eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.5هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻  بابا نظر _ ۱۲۱ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• 🔻 در کردستان 🔘 یک ماه بود که هیچ گوشتی نخورده بودم. در شیاری که از قرارگاه به سمت دوپازا می رفت کبک، خیلی زیاد بود. نمی توانستم بــا کلاشینکف تیراندازی کنم اگر بچه ها می دیدند، دیگر کسی قادر نبود جلوی آنها را بگیرد. صبح زود نماز خواندم و به رضا گفتم: می‌خواهم به خط بروم. گفت: بیسیم چی هم با خودتان ببرید. گفتم نه. بیسیم چی لازم ندارم. زود بر می گردم. یک کلاشینکف برداشتم و گفتم که برای حفاظت از خودم می‌برم. سمت چپ دامنه ارتفاع دوپازا یک چشمه بود که کبک زیادی آنجا جمع می‌شد. ماشین را نگه داشتم و پایین آمدم. دو تا کبک گرزی زدم. قبلاً سیخ ها را آماده و داخل بوته ها مخفی کرده بودم. سیخ ها را درآوردم و فوری پوست کبک ها را کندم. شکم هایشان را خالی کردم و آنها را به سیخ کشیدم. آن روز دلی از عزا در آوردم بعد به قرارگاه رفتم و تلفن زدم که یعنی من در قرارگاه هستم. 🔘 یک روز دیگر یوسفیان گفت برویم سردشت چیزی بخوریم. گفتم من و تو که نمی توانیم برویم. گفت بابا بچه ها می‌روند کبابی چیزی می‌خورند. مردیم از بس که مربای بدون کره خوردیم . گفتم: من و تو تا حالا تحمل کرده ایم، باز هم تحمل می‌کنیم. این جریان بود تا وقتی که آقای قاآنی آمد. یک روز که در این باره صحبت می کردیم یوسفیان گفت من و حاج آقا واقعاً در این یکی دو ماهه اصلاً از گوشت استفاده نکردیم. احساس می کنم که بدن مان کمبود دارد. گفتم: نخیر، من کمبود ندارم! پرسید چطور؟ تو که بیشتر از من اینجا بودی. گفتم برای این که من گوشت کبک خوردم. آن روز که گفتی بیسیم چی را ببر و من نبردم، به تنهایی رفتم و دو تا کیک زدم که هر کدام دویست گرم گوشت داشت. هر دو تا را به سیخ کشیدم و خوردم. 🔘 حسابی دمغ شد. بعد گفت اگر این جوری بود، چرا به من نگفتی؟ گفتم: اگر تو می‌فهمیدی، دیگران هم می‌فهمیدند! آقای قاآنی خندید و گفت یکی از تاکتیکهای کار همین است. اگر قرار باشد که شما هم اینها را یاد بگیری، حاج آقا دیگر حاج آقا نیست. تازه از خط برگشته بودم. دیدم سروصدا راه افتاده است. کنار جاده آمدم. دیدم آقای طلابیگی از بچه های تخریب روی مین رفته. هر دو پای او خرد شده بود. خودش که می‌خندید. برای اولین بار بود که می دیدم انسان نزدیک به مرگ روحیۀ خیلی بالایی دارد. مطمئن هستم الان هم که زنده است به خاطر روحیه‌اش نسبت به مرگ است. گفت: حاج آقا، من شهید نمی‌شوم. فقط بگویید جلوی خون را بگیرند و مرا به تبریز ببرند. وقتی تقاضای هلی کوپتر کردیم گفتند مجروح را به بانه برسانید تا از آنجا او را با هلی کوپتر ببریم. چون در منطقه شما، جایی کـه هلی کوپتر بنشیند نیست. 🔘 پافشاری زیادی کردیم و هلی کوپتر در سردشت و در یک قرارگاه نشست. ایشان را به بانه منتقل کردند و از آنجا هم او را به تبریز بردند. بعد از آن پاتک، ٤٥ روز در منطقه ماندیم. قرار شد که دوباره به منطقه ماووت عراق برگردیم و عملیات در گردرش انجام بدهیم. علاوه بــر لشکر ما و لشکرهای دیگری که برای این عملیات در نظر گرفته بودند، لشکر ۱۹ فجر بود که در سمت راست ما وارد عمل می‌شد. لشکر ویژه شهدا هم در انتهای ارتفاعات گردرش و به سمت شیخ محمد عمل می کرد. خود ما روی ارتفاعات گردرش مستقر می‌شدیم. نظر من این بود که گردرش، جاده تدارکاتی شهر ماووت حساب می شود و با دیدی که دشمن از آنجا دارد راحت ما را در داخل شیارها می‌زند. در آن منطقه گردرش بلندترین قله نبود ولی استراتژیک ترین قله بود و همین هم باعث شد که به محض استقرار ما روی آن، به راحتی گوجار و شیخ محمد را هم بگیریم. 🔘 ما در خط دوپازا، از قرارگاه الوار و کیسه زیادی گرفتیم و سنگرهای جالب و محکمی ساختیم. وقتی نیروهای تیپ نبی اکرم(ص) خط را از ما تحویل می‌گرفتند صورت جلسه کردند که حدود هفتصد الوار، پنج هزار کیسه و هفتصد پلیت به ما تحویل بدهند. مسؤول عملیات آن تیپ صورت جلسه را امضا کرد وقتی به ارتفاعات گلان آمدیم و مستقر شدیم الوار به ما ندادند. هر چه پیگیری کردیم، به نتیجه نرسیدیم تا این که به آقای امامی آقای آرام و آقای آخوندی گفتم که بروید و ماشین‌هایی را که برای تیپ نبی اکرم (ص) الــوار می برند به اینجا بیاورید. این کار انجام شد اما بیش از سیصد تخته الوار و چهار پنج هزار کیسه و دو هزار پلیت دست ما را نگرفت. بعدها حاج ناصح به آقای قاآنی گفته بود: آقای نظر نژاد الوارهای ما را برد. آقای قاآنی هم گفته بود که اگر برده، با حساب و کتاب برده.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نماهنگ "شب های جمعه: 🔸 با نوای کربلایی حسین ستوده        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 آنچه در دفاع مقدس گذشت قصه‌ی خون و خونریزی تعصب‌های خشک و توخالی و اَخم‌های تند وخشن نبود راز قصه‌ی آن ها رنگِ قصه گل بود و پروانه تبسم و لبخند مرام رویشان، و نماز و اشک ؛ مسلکِ روح آسمانی‌شان بود..!        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گزارش به خاک هویزه ۱۳ خاطرات یونس شریفی قاسم یاحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 چند زن در حالی که لب‌هایشان از خشم کف کرده بود در حالی که گرزهایشان را تکان می‌دادند خطاب به نظامی های عراقی فریاد زدند: اگر مردید بیرون بیایید! نامردها! مرگ بر صدام. فرمانداری سر نبش بود، پشتش شط بود. جلوش خیابان بود و کنارش نیز کوچه بود. عراقی ها وقتی به خود آمدند دیدند در محاصره زن و مرد خشمگین سوسنگردی قرار گرفته اند. وقتش بود که از نارنجک‌های داخل دشداشه ام استفاده کنم. من تا آن لحظه هرگز نارنجکی پرتاب نکرده بودم. به ما آموزش پرتاب نارنجک داده بودند اما من تا آن روز نارنجکی پرتاب و منفجر نکرده بودم. به زنها و مردها گفتم... - بروید عقب می‌خواهم به فرمانداری نارنجک پرتاب کنم. در حالی که صدای قلبم را می‌شنیدم که تند تند می‌زد، نارنجکی از جیب دشداشه ام در آوردم و همان طور که آموزش دیده بودم ضامنش را کشیدم سه شماره شمردم و نارنجک را به طرف محل فرمانداری پرتاب کردم. در حین این عمل تکبیر گفتم - الله اكبر الموت لصدام... نارنجک در میان بهت و حیرت مردم در محل فرمانداری سوسنگرد با صدای مهیبی منفجر شد. نارنجک که منفجر شد مردم نیز تکبیر گفتند. به حسن گفتم: باید برویم پشت فرمانداری در کوچه و یک نارنجک هم از آنجا به داخل ساختمان بیندازیم تا عراقی‌ها فکر کنند ما تعداد زیادی نارنجک داریم. سریع رفتم لـب شــط و از پشت یک نارنجک دیگـر بـه محـل فرمانداری انداختم که بلافاصله منفجر شد. خودم هم به میان جمعیت آمدم تا در میان مردم گم شوم و مورد شناسایی دشمن قرار نگیرم. من، حسن و چند مرد دیگر به طرف در بسته فرمانداری رفتیم و در را باز کردیم و به داخل محوطه فرمانداری داخل شدیم. وقتی وارد حیاط فرمانداری شدیم متوجه شدیم که میان در اصلی با در ساختمان حدود ده متر فاصله است. در ساختمان، چوبی و شیشه ای بود. هیجان خاصی داشتم و منتظر بودم هر لحظه دشمن به سوی ما آتش بگشاید و جمعیت را قتل عام کند. روی احتیاط در همان توی حیاط فرمانداری ایستادیم و با صدای بلند به زبان عربی عراقی ها را مخاطب قرار دادیم و گفتیم بیرون بیایید! شما در محاصره هستید، تسلیم شوید! اگر مقاومت بکنید همه شما کشته می‌شوید. خودتان را به کشتن ندهید ما با شما مثل یک اسیر مسلمان رفتار می‌کنیم صدایی نیامد. در این هنگام من جلو جمعیت رفتم و از دشداشه ام نارنجک سوم را در آوردم نعره زنان تکبیر گفتم. جلو دویدم با لگد در چوبی ساختمان را باز کردم ضامن نارنجک را کشیدم و نارنجک را داخل ساختمان فرمانداری انداختم و بلافاصله به طرف جمعیت رفتم و چند بار با تمام قدرتم الله اکبر گفتم. بر اثر انفجار نارنجک، محل فرمانداری به شدت لرزید و شیشه های ساختمان شکست. انفجار نارنجک سوم کار خودش را کرد و سربازان دشمن حسابی ترسیده و مرغوب شدند. احساسات ضدعراقی مردم به اوج خودش رسید. از نگاه به چهره های مصمم زنان و مردانی که فرمانداری سوسنگرد را محاصره کرده بودند به خوبی می‌شد فهمید که آنها با گرز و چماق در دستشان حاضرند با دشمن درگیر شوند و متجاوزان به شهر و دیارشان را سر جای خود بنشانند. لحظه به لحظه بر تعداد مردم محاصره کننده افزوده می شد. سربازی از داخل ساختمان فرمانداری فریاد کشید: - دخیل خمینی... دخیل خمینی! به دنبال آن در یک چشم بر هم زدن مردم به داخل محل فرمانداری ریختند و سلاحهای عراقی‌ها را از آنها گرفتند و خلع سلاح شان کردند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
صبح جمعه دوستان بخیر👋 پیشنهاد می‌کنم خاطرات حاج یونس، از حماسه مردمی عرب‌های سوسنگرد و هویزه رو از دست ندید که خیلی شنیدنیه
🍂 🔻 روزنوشت‌های سردار سیاف زاده ۱۶ به قلم سعید علامیان با حسن باقری بحث کردیم و به نتیجه رسیدیم که حتی برای عملیاتی درحد یک گردان یا نیم گردان هم باید مناسباتی طرح شود. حسن دانست با سرعتی که می‌شود به شناسایی رسید نمی‌شود به عملیات رسید. از اینجا به بعد حسن باقری شروع به تشکیل شناسایی تیم‌های محلی کرد. موتور در اختیار آن‌ها قرار می‌داد که بتوانند تمام رفتارهای یگان‌های عراق و سازمان‌های رزم زرهی، مکانیزه، پیاده و ترتیب حجم نیرو و استعداد دشمن را به دست بیاورد؛ تا جایی رفت که اسم فرمانده یگان‌ها را هم به دست آورد... ادامه دارد ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 انگار خودآقا هم؛ حاج قاسم را زیارت می‌کنه و یه لحظه متوجه می‌شه همه دارن نگاهش می‌کنن ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 یادش بخیر صبح بود، شبنم و مه صبحگاهی تمام فضارا فراگرفته بود. نگاهی به نگهبان بالای سنگر فرماندهی کردم. عبدالله بود. - سلام علی - چه خبر؟ - هیچی.. همه جا آرومه.. - برو استراحت کن.. من بیدارم.. - به نمازت برس.. قضا نشه.. - برم بعدم بخوابم... - ها برو.. خودم هستم.. عبدالله به راه افتاد. همینطور با نگاهم او را دنبال می کردم. لحظه به لحظه از سنگر ما دور و دورتر می‌شد. نگاهی به حسن اسکندری کردم. پتوی سبز رنگ و چهار خونه عراقی ها روی دیواره سنگر حفر روباهی گذاشته بودم که خاک توی سنگر نیاید. خمپاره ۱۲۰ دقیقا جای پست عبداله خورد. ناگهان همه جا تاریک و سکوتی عجیب همه جا را فرا گرفت. چشمانم را باز کردم. همه جا تاریک بود. یقین کردم کشته شدم. شهادتین خودم را خواندم و چشمانم را بستم و باز کردم. ولی نوری وارد قبر نشد. اصلا ظلمات بود. به خودم گفتم: "پس ای بشیر کجاس؟!.. چرا نمیاد؟ !... یعنی شهادت ما قبول نشده؟!... 😔 ناگهان حسن تکانی خورد. بلافاصله دستم را بالای سرم بردم. پتو را لمس کردم. دیواره سنگر فرو ریخته بود و به کمر و سر ما فشار می آورد. داد و فریاد زدم : - حسن فرار کن الان دومی میاد.. بلافاصله پتو را از روی خودمان کنار زدیم و فرار کردیم... تا وارد سنگر بغلی شدیم گلوله دومی زیر پایمان خورد... ✨یادش بخیر خط فاو....✨ علی رضا کوهگرد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا