eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.4هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 (۲۴ خاطرات سردار گرجی بقلم، دکتر مهدی بهداروند دلم خیلی گرفت، هیچ کس تا آن روز جرئت نکرده بود با تحکم دست‌های مرا ببندد. ناسلامتی رئیس ستاد قرارگاه بودم. قبول این مسئله برایم مشکل بود. راهی غیر از کنار آمدن با شرایط را نداشتم. عراق، اردوگاه، بازجویی، شکنجه، و هزار مشکل دیگر مقابل چشمانم آمد. روزهای سختی در انتظارم بود. باید خودم را مهیا می‌کردم. هر روز و هر ساعت اسارت می توانست مرا از پا دربیاورد فکر هر چیزی را می کردم غیر از اسیر شدن به دست عراقی ها. من، علی اصغر گرجی زاده، رئیس ستاد سپاه ششم سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، اگر لو می‌رفتم، بدبخت بودم. باید کاری می کردم که هویت سازمانی ام شناخته نشود. اگر عراق می‌فهمید رئیس ستاد ششم را دستگیر کرده، خیلی به ضرر ما تمام می شد. تازه خبر نداشتم که فرمانده سپاه ششم، یعنی علی هاشمی، هم اسیر شده یا نه. سرباز عراقی مرا از پشت به طرف بالا کشید. زیر پیراهنم پاره شد. مرا بلند کرد و میان چهار نفرشان قرار داد. همگی اسلحه شان را به طرفم گرفته بودند و خشمگین نگاهم می کردند. برای یک لحظه به سمت جاده سیدالشهدا، که فاصله زیادی با من نداشت، برگشتم. با همه تعلقاتم، با ایران خداحافظی کردم. قطره اشکی از گوشه چشمم به آرامی پایین غلتید. سربازان عراقی با قنداق اسلحه شان به کتف و کمرم می زدند و مدام می گفتند: «يالا بسرعه!» گرمای ظهر به سرعت از راه می رسید. سربازها هم حسابی گرمشان شده بود. قمقمه های آبشان را تمام کرده بودند و در به در دنبال جایی می گشتند تا آب بخورند. دنیا جلوی چشمانم تیره و تار شده بود. سربازها خوشحال از اینکه یک ایرانی را اسیر کرده اند با یکدیگر حرف می زدند و می خندیدند. راه می رفتم و عطشم بیشتر می شد، ولی از آب خبری نبود. آنجا بود که فهمیدم چرا نتوانستم آية الكرسی را کامل بخوانم. خدا اسارت مرا تقدیر کرده بود. کاش این را از همان اول می فهمیدم. گفتم: «خدایا، اگر من از جاده سیدالشهدا عبور می کردم، عالم به آخر می‌رسید؟ چیزی از خدایی تو کم می‌شد؟ بابا، من اگر دویست سیصد متر دیگر رفته بودم، کار تمام بود. این چه تقدیری بود که نصیب من کردی؟ آخر اگر در این جزیره برهوت به من رحم می‌کردی، چه می‌شد؟ تو همه قدرتت را جمع کردی که من اسیر شوم که چه؟ می‌دانم. حتما به قول همسرم تقدیر من این بوده و به سود من است. اما اگر این سود را نخواهم، باید چه کسی را ببینم؟» هر چه توان داشتم به کار بردم تا از خدا شکایت کنم. عجیب بود. وقتی داشتم تند و تند با خدا حرف می زدم و کیفرخواست را می خواندم ناگهان آية الكرسی یادم آمد و آن را تا آخر خواندم؛ نه یک بار، بلکه پنج بار. با عصبانیتی که داشتم خنده ام گرفته بود که این دیگر یعنی چه؟ حالا دیگر به چه درد من می خورد که یادم آمده؟ اوضاعم دیدنی بود. در اوج ناراحتی می‌خندیدم. اول فکر کردم از شدت ناراحتی دیوانه شده ام. اما دیدم نه، سالم هستم و خبری از دیوانگی نیست. دوباره شروع کردم به خواندن آية الكرسي و با خود گفتم: «آنجا که یادم نیامد تا به اسارت در نیایم؛ شاید حالا سبب حفظ شدنم از دست بازجوهای بعثی و شکنجه هایشان باشد.» آخر از روحیه بد و خشن بازجوهای عراقی خیلی شنیده بودم. شنیدن بعضی خاطرات و گزارش ها در این باره مو بر بدن آدم سیخ می کرد. به هیچ کس رحم نمی کردند. برای به دست آوردن اطلاعات از هیچ کاری ابا نداشتند. ارتش بعث به هیچ آموزه اخلاقی پایبند نبود. می رفتم تا این تعاریف را از نزدیک لمس کنم. هنگام راه رفتن نگاهم به شلوار نیم سوخته پاسداری ام افتاد. با خود گفتم: «ای وای! این شلوار برایم دردسرساز می شود. عراقی‌ها حتما با این شلوار قصد جانم را می کنند. دیگر شلوار را که نمی توانم انکار کنم و بگویم شلوار سپاه نیست. با این بدبختی چه کنم؟ چطوری از این گرفتاری رها شوم؟» هر لحظه مرا به جلو هل می دادند. ولی مقصد کجا بود و آنها مرا کجا می بردند معلوم نبود. هیچ حرفی با من نمی زدند. فقط خودشان با خودشان گاهی حرف می زدند که نمی فهمیدم چه می‌گویند. حس می‌کردم قوه شنوایی ام را از دست داده ام. آنقدر از خود بیخود بودم که نفهمیدم آن لحظات چگونه گذشت و آنها با من چه کردند. آنقدر گیج و هاج و واج شده بودم که متوجه نبودم دور و برم چه می گذرد. واقعا حواسم جای دیگری بود. عراقی ها از اینکه مثل بچه آدم دنبال دو نفرشان تند تند راه می رفتم و به عقب برنمی‌گشتم و کاری به عقبی ها نداشتم راضی بودند. بعد از کلی پیاده روی، آنها هم خسته شدند. یکی‌شان از عقب دست های مرا کشید و روی زمین نشاند. همراه باشید.. کانال حماسه جنوب - ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 در هفته دفاع مقدس همراه باشید با ارسالهای ویژه کانال‌های حماسه جنوب - ایتا خاطرات👇 http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf شهدا 👇 https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 در دفاع مقدس 3⃣3⃣ 🔅 مصاحبه با سردار همتی در دو جمله نقش مهندسی و تخریب را در دفاع مقدس می توان اینگونه گفت، اگر تخریب معبری را باز نمی کرد، هیچ عملیاتی نمی توانست انجام شود. جانفشانی بچه های تخریب خیلی زیاد بود مثلا یک معبری که الان عکش وجود دارد از ابتدا تا انتهای آن حدود 20 تا 30 نفر شهید شده اند. در جنگ، میدان های مین بستگی به تعداد نوار و فاصله آنها از یکدیگر و اینکه هر نوار چه تعداد مین، و هر مین چه تعداد ساچمه داشت شناخته می شدند. مثلا یک مین والمری بیش از 750 تا 1000 ساچمه داشت که در ارتفاع پنج متری از زمین بلند می شد و این مین ها ضد نفر بودند. از این به بعد بود که در عملیات ها نقش بسیار مهمی و قابل توجیهی برای مهندسی دیده شد. در طرح ریزی عملیات ها و در هر منطقه ای که ما می خواستیم عملیات کنیم باید ماموریت معین و مشخصی تعریف می کردیم. در جنوب هر منطقه ای که می خواستیم ورود کنیم و فاصله ای بین استحکامات خودی و دشمن نبود و این فاصله بیش از یک کیلومتر و دو کیلومتر نبود. وقتی عملیات می کردیم حدود 15 تا 20 کیلومتر وارد سرزمین دشمن می شدیم این نیروها در زمین صاف و بدون عارضه در برابر امکانات دشمن یک دیوار گوشتی می شدند و بسیار آسیب پذیر بودند. از جمله در عملیات رمضان مسئولین متوجه شدند که هر جا می خواهند عملیات یا عبور کنند باید جان‌پناهی درست شود یا خاکریز زده شود و یا جاده ای ساخته شود و یا میادین مین خنثی شود و یا موانع پیش رو برداشته شود. لذا این کارها باید توسط مهندس انجام می‌شد. تقریبا می توان گفت تمام اقداماتی که پیش نیاز عملیات نیروهای پیاده بود، کارهای مهندسی بود. شما تصور کنید که نیروها به جایی رفته اند که با امکانات دشمن روبرو شده اند و این نیروها برای محافظت از خود نیاز به خاکریز دارند. اینجا بود که کار مهندسی در شب، احداث یک خاکریز بود تا نیروها بتوانند در پشت آن سنگر بگیرند و استراحت کنند. ما اگر می توانستیم نیروها را در آن‌جا نگه داریم در آن عملیات موفق می شدیم و در غیر اینصورت باید عقب نشینی می کردیم و در آن عملیات با کشته شدن هزاران نفر شکست می خوردیم . در طول جنگ نوع سنگرهای انفرادی عوض شد. مثلا بعدها قطعات بتنی ساخته شد که رزمنده ها در عملیات ها با خودشان می بردند و به عنوان جان پناه استفاده می‌کردند. در عملیات ها کار به جایی رسید که فرماندهان جنگ در طرح ریزی ها و عملیات ها برای مهندس نقش ویژه ای و ماموریتی می دیدند که بسیار مهم بود و اگر این ماموریت انجام نمی شد عملیات انجام نمی شد. اصلا بعضی از عملیاتها متکی به عملیات مهندسی بود. مثلا در عملیات بدر باید و حتما پلی زده می شد، بعد عمليات انجام می شد و یا در عملیات والفجر 8 پشتیبانی بعد از عملیات زدن پل بود که توسط مهندسی انجام شد. 🔅تفاوت بین مهندسی عراق و ایران صدام مسئولین و نیروهای مشغول در وزارت خانه های خود را که کارهای مشابه مهندسی انجام می دادند لباس نظامی پوشیده بود و مسئولیت اولیه آنها را مهندسی جنگ تعریف کرده بود و تمام کشور عراق با هم و پشتوانه های آنها همه در خدمت جنگ بودند. در جنگ عراق با تمام قوا آمده بود، مثلا کانال پرورش ماهی که یک کار پدافند غیر عامل بود و به ظاهر کار پرورش ماهی می کرد در زمان جنگ از آن استفاده مهندسی شد. ما متاسفانه بیشترین تلفات را در آنجا داشتیم. اما در کشور ما این‌گونه نبود. فقط عده ای خاص در وزارت خانه ها و وزارت سپاه حضور داشتند به عنوان کمک اگر ابتکاری به ذهن شان می رسید انجام می دادند. بچه های مهندسی روز به روز سطح علمی شان بالا رفت و نوع تجهیزات آنها نیز تغییر کرد و اصلا این طور نبود که علوم روز و مهندسی دانشگاه های ما در اختیار جنگ باشد. مثلا ما چندین بیمارستان و اورژانس ساختیم که کمتر مهندسین بسیجی و یا اساتید دانشگاه ها در طراحی و اجرای آنها نظر داشتند. و یا در لشکر مهندسی 42 غرب که گردان استحکامات داشتیم افراد معدودی بودند که با ما همکاری می کردند. همراه باشید کانال حماسه جنوب- ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 (۲۵ خاطرات سردار گرجی بقلم، دکتر مهدی بهداروند چهار نفرشان دور تا دورم نشستند تا استراحت کنند. به چهره هایشان که نگاه کردم خستگی و تشنگی در آنها موج می زد. دقایقی که روی زمین و در محاصره آنها نشسته بودم نفس گرفتم و سعی کردم به هیچ چیز فکر نکنم. چون فکر کردن بیشتر از هر چیزی مرا اذیت می کرد. با صدای یکی از سربازها که می گفت: «قما قما»!(بلند شو) بلند شدم و راه افتادم. بعد از حدود سی دقیقه پیاده روی مقابل مقری رسیدیم که برایم نا آشنا بود. بیشتر مقرها را یا رفته بودم یا می‌شناختم. ولی آنجا را نمی‌شناختم. عراقی ها متوجه شده بودند قفل کرده ام. لذا کاری به کارم نداشتند. آنها می دیدند وقتی از میان عراقی های دیگر یا ماشین هایشان رد می‌شوم هیچ فضولی نمی کنم و یقین کرده بودند که بریده ام و تسلیم شده ام. در سراسر مسیر، تا موقعی که مقابل در ورودی مقر جدید ایستادیم، فکر و ذکرم این بود که آنها متوجه هویت سپاهی من نشوند. اگر کمترین بویی می‌بردند که گرجی زاده هستم، دیگر نمی‌شد چاره ای کرد و وضعم خراب خراب می شد. با خودم می گفتم: «خدا کند وقتی مرا کنار باقی اسرا می‌گذارند کسی مرا نشناسد. اگر این اتفاق بیفتد، دیگر کارم زار است!» وقتی نگهبان در مقر را باز کرد و وارد شدیم متوجه شدم آنجا قبلا مقر جهادسازندگی بوده است. یادم آمد همیشه وقتی از جاده شهید جولایی رد می‌شدیم آن مقر را از دور می دیدم که بچه های جهادسازندگی در آن مستقر بودند. آنها در جزیره مشغول جاده کشی، سنگرسازی، و کارهای عمرانی بودند و شبانه روز کار می