشستیم دور هم و هرکس از دیده ها و شنیده های خود می گفت که هم حکایتی بود و هم مزاحی. من برای اینکه سر به سر یکی از بچه ها گذاشته باشم گفتم یک نفر برود پشت بلندگوی مسجد اعلام کند امشب مراسم دعای توسل توسط برادر فلانی برگزار می شود. او هم به شوخی رفت پشت بلندگو و خیلی با آب و تاب این موضوع را اعلام کرد. البته برای خنده و فقط برای اینکه بچه ها روحیه بگیرند؛ ولی ما نمی دانستیم که بلندگو روشن است و صدا در روستا پخش می شود و او همچنان اعلام میکرد.
اهالی محترم روستا توجه بفرمایید مراسم دعای توسل امشب در مسجد توسط برادر... برقرار می باشد.
ناگهان دیدیم که یکی از کردها به مسجد دوید و گفت: چه کار میکنید؟ چرا پشت بلندگو فارسی حرف میزنید؟ همه
مردم فهمیدند؛ زود جمع کنید از اینجا بروید. ما هم که فهمیده بودیم چه دسته گلی به آب داده ایم، اسباب و اثاثیه را جمع کردیم و سریع از روستا زدیم بیرون. روزهای خوب ماه رمضان یکی بعد از دیگری سپری می شد؛ ولی ما به خاطر وضعیت سفرمان از گرفتن روزه محروم بودیم. آن گروه کرد غیر اسلامی که با ما همکاری می کردند برای پیگیری بهتر کار یک نفر از کردها را به عنوان همرده من معرفی کردند تا در کارها همکاری بیشتری صورت بگیرد. ما هم برای اینکه از مأموریت اصلی خود غافل نشویم قبول کردیم و بعضی از موارد را با آنها هماهنگ می کردیم. او عضو کمیته مرکزی و کادر فرماندهی آن گروه بود و «ماموسا» نام داشت. البته از جهاتی موجبات خنده و سرگرمی بچه ها را نیز فراهم می کرد ماموسا حدود ۱۲۰ کیلو وزن داشت؛ با یک شکم بزرگ و برآمده که خیلی به این ور و آن ور میکرد تا آن را آب کند. به ما می گفت چه کار کنم تا لاغر شوم. ما هم برای او طبابت می کردیم که فلان کار و فلان کار را انجام بده لاغر میشوی. جالب این جالب بود که ما هر چه میگفتیم قبول میکرد. مثلاً اگر به او می گفتیم خیلی لاغر شدی، باور می کرد و محکم به شکمش میزد؛ به طوری که صدایی به اندازه صدای خمپاره میداد و آن روز تا پایان روز خوشحال بود. برعکس اگر میخواستیم اذیتش کنیم به او می گفتیم فایده ندارد دیگر لاغر نمیشوی و او به سرش میزد و می گفت:من خیلی بد بخت هستم من لاغر نمی شوم. ما هم از کارهای او روده بر می شدیم.
ماموسا بعد از مدتی به خاطر مأموریت جدیدی که به او سپرده شد، رفت و به جای او فرد دیگری را فرستادند تا بر کارهای ما کنترل داشته باشد و در واقع جاسوسی کند. نام او « کاک کاوه» بود. او هنوز از راه نرسیده گفت:
من مسئول شما هستم از این به بعد هرچه گفتم باید گوش کنید. فکر می کرد اینجا حمام است که هر کس زودتر لنگ را ببندد، رئیس است. به او گفتم: تو مسئول ما هستی؟
- بله.
- پس برو و مقداری نان برای ما تهیه کن
- من مسئول شما هستم؛ نوکر شما که نیستم.
- کسانی که مسئول هستند باید برای نیروها امکانات هم فراهم کنند. از همان اول به اصطلاح بچههای جبهه ای زدیم تو برجکش اما عجب رویی داشت کاک کاوه با اینکه در مقابل امر و نهی هایش قد علم میکردیم. دست از رئیس بازی برنمی داشت.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
همراه باشید
#لایههای_ناگفته
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 دروغ مصلحتی
«قسمت سوم»
حسن تقیزاده بهبهانی
✾࿐༅◉༅࿐✾
🔸 وقتی به هتل برگشتیم،
آقا رضا رفت که کلید اتاق رو بگیره کارکنان هتل کلید رو ندادند و گفتند:
مدیر هتل گفته مگه اینجا بیمارستانه که با برانکارد مریض میارین تو. باید برید بیمارستان!! هرچی آقا رضا اصرار کرد که بابا این مریض نیست و فقط اومده گچ کمرش رو باز کنه زیر بار نرفتن و کلید اتاق رو ندادن!
لذا آقا رضا دست به کار شد و به شماره تلفنی که آقای معاون داده بود تماس گرفت و گفت مدیر هتل ما رو راه نمیده.
اونم آقا رضا رو خوب تحویل میگیره و میگه صبر کن الان خودم میام. چند دیقه بعد دیدیم یه آقای خوشتیپ و سامسونت بدست از درب هتل وارد شد و سراغ ما رو گرفت. آقا رضا رفت سراغش!
نماینده معاون وزیر پرسید چی شده؟
آقا رضا جریان راه ندادن ما رو براش توضیح داد. نماینده با توپ پُر و با صدای بلند رفت طرف پذیرش و گفت:
_ مدیر هتل کجاست؟
مدیر هتل سریع خودش رو رسوند و گفت:
_ بفرمایید چی شده؟
_ من نماینده شرکت نفتم. سریع برو قرارداد ما رو بیار میخوام قراردادمون رو فسخ کنم.
_ چرا مگه چی شده؟ چه مشکلی پیش اومده؟
_ مرد حسابی کارمند من اومده اونم فرمانده لشکر و مجروح. راهش نمیدی تو هتل؟
مدیر که فهمید چه گندی زده فوری به التماس افتاد و گفت:
_ من نفهمیدم اشتباه کردم ببخشید.
_ فایده نداره. باید حواست رو جمع میکردی.
بالاخره بعداز کلی اصرارِ مدیر هتل، نماینده آقای معاون راضی شد که قرارداد را فسخ نکنه. طوری شد که خود مدیر هتل اومد زیر برانکارد مرا گرفت و از پله ها بالا برد. یه اتاق بزرگتر و با ویوی بهتری هم به ما داد و کلی هم عذرخواهی کرد!!
آقا رضا اومد کنارم و گفت:
_ دیدی آقای فرمانده لشکر!! دیدی دروغ مصلحتی من چقدر کارایی داشت؟
گفتم:
_ فقط خدا کنه آقای معاون وزیر به جایی منعکس نکنه.
من هم مجبور بودم دیگه کاری نکنم یا حرفی نزنم که در خور فرمانده لشکر نباشه و باید شاًن فرمانده لشکری رو حفظ میکردم!!!
بعداز یکی دو روز گچ کمرم را باز کردیم و کُرسِت کمری رو بستیم و به امیدیه برگشتیم. هی جریان را تعریف میکردیم و میخندیدیم. من هم میگفتم نمردم و بالاخره برای چند روز هم فرمانده لشکر شدم. اونم فرمانده لشکر فجر شیراز. خدا رو شکر میکردم که به خیر گذشت و آقای معاون به فکر استعلام از سپاه یا لشکر فجر نیوفتاد. آقا رضا یه جای دیگه یه دروغ مصلحتی گفت و یه پُستی به من داد که آن دیگه خیلی خطری بود!
آن ماجرا این جوری بود که!!!!!...
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_رزمندگان
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
هر شب جمعه قطعهی شهدا
جایِ جاماندههای جنگ شده
دل دنیا گرفتهی ما هم
بهر دیدار یار تنگ شده ...
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#پنجشنبه_های_دلتنگی
#خاطرات_رزمندگان
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 دروغ مصلحتی
«قسمت چهارم»
حسن تقیزاده بهبهانی
✾࿐༅◉༅࿐✾
🔸 آن ماجرا این جوری بود که بعداز حدود یکسال که کمرم رو عمل کرده بودم، اطراف قلابهای بالای پلاتینهای سی سانتی که در کمرم بود ورم کرده بود. و من را اذیت میکرد. قرار بود برای فهمیدن علت ورم به مشهد بریم تا آقای دکتر بهرامی یعنی همون دکتری که کمرم را عمل کرده بود مرا معاینه و علت را مشخص کند.
بلیط هواپیما تهیه کرده بودیم تا اول به تهران و از آنجا به مشهد بریم. اما از اقبال بد ما صبحی که قرار بود عازم فرودگاه شویم رادیو اعلام کرد که امام خمینی به رحمت خدا رفته است. ما کلی بهم ریختیم. گفتم من که دیگه نمیام. همه ناراحت بودیم و گریه می کردیم. اما آقا رضا و خانواده اصرار کردند که حالت خوب نیست و برنامه ریزی کردین. امام هم راضی نیست که دچار مشکل شوی. بناچار من هم قبول کردم که بروم. به همراه آقا رضا به فرودگاه رفتیم و سوار هواپیما شدیم. اما این بار روی برانکارد نبودم و میتونستم بوسیله کفش طبی که تا بالای رانم تسمه داشت راه بروم و بشینم.
باز با هواپیمای شرکتی دو ساعتی را در راه بودیم تا وارد فرودگاه مهرآباد شدیم. وقتی پیاده شدیم و وارد سالن شدیم کلی پرس و جو کردیم تا دفتر نماینده بنیاد شهید را پیدا کردیم.
وقتی رسیدیم دیدیم یک آقای سبیلو از اونایی که سبیل پر پشتی دارند و روی لب بالاشون رو کاملاً پوشونده و سر موهای سبیلش توی دهنشه و مثل دسته چمدون میمونه به عنوان نماینده بنیاد شهید توی دفترش نشسته. سیگاری هم گوشه لبش داره دود می کنه.
سلام کردیم و اونم یه جواب نصف و نیمهای داد.
آقا رضا گفت:
_ این آقا مجروحه و از خوزستان اومدیم. باید برای ادامه درمانش به مشهد بریم. میخوایم که شما زحمت بکشید و بلیط مشهد برای ما تهیه کنید.
_ اینجا ما کاری نمیتونیم انجام بدیم. باید برید داخل شهر و از بنیاد شهید مرکز بلیط تهیه کنید.
آقا رضا که هنوز خونسردی خودش رو حفظ کرده بود رو به مرد سبیلو گفت:
_ ببین آقا! این مجروح جنگیه. از نوک انگشتاش تا زیر گردنش تمام آهنکشی شده. به زور داره راه میره. من چطور ایشون را با این وضع ببرم تو شهر و توی ترافیک دنبال بنیاد شهید بگردم؟
_ کاری از دست من برنمیاد و راهش همونه که بهتون گفتم.
آقا رضا که یواش یواش داشت آمپر میچسبوند گفت:
_ ما قبلاً میومدیم همینجا کارمون انجام میشد. حالا مگه چه فرقی کرده. همین جا کارمون راه بندازید و ما را علاف خیابونا نکنید!!
اما حرف مرد سبیلو همون بود و می گفت:
_ آن موقع زمان جنگ بود. حالا فرق کرده.
آقا رضا که دیگه داغ کرده بود و حسابی قاطی کرده بود گفت:
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_رزمندگان
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
#گزیده_کتاب
«تنها گریه کن»
┄═❁❁═┄
گفتم: «خب، مامان جان بگو»
معذب شد. یکی دو جمله اول را با صدای لرزان گفت، ولی خیلی زود زنگِ صدایش محکم و جان دار شد. همان محمد کم سن و سالی بود که دفعه اول توی سومار از صدای انفجار و با دیدن خون قالب تھی کرده بود.حالا نشسته بودو برای من وصیت میکرد؛البته قبلش گفت همه ی اینها را توی وصیت نامه اش نوشته ولی میترسد دیر بشودو وقتی وصیت نامه اش به دست ما برسد که کار از کار گذشته باشد. شمرده شمرده حرف میزد و سعی میکرد چیزی را از قلم نیندازد. گفت: «رفتن این بارم برگشتنی نداره فقط میخوام برام دعا کنید.از خدا خواستم بعد از شهادت جنازهای ازم باقی نمونه.اگر اینطور شد که من از شما فقط یک چیز میخوام؛اونم صبر کردنه.»
یکهو صورتم داغ شد؛ شاید حتی سرخ هم شده بود.دستم را گذاشتم روی گونه ام تا بلکه خنکی اش به کمکم بیاید.همانطور نشسته، تکیه ام را دادم به دیوار پشت سرم و یک نفس عمیق کشیدم.
میدونم شما از همون روز اول سر من با خدا معامله کردی،ولی این رو هم میدونم بالاخره علاقه مادر به بچه ش فرق میکنه.اما اگر خواست خدا این بود که چیزی از من باقی بمونه و برگرده،چند تا سفارش دارم من هیچ کاری برای خودم نکردم برای قبر و تنهاییش.چند باری تو منطقه رفتم و تو قبرهای خالی که بچه ها کنده بودن،نمازشب خوندم.وقتی میری سجده وصورتت رو خاک مالیده میشه،تو اون تاریکی آدم انگار زندگیش رو مرور میکنه تازه میفهمه چقدر شرمنده و روسیاهه..
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#تنها_گریه_کن
اثر: اکرم اسلامی
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 ذکر و تضرع
حسن اسلامپور کریمی
✾࿐༅◉༅࿐✾
ذكر، يكی از ابزار دفاعی قوی ما در برابر شكنجه ها و سختیها در اسارت بود.
در اردوگاه، مثل رزمندگان جان بر كف در جبهه ها که اهل معنويت و عبادت و ذكر بودند سعی می.كردیم لحظه ای را بدون ياد خدا سپری نكنیم. كمتر آزاده ای را میديدی كه به داروهای شفابخش ذكر، معتاد نشده باشد که این مطلب هم ضد افسردگی بود و هم سبب رشد ما می شد.
اذكار به جهت کارکرد چند دسته بودند:
ذكرهای اورژانسی،
ذکرهای آرامبخش،
ذکرهای تحمل زا،
ذکرهای عاديی،
ذکرهای شكنجه آور
و...
ذكرهای اورژانسی يا اضطراری معمولا لحظاتی قبل از شكنجه به صورت خودكار شروع میشد و احيانا در حال تحمل آن نيز ادامه میيافت. آيه "امن يجيب المضطر اذا دعاه و يكشف السوء" از جمله اين اذكار بود. از آثار اين آيه آن بود كه علاوه بر دفع سريع اضطراب، اين احساس را در ما ايجاد میكرد كه خود را كاملا نزد خدا میديديم و از او صبر و تحمل بيشتر را مدد میگرفتيم. علاوه بر آن، اين نوع ذكرها، تحمل زا هم بود و درجه صبر را افزايش میداد. اذکار آرامش بخش هم در بسياری از موارد، که بعثیها شب ما را تهديد میكردند وعده وعيد میدادند كه فردا همه شكنجه میشوید. بچهها برای خنثیسازی وحشت ايجاد شده كه احیانا مانع يك خواب نسبتا آرام میشد، «اذكار آرامش بخش» را شروع میكردند. از جمله ذكرهای آرامبخش سوره واقعه، سورههای كوتاه قرآن، صلوات و... را میتوان نام برد.
ذكرهای عادی هم اذکار در شرايط عادی و برای تقرب صورت میگرفت؛
ذكرهای مسكن مثل يا حسین، يا مهدی، يا زهرا و ... بود كه در اثنای شكنجه میگفتيم. بسياری از اين ذکرها با رمزهای عمليات يكسان میشدند و بعثیها با شنیدن اين ذکرها برمیآشفتند و با شدت بيشتری شكنجه را ادامه میدادند.
از ميان اذكار، «لا اله الا الله» مشتری بيشتريی داشت. در فرهنگ اسلامی، اين ذكر را «كلمةالاخلاص» مینامند؛ زيرا ميتوان بدون باز كردن دهان و لبها آن را قرائت كرد. بنابراين، بعثیهای از خدا بیخبر اصلا نمیفهميدند كه ما در حال ذكر هستيم. اين ذكر، هيچ عوارض منفی نداشت.
آزاده تکریت ۱۱
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🇮🇷🇵🇸@Aahdeyaran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 منو از خودم جدا کن
روسیاهم یابن الزهرا
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
#توسل
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 مگیل / ۲۶
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
جالب بود که بین آنها اصلا احساس غربت نداشتم. خیلی مهربان بودند و همه کارهایشان بی مزد و منت بود. با این حال دست کردم توی جیب پالتو و چند تا سکه ای را که از بساط حاج صفر پیدا کرده بودم را به یکی از کردها دادم.
- بفرمایید، این قابل شما را ندارد
چگونه سر ز خجالت برآورم بر دوست
که خدمتی بسزا بر نیامد از دستم
همان که پول را گرفته بود مرا در آغوش کشید و با علم و اشاره فهماند این یک کار انسانی است و ما بابتش پول نمیگیریم بعد هم دستم را باز کرد و سکه های طلا را در مشتم گذاشت و بست.
- نه به خدا، میدانم که شما روی مهر و صفا این کار را کردید. اما اگر این
هدایا را از من قبول نکنید ناراحت میشوم.
وقتی این را میگویم مرا بلند میکند و به طرف مسجد به راه می افتیم. در داخل مسجد صندوقی را جلوی من میگذارند تا اگر خواستم سکه ها را داخل آن بیندازم. آهان کمک به مسجد آفرین این بهترین کار است.
و بعد یکی یکی سکه ها را از درز صندوق به داخل آن رها میکنم بعيد نبود که در آن لحظه همه اهالی روستا در مسجد جمع شده و در حال نگاه کردن به من باشند. مطمئنم کسی به این شکل به مسجد کوچک و تازه تأسیس ده کمک نکرده بود. به آن که همراهم بود با علم و اشاره فهماندم نکند با خبردار شدن اهالی روستا خبر به گوش عراقیها هم برسد؟! و او با ناز و نوازش به من اطمینان داد که مردم ده همگی با نظامیان عراقی بد هستند و محال است که چنین اتفاقی بیفتد.
بعد از مسجد نوبت حمام بود. حالا دیگر باید با لباسهای گلی و سروصورت خون آلود خداحافظی میکردم. برایم یکدست لباس کردی آوردند با کلاه و پاپوش چرمی.
آب حمام آنقدر گرم و دلپذیر بود که همه سرمای آن چند شب را یکجا فراموش کردم. بعد از حمام هم یکی از کردها به رسم خودشان مرا مشت و مال داد و بعد هم مقداری نان و پنیر و چای آوردند. حسابی نمک گیرشان شده بودم. با این حال بعضی وقتها هنوز به آنها شک میکردم. برایم معلوم شد که من در یک روستای کردنشین در خاک عراقم. مگیل احمق به جای اینکه مرا به سمت ایران ببرد، بدتر در دل خاک عراق رفته بود و من شانس آورده بودم که دست گشتیهای عراقی نیفتادم. بعد از حمام طبیب ده که گویا سوژه خوبی برای ادامه تحقیقات پزشکی اش پیدا کرده بود مرا به خانه خود برد و من برای مداوای بیشتر ساکن اتاقی شدم که پر از شیشههای دارو و آبهای مختلف جوشانده و گیاهان معطر بود، این بوها مشامم را پر کرد. برای مثال در بدو ورود چیزی را روی آتش دود کردند که صد رحمت به پشگل ماچه الاغ حاج صفر خودمان. آن قدر بدبو و تند بود که داشت روده هایم از حلقم بیرون میزد. بعد طبیب حاذق کار خود را با یک جوشانده و چند مرحم شروع کرد. دیگر چشمانم رقرق نمی.کرد و آن سردردی که از ته دره باخود آورده بودم، کم کم رفع شد. تازه از منگی درآمده بودم. سرفه های پی در پی هم که نشان از سرماخوردگی داشت، رفته رفته محو شدند. اما هنوز نه میدیدم و نه میشنیدم. چند روزی در خانه طبیب ماندم. فکر میکنم مرا در آنجا پنهان کرده اند. با این اوضاع حتماً گشتیهای عراق در ده رفت و آمد می کردند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله / ۹۸
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸
هجدهم
مرحله دوم عملیات بیت المقدس شروع شد. در آغاز عملیات شرکت نداشتیم، ولی یگانهایی را که به خط می رفتند می دیدیم و پای بی سیم خبرها لحظه به لحظه می رسید.
قرارگاه های فتح و نصر روز شانزده اردیبهشت به طرف مرز عراق پیش رفتند. سر راه این دو قرارگاه تانکها و نفربرهای زیادی وجود داشت. یگانهای قرارگاه فتح در همان ساعت اولیه از جاده عبور کردند و با در هم کوبیدن نیروهای زرهی دشمن به سوی دژهای مرزی عراق حرکت کردند و به دژها رسیدند. قرارگاه نصر دوباره به دلیل تأخیر در حرکت نتوانست به دژهای مرزی برسد و با قرارگاه فتح الحاق کند. قرارگاه نصر با پاتکهای سنگین دشمن دچار بحران شدیدی شد. بچه های لشکر حضرت رسول (ص) مردانه میجنگیدند. می گفتند خود حاج همت آرپی جی برداشته و می جنگد. متوسلیان، تنها با یک بیسیمچی توی مرز بود و فرماندهی میکرد. نبرد سختی بین یگانهای قرارگاه نصر و نیروهای زرهی عراق در گرفته بود. نیروهای ایرانی و عراقی چنان به هم نزدیک شده بودند که یک بسیجی توی تانک فرمانده زرهی نارنجک می اندازد، فرمانده زخمی عراقی را اسیر میگیرد و می آورد. دوستان میگفتند در همان اوضاع گرد و غباری منطقه را فرامی گیرد، هوا تاریک میشود، در تاریکی قدرت مانور عراق کمتر و قدرت عملیات ما بیشتر میشود و با یک حمله شجاعانه غائله به نفع ایران به نتیجه میرسد. وقتی نیروهای ایرانی به مرز رسیدند، عراق گیج شد که ما کدام سمت می خواهیم برویم. میخواهیم به شرق بصره برویم یا خرمشهر؟ چون نیروهای ما جاده را هم گرفته بودند. لشکرهای ۵ و ۶ دشمن که در منطقه شمال عملیات بودند در محاصره قرار گرفتند و عراق به ناچار این دو لشکر را به طرف مرز عقب کشید. منطقه وسیعی در حوزه قرارگاه قدس خودبه خود آزاد شد. با پیشروی نیروها و آزاد شدن جاده سراغ شهدایمان رفتیم. آنجا مواجه با صحنه دردناکی شدیم. شهدا همه در کف دشت افتاده بودند. بچه ها یک هفته زیر آفتاب چهره هایشان سوخته و ورم کرده بود. قاسم داخل زاده، ابراهیم قاطعی و حسن طاهریان کنار همدیگر شهید شده بودند؛ سینه و پاهایشان تیر خورده بود.
وهاب خاطری برایم نقل کرد: شب عملیات رفتم چادر گردان دیدم هر سه زیر یک پتو خوابیده اند، گفتم جا بدهید من هم بخوابم، گفتند برو جا نیست، ما سه تا با هم هستیم، با هم شهید میشویم. در آن دنیا هم با هم خواهیم بود؛ که
همین اتفاق هم افتاد، هر سه کنار هم شهید شدند. مله همان پاسدار عرب زبان خرمشهری که موقع عزیمت تیپ به منطقه اذان گفت توی دشت افتاده بود. بچه ها به او بلال می گفتند؛ اذان زیبایی میگفت و کمی لکنت زبان داشت.
صالح يوسفی اصل در حالی که از خاک صحرا یک پناهگاه چند سانتی متری برای خودش درست کرده بود، همانجا شهید شده بود. این صحنه ها تا آخر عمر فراموش نشدنی است. شهدا را پشت چادرها آوردند. احمد فروزنده به خویشتنداری معروف بود. میگفتند اصلا احساسات ندارد. هنوز هم بچه ها ایشان را آدمی قوی دل میشناسند. آن روز همین احمد فروزنده با دیدن این صحنه زارزار گریه میکرد. صبح مرحله دوم عملیات، پدر یکی از بسیجیها، از شهرستان به مقر تیپ آمد. تعجب کردیم چطور خودش را به منطقه عملیاتی رسانده است. سراغ عبدالرضا موسوی را گرفت. رضا پشت چادر تدارکات بود. به او گفته بود بچه ام در تیپ شماست، دلم شور میزند، آمدم او را ببینم. رضا اسمش را پرسیده و گفته بود او را میشناسم، میروم پیدایش میکنم، با خودم میآورم او را ببینی. رضا یک موتور پرشی داشت. در این مدت فقط با موتور به خط میرفت و بچه ها را هدایت می کرد. رضا رفت پشت سرش. آمبولانسی حرکت میکرد که زخمی ها را به عقب می برد. چیزی نگذشته بود که گفتند رضا شهید شد! در مسیر رفت یک هواپیمای عراقی جاده را بمباران میکند و یکی از بمبها کنار او منفجر میشود. ترکشهای بمب کتفش را کنده، شکمش را پاره کرده و دل و روده اش را بیرون ریخته بود. یک طرف بدنش سالم بود، انگار آرام خوابیده است. شهادت رضا داغ سنگین تری وارد کرد.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نوحهای از دوران مقدس که توسط نوجوان آذری به زبان فارسی و ترکی به زیبایی خوانده میشود.
به یاد حال و هوای روزهای خوب دفاع مقدس.
یادش بخیر.....
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
#توسل
کانال بزرگ رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
دفترِ روزگار
هر صبح ؛
برگی نو و سفید
به ما هدیه میدهد
این فرصتِ ماست..!
پس هر صبح زندگیمان را
از نو و زیبا بنویسیم ...
روزتان پیوسته بر خط الهی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
#بیسیم_چی
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 لایههای ناگفته - ۱۲
محسن مطلق
خاطرات یک رزمنده نفودی
✾࿐༅◉༅࿐✾
🔸 سفری بی انتها
به ما یک خانه دربست در یکی از روستاها دادند. این خانه ۳ اتاق بیشتر نداشت. کاوه نیز برای خود به عنوان فرمانده اتاقی مستقل میخواست. بچه ها روی در هر سه اتاق عناوینی به این شرح نوشتند:
اتاق شماره یک
"مخابرات ورود همه ممنوع"
گفت: اتاق شماره دو
"فرماندهی، ورود ممنوع!"
اتاق شماره سه
"جلسات، ورود ممنوع!"
بعد به کاک کاوه گفتیم که یکی از این اتاقها را انتخاب کند.
- همه این اتاقها را که خودتان برداشته اید، پس اتاق من کو؟
گفتم:
- خودت بهتر میدانی که ما با این وجود باز هم در تنگنا هستیم.
- پس من کجا بروم؟
- بهتر است روی پشت بام بخوابی.
همه بچه ها زدند زیر خنده. مجبور شد که موافقت کند. وقتی می خواست لباسها و اثاثیه اش را از اتاق مخابرات بردارد، نگذاشتیم وارد شود. گفتیم: اینجا ورود ممنوع است. دم در بایست تا برایت بیاوریم. با این برخوردها اخلاق رئیسی را کنار گذاشت؛ ولی طولی نکشید دوباره رئیس گری اش گل کرد. روز عید قربان نیز آنجا بودیم و بعد کم کم مأموریتمان به آخر رسید. با کردستان عراق و همه خاطراتش خداحافظی کردیم و به سوی مرز برگشتیم. برگشت ما نیز خالی از رنج و سختی نبود. غروب خورشید دل بچه ها را نرم کرده بود و نسیمی که از آن سوی مرز می آمد، بوی وطن را با خود داشت. حلقه های اشک یاران در خانه خدا را به صدا در می آورد و ستونی خسته از مأموریت یکماهه، در پیچ و خم کوههای غرب گم می شد. کنار میدان مین عراقیها چند ساعتی زمینگیر شدیم. آن ساعتها، فرصتی دست داد تا به آن یک ماه بیندیشم و به آن مأموریت و کم و کیف و چند و چونش. دیدم که بچه ها فقط وظیفه خود را این نمی دانستند که اطلاعاتی از اینجا و آنجا جمع کنند؛ بلکه از هر فرصتی برای تبلیغ آیین خدا استفاده میکردند. آنها توانسته بودند با کردهایی که با آنها همکاری میکردیم رابطه ای صمیمی به وجود بیاورند و آنها را به اسلام و انجام اعمال مذهبی دعوت کنند که چندان هم بی نتیجه نماند. خودشان نیز در آن دیار غربت و درد و دوری و سختی، از تنها مونس لحظه های تنهایی خود که کتابچه کوچک دعا و قرآن بود، غافل نبودند. حالا هوا تاریک تاریک شده بود. گروههای کرد، چند منزل قبل از ما جدا شده بودند و حالا همین میدان مین سد بین ما و ایران بود. با شلیک چند منور به دست عراقیها راه را از میان میدان پیدا کردیم و به عقب برگشتیم؛ در حالی که برادرانمان در آن سوی مرز، با آغوش باز منتظر ما بودند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
همراه باشید
#لایههای_ناگفته
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