کردند. آنها مرا به نگهبانی نسبتا جوان، که قد متوسط و صورتی سبزه داشت، تحویل دادند و از مقر خارج شدند. خودم را آماده کردم که با مشت و لگد به جانم بیفتد. ولی او این کار را نکرد. مرا به طرف محوطه روبازی برد که هفت هشت اسیر ایرانی آنجا نشسته بودند. آنها با دیدن من از جا بلند شدند و سلام کردند. چند نفر از اسیران لباس سیاه غواصی به تن داشتند. چهره هایشان زرد شده بود. قیافه هایشان نشان می داد که آنها را کتک زده اند. آثار مشت روی صورتشان معلوم بود. از صورت بعضی‌شان خون بیرون زده بود. بعضی شان مرا نگاه می کردند. یکی از آنها که به من خیره شده بود گفت: «برادر، شما کی اسیر شدی؟» همین دو سه ساعت قبل. - کجا اسیر شدی؟ - جزیره. - کجای جزیره؟ - جاده شهید جولایی اجازه ندادم سؤالات بعدی را بپرسد. سؤال کردم: «شما بچه های کدام لشکر هستید؟ کی اسیر شدید؟» یکی از آنها گفت: «ما بچه های گردان دریایی لشکر ولی عصر هستیم. ما را دیروز گرفتند و آوردند اینجا، تا پیش پای شما آنقدر ما را زده اند که نای ایستادن نداریم. نمی دانیم می‌خواهند با ما چه کنند.» به آنها گفتم: «به خدا توکل کنید. جنگ چیزی غیر از برد و باخت نیست. مهم این است که آدم وظیفه اش را انجام داده باشد، چه پیروز شود چه شکست بخورد.» هنوز چند دقیقه ای از چاق سلامتی ما نگذشته بود که نگهبان به ما نزدیک شد و بعد از آنکه به همه بچه ها نگاهی کرد به من گفت: تو بیا جلو.» از جایم بلند شدم و به طرف او رفتم. او مرا به فردی که پشت سرش ایستاده بود و لباس درجه داری تنش بود معرفی کرد و گفت: «هذا اكيد حرس خمینی.» از صحبت هایش فهمیدم که این حتما پاسدار خمینی است. می گوید: «شلوارش را نگاه کن، شلوار سپاه پاسداران ایران است قیافه اش را نگاه کن، داد می زند که پاسدار است.» او این حرفها را با بغض و کینه و با آب و تاب به درجه دار می گفت. معلوم بود دل پری از سپاه پاسداران دارد. گرچه در حین فرار میان نیزارها نصف شلوارم سوخته بود، نیمه سالم آن قابل کتمان نبود، نگاهی به شلوارم، بهترین دلیل جرم پاسداری کردم و چیزی نگفتم. به نگهبان نگاه هم نمی کردم. او حرف هایش را زد و منتظر عکس العمل درجه دار ماند. اولین بار بود که از دیدن شلوار سبز پاسداری شاکی بودم. با خودم گفتم: «آخر اگر شلوار خاکی می پوشیدی، می مردی؟» سرزنش سودی نداشت و مشکلی را حل نمی کرد. با شلوار پاسداری در جزیره در نزدیکی قرارگاه فرماندهی سپاه ششم ایران اسیر شده بودم. عراق دربه در دنبال فرمانده و مسئولان آن بود و تقریبا همه دلایل و قراین عليه من بود. کاری غیر از انکار کردن نداشتم. درجه دار گفت: «فعلا او را کنار باقی اسرا بگذار. بعدا سراغش می آیم.» او از نوک پا تا فرق سرم را برانداز کرد. نفهمیدم منظورش چه بود. از نگاهش شرارت و خباثت می‌بارید، سعی کردم خودم را نبازم؛ انگار هیچ اتفاق مهمی نیفتاده است. به دستور او مرا کنار سایر اسرا زیر آفتاب سوزان نشاندند؛ در حالی که هنوز یک قطره آب هم طی بیست و چهار ساعت نچشیده بودم. ساکت و آرام زانوانم را جمع کردم و به دیوار تکیه دادم. همراه باشید.. کانال حماسه جنوب - ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
1_227748593.mp3
1.27M
🍂 نواهای ماندگار 💢 حاج صادق آهنگران 🔰 نوحه سرایی در آستانه عملیات فتح‌المبین این جبهه اسلام است دل شور دگر دارد دل شور دگر دارد 🔻 شعر: حبیب اله معلمی 🔻محل اجرا: شوش دانیال 🔻 زمان اجرا: سال (1360) 🔻 مدت آهنگ: 15:53 دقیقه ━•··‏​‏​​‏•✦❁🔅❁✦•‏​‏··•​​‏━ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا